غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

صبح که از خواب بیدار شدم بعد از صبحانه یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم. بعدش اومدم یه مقدار چیدمان کمدم رو تغییر دادم و چیزهای اضافی رو بیرون ریختم. آینه رو تمیز کردم. بعد درزهای کمد رو با دستمال مرطوب گردگیری کردم! به گلدونهای تو اتاقم تقویت کننده دادم :) 

حس میکردم باید یه دور هم لباسشویی رو روشن کنم ولی خب ملحفه ها رو دو هفته پیش شسته بودم. دیگه زورم بالاخره به حوله ها رسید و تونستم لباسشویی رو روشن کنم :) 

ایمیل هام رو چک کردم! هر ایمیل اضافی که به چشمم اومد که دوست نداشتم مشابه اون رو دریافت کنم unsubscribe کردم! اکانت اینستاگرام رو بررسی کردم و هر کی خوشم نمی اومد رو حذف کردم :) 

ایمیل های واجب و کارهای اضافی غیر از تزم رو هم باید تا فردا شب تموم کنم! و بعدش وارد مرحله دور تند میشم تا همه چیز به سرانجام برسه و پرونده درسم بسته بشه به امید خدا :) هر چند که هری معتقد هست که من باید درخواست تمدید تاریخ سابمیت تز و اسکالرشیپ بدم ولی خب اعتقادات من با اون کاملا متفاوت هست :) 

این مدت هم که ننوشتم کلی اتفاق ریز و درشت افتاده! بعدها که سرانجام دار شد همه رو مبسوط توضیح میدم. فقط بگم حالم کاملا خوبه. ننوشتنم بخاطر کثرت موضوعات موجود بر روی میز هست. 

فقط یه چیز رو الان میتونم بگم که بنده و چند تن از دوستان دخترم هفته پیش برای اولین بار در عمرمون مشرف شدیم به ورزشگاه و بازی بارسلونا و تیم منتخب استرالیا رو از نزدیک دیدیم :) و اینقدر ذوق داشتیم که چشمای همه مون اشکی بود! 

 

و اینکه لعنت خدا بر اداره کنندگان میهن عزیزمان الی یوم القیامه! هیچ چیزی ندارم بگم جز اینکه در شادترین لحظات زندگیم هم چشمام به اشک میشینه بخاطر اینکه مردم من در شرایط سختی هستند! 

۱۳ نظر ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۱۷
صبا ..

دیدید الکی از اون همه بارونی که می اومد شاکی نبودم!

من بخاطر درختان و گیاهان فراوان سیدنی آلرژی در ناحیه گلو و گوش دارم و اگر قرص مصرف نکنم نصف شب از شدت خارش بیدار میشم.

حالا اون همه بارون که اومد قشنگ هر آلرژنی که با دایناسورها منقرض شده بود رو از زیر خاک و تنه درخت ها کشید بیرون و آلرژی سرتاپای من رو درگیر کرد و قرص های عادی هم جواب نمیداد. رفتم پزشک دانشگاه که باز بنده ی خدا من رو رسوند به اینکه:  تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد! من هم واقعا دیگه کلافه شده بودم و عملا به قول دوستان سمباده لازم بودم و مامانم هم بنده خدا هر چی در توان داشت باهام همفکری کرد. دیگه یه روز مامانم گفت بلند شو برو اورژانس بیمارستان بگو یه کاری واست انجام بدن! و البته نسخه اول مامانم این بود که پاشو برو داروخونه یه بتامتازون بگیر بده یکی بهت بزنه!‌ که دوباره باهاش یه دور مرور کردم اینجا استرالیا هست مادر من! چه توقعاتی داریا!

دیگه امدادهای غیبی به ذهنم انداخت برم یه دکتر ایرانی پیدا کنم که نترسه بهم دارو بده. البته لازم به ذکر هست که دکتر دانشگاه بهم نامه داده بود به متخصص و کلینیک آلرژی!‌ ولی کلینیکه دکتر نداشت :|  شماره دو تا جای دیگه رو داد که خب اونا هم حاجت نمیدادن‌! 

