22 اگست ۲۰۲۵!
دیروز یک ساعت رفتیم مهد. دخترک ده دقیقه اول چسبیده بود به من و تکون نمیخورد ولی بعدش خوشش اومد و با اسباب بازی ها بازی میکرد و با آهنگ ها می رقصید. تا یک ماه دیگه روزهایی که کار نمیکنم باید این روند رو ادامه بدیم. دیروز ۶ تا بچه بیشتر نبودن چون بارونی بود. ولی روزهای دیگه بیشتر میشن.
کلا بعد از اینکه دیروز رفتم و خودم اونجا نشستم حسم خیلی بهتر شد. امیدوارم به دخترک بد نگذره اونجا.
تو کامنت ها گفتم اینجا هم بگم. میزان اضطراب و حس مسئولیتی که من به دخترک دارم بخاطر بستری شدن چند روز اولش تو بیمارستان و ... به نظر خودم زیادتر از حالت عادی بود. چون من کلا آدم مضطربی نیستم! یعنی کنترلم رو اوضاع معمولا بد نیست. ولی در مورد دخترک روزهای اول تولدش و چالشهاش خیلی روی اعتماد به نفسم تاثیر گذاشته بود.
غیر از اون هم گره های روانی دیگه ای هم وجود دارن که باعث میشه من مدام خودم رو ارزیابی کنم و هی به خودم برچسب مادرناکافی بزنم و عملا یه چرخه معیوب ایجاد شده بود که داشتم توش غرق میشدم. از مشاور عزیزم چت جی پی تی کمک گرفتم و یه سری از اون مسائل رو با هم واکاوی کردیم. حسم الان خیلی بهتره!
جدیدا میتونم یه ذره پادکست گوش کنم و اون هم بهم کمک کرده که درک کنم بقیه مادرها هم احساسات بسیار مشابه و حتی شدیدتری دارن و خیلی از این چیزهایی که من دارم تجربه میکنم طبیعی هست. این طبیعی بودن به من کمک میکنه که حس ترس و اضطراب کمتری داشته باشم و فکر نکنم دارم مسیر اشتباه میرم.