هنگامیکه در چکسلواکی در بهار پراگ اعتراضات علیه سیاستهای شوروی آغاز شد، بخش عمده مردم در موضع بیطرفی بودند. آنها اگر چه علاقمند سیاستهای اتحاد جماهیر شوروی نبودند، اما انگیزهای هم برای بیان اعتراضات علنی و حضور در راهپیماییها نداشتند، چون معتقد بودند اگرچه شوروی دیکتاتور است، اما آینده چکسلواکی بی شوروی هم گنگ است. ضمن آنکه غرب هم همواره فقط به اعتراض لفظی به سرکوب بهار پراگ بسنده میکرد، و در عمل کاری انجام نمیداد.
کشورهای غربی با توجه به واقعیتهای رویارویی اتمی در جریان جنگ سرد، نه میتوانستند و نه میخواستند در اروپای شرقی به مقابله نظامی و یا سیاسی با شوروی برخیزند.
بهار پراگ را بیشتر جوانان و دانشجویان با شیوههای مدنی پیش میبردند، راهپیمای های سکوت، ایستادن در معابر عمومی، تجمع در میدانها و ... اما جمعیت عظیم همچنان در مقابل این اعتراضها سکوت کرده بودند. این بخش خاکستری جامعه بیمناک آینده بودند.
کا، گ، ب در حزب کمونیست مورد سؤال قرار گرفت و لئونید برژنف، رهبر شوروی به کا گ ب دستور داد تا از هر راهی که میتواند نه با نیروی پلیسی و امنیتی بلکه با ایجاد یک جو روانی قشر خاکستری و بیتفاوت جامعه را علیه معترضین بشوراند.
کا گ ب پیشنهاد داد تا نیروهایی از پلیس و وفاداران لباس شخصی حزب به اموال عمومی و همچنین خانههای مردم و فروشگاهها حمله ببرند و به غارت و تخریب مشغول بشوند.
آنها به باجه تلفنهای عمومی، ایستگاههای اتوبوس ماشینهای مردم و فروشگاهها و خانهها حمله میکردند، و اینگونه القا کردند که معترضین غارتگر و دشمن مردم هستند!
رفتهرفته قشر خاکستری جامعه که از این آشوبها و غارت و تخریب خسته شده بودند، به حمایت از حزب و حکومت پرداختند، و از آنها خواستند تا جلوی این آشوبها گرفته شود. کار بهجایی رسید که اعتراضات عمومی رنگ عوض کرد. حالا همان قشر خاکستری و بیتفاوت جامعه بود که به خیابانها ریخته بودند و علیه معترضین شعار میدادند و خواستار برقراری آرامش بودند!
این عمل بعدها به دکترین سیناترا نیز مشهور شد. اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای کمونیستی و بلوک شرق از این شیوه خرسند شدند و بعدها در پس هر اعتراضی نسبت به آن اقدام میکردند.
سازمانهای امنیتی بلوک شرق این دکترین را بهعنوان بخشی از مهندسی عملیات روانی در جامعه بکار گرفتند و در دورههای آموزشی خود همواره نسبت به تربیت تیمهای ضربت باهدف «یارگیری خاکستری» اختصاص میدادند.
صبا نوشت:
مامان من عادت داره هر موقع حوصله ش سر میره و دلش میگیره بره یکی از نمازهاش رو تو شاهچراغ بخونه و یکی دو ساعتی اونجا بشینه و بعدش برگرده خونه! دیروز صبح اولین خبری که خوندم حمله به شاهچراغ بود و تا همین الان هم حالم خوب نیست که اگر خدای نکرده مامان من چهارشنبه عصر دلش گرفته بود و اونجا بود من الان داشتم چیکار میکردم؟! خدا رو شکر که مامان من حالش خوب هست ولی خب این دلیلی بر این نمیشه که حال من بد نباشه! همه کسانی که اونجا بودن خانواده دارن و عزیزدل یه عده هستند. همه شون حتما امید به زندگی و کلی خواسته و آرزو داشتند که بخاطرش رفتن زیارت!
جمهوری اسلامی باید پاسخگو باشه حتی اگر به فرض محال واقعا داعش مسئول این حمله بوده! سردارشون چند سال پیش ادعا کرده بود که جنگ ها رو بردیم خارج از مرزهای ایران و براندازی داعش رو جشن گرفته بودن! بعد آمریکا سردار شجاعشون رو کشت! بعد اینا هواپیمای خودی رو زدن که انتقام سردارشون رو از آمریکا بگیرن؟! الان چی شد یهو؟! کدومش دروغه؟! براندازی داعش! یا عملیات شاهچراغ!؟!
حکومتی که نمی تونه توی توریستی ترین شهرش که از قضا وسط کشور هم قرار داره و نه لب مرز و اتفاقا سکولارترین شهر کشور هم هست امنیت برقرار کنه! چیزی که سالها بهش می نازیده تو منطقه و مردمش و زنانش رو میترسونده از اینکه داعش بیاد تو شهرهاشون بهشون تجاوز کنه! حالا بیاد دفاع کنه از عملکردش! شیراز که این روزها اونقدرا شلوغ نبوده! کجا بودن براداران سپاهی و بسیجی! شرح وظایف اطلاعات سپاه چی هست؟! که نتونستند یه عملیات تروریستی که اینقدر کودکانه اجرا شده رو خنثی کنند!