خلاصه که من اولین نوبت دکتر ایرانیه رو گرفتم و رفتم و اینقدر خوب بود که نگو :)

همین اول بگم من اگر یه روز تو استرالیا یه کاره ای شدم یه ساب کلاس ویزا باز میکنم مخصوص پزشک های ایرانی و چند هزار تا پزشک ایرانی ورمیدارم میارم اینجا!  فقط حیف که تا دوره بعدی انتخابات باید ۴ سال صبر کنیم!!! :)) 

تو مطب دکتره هم حس میکردم رفتم خونه خالم!‌:) اینقدر باهاش صمیمی برخورد کردم! پیشنهاد بتامتازون رو هم خودم بهش دادم! فقط همون موقعی که این جمله از دهانم خارج شد یه آن به ذهنم اومد تو میری تو وبلاگ دکتر ربولی و اعلام تعجب میکنی از اشتیاق مریض هاشون نسبت به آمپول بعد حالا خودت! دیگه همون موقع به وجدانم گفتم به من چه! این بخاطر خون عاریایی جاری در رگ هام هست و من بی تقصیرم!  :))

ولی خب کسی به من بتامتازون نداد و خانم دکتر محترم هم دقیق شمرد که مبادا خدای نکرده جوری بهم دارو بده که یه قرص زیاد بیاد! (اینجا نسخه ها رو دکتر میتونه تکرارش رو مشخص کنه و برام دو تا تکرار نوشت که اگر لازم داشتم دوباره بتونم دارو بگیرم) دیگه شماره موبایلش هم بهم داد و گفت ۵ روز یه بار باهام چک کن که دوز دارو رو برات بیارم پایین! بهش میگم بین ساعت ۹ تا ۵ زنگ بزنم؟ میگه نه هر وقت خواستی زنگ بزن! جواب نمیدم معمولا و پیام میگذاری و شب که میرم مسواک بزنم پیام ها رو گوش میدم و جواب میدم! وایییییییی نگم من چقدر ذوق کردم! دکتره هم تقریبا یه ۷۰ سالی داشت و ذوق های من در حد ذوق برای دختر ۵ ساله بود! :)) قشنگ داشتم به این فکر میکردم دکتره شب میره تو وبلاگش مینویسه امروز یه مریض خجسته داشتم! :))

بعدش نامه داد به یه متخصص دیگه که زودتر بهم نوبت بده و گفت اگر خوب نشدی و نوبت هم بهت نداد خودم زنگ میزنم ازش مشورت میگیرم برای شرایطت! منم چشمام قلب قلبی! 

الان سه روز از اون روز میگذره و کلی بهتر شدم و دیگه از کلافگی در اومدم! 

 

و اما ترجمه عنوان : و تو چه می دانی پزشک ایرانی در بلاد خارج چه نعمتی است! (سوره استرالیا/ آیه سیستم درمانی)

 

دیگه هم اینکه موقعی که داشتم نوبت میگرفتم چون بار اولم بود میرفتم این کلینیک ازم پرسید که آیا اجازه میدی بهت پیامک بدیم؟! (فکر کنم تو وبلاگ دختر معمولی همچین بحثی بود یه بار)

 

چند روز پیش آش رشته درست کردم و سهم زهرا اینا رو هم گذاشته بودن بیان ببرن! اینجا برند یکی از داروخانه های زنجیره ای chemist warehouse   هست. بعد بچه ها که اومدن من خواستم ظرف رو بگذارم تو پلاستیک و برم پایین. پلاستیک chemist  برداشتم ولی کوچیک بود منم اون پلاستیک رو همون جور گذاشتم رو کابینت و رفتم یه پلاستیک دیگه برداشتم و رفتم پایین و بعدش مستقیم برگشتم تو اتاقم. بعدترش مامان آنیتا اومد در اتاقم در زد گفت حالت خوبه؟! گفتم آره! گفت رفته بودی کمیست؟ گفتم نه! گفت پس اون پلاستیکه واسه دارو نبود؟!‌گفتم آهان اون! نه اون واسه آش بود! ببخشید نگرانت کردم! حالم خوبه :)  ولی خب کلی خوشحال شدم که چقدر حواسش بود بهم :) 

 

۲۱ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۱۹
صبا ..

