غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

"جهان بیش از آنکه از اعمال آدم بدها آسیب دیده باشد از بی عملی و سکوت آدم خوب ها آسیب دیده!"

 

خیلی زیاد با این جمله موافقم! 

انگیزه تمام نظر دادن هام تو موقعیت های مختلف دقیقا همین بوده!

ترس من از انفعال خیلی بیشتر از ترسم از انجام فعل غلط هست. در واقع انجام خیلی از کارها برای من ترس داره ولی اینکه انجامشون میدم به خاطر شجاعتم نیست! بخاطر این هست که سکوت و بی عملی از نظر من خیلی ترسناک تر  هست.

 

اگر بخوام دیدگاه دینی و اخروی داشته باشم هم تفسیرم برای این دیدگاهم این هست که اون دنیا ازت پرسیده میشه که وقتی از دستت کاری برمی آمد چرا انجام ندادی؟!! و اونجایی که دقیقا انسان در قیامت التماس میگه که یک لحظه به دنیا برم گردانید تا جبران کنم! منظورش همین لحظاتی هست که درگیر سکوت و بی عملی بوده! 

 

این سکوت و بی عملی همیشه در مورد دیگران نیست و خیلی موقع هاش برای خودمون هست!

 

این رو هم بگم یه مرز ظریفی هست بین عدم سکوت و دخالت! بین بیان نظر و توقع داشتن اینکه دیگران تابع نظر تو باشند یا نظرت رو بپذیرند یا بهش عمل کنند. 

تو فقط چراغ خود برافروز!  دیگران وقتی نور رو ببینند اگر بخوان ازش استفاده میکنند!

 

 

پ.ن: مخاطب این نوشته خودم هستم.

حرف خاصی برای گفتن نداشتم گفتم یه وقت وبلاگم دچار سکوت نشه و بشم زنبور بی عسل :))  

 

پ.ن۲: من همیشه نمی تونم به تمام ترس هام غلبه کنم و یه جاهایی درگیر انفعال میشم ولی خب دارم سعی میکنم که ترس هام رو بشناسم. یه جاهایی دلیل تنبلی و بی حوصلگی ها و بی علاقگی ها ترس هست و قدرت این ترس اینقدر زیاد هست که صدای انگیزه رو خاموش میکنه!!

 

پ.ن۳: البته از این نکته هم غافل نشم که یه وقتایی سکوت و انفعال هنر محسوب میشه! چقدر سخته آدم این مرزها رو تشخیص بده :|  

۱۱ نظر ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۹
صبا ..

۱》 جمعه ساعت ۴ اینا دیگه مغزم تموم شده بود!! و می دونستم باید فقط استراحت کنم! پاشدم جمع کردم بیام خونه! (اون ساعت واسه من خیلی زود محسوب میشه) بعد داشتم فکر می کردم خب حالا رفتی خونه به این زودی! تا شب چیکارا میکنی؟

بعد یکی گفت: واییی، قراره لباس بشوری! 

اولش خنده م گرفت از اینکه برای لباس شستن ذوق دارم😃 بعدش دلم سوخت برای خودم که لباس شستن برام ذوق داره!!

ولی بعدترش خیلی فکر کردم و احساس خوشبختی کردم از اینکه تو اوج خستگی، واسه یه کار ساده و پیش پا افتاده ذوق دارم و می تونم ازش لذت ببرم.

 

۲》 هوا نسبتا سرد شده و رفتم که لباس زمستونی هام رو از تو چمدون دربیارم، یهویی کلی خوشحال شدم، یادم رفته بود بعضی لباس ها رو دارم وقتی دیدمشون حس کردم وای من چقدر خوشبختم😃 

 

۳》خونه جنی که بودم دور تا دور اتاقم کمد و کشو بود. واسه همه چیز جا بود که منظم تو کمدها و کشوها باشه و نیازی به دسته بندی لباس ها به زمستونی تابستونی و جمع کردنشون نبود. من از روزی که اومدم اینجا دارم فشرده سازی میکنم. ولی وقتی لباس های زمستونی رو در آوردم نیاز به چپوندن پیچیده ای نبود، زود همه چیز مرتب شد و من دوباره ذوق کردم.

 

 

شاید عمق زندگی درک همین لحظه های ساده هست.

 

۹ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۱۱
صبا ..