بارها شده دم در حرم شاهچراغ بخاطر اینکه چادرم رو شونه م بوده یا مثلا شارژر موبایل تو کیفم بوده نتونم برم داخل بعد حالا طرف انگار داشته آداب زیارت رو بجا می آورده و هر جاش هم که اشتباه می کرده برمیگشته درست می کرده! نکنه ثواب زیارتش کم بشه!
حتی اگر واقعا کار داعش بوده حکومتی که چوپان دروغگو هست و اجتماع ۸۰ هزار نفری ایرانیان در برلین رو به گرانی سوخت نسبت میده و تو صدا و سیماش این وقاحت رو با کمال پررویی فریاد میزنه نباید توقع داشته باشه حرفش قابل باور باشه!
کامنت های این وبلاگ تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود! لطفا تلاش نکنید کامنت بگذارید.
شنبه ای که گذشت مثل چند هفته گذشته رفتیم تظاهرات! تفاوتش این بود که دفعات پیش تو محل تجمع ساکن بودیم ولی این بار قرار بود راهپیمایی باشه تو قلب سیدنی از ساعت ۲ تا ۴!
هواشناسی پیش بینی بارندگی کرده بود برای شنبه ۶۰-۷۰ میلیمتر بارون! صبح شنبه تا ساعت ۱۲ هوا افتابی و تا حدی ابری بود. همین که ما از خونه رفتیم بیرون آسمان هم همگام با ما شروع به اعتراض کرد.
دفعات پیش نصف شعارها فارسی بود. ولی این دفعه بلندگوهای بسیار بزرگ و همه چیز سازماندهی شده بود و همه شعارها هم انگلیسی بود. کلی پلاکارد و پوستر مردم آورده بودن. خیلیها پرچم پوشیده بودن یا لباسشون یه علامت مرتبط با این روزها بود. حتی بعضی ها چترشون بیان کننده یه پیامی بود!
کلی هم شرکت کننده غیرایرانی تو جمع بود! جمعیت شاید نزدیک ۱۰۰۰۰ نفر بود. سیدنی شهر خیلی بزرگی هست. ۱۷ برابر تهران! و برای رسیدن به مرکز شهر که به سختی جای پارک ممکنه پیدا بشه باید از قطار و سایر وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کرد که در نزدیکترین حالت ۴۵ دقیقه و گاها ممکنه تا دو ساعت زمان هم لازم باشه. این همه آدم و کلی ها با بچه کوچیک و کالسکه تو اون روز بارونی اونجا جمع شده بودن بدون هیچ تبلیغات خاصی و اطلاع رسانی که در حد چند تا استوری تو اینستاگرام بود! نه صدا و سیمایی هست که بخواد از ۱۰۰ روز قبلش هی تبلیغ کنه که آهای بیایید و نه هیچ گروه واحدی که مردم بهش رجوع کنند که اطلاعیه ها رو ببینند. یه جورایی بیشتر اطلاع رسانی ها در جمع های دوستانه هست.
اون روز برنامه ۲ تا ۴ بود و کل خیابون های وسط شهر بخاطر این راهپیمایی ترافیک بود و مردم عادی تو پیاده روها فقط عکس و فیلم میگرفتند! و اون توجهی که باید جلب میشد جلب شد.
دانشگاهها مدام برنامه میگذارند. جلسات همه پرسی! دعوت از فعالان حوزه زنان و تجمع روبروی پارلمان تو کنبرا برنامه های این مدت بوده. خلاصه حرفام این هست که توجه مردم اینجا به این موضوع جلب شده و شجاعت دختران و زنان ایرانی براشون ستودنی هست.
اون روز بارونی که من میدیدم افراد مسن غیرایرانی با بلندگوهای کوچیکشون بین ما هستند و بلندتر از ما اسم مهسا امینی و woman - life freedom رو داد میزنند واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم و درسی که برام داشت این بود اگر جای دیگه دنیا ظلمی شد من دیگه حق ندارم ساکت باشم و همین جور که مردم اینجا کنار من و مردم سرزمین من و زنان ما هستند ما هم باید صدای بقیه باشیم.
یادم اومد که اون اولا که تازه اومده بودم اینجا برام عجیب بود که اینا چرا در حمایت از هر چیزی پامیشن میان تو خیابون و اون موقع ها فکر میکردم از بی درد بودنشون هست ولی حالا می بینم اینکه یه نفر که داره تو یه کشور دیگه با یه رفاه نسبی زندگی میکنه! نه مشکل اقتصادی خاصی داره و نه فرهنگی و آزادی های اجتماعیش هم به اندازه کافی هست ولی وقت میگذاره اخبار رو دنبال میکنه و حتی بخاطرش عصر آخر هفته ی بارونیش که به قول هموطنانمون بسیار مناسب لش کردن هست میاد تو خیابون! نشان از روح بزرگ و قلب دریایی اون آدم داره. رفاه و آسایش رو فقط برای خودش نمیخواد و کوچکترین کاری که از دستش برمیاد رو برای بقیه ساکنان این سیاره انجام میده.