بعضی از مواقعی که یه راه حلی رو تو پروژه م تست کردم و جواب نگرفتم اومدم اینجا یه چیزایی نوشتم! حالا اومدم بگم چند روزه که راه حل هام خوش رفتار شدن و انگار دارن روی خوش نشون میدن! البته که هنوز جای کار بسیار داره و خیلی چیزها باید تست بشه ولی خب به نظرم حق شما هست که بدونید :)

 

ولی خب این همه ی حرفم نیست! من هر دو سوپروایزرم رو واقعا دوست دارم و خیلی ازشون یاد گرفتم!  آدم های کمی هم نیستند! هر دوشون تو دنیا به اندازه کافی مطرح هستند! تقریبا دو سال و یک ماه پیش اینجا نوشتم که چقدر ترسناک هستند! بله ترسناک بودن! تا همین چند مدت پیش هم من پر از ترس بودم! ولی همه چیز از وقتی بهتر شد که من اعتمادم رو بهشون از دست دادم! چون همه راه حل های پیشنهادیشون غلط بود! چون از زاویه ی پیچیده ای به مساله نگاه میکردند! دیروز با هری و متیو جلسه داشتیم و سوالام رو که پرسیدم و جواب هاشون رو که شنیدم تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که چرا اینقدر چرت و پرت میگید!!!  خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که مسیری که من این پروژه رو شروع کردم اشتباه بوده و اگر همون روزهای اول از یه سمت دیگه وارد میشدیم تا الان خیلی چیزها حل شده بود! و من در تمام این مدت فکر میکردم من ضعیفم/ ناتوانم/ خنگم و در حد اینا نیستم! 

 

بعد حالا که داره مساله حل میشه هی به خودم میگم اینکه اونقدرا سخت نبود! پس چرا من زودتر نتونستم! چرا زودتر به اینجا نرسیدم! و البته منتقد سرزنشگر بی رحم درونیم هم مدام میگه هه هه! تو کافی نیستی و تلاش هات هم کافی نبوده! اگر خوب بودی و به اندازه کافی مستعد بودی خیلی زودتر به اینجا می رسیدی! ولی حالا میخوام در حضور شماها به اون منتقد بی رحم بگم که لطفا حرف مفت نزن! که اونایی که ترسناک و خدای این فیلد بودن هزار بار لقمه رو دور سر من و خودشون چرخوندن! و هنر من این بود که یه جایی از اون هزارتویی که خودم به اونا اجازه داده بودم برام بسازند کشیدم بیرون! هنر من این بود که به خودم جرات دادم که تلاش نکنم چرت و پرت هاشون رو اثبات کنم! 

 

الان دیگه واقعا اونقدرا مهم نیست واسم که نتیجه این پروژه چی میشه! چون الان خودم رو قبول دارم!  

نتیجه این درس خوندن هر چی باشه مهم نیست! نتیجه اصلیش صبایی هست که از هیچ چیز و هیچ کسی خدا نمی سازه و منتظر هیچ کس نمی مونه!

دیروز حس مادر موسی بهم دست داده بوده که بچه ش رو گذاشت تو سبد و سپردش به نیل! پروژه من برای من نقش فرزند رو داشته و داره و تا همیشه خواهد داشت!

امروز اما حس ابراهیم رو دارم که تبر گرفته دستش و همه بت ها رو شکسته! 

حس ابراهیمی که تا پای قربانی کردن فرزندش هم رفت ولی در نهایت فرزندش قربانی نشد!

 

وقتی میگم تو خود حجاب خودی! یکی از مصادیقش همین هست! حجاب من بودم تو این تز! حجاب ترس های من بود تو این تز!  وقتی اون ترس ها رو قربانی کردم فرزندم هم زنده موند! :)  

 

پ.ن: دوباره بارونیه هوا! و احتمالا فقط فردا ۱۰۰ میلیمتر بارون میاد! یعنی حس میکنم ما تو اسفنج زندگی میکنیم! تمام آب های کره زمین رو جذب میکنیم :)) والا با این ابراشون!‌ 

۱۷ نظر ۱۷ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۳۷
صبا ..

دارم به این فکر میکنم که قبلا مگه چی می نوشتم که می تونستم مرتب بنویسم! حالا چرا حرف کم میارم برای اینجا؟!

 

به عنوان عیدی به خودم دوره نو شدن سهیل رضایی رو هدیه دادم.  به صورت ریشه ای به بررسی علت اهمال کاری پرداخته و اینکه هر کسی لازم داره به چه شکلی هدف گذاری کنه برای سال جدیدش!

 

اون روز حس کردم وقتی حافظ می گه:  تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!  تازه الان می فهمم منظورش چی هست! و تازه الان می فهمم که وقتی میگن هر چیزی که می خوایی درون خودت هست یعنی چی! دیگه کمتر حس قربانی میکنم! نه که صفر شده باشه! ولی وقتی می بینم تو هر موضوعی که اون حس قربانی بودن رو حل میکنم اتفاق های جدیدی می افته می فهمم عجب حجابی بودم و خودم خبر نداشتم! 

