غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بارداری» ثبت شده است

نیاز دارم بلند بلند فکر کنم!

یه سه هفته ای هست که فکر کنم درگیر خارش های سراسری هستم و جواب آزمایش هم نشون داد bile acid کمی بالا هست و براش دارو رو شروع کردم. ولی مجددا که آزمایش دادم با وجود مصرف دارو نه تنها که پایین نیومده بود که یه کم دیگه هم بالا رفته بود که قرار شد دوز دارو افزایش پیدا کنه. 

دکتر گوارشم خیلی نگران نیست ولی دکتر زنانم شبیه مرغ سرکنده هست از نگرانی و دیگه دیروز بهم گفت بچه رو نهایتا تا هفته ۳۸ نگه می داریم! و خب از اول دکتر گوارشم به من گفته بود تو نباید زایمان طبیعی داشته باشی و حالا میگه مشکلی برای زایمان طبیعی نیست و البته همه چیز بستگی به یه آزمایش دیگه داره و دکتر زنانم هم میگه بهتر هست که زایمان طبیعی باشه! این در حالی هست که ۸ ماه کامل داشتن به من می گفتن سزارین! و منی دوست داشتم زایمان طبیعی رو تجربه کنم! ولی اینا از بس هی گفتن سزارین سزارین مغزم الان هنگ هست!! ولی میدونم اگر وقتش بشه و قرار باشه زایمان طبیعی پیش بره بدنم بهترین واکنش رو نشون میده و کاملا آماده هست که از بچه و من مراقبت کنه!‌ فقط باید یه کم روی خودم کار کنم که آمادگی هر دو رو داشته باشم. 

 

هفته پیش بعد از یکسال و نیم انتظار برای ویزای پرمننتم بالاخره ویزا صادر شد و یکی دیگه از  پرونده های بازی که به شدت رو اعصاب بود بسته شد و خب ایمیل ویزام قبل از ساعت ۹ صبح دوشنبه اومد و با اینکه کاملا انتظارش رو داشتم ولی خب چون قبل از ساعت اداری اولین روز هفته بود خیلی سورپرایز شدم و البته از ظهرش تا عصر ۲-۳ بار با دکتر زنان و گوارشم تلفنی حرف زدم که اثر همون سورپرایز حتی تا عصرش هم نبود. و باز هم شد یه مثال دیگه که وقتی به یکی از خواسته هات که کلی هم واسش زحمت کشیدی و منتظرش بودی رسیدی خوشحالیش خیلی ماندگار نیست و بهتره از مسیر لذت ببری و تک تک لحظه های زندگیت تا اینکه منتظر باشی برسی به مقصد. 

 

مهمونی بی بی شاور آخر هفته پیش برگزار شد. جناب یار که سنگ تمام گذشت و دوستان هم کمی کمک کردن و همه چیز خیلی بهتر از برنامه ریزی و تصورات من پیش رفت و به مهمونها هم کلی خوش گذشت. از این بابت خیلی خوشحالم.

فقط یه نکته: من به دلایل بسیار تو کارت دعوت صریحا اعلام کرده بودم که کادو نیارین. مهمترین دلیلم رو هم همه می دونند که ما جابه جایی در پیش داریم و الان فضامون خیلی محدوده!‌ بعد واقعا فاز این دوستانی رو که احساس می کنند خیلی (مهربون) زرنگ هستند که با یه جعبه بزرگ کادو وارد میشن و انگار قانون رو دور زدن و بابتش هم به خودشون افتخار میکنند رو نمی فهمم!!  من واقعا از دیدن کادوهاشون ناراحت شدم! :| و خب مساله این هست که اصلا هم چیزایی که آوردن کاربردی نیست و ما شاید هیچوقت استفاده نکنیم! 

بعد تازه مساله بدتر اینکه من بهشون گفتم من از همه خواهش کردم که کادو نیارین. اگر هم چیزی آوردین تو جمع نیارین که بقیه حس بدی نگیرن ولی باز هم .... 