مساله ی دیگه این بود که خود من تا قبل از شروع این جنبش به شدت نگران خطر تجزیه شدن ایران بودم ولی الان می بینم این نگرانی رو جمهوری اسلامی برای ما ساخته! و توهم توطئه و جدایی رو سالیان دراز تو گوش ما خونده!
واقعا نمیتونم درک کنم چطور یه حکومتی که ادعای عدالت علی و اسلام داره میتونه تو دورترین منطقه از پایتخت مردم خودش رو جلوی در مسجدی که برای نماز جمعه رفتن به گلوله ببنده! چطور با این همه وحشی گری به جون کردستان افتاده! مردم تمام مناطق مرزی ایران تمایل به تجزیه دارند؟ لابد جمهوری اسلامی در نقش دایه مهربانتر از مادر داره جلوی این تجزبه طلبی رو میگیره!؟ ۴۳ سال این حکومت وقت داشته که این مناطق به اصطلاح محروم رو آباد کنه ولی به جرم اهل تشیع نبودن همیشه محروم نگه داشته شدن و الان هم که همگام با بقیه مردم دادشون در اومده جوابشون گلوله هست :(
و اینکه این روزها مدام میشنویم جامعه دو دسته و چند دسته شده؟! سوالی که برای من پیش میاد این هست که مگه قرار هست همه مثل هم فکر کنند؟! اگر قرار باشه جامعه یکدست باشه و تک حزبی که میشه همون جمهوری اسلامی که شعارش این بود : "حزب فقط حزب الله" !! مسلمه که باید افکار و احزاب و گروههای مختلف اجازه ابراز نظر داشته باشند. تو همه ی کشورهای دنیا حزب چپ و راست وجود داره و با هم مناظره و مباحثه و حتی کل کل دارند! پس باید گفت همه ی اون کشورها در آستانه فروپاشی و تجزبه هستند؟! و دیگه مردمشون آحاد یک ملت نیستند!!؟!
تو همه کشورهای دنیا حزب های با طرفدارهای کمتر وجود داره! اگر حزبی حرفی برای گفتن داشته باشند تو انتخابات مردم بهشون رای میدن! اینکه اقوام کرد - بلوچ و اقلیت های دینی و حتی سلطنت طلب ها و اقشار و گروههای مختلف این روزها صداشون دراومده نه تنها نشانه بدی نیست که خیلی هم عالی هست. جامعه یکدست که هیچ کس جرات ابراز وجود و نظر نداشته باشه خبرنگارا و روزنامه ها نتونند نقد کنند و یه جوان نتونه یه ترانه بخونه که یعنی خفقان کامل. یعنی حکومت کمونیستی مورد علاقه پوتین! که هر کی طبق موازین دولت پیش نرفت مجازاتش مرگ هست!
اینجا موقع تجمعات و تظاهرات از همه اقوام هستند. لباس های محلی شون رو هم می پوشند و باعث افتخار باید باشه که مردم ما تونستند بدون هیچ لیدری که اهداف شخصی و حزبی و مالی داشته باشه اینطور مسالمت آمیز و دوستانه با هم همکاری کنند. و کاملا مشخص شد که حاکمان ایران بیشترین منفعت رو از ایجاد تفرقه بین مردم ایران و دشمن پنداشتن همدیگه می بردن!
مساله بعدی این هست که هیچ کشوری در دنیای امروز به نفعش نیست که جمهوری اسلامی براندازی بشه! چرا؟
جهان عرب از قدرت گرفتن ایران و قدرت اول منطقه بودنش واهمه داره! منابع ایران و مهمتر از اون فرهنگ و دانش مردم ایران اگر اجازه پیشرفت داشته باشه هیچ مرزی رو نمی شناسه و چرا کشورهای جهان عرب باید از قدرت اول منطقه شدن و استقلال کامل کشوری که اکثریت مردمش شیعه هستند خوشحال بشه؟
اروپا و آمریکا با لولو ساختن ایران تو منطقه تجارت اسلحه و نفت و گاز و انرژی پررونقی برای خودشون ساختن! هر روز هر تحریمی میشه نفت و گاز ایران کم ارزشتر میشه در بازار جهانی و خب کی این وسط سود میبره؟!!
چین و روسیه هم که انگار زالو افتادن به جون منابع ایران و اگر حکومتی سرکار بیاد که نخواد بهشون باج بده و دستشون رو از این منابع قطع کنه خب منافعشون شدیدا به خطر میافته!