 

واسه ۱۳ به در رفتیم موزه! برنامه ایرانی داشتند! خیلی خوب بود و به ما هم کلی خوش گذشت! هواشناسی پیش بینی بارندگی کرده بود که هیچی بارون نیومد ولی خب هوا صبحش حسابی سرد بود. بعد از موزه هم رفتیم پارک نزدیک خونه ما! کلی هوا خوب بود و اینجوری روز طبیعت رو سپری کردیم. 

 

ماه رمضان هم بر هر کسی که اعتقاد داره و باهاش حال میکنه مبارک باشه :) 

۱۳ نظر ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۴۰
صبا ..

سلام علیکم :) 

قرن جدید, سال جدید, فصل جدید, ماه جدید و نوروز مبارک باشه. امیدوارم که خودمون هم اگر دوست داریم بتونیم دوباره از نو شروع بشیم و شروع کنیم به بهانه ی این همه رویداد جدید و نو که در طبیعت اتفاق افتاده!

خب سال تحویل به وقت ما که نیمه شب بود و تا اونجایی که خاطرات من یاری میکنه هیچ سالی تا الان نبوده که موقع سال تحویل من خواب بوده باشم ولی امسال خواب بودم! تازه سرما هم خورده بودم و خواب نصفه و نیمه همراه با تب و گلودرد و ... بود. 

و البته اولین سالی بود که تلاشی برای برپایی هفت سین نکردم! سبزه م هم به طور خودجوش تصمیم گرفت سبز نشه و منم به خواسته ش احترام گذاشتم!  و من همه اینها  رو به عنوان پیامی در نظر میگیرم که در حال رمزگشایی ش هستم و در آینده نه چندان دور نتایج این رمز گشایی رو به سمع و نظرتون می رسونم :)  

اما دو شب قبل از سال نو مهمونی نوروز دانشگاه بود که بسیار مراسم بزرگی بود و فرامرز آصف هم مهمان ویژه شون بود! این قسمتش رو من اصلا دوست نداشتم! خیلی سطحش پایین بود! ولی در کل خوب بود و کلی شادی بازی کردیم و با سفره هفت سین عکس گرفتیم و ... . 

دیگه اینکه یه دور تقریبا با همه بستگان حرف زدم و به صورت تلفنی عید دیدنی کردم و کلی محبت و مهربانی بر بدن زدم!

 

همین دیگه :) 

 

یه عالمه آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت براتون دارم :) 

۱۵ نظر ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۴۷
صبا ..

تا زیادتر نشده و یادم نرفته بیام لیست کتابهای این چند وقت رو بنویسم!

 

۱) کتابخانه نیمه شب -  خیلی دوستش داشتم. تو دو روز خوندمش! داستانش این طوری هست که یه دختره داره می میره و اون مدتی که بی هوش هست وارد یه کتابخانه میشه که کتاب های اون کتابخونه هر کدومش یکی از زندگی هایی هست که دختره میتونسته داشته باشه. مثلا اگر تصمیم میگرفت که وقتی دبیرستان بود فلان کار رو انجام میداد الان زندگیش چه شکلی بود و هر کتابی رو باز میکرد میتونست همون زندگی رو تجربه کنه .... توصیه میکنم که بخوندیش!

 

۲) دهکده خاک بر سر -  از نظر من کتاب نبود! و وقتی هم سرچ زدم فهمیدم که نوشته های وبلاگ بوده که الان تبدیل شده به کتاب. خاطرات و تجربیات یه خانم ایرانی مذهبی بود در لوزان سوییس به مدت یکسال که همسرش اونجا تحصیل میکرده! برای سرگرم شدن خوب بود ولی نه قلم خاصی داشت نویسنده و نه نکته خاصی تو حرفاش. انگار مثلا من بیام وبلاگم رو چاپ کنم به اسم کتاب! 

البته من وبلاگهای بسیاری رو میخونم که قلم نویسنده بسیار شیواست یا حرفهایی که میزنه ارزشش از چند تا کتاب هم بیشتر هست ولی خب وبلاگ این خانم اینجوری نبود از دید من و  البته بیشتر حس کردم نویسنده درباری هستند که تونستند همچین اثری رو چاپ کنند :|

 

۳) مغازه خودکشی -  یه کتاب کوتاه بود که یه جور طنز تلخ داشت ولی خب به نظر من می تونست قویتر باشه هنوز. ایده مغازه خودکشی جالب بود در کل.