خواهشا وقتی یکی ازتون چنین درخواستی داره به خواسته ش احترام بگذارید. ته تهش اگه احساس میکنید به اون میزبان مدیونید و دیگه هیچ فرصتی برای جبران ندارید یه کارت هدیه بهش بدید که خودش بتونه مدیریت کنه چی لازم داره و چطور خرجش کنه!! 

 

زندگی پر از بالا و پایین هست. دیروز هم یکی از عموهام رو از دست دادیم و امروز اول شهریور مراسمشون هست. واکنش من در برابر مرگ خیلی منطقی هست. مخصوصا مرگ کسی که به شدت مریض هست و اسیر رختخواب. امیدوارم بچه های عموم هم واکنشی شبیه من داشته باشند و بتونند فقدان پدرشون رو به خوبی مدیریت کنند. 

 

دیگه آفیس نمیرم و هفته دیگه همه کارام رو باید تحویل بدم. 

امیدوارم این هفته آخر کاری هم بخیر بگذره و بتونم همه چیز رو با کیفیت تحویل بدم. 

 

۱۵ نظر ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۰۴:۱۵
صبا ..

خب همون طور که پیش بینی می کردم هورمون ها رفتارشون رو عوض کردن!

دقیقا از هفته ۲۸ به این طرف خیلی چیزا تغییر کرده!

اول اینکه خدا رو شکر دیگه بالا نیاوردم! 

ولی بجاش روده ی محترمم در حال جبران کردن هست. دکتر گوارشم میگه تقصیر بارداری هست. دکتر زنان میگه دیگه تا این حد نمی تونه از عوارض بارداری باشه! خلاصه که هیچکس مسئولیت نمی پذیره :))

 

اون روز رفتم دکتر گوارش میگه عه! دکتر زنانت هم ایرانی هست که؟! میگم آره تازه اسم دندونپزشکم اینجا نیست و گرنه اونم ایرانیه :)) خب همه خوبها رو جمع کردم!

 

امروز باید دندونپزشکی هم برم! من از اونایی هستم که همیشه حواسم به دندونام بوده! ولی خب لثه ها و دندونام از وقتی جواب تست بارداریم مثبت شد کلا رفتارشون رو عوض کردن و اصلا حواسشون به من نبوده!! 

 

دفعه پیش گفتم روابطم با آدمها در صلح آمیزترین حالت ممکن هست! و از هیچ کس گله ای ندارم! الان نه که صلح تغییر کرده باشه ولی قشنگ از همه موجودات عالم گله دارم!! الان دیدم داریوش یه ترانه با همین مضمون خونده :))

کلا وقتی همه عمرت محکوم بودی به قوی بودن و اینکه خودت از پس همه چیز براومدی و هیچوقت هم غر نزدی! اطرافیانت هم فکر میکنند هیچ وظیفه ای ندارن! و تو که خودت از پس همه چی برمیایی! دیگه چه کاری هست که حتی بخوان خودشون رو یه ذره نگران کنند یا تو زحمت بندازن!! و حتما همه چیز واسه تو فرق داشته و آسون بوده که تو هیچی نمیگفتی و نمیگی! ولی نمی دونند یکی از کمبودهای همیشگی من تو زندگی این بوده که کسی نبوده که اصلا بخواد ببینه یا بشنوه!! دیدن یا شنیدنشون هم نه تنها که دردی ازت دوا نمی کرده که یه درد هم به دردات اضافه میکرده! و این دقیقا ریشه ترس من ازدواج و رابطه صمیمی بود که سالها ازش فرار میکردم! از اینکه بار اضافه کنم بجای یار!!‌ 

 

نمی خوام از حق بگذرم اون کسانی هم که خودشون رو نگران میکنند یا تعارف میکنند اینقدر تو زندگی خودشون دغدغه دارن و نیاز به کمک دارن که من یکی میگم همین که از پس خودتون بربیاین بزرگترین کمک هست! والا!!‌ 

ولی گاهی خیلی دلم میگیره!! اینکه دلم میگیره طبیعی هست! چون من هم انسانم و حق دارم ولی خب هیچ چیزی تغییر نمیکنه جز اینکه باز پاشم بگم همینه که هست!! می خوایی چی کار کنی؟! 