و مهمتر از اون نخبگان ما کجا دارند کار میکنند این روزها؟
نتیجه گیری که من میکنم این هست که برعکس اون کسانی که تو ایران معتقدند که اعتراضات کار دشمن هست! من معتقدم که مخالفت در مقابل اعتراضات هست که کار دشمن هست و سرویس های اطلاعاتی همه کشورهای دنیا که منافعشون در خطر هست قطعا این روزها برای خودشون کلی جیره خور و مواجب گیر تو ایران دارند که در مقابل مردم بایستند که نگذارند مردم متحد بشند و نگذارند این جنبش ثمربخش باشه که مبادا ملت ایران بخواد برای منابعش خودش تصمیم بگیره! و حکومتی داشته باشه که بخواد بنای دوستی با دنیا بگذاره!
چرا سلبریتی های دنیا حمایت میکنند؟
چون جنبش زنان هست! گرایش دنیا به سمت حمایت از زنان و فمینیسم هست! من از نیت قلبی سلبریتی های غربی خبر ندارم! شاید اونها هم قلبشون به درد بیاد از ظلمی که به زنان ایرانی میشه! ولی حتی اگر اینطور هم نباشه حمایت از زنان حتی در جامعه غرب هم تا حدی با کلاسی محسوب میشه و خب باید از این مساله استفاده کرد که اون فرد شاید قلبش با مردم ایران نباشه اما از شهرتش داره مایه میگذاره برای حمایت از زنان و این از دید من یک ارتباط برد-برد هست برای هر دو طرف. دفعات پیشین اعتراضات هیچکس صدای مردم ایران نشد! چون اسمی از زنان نبود! ولی الان همه احساس وظیفه میکنند چون شجاعت زن ایرانی رو دیدند.
و البته به عنوان یک زن ایرانی خارج نشین باید بگم زنان ایرانی خارج از ایران هم همیشه مثال زدنی بودند و همه ی کسانی که حمایت میکنند حداقل یک زن ایرانی موفق رو دور و بر خودشون دیدن.
رویکرد هموطنان عزیز:
وقتی میخوایم این روزها به بی تفاوتی آدمها! انفعالشون و مقاومت و مخالفتشون نقد وارد کنیم قبل از بیان نقدمون بیایید به تصمیم های شخصی اون آدم برای خودش و به روابط اون آدم نگاه کنیم.
از آدمی که برای درمان سرطان بجای شیمی درمانی دنبال دمنوش هست توقع رفتار انقلابی نداشته باشیم. از آدمی که وقتی رو بچه ش تشخیص اتیسم می گذارند سفره حضرت رقیه پهن میکنه که بچه ش شفا بگیره توقع رفتار انقلابی نداشته باشیم. از آدمی که یا دوستی نداره یا همه دوستاش همه جوره شبیه خودش هستند توقع نداشته باشیم که افکار مخالف رو تاب بیاره. از آدمی که سالها تو یه رابطه مسموم مونده و جرات نداره که تکلیف زندگی خودش رو مشخص کنه توقع نداشته باشیم الان بخواد تو تغییر حکومت کنار ما باشه. این آدمها رو به حال خودشون رها کنیم و تمرکزمون رو بگذاریم روی چیزهای که مستعد تغییر هستند.
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
و اما اگر جمهوری اسلامی براندازی بشه و اوضاع بهتر نشه چی؟
خب واقعیت این هست که نباید انتظار داشته باشیم یه شبه همه مشکلات حل بشه. قرار نیست بعد از رفتن این رژیم یهو صحنه عوض بشه و مدل این کارتونهای افسانه ای یه گرد جادویی رو کشور پاشیده بشه و همه آسیب های اقتصادی و فرهنگی و محیط زیستی و ... از فردا صبحش ترمیم بشه! اونی هم که توده سرطانی داشته فردا صبح بعد از عملش نمیتونه بره تو پارک بدوه! مدت ها دوره نقاهت داره! بعدش باید کلی شیمی درمانی و رادیوتراپی و ... انجام بده تا توده سرطانی عود نکنه و هی آزمایش و آزمایش و آزمایش تا شاید پس از مدت ها بتونه به زندگی عادی برگرده! ولی خب اگر عمل نکنه سرطان متاستاز میده و به زودی می میره! وضعیت سرزمین ما همین الان متاستاز هست! این جنبش آخرین کاری هست که از دست ما برمیاد! دیگه از دمنوش و قرص ویتامین و حتی شیمی درمانی کاری ساخته نیست! باید اون اعضایی که درگیر سرطان هستند رو قطع کرد که بشه جان سایر اعضا رو حفظ کرد.
و حتی :
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
اگر مراد نیابم به قصد وسع بکوشم
و اما توده سرطانی هم از یه عده سلول تشکیل شده که اتفاقا خیلی زیاد در مقابل درمان مقاومت میکنند مخصوصا توده های بدخیم. وقتمون رو صرف سروکله زدن با توده های سرطانی جامعه مون نکنیم بقای سلول سرطانی در تخریبگری هر چه بیشترش هست و البته اون داره برای بقای خودش عمل میکنه و اصلا خبر نداره که بقا و پایداری هر چه بیشتر اون منجر به مرگ کامل بدن اون شخص میشه و اینجوری اون سلولهای سرطانی هم باید با مرگ فرد زیر خاک برند.