 

۴) بلندی های بادگیر - رمان مشهور هست دیگه و خوشم اومد کشش داستان زیاد بود.

 

۵) جین ایر - اینم باز رمان مشهور جذاب.

 

۶) دوستی بجز کوهستان - خاطرات بهروز بوچانی در زندان پناهندگان استرالیا. دردناک هست همه جوره مخصوصا برای منی که دارم تو اون کشور زندگی میکنم. ولی خب قلم بسیار گیرا و شیوایی دارند. 

 

 

پ.ن. کل دیروز رو تو تخت بودم و اشکام هم دم دستم بود. بعد از جلسه پریروز که هری اعلام کرد:  "خب همه اینا نشون دهنده این هست که ایده اولیه پروژه بد بوده"  دیگه قدرت این رو نداشتم که برم سمت لب تاپ. امروز ولی هوا آفتابی هست و خودم رو ورداشتم آوردم دانشگاه بعد از یه هفته! اینا رو نوشتم برای آینده! که وقتی یادم رفت چه روزهای عجیبی رو گذروندم یه سندی باشه که این روزهای عجیب هم گذشته و من هنوز زنده ام! 

۱۷ نظر ۱۹ اسفند ۰۰ ، ۰۶:۵۰
صبا ..

وضعیت پنجره اتاقم اینجوری هست که انگار شیلنگ آب از بالا باز کردن! دارن میشورن جهت عید نوروز!! :) اگر بخوام به اندازه ۵ میلیمتر پنجره رو باز کنم باد و بارونی میاد تو که آدم حس میکنه تو کارتون آلیس در سرزمین عجایب هست و الان باد کلبه ش رو می بره یه جای دور! 

البته خدا رو شکر که خونه ما آپارتمانی هست و نزدیک هیچ رودی نیست. سیل همه جای سیدنی رو برداشته! 

 

بعد حالا تو همچین روزی که داره سیل از زمین و آسمون میاد آنیتا و مامانش و دوست پسرش رفتند که حلقه نامزدی بخرند! :)) 

تاریخ عروسی هم سال بعد هست! یعنی ۲۰۲۳! 

 

الان دارم فکر میکنم کاش باد اتاق من رو می برد یه جایی برای چند روز! یه جایی که شاید اسمش شیراز هست! یه جایی که یه خونه ی آروم وشاد هست که طعم خانواده میده!  که چند روز لب تاپ رو خاموش میکردم و به هیچ آینده ای فکر نمی کردم! حتی به دو ساعت دیگه!

دیگه حتی فکر اینکه مشکلات پروژه حل بشه هم خوشحالم نمیکنه! شدیدا نیاز دارم یه دور همه چیز تموم بشه و دوباره از اول شروع بشه دنیا :) 

 

احتمالا دچار هذیان روزهای خیلی بارونی شدم! شما جدی نگیرید :) 

 

 

۹ نظر ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۰۸
صبا ..

اگر ننویسم فکر کنم یه روز به سرم می زنه که وبلاگ رو ببندم! احتمالا دچار یبوست نوشتاری شدم!!

 

یادم نمیاد آخرین بار کی هوا آفتابی بوده! و خب فعلا هم آفتاب نداریم! به قول یکی از بچه ها آبشش در آوردیم از بس بارون اومد :)) 

 

بارونش ولی یه جور مهربونی هست! یعنی چون هوا سرد نیست و اکثر اوقات بارونش نم نم و یواش یواش هست حس خوبی داره اغلب! یه جور طروات خاص هوا داره! ولی خب اگر آفتاب هم بشه کلی کمک میکنه که آفتاب پرستانی چون من مودشون بره بالا :) 

 

ظاهرا اسکالرشیپم برای ۶ ماه دیگه تمدید شد! میگم ظاهرا چون هنوز ۱۰۰٪ همه روالش انجام نشده! 

 

دیروز بعد از هزار سال که دلم کلم پلو شیرازی میخواست موفق به پختش شدم! یعنی کلم قُمری (کلم سَر- نمی دونم شماها چی بهش میگید. ولی می دونم قمی ها بهش میگن قُنَبید ) گیر نمی آوردم. دیگه دیروز جستم! 