ذهنم شلخته هست :) 

دارم به این فکر میکنم کاش مثل وقتی که نقطه می گذاری و جمله تموم میشه یا مثل وقتی که میری پاراگراف بعد یا حتی صفحه بعد یا حتی فصل بعد میشد به افکارم بفهمونم الان من دیگه نقطه گذاشتم و یا رفتم پاراگراف بعدی و تو حق نداری دوباره و قروقاطی اینجا هم حرفات رو تایپ کنی. بعد ذهنم خودش میاد میگه منم گرامر بلدم :) من پرانتز باز کردم و دارم حرفام رو تو پرانتز میگم!  و بعد من به این فکر میکنم که کلا ذهن من پر شده از پرانتز. پرانتزهایی که نقطه هم دارند و باز دوباره ذهنم میگه تازه من هر جا لازم باشه هم رفرنس میدم و حرف بدون سند هم نمی زنم :) و من حس میکنم باید فیوز ذهنم رو کلا بزنم تا اینقدر وسط همه چیز نپره و شیرین زبونی و گاها زبون درازی نکنه! :)  

سال ۱۴۰۰ رو سال "تمرکز" نامگذاری کردم. باید تمرین کنم که هر لحظه آگاه باشم که چی تو ذهنم میگذره و البته وقتم صرف چه چیزی میشه. ذهنم هم قول داده کمتر حاضرجوابی کنه و هر جا که دلش خواست پرانتز باز نکنه! :) و البته می دونم که با این حجم شلختگی ذهنم و افکاری که انگار در آزادراه بودن و با بیشترین سرعت رفت و آمد می کردند محقق کردن این شعار اصلا کار آسونی نیست. 

۱۴ نظر ۱۰ فروردين ۰۰ ، ۰۹:۳۶
صبا ..

من همیشه چه اینجا تو وبلاگم و چه جاهای دیگه وقتی می خواستم در مورد تیپ شخصیتیم صحبت کنم می گفتم درونگرای اجتماعی هستم. ولی الان یاد گرفتم که به آدمهای مدل من میگن  Ambivert معادل فارسیش فکر کنم میشه میانگرا یه طیفی هست بین درونگرایی و برونگرایی و جالبه ۲/۳ آدمها متعلق به این دسته هستند گویا!

 تو این لینک بیشتر توضیح داده. 

و این لینک هم فارسی و نوشتاری توضیح داده. 

 

کلا به این نتیجه رسیدم که من به دسته ترکیبی ها تعلق دارم تو همه چی. از فیلد کاریم که یه چیز شدیدا چند رشته ای هست و من هزار سال هم بگذره به هیچ کدوم از رشته هاش متعلق نمیشم و همیشه اون وسطا میمونم.  تا عقاید مذهبی و سنتی م (که نه این ور طیف رو قبول دارم و نه اون ور) و حتی تو سرمایی و گرمایی بودن و خیلی چیزهای دیگه و حالا هم که تیپ شخصیتم.

بچه بودیم وسطی بازی می کردیم یکی که معمولا هم بچه تر بود نخودی میشد و هر تیمی می اومد وسط اونم باهاشون می اومد وسط. الان حس همون نخودی رو دارم :) 

۱۰ نظر ۱۲ آبان ۹۹ ، ۰۶:۰۰
صبا ..

لنکا داره دوره life coaching رو می گذرونه و بخاطر همین مدام مطالب انگیزشی و جلسات این چنینی در محافل دوستانه برگزار میکنه. 

و خب این دقیقا مصادف شده با زمانی که من لازم دارم یکی مدام بهم یادآوری کنه که آروم باش و اینقدر با خودت خشن برخورد نکن و خب خیلی خوبه دیگه :)

 

امروز صبح نوشته بود که هیچ کس به اندازه ای که خودتون با خودتون صحبت میکنید با شما صحبت نمیکنه پس سعی کنید که با خودتون مهربون باشید و چقدر در مورد من صادق هست. تو یکی از فرم های ارزشیابی که هری باید نسبت به عملکرد من تو این مدت فیدبک می داد اینقدر چیزهای مثبت نوشته بود و کلکسیونی از صفات عالی بود! من وقتی اون متن رو خوندم حسی که بهم دست داد این بود چرا داری سعی میکنی منو خر! کنی! و البته یک ساعت با خودم کلنجار رفتم که در جواب ایمیلشو  که گفته بود اگر در مورد چیزهایی که نوشتم نظری یا سوالی داری بگو, ننویسم که من اصلا با نظراتت موافق نیستم و هیچ چیز به نظر من عالی نیست و همه چیز کاملا معمولی هست. و همه سعیم رو کردم که خودم رو قانع کنم که فقط تشکر کنم چون مودبانه ترین نوع برخورد هست.   