سالها جمهوری اسلامی تلاش کرد مناسبت سازی کنه و هی به بهانه های سیاسی و مذهبی تعطیلات ایجاد کرد و جشن و شادی رو قدغن کرد! واکنش مردم چی بود وقتی اعتقادی به این مناسبت ها نداشتند؟!!
اما اینجا در سیدنی تمام مناسبت هایی مثل هالوین و کنسرت و مهمونی و حتی نمایش فیلم که قرار بوده یه گروه ایرانی دور هم جمع بشند و شادی کنند و یا سرگرم بشند به صورت خودجوش کنسل شد. چون هیچ کس دل و دماغ شادی کردن نداره این روزها! عزاداری و خوشحالی رو نمیشه به کسی دیکته کرد!
بیشتر از دو ماه پیش بود که با کلی ذوق بلیط کنسرت همایون رو گرفته بودیم. یعنی همون شب کنسرت معین من گفته بودم ولی من دوست دارم برم کنسرت همایون و هفته بعدش بلیط کنسرت همایون رو گرفته بودیم.
زمانش شنبه شب بود! تو این وضعیت ایران و قطعی اینترنت! همه مون عذاب وجدان داشتیم که میخوایم بریم کنسرت!
هر چند که میدونستیم میریم اونجا و شعار میدیم و تجمع جنبه اعتراضی هم پیدا میکنه و ... . همین جوری هم شد.
جناب همایون هم کنسرتش رو با قطعه " از خون جوانان وطن" پدرش شروع کرد. من گوشیم رو آماده کرده بودم که فیلم بگیرم ولی نتونستم! دلم خون شد به معنای واقعی کلمه! تو کل زمان کنسرت اصلا حس نمی کردم دارم صدای جناب همایون رو می شنوم! جسمم تو سالن بود ولی ذهنم و حتی چشمام تو ایران بود! از نظر من کنسرت نبود و ما رفته بودیم روضه ای برای ایرانمان :(
فرداش هم رفتیم یه تجمع در دفاع از مردم ایران! جمعیت بالای ۲۰۰۰ نفر بود! همه خشم فروخورده سالیان درازمون رو فریاد می زدیم! اینجا تقریبا هر روز تجمع هست!
سعی میکنیم اطلاع رسانی کنیم و به دوستان غیر ایرانی مون بگیم داره چه اتفاقی تو ایران می افته! و خب این کمترین کاری هست که از دستمون برمیاد!
جدای همه ی اینها به شدت نگران آینده ایران هستیم! اعتراضات این سری با دفعات پیش متفاوت هست و احتمال اینکه رژیم نتونه مقاومت بکنه هست! ولی بعدش قراره چی بشه؟ حکومت بیافته دست کی؟ کی صلاحیت داره؟ کی قرار هست مدیریت کنه این همه خشم رو؟ زیرساخت دموکراسی تو ایران وجود نداره! یه عده کفتار همیشه منتظر هم که منتظر لقمه آماده هستند!
می دونم شرایط مایی که خارج از ایران هستیم با اونهایی که تو کشور هستند خیلی فرق داره! ولی ما هم اینجا آروم نیستیم! ما هم داغداریم! داغ دوری هم بهش اضافه کنید!
اول که از لطف همگی تو پست قبل ممنونم. امیدوارم منم تو شادی هاتون شریک بشم :)
خب ۴ سال پیش در چنین روزی من وارد استرالیا شدم. به اندازه ۴۰ سال اتفاقات مختلف افتاده تو این ۴ سال :)
دقیق یادمه که قبل از اومدنم اینقدر کار داشتم که هیچ تصوری از روزهای پیش روم نداشتم. فقط باور داشتم هر چی پیش بیاد یه جوری مدیریتش میکنم دیگه!!
و خب خیلی چیزها پیش اومد! هیچ وقت اینجا ننوشتم ولی خب من در عمل داشتم دو تا پروژه رو با هم پیش می بردم. یکی درسم بود که شما کمی در جریان مسایلش بودید و یکی هم انتخاب یار و همراه! که به معنای واقعی کلمه نفس گیرتر از دکتری بود! چرا که بخش عمده ایش خارج از کنترل من بود! و خب این مسیرهای بسیار پر و پیچ با همه بالا و پایینش بالاخره رسیده به یه استراحتگاه! نمیگم مقصد! چون مقصد خاصی تو ذهنم نبوده هیچوقت!
تو همین ۴۰-۵۰ روز گذشته اینقدر اتفاق افتاده که من هنوز به زمان نیاز دارم تا تغییرات و رویدادها را هضم کنم! ذهنم هنوز باور نکرده درسم تموم شده! هنوزم بدنم تا یه حدی مچاله هست! ولی خب کم کم داره روزها عادی میشه.
راستی آدرس غارتنهاییم رو جناب یار هم داره!