 

دیروز دوست پسر جدید آنیتا‌ به صورت تلفنی آنیتا رو از باباش خواستگاری کرد و خب احتمالا به زودی یه عروسی دیگه دعوتم:) حالا چقدر زودش رو نمی دونم!؟ ولی خب خواستم بدین وسیله اعلام کنم که گویا یکی از اهداف مهاجرت من شرکت در مراسم عروسی بوده و خودم خبر نداشتم :))  

 

الان از نظر کاری در وضعیتی هستم که واقعا نمی دونم چه گِلی باید به سرم بگیرم؟! یعنی کارهام تا یه جایی پیش رفته ولی تو یه نقطه گیر کرده! و البته اون نقطه ممکنه همه چیز رو ببره زیر سوال! عملا کاری ندارم که انجام بدم! ولی هزار تا کار هم باید انجام بشه! که همش وابسته هست به همون نقطه! هم بیکارم! هم کار دارم! دلشوره هم اگر نداشته باشم که احتمالا مُردم! هری که وقت گذاشتنش تقریبا به صفر رسیده! بعد از هر جلسه م با متیو هم دلم می خواد خودم رو پرت کنم پایین! جواب همه سوالام نمی دونم هست! دیگه اون سری خودش گفت ببخشید که هیچ کمکی نکردم! دارم میرسم به اون نقطه ای که فقط همه چیز رو جمع کنم که تموم بشه!  بعد دارم فکر می کنم اگر بخوام همین پروژه رو یه بار دیگه انجام بدم ته تهش ۶ ماه وقت لازم دارم. الان همه چیز رو با خون دل و به صورت قطره ای یاد گرفتم! تازه اینقدرم به خودم اطمینان ندارم که بگم به یه سری مباحث مسلط هستم! فقط در حد الفبا بلدم! هدف انگار فقط این بوده که من بفهمم هیچی نمی دونم! دقیقا هی میرسم به این نقطه که <تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم> 

۱۷ نظر ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۰۵:۵۲
صبا ..

من هر وقت فکر میکنم خمیردندونم داره تموم میشه و به لیست خریدم خمیردندون اضافه میکنم تا دو ماه سراغ اون خیردندون جدیده نمیرم. چرا؟ چون خمیردندون قبلیه هنوز جواب میده.

بعد واسه خودم مثال می زنم تو هم خمیردندونی :) هر وقت فکر میکنی داری تموم میشی هنوز کلی دیگه می تونی ادامه بدی :)

یه موقع هایی هم برای اینکه انگیزه بدم به خودم میگم به این خمیردندون نگاه کن. تو دو ماه پیش ازش ناامید شده بودی. تو چت کمتره!؟ تو هم خمیردندون باش. تموم شده ولی هنوز هم پاسخگو هست :) 

 

حالا این سری سر شامپو هم همین اتفاق افتاد. شامپو رو من آنلاین می خرم واسه همین حس کردم اگر همون روز که بحران رو حس کردم نخرم بعد یه روز میاد که بی شامپو می مونم و حالا کو تا شامپو برسه‌:) نشون به اون نشون که اولا امروز سفارش دادم - فردا عصر شامپوها تو اتاقم بودن (از پست بعید بود واقعا!). دوما از اون روز تا امروز دقیقا دو هفته می گذره ولی من هنوز دارم از شامپوی قبلی استفاده میکنم. تازه هنوز به مرحله اضافه کردن آب نرسیده :)) 

شما اگر دوست دارید می تونید تو زندگی تون شامپو هم باشید :)  من خودم با خمیردندون بیشتر ارتباط برقرار میکنم :) 

 

امید همه جا هست :) 

۲۲ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۰۴:۵۱
صبا ..

ایشون روز دوم ژانویه از بطری آب به خاک منتقل شدند و اون روز فقط دو تا برگ بودند و البته ریشه شون تقریبا ۲۰ سانتی متر بود. هنوز دو - سه روز نگذشته بود که وارد خونه جدیدش شده بود که من دیدم شروع کرده به جوانه زدن و رشد و شکوفایی. کلی تحسینش کردم. 

تو این  تقریبا ۴۰ روزی که از اسباب کشیش به خونه جدید گذشته هر روز صبح یه جورایی من رو سورپرایز میکنه با برگ جدید و سرعت رشدش. 

اسمش رو گذاشتم امید :) 

چون وقتی بهش نگاه میکنم بهم میگه تو هم صبور باش. یه روزی هم نوبت تو میشه که برگات!! :)) یکی یکی و با سرعت جوونه بزنند و رشد کنند. فقط تا اون روز ناامید نشو. 

۱۵ نظر ۲۱ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۳۵
صبا ..