چند روز پیش یه خانم اومده بود متولد ۱۳۴۲؛ تیپ خوب و برخورد خوبی هم داشت. ولی در تمام لحظات و حرفاش و گام هاش یه پیرزن تقریبا ۷۰ ساله که مادرشم بود در حال مانیتور کردن و همراهی شون بود!! یه جورایی این احساس به من القا میشد که باید مواظبش باشه !! من همش فکر می کردم خانمه مریضه!!! دیگه تو رفت و آمد اینا به اتاقمون گفتم لطفا اونی که کار داره فقط بیاد تو اتاق؛ تو دلم گفتم لژ خانوادگی نداریم خوووو.
امروزم ساعت ۱۱:۳۰ یه خانم ۳۳ ساله بچه بغل و پتو پیچ(بچهه ۴ سالش بود) به همراه مادرش اومده بود. گفت لازم بوده بچه رو هم بیارم؟ گفتیم نه!! گفت الان طفلک رو از تو خواب بلند کردیم آوردیم!! گفتم بیرون منتظر باشن؛ نیم ساعت بعد من صداشون کردم که یه فرمی رو اصلاح کنند ؛ دوباره هر سه نسل با هم اومدن تو اتاق!!بچهه بیدار بود و تو بغل مامانش و همچنان پتو پیچ!! مادر بزرگه گفت عینک ندارم؛ مامانه خواست بنویسه؛ ولی بچهه بغلش بود و سختش بود؛ به بچهه نگاه کردم و گفتم خاله از بغل مامانت چند دقیقه بیا پایین تا کارتون راه بیافته و زود برید. مامانه یه جوری نگام کرد!! در کسری از ثانیه از ذهنم گذشت نکنه بچهه معلولیتی؛ عقب موندگی چیزی داره؛ وای من چی بهش گفتم؟!! واسه همین ساعت ۱۱:۳۰ از تو خواب پتو پیچ آوردنش و .... که یهوو بچهه گفت بذارم زمین و خودکار رو میز منو برداشت و شروع کرد به شلوغ کاری!!
پ.ن: می دونم من چند دقیقه فقط اینا رو می بینم و ممکنه این رفتار دلیل خاصی داشته باشه؛ ولی تعداد والدین معلول بار آور دور و برمون زیادن؛ بیایید فرزندانمون رو با حمایت های افراطی مون معلول بار نیاریم!!
پ.ن۲: اگر تمایلی به خوندن ماجراهای کاریم دارید و من می شناسمتون و ایمیل معتبر یا وبلاگ معتبرتر دارید ؛) بهم بگید.
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری.
کتاب ملت عشق رو که می خوندم به وضوح و صریحا شمس رو عامل آشنایی مولانا با مست و جزامی و گدا و روسپی و ... می دانست که از دیدگاه اونا هم بتونه به دنیا نگاه کنه.
به خودم که نگاه می کنم و شرایطی که درش قرار دارم. محیط کارم باعث شد با طیف وسیعی از آدم هایی آشنا بشم که محال بود در شرایط عادی سر راهم قرار بگیرند. مسائل و داستان ها و مشکلاتی رو دیدم که حتی قبل از جابه جاییم به اینجا به ذهنم هم خطور نمی کرد. هیچ وقت آدم مرفه و بی دردی نبودم ولی خب هیچ وقت هم نوع انتخاب هام و محیط اطرافم بهم اجازه نمی داد که اینقدر مستقیم همه چیز رو لمس کنم.
خیلی صبح ها که واقعا به سختی از رختخواب جدا میشم؛ تو راهم به این فکر می کنم که کمتر کسی هر روز به چالش صبر دعوت میشه و تو دعوت شدی؛ پس از فرصتت استفاده کن.
از بی دردی خیلی ها گاهی دردم می گیره؛ (نه از اینکه در رفاه هستند) ولی واقعا خیلی از آدم ها فرصت و موقعیت قرارگیری در وضعیت کمک کردن براشون پیش نمیاد؛ نمیگم نمی خوان چون واقعا محیط اطراف آدم گاهی مانع از دیدن خیلی چیزها میشه.
درسته که از محیط کارم و عوامل وابسته ش خیلی ناراضیم ولی خب نباید از حق بگذریم که باعث شده دیدگاهم به دنیا تکون اساسی بخوره؛ باعث شده که از خیلی چیزها نترسم و تو خیلی موقعیت ها دست وپام رو گم نکنم.
امیدوارم تجربه های این روزهام رو هیچ وقت فراموش نکنم و در جهت انسان شدن؛ و بهتر شدن گام بردارم.