ولی با این وجود باز هم احساس خوشبختی دارم از اینکه جناب یار همه جوره کنارم هست و از هیچی تو هیچ زمینه ای دریغ نمیکنه!

اون زمانهایی که مجرد بودم مهمترین معیارم میزان حمایتگری و همکاری طرف مقابلم بود تو زندگی مشترک و خدا رو شکر نمره جناب یار تو این زمینه بالاتر از نمره کامل هست!! هر چند که گاهی دلم برای جفتمون می سوزه!! 

 

تقریبا خریدهای خانم کوچولو تمام شده بجز یه سری خورده ریز! البته من قصد خرید زیادی نداشتم و جز ضروریات چیز اضافه ای نخریدم! یه مهمونی بی بی شاور مونده! و ساک بیمارستان رو هم تا آخر همین هفته جمع میکنم! دیگه می مونه تمیزکاری روزهای آخر و غذا فریز کردن برای دو-سه هفته اول. 

پروژه کاری هم که دستم هست باید تا آخر اوگست جمع بشه و گزارش هم نوشته بشه. اگر همه چیز تا اون موقع خوب پیش بره احتمالا از هفته اول سپتامبر مرخصیم رو شروع کنم! 

از نظر کاری خیلی کارها هست که باید و بهتر هست انجام بدم ولی از اونجایی که شبها اصلا خوب نمی خوابم روزها هم خیلی خسته و بی انرژی و بی انگیزه هستم! ولی خب به هر حال باید همه چیز جمع بشه! هر چه زودتر و سریع تر!

 

خیلی دلم میخواست تا قبل از تولد دخمل کوچولو می تونستیم یه سفر بریم! ولی خب به هزارو یک دلیل میسر نشد! و الان هم که در حال گذروندن یه زمستون سرد هستیم که یه قدم زدن ساده هم کلی داستان داره!  

 

بگذار خوب فکر کنم؟!

فکر کنم همه غرهام رو زدم تا حدودی! :)) 

و الان میتونم یه کم احساس سبکی کنم.

یه سری تلفن ها و گروه های حمایتی هم هست اینجا! نه برای بچه داری! برای افسردگی و حمایت روانی و ... . شماره هاشون رو چک کردم! اونا رو هم احتمالا یه بار تست کنم که اگر واقعا لازم داشتم بدونم که آیا به درد میخورن یا نه!

البته می تونم حدس بزنم که همه ی افکار و نگرانی هام ناشی از تغییرات هورمونی هست و تا حد خیلی زیادی نرمال ولی خب من تغییرات بعدی رو نمی تونم پیش بینی کنم و نمی دونم ممکنه اوضاع بهتر بشه یا بدتر! به همین دلیل بهتر هست کلا در وضعیت آماده باش باشم برای همه چیز! 

 

خب بهتره برم کار کنم کمی. 

۱۶ نظر ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۰۳:۵۲
صبا ..

خب از آخرین مطلبی که اینجا نوشتم یک ماه گذشته!

 

تو این مدت هم فقط یه بار لیست کارهام رو برای خودم نوشتم و دیگه هیچ چیز دیگه ای ننوشتم! کلا تو سکوت نوشتاری هستم. 

 

بلافاصله بعد از اون سفر کاری وارد یه پروژه جدید شدم که ددلاین خیلی نزدیکی داره و حسابی مشغولم کرده. 