الان که یادداشت رو ثبت کردم دیدم این یادداشت شماره ۱۰۰۰ هست! البته ۱۰۰۰ تا نوشته منتشر شده ندارم :)
پنج شنبه شب هفته پیش در حالی که جناب یار کنارم بود تزم رو از خونه ی مشترک مون سابمیت کردم :)
روزهای به شدت شلوغی رو پشت سر گذاشتم! روزهای آخر شدیدا سخت بود و انرژی من حسابی تموم شده بود ولی خب حضور جناب یار و همراهی و تشویقش کمک کرد که این روزها هم سپری بشه! و خاطرات خاص خودش رو بجا بگذاره برامون :)
هنوز انرژیم برنگشته و نیاز دارم چند روز دیگه حسابی استراحت کنم و بعد برگردم به زندگی عادی.
در جواب سوالات احتمالی تون باید بگم فردا تازه میشه ۶ ماه که با جناب یار آشنا شدیم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت به دلیل شباهت ها و اینکه هردومون در نقطه ای بودیم که تکلیف مون کاملا با خودمون و زندگی مشخص بود! رابطه هنوز رسما جایی ثبت نشده ولی خب روح و قلب هر دوی ما این رابطه رو پیوند طولانی و مادام العمر می دونه و به امید خدا دولت عشق آمد و ما دولت پاینده شدیم :)
امیدوارم کم کم بتونم برگردم به روال عادی وبلاگ نویسی :)
جمعه آخرین ارایه م به عنوان دانشجو رو در زندگی درسیم دادم و حالا فقط می مونه سابمیت تز! و البته نوشتن مقالات و ... و البته نوشتن بقیه تز!
صبح شنبه یادم نمی اومد دیروزش چقدر کار داشتم و سرم شلوغ بود. خیلی اتفاق عادییی بود به نظرم.
مسیری که تا اینجا طی کردم مسیر آسونی نبود ولی همون وسط ها ذوق هام رو کردم و الان نزدیک شدن به خط پایان شاید اونقدری که انتظار میره برام هیجان انگیز نیست.
امروز داشتم به این فکر میکردم که یه سری چیزا بهت لذت آنی میده ولی تاثیری تو رضایتت از زندگی نداره ولی یه سری چیزا لذت آنی شون کمتر هست ولی تاثیرشون عمیق هست و ماندگار. مثلا بری شهربازی یا بری یه رستوران خیلی خوشمزه بهت لذت آنی میده و اگر از زندگیت حذفشون کنی خیلی تاثیری توی رضایت کلیت از زندگی نداره ولی مثلا درس خوندن در این مقطع برای من و البته نزدیک شدن به خط پایان بیشتر حس رضایت رو داره. یعنی مطمئنم اگر درس نمی خوندم زندگیم همیشه یه چیزی کم داشت و حالا یکی از قطعه های مهم پازل زندگیم داره میره سرجای درست خودش و خب این باعث میشه که یه قطعه از قطعه های سرگردان کم بشه و هرج و مرج ذهنیم کمتر بشه. هر چند که این مقطع برای من کم از ترن های شهربازی هم نداشت بس که بالا و پایین داشت و خب کلی هیجان و ذوق لحظه ای رو هم تجربه کردم دیگه :)
این یک ماه اخیر به نسبت فشرده بود و از قبل برای خودم جایزه در نظر گرفته بودم. جایزه کنسرت معین بود که شنبه شب برگزار شد و کلی جاتون خالی و کلی ناز تنفس جناب معین. صداش فوق العاده بود یعنی تو اجرای زنده ش صداش خیلی بهتر از چیزایی بود که تا حالا شنیده بودیم و ماشالله با ۷۰ سال سن دو ساعت بدون وقفه خوند و چقدر هم که شخصیت متواضع و خاکی و دوست داشتنی داشت. جایزه خوبی بود خلاصه.
برم به فکر یه جایزه دیگه باشم واسه دور تند تمام کردن تز :)
گفتم به مناسبت تولدم بیام یه منبر برم واسه تون :) کلی وقت هست اینجا منبر نرفتم :) البته جاهای دیگه منبر میرم :)
خطبه اول:
فکر میکنم امسال اولین سالی هست که واسه تولدم استرس نداشتم! حس ددلاین رو بهش ندارم! البته این حس از سال تحویل امسال شروع شد! تاریخ ها یه جورایی واسه من مهم بودند و البته هستند! تقویم یه عنصر فعال تو ذهن من هست و بر اساس تقویم ها و تاریخ های مختلف من مدام در حال ارزیابی خودم و شرایط و خیلی چیزهای دیگه بودم!
این همه ارزیابی برای چی بود؟! من نیاز داشتم به خودم ثابت کنم که به اندازه کافی خوب هستم در حالیکه از درون چنین چیزی رو قبول نداشتم! مدام سر تاریخ های مختلف خودم و دستاوردهام رو متر میکردم و حس میکردم که هنوز کافی نیست و هنوز کم هست! و این حس از کجا نشات میگرفت! از اینکه من حس قربانی داشتم! مدام فکر می کردم که حق من بیشتر بوده و تلاش من هم کافی هست و حتی بیشتر از کافی ولی بخاطر یه سری شرایطی که خارج از کنترل من بوده من عقب افتادم و من به حقم نرسیدم!
جلسات مشاوره به من کمک کرد که از این جنگ درونی با خودم دست بردارم! شاید بزرگترین دستاوردم از سال گذشته تا الان این باشه که دیگه حس قربانی ندارم! دیگه فکر نمیکنم شرایط من سختتر از بقیه بوده و حق من بیشتر! انکار نمیکنم که شرایط من سختتر بوده ولی خروجی اون شرایط یه قربانی نیست! آدمی هست که قدرت تصمیم گیریش ورزیده شده! آدمی هست که می شکنه ولی باکی از شکستن دوباره نداره و می دونه و یقین داره که میتونه دوباره خودش رو جمع کنه! آدمی هست که بلد هست از زندگیش لذت ببره! بلد هست زندگی رو مثل یه آدم زنده زیست کنه :) آدمی هست که مصر هست که می تونه تغییر ایجاد کنه در محیط پیرامونش!
اون همه سختی واسه ورزیدن ماهیچه های روح من بوده! فکر نمیکنم کسی که میره باشگاه که ماهیچه های جسمش رو بسازه هیچوقت حس یه قربانی و یا مثلا کتک خورده و عقب افتاده رو داشته باشه :) و من بالاخره تونستم به این صلح با خودم برسم و از درون بپذیرم که کافی هستم و لازم نیست مدام خودم رو متر کنم و اثبات کنم که قوی هستم و این آرامش و صلح خیلی شیرین هست :) یه حس سبکی بهم میده. یه حسی که عشق درونم رو حتی آزادتر و بیشتر از قبل میکنه و قدرت انعطافم رو بالاتر می بره.
خطبه دوم:
اوصیکم به خودشناسی :)
قدرتی که خودشناسی و اصلاح خود آدم به آدم میده از قدرت بمب اتم هم بیشتر هست :)
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته :)
پ.ن:یه عالمه حرف دارم که ایشالله وقتی مشقام تموم شد میام تعریف میکنم. تا اون موقع مواظب خودتون باشید و دست به گاز بزنید و غذاهای خوشمزه درست کنید تا من بیام :))
دیدید این لات و لوت ها الکی تو کوچه خیابون با این و اون گلاویز میشند و گرد و خاک میکنند و فحش میدن و دعوا راه می اندازن ولی یه کار ساده رو تو خونه انجام نمیدن و همه تو خونه از دستشون شاکی هستند. یا وقتی میرن جایی خواهر یا مادر یا همسرشون مدام نگران هستند که باز دوباره شر راه نیافته و الکی غیرتی نشند و نخوان به یکی گیر بدن!
من خودم فقط تو فیلم ها دیدم! :) البته نمونه امروزی شون رو خیلی دیدم ها! این پسرهایی که میرن باشگاه و عضله می سازند و ... هیکل ها اصلا خفن! ولی یه نونوایی محض رضای خدا برای مادرشون نمیرن! و فقط تخم مرغ آبپز و رژیم و دردسرشون واسه اعضای خانواده هست.
حالا سیستم ایمنی بدن منم رفتارش دقیقا عین همون لات و لوت های قدیمی هست!! جایی که بهش ربطی نداره میره دعوا و چاقوکشی و عربده کشی :| و خون و خونریزی هم راه می اندازه ها! یعنی به فحش خالی هم قانع نیست! و من هر سری با هزار تا بدبختی و آبروریزی باید آرومش کنم و بیارمش تو خونه! هی قربون صدقه ش برم و خرش کنم که تو بزرگی تو کوتاه بیا و اصلا همه دنیا غلط کردن و شکر خوردن تو آروم باش :| بعد جاهایی که من لازمش دارم عین خیالش هم نیست! :( یعنی جلوی یه سرمای ساده هم واسه من نمی ایسته! اصلا تا سرما میاد خودش زودتر میره زیر پتو میخوابه و به عمد خودش رو میزنه به خواب! دیگه ویروس و باکتری که اصلا اسمش رو نیارید! تا اسمشون رو بشنونه تا چند روز میره خونه نوچه ها و رفقاش و حتی شبا واسه خواب هم نمیاد! اصلا حتی به من هم خبر نمیده کجا میره! من خودم دست تنها باید وایسم جلوی ویروس و باکتری و از اون طرفم هی دل نگران باشم که باز ایشون کجا سرش مشغوله و عملا داره دردسر جدید درست میکنه و هی منتظر باشم یکی واسم خبر از شاهکاراش بیاره :|
واقعا این رسم مرام و معرفت و لوطی گری هست؟! :| درسته که کسی با مادر جوونش اینجوری رفتار کنه؟ :)) اصلا من غریبه! همسایه! این طرز رفتار درسته واقعا؟!!
صبح ساعت ۹:۱۵ بود که آنیتا و مامانش رو بدرقه کردم و بعدش بازیافتی ها رو بردم پایین. بالا که اومدم خواستم میز ناهار خوری رو تمیز کنم و برم مانیتور و لپ تاپ و کلا بساط درس و مشقم رو بیارم تو سالن!
ولی خب داستان اینجوری پیش رفت که محتویات نصف کابینت ها رو در آوردم و توشون رو تمیز و مرتب کردم و دوباره چیدم! چیدمانشون قبلا رو اعصابم بود!