 

بعد از شروع سه ماهه دوم انرژیم تا حد خوبی برگشته و بجز بعضی روزها اکثرا حال عمومیم خوب هست و شکایت خاصی از بارداری ندارم. ارتباط با دخملی هم فعلا تو سونوگرافی هاس و غذاهایی که اصرار داره مامانش بخوره یا نخوره :)) 

 

هیچ چیز خاصی به ذهنم نمیاد که بنویسم.  

 

مراقب خودتون باشید. 

۱۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۲:۲۵
صبا ..

خب من یکشنبه رو دو مدل شیرینی درست کردم و شبش هم وسایلم رو جمع کردم که صبح زود برم فرودگاه. 

کله صبح دوشنبه اوبر گرفتم و وقتی نشستم مسیج هام رو چک کردم و دیدم بله پروازم کنسل شده و پرواز بعدی هم ۱۰:۳۰ هست. دیگه به رانندهه گفتم برگرد خونه!! اومدم خونه و کلی هم حال ندار بودم! ولی خب به هرحال دوباره ساعت ۹ رفتم فرودگاه و رسیدم به جلسه! موقعی هم که رسیدم هنوز نوبت گروه ما نشده بود. بعدش هم همه چیز اوکی بود. 

کلی از همکارام رو هم حضوری ندیده بودم که دیدنشون خالی از لطف نبود. کلی با همکار برزیلیم دوست شدیم و فرداش موقع خداحافظی سخت بود واسه مون. 

سه شنبه از صبح تا عصر کنفرانس بود. که وقتی خودت نخوایی چیزی ارائه بدی کنفرانس رفتن خیلی هم خوبه. 

شبش بلیط برگشتمون بود و تا رسیدم خونه ساعت ۹:۳۰ بود. 

چهارشنبه رو من مرخصی بودم چون کلی کار داشتیم. صبح باید می رفتیم سونوگرافی! شبش کلی استرس نتیجه آزمایش ها و سونوگرافی رو داشتم ولی همه چیز خدا رو شکر خوب بود و ریسک خاصی وجود نداشت. دیگه همونجا هم مشخص شد که میوه ی عشق مون دختر هست و کلی دست جیغ و اشک و خوشحالی شدیم. 

بعدش هم بدو بدو اومدیم و سبزی پلوماهی درست کردم و سفره هفت سین چیدم و آماده شدیم واسه سال تحویل. 

قرارمون از قبل این بود که خبر بچه دار شدنمون رو بعنوان عیدی اعلام کنیم.

با مامانم که حرف زدیم گفتیم ما واست یه عیدی ویژه داریم! خودش گفت نی نی؟! گفتیم آره نی نی دخمل! اصلا یه لحظه شوکه شد و باورش نمیشد!!  خلاصه کلی خوشحال شدن :) 

بعدش هم به پدرشوهر و مادرشوهر عیدی شون رو دادیم که اونا هم کلی ذوق زده شدن و به قول خودشون کلی امید تو دلشون زنده شد.

عمه جونش وقتی شنید که تو ایستگاه قطار زد زیر گریه از خوشحالی.

دیگه خلاصه که دخملمون شد اولین خبر خوش سال ۱۴۰۳! امیدوارم که بخیر و خوشی قدم به این دنیا بگذاره. 

بعدش هم نوبت دکتر داشتیم که اونو هم رفتیم و دکتر راضی بود! 

 

هفته آخر سال واقعا سخت بود چون بابام یکبارگی خیلی بدجور مریض شد و کلی نگرانی و استرس داشتیم ولی خداروشکر عوارض ناشی از بی حسی بود که پس از دفع بی حسی حال بابا هم به نسبت خوب شد. 

مراسم سال تحویل حافظیه و حال و هوای این روزهای شیراز و دوری حسابی دل من رو هوایی کرده. 

کاش وطن جای بهتری برای زندگی بود و لازم نبود برای داشتن یه زندگی معمولی اینقدر دور بود. 

۲۴ نظر ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۴۳
صبا ..