بعد هم یخچال و فریزر و کلیه طبقاتش رو درآوردم شستم و یخچال رو مرتب کردم.
وسط خیس خوردن طبقه های یخچال رفتم حمام و دستشویی رو با دوش سیار حمام با آبجوش شستم و جیگرم حال اومد! :))
دیگه یخچال هم مرتب شد! ولی کف آشپزخونه وحشتناک شده بود! و متاسفانه کف آشپزخونه هم راه آب نداره و دیگه قشنگ یه دور با شوینده سابیدم! یه چند باری هم رفتم و اومدم تا به مرحله دلخواهم رسید.
بعدش دیگه درهای کابینت ها هم پر از لک شده بود (مدیونید اگر فکر کنید قبلا هم لک داشته! :) ) اونا رو هم سابیدم! دیوارهای آشپزخونه دیگه به تمیزی های بقیه قسمت ها نمی اومد که اونا رو هم تمیز کردم!
ساعت ۳ بالاخره رضایت دادم ناهار خوردم! یه دور جارو برقی کشیدم و بالاخره رفتم مانیتور و بساطم رو از تو اتاقم آوردم!
اتاقم رو هم یه دور خونه تکونی کردم!
ماشین ظرفشویی رو گذاشتم رو طولانی ترین زمانش و داره یه سری ظرف و ظروف و شیشه میشه رو میشوره.
یه سرو سامونی به گلدونها دادم.
اسکاچ رو انداختم تو یه قابلمه و داره با سرکه می جوشه که حالش خوب بشه :)
و آب گذاشتم واسه چایی و الان که ساعت ۴:۴۰ عصر هست یه چایی با عطر هل کنار دستم هست و من دارم از آفیس جدیم که سالن خونه هست این یادداشت رو مینویسم و از خونه تمیز لذت می برم!
پ.ن: لطفا ازم توقع نداشته باشید بعد از این همه کوزت گری برم سراغ تزم که ازتون دلخور میشم :)
یعنی یه بررسی کردم دیدم همین طور شل شل هم که جلو میرم جواب میده! چه کاریه که الکی سرعتم رو ببرم بالا :)) والا به خدا!
هوا سرد شده خیلی زیاد ولی خدا رو شکر بارون نمیاد و همش آسمون آفتابی هست :)
دیگه دانشگاه نمیرم عملا بجز روزهایی که با متیو جلسه دارم. سرمای هوا بهانه دانشگاه نرفتنم هست. ولی واقعیتش دوستان بهم استرس وارد میکنند. یعنی دوستای من از ۶ ماه پیش دارن تز مینویسند و مقاله هاشون هم نوشتن و آماده هست ولی هر وقت باهاشون حرف میزنی دارن از استرس و شدت فشار کاری له میشن! من ۱۰٪ اونها هم آماده نیستم ولی خب اندازه ۱۰٪ اونها هم استرس ندارم!! من هنوز نتایج نهاییم هم آماده نیست! همینقدر خجسته ام :) و البته مساله این هست که فقط هم من بین اونها دانشجوی بین المللی هستم و مشمول شهریه خدا دلاری میشم :)) کاملا متوجه خجسته بودنم شدید یا بیشتر توضیح بدم؟!
یا هر کی رد میشه میپرسه نوشتن خوب پیش میره؟! و خیلی سخته! میدونیم! ما میایم هر روز ازت می پرسیم که واست انگیزه باشیم! آغا خب من خودم میدونم باید چطوری مدیریت کنم اوضاعم رو! اگر کسی دور و برتون داره تز می نویسه هی ازش نپرسید اوضاع چطوره! خب؟
چند روز دیگه متیو هم یه سفر میخواد بره که دیگه کلا دانشگاه نمیرم.
دیروز بعد از کلی وقت جنی رو دیدم! چقدر خوبه آخه این زن! چقدر فهمیده و بالغ هست! هر چی براش توضیح میدادم بعدش یه جمله میگفت که دقیقا اگر ترجمه ش میکردی میشد همون کلمات و اصطلاحات مورد استفاده من در فارسی. هی میخندیدم و بهش میگفتم وایییی من دقیقا از همین اصطلاح استفاده میکنم :)
خونه ای رو که با هم توش بودیم گذاشتن برای فروش! بعد میگفت رفتم تو پیچ اینستاگرامت و عکسهایی که از اتاقت گرفته بودی رو اسکرین شات گرفتم و فرستادم برای املاکی :)
دیگه هم اینکه اگر خدا بخواد آنیتا و مامانش هفته دیگه میرن مالزی! (دوبار تا حالا پروازشون کنسل شده) و این سری آنیتا تنها برمیگرده! و مامانش اینا انشالله برای عروسی میان دوباره! دلم برای مامانش قطعا تنگ خواهد شد و خوشحالم از اینکه این مدت اینجا بود. حضورش نقش پررنگی داشت تو اینکه مامان خودم رو بهتر ببینم و قدرش رو بیشتر بدونم :)