دارم دنبال این می گردم که چی شد که من اینقدر با خودم بداخلاق شدم! و یه نظریه م این هست که علاوه بر اینکه سیستم ایمنی بدنم این روزها در حال مبارزه با دشمنی توهمی خودش هست سیستم روانیم هم داره از همون الگو پیروی میکنه و یه دشمن توهمی واسه خودش ساخته و نسبت بهش خشمگینه و داره تمام تلاشش رو میکنه که نابودش کنه :)) خلاصه نمونه بارز خود درگیری هستم :))  البته از هر دو جنبه در حال بهبودی هستم و امیدوارم به زودی آتش بس اعلام بشه :) 

 

راستی قرار شد کم کم برگردم دانشگاه. هفته پیش یه روز رفتم دانشگاه. یه حس خوبی بود بعد از کلی وقت :) ولی دیری نپایید! یک ساعت بعدش به دلیل سردرد و فشار پایین ناشی از شروع سیکل ماهیانه بی موقع کله پا شدم :)) دیشب هم یه کم علایم سرماخوردگی داشتم واسه همین تصمیم گرفتم امروز هم بمونم خونه.

 

الان که انتخاب دارم بین دانشگاه رفتن و خونه موندن کمتر حس زندانی دارم. کلا حس آزادی در تصمیم گیری زیباترین حسی هست که من تو زندگیم تجربه کردم.  

 

شاید یکی دیگه از دلایلی که من دارم به خودم سخت میگیرم این هست که از دیدگاه من سیستم ارزشیابی استرالیا تو خیلی جهات خیلی شل و خوشحال هست. یعنی اینا تو هیچ زمینه ای به خودشون سخت نمی گیرن و خب از یه جهاتی از دیدگاه من این همه خوشحال برخورد کردن نتیجه جالبی نداره! شاید از موقعی که من نمونه های متعدد این برخوردها رو دیدم حس کردم که من باید این مساله رو در مورد زندگی شخصی خودم بالانس کنم و نباید خیلی دل به معیارهای اینها بدم و البته قرار بود نسبت به معیارهایی که باهاش بزرگ شدم و اینجا به تعادل برسم (چون معتقدم تو خیلی جهات ما و اینا تو دو نقطه کاملا مخالفیم) که الان می بینید که من یک انسان کاملا متعادل هستم :))   باشد که سایر تلاش هایمان به ثمر نشیند :)

 

و البته شاید اصلی ترین دلیل این جنگ ها این هست که دارم به اصلی ترین ددلاین سالانه یعنی تولدم نزدیک میشم و واقعیتی که دوست ندارم بیانش کنم ولی بهش اعتراف میکنم این هست که دیگه نسبت به افزایش سنم بی اهمیت نیستم. چیزهایی که تو این سالها بدست آمده اونقدری نیست که خاطرم رو آسوده کنه تا برای روز تولدم خوشحال بشم. البته که مهاجرت خیلی چیزها رو برده به نقطه صفر محور  و برای خیلی چیزهای ساده دارم از اول تلاش میکنم ولی حتی اگر مهاجرت هم نکرده بودم داشته هام برای داشتن حس مثبت برای روز تولدم کافی نبود و  رویارویی با این واقعیت آسون نیست و منجر به اضطراب و درنهایت خشم شده. 

 

خداییش خیلی در خودافشایی پیشرفت کردم که چنین نوشته ای رو دارم عمومی می نویسم :))  اگر شما چنین حس هایی داشتید و در مهار احساس و ذهنتون موفق بودید خوشحال میشم تجربه تون رو بشنوم. 

 

از بقیه پیشرفت هام هم بگم: دوبار به سگو دست زدم و نازش کردم (در حد دو دقیقه) اونم وقتی خودمون دوتا تنها بودیم :) یه بارش رو فیلم گرفتم و جنی وقتی فیلم رو دید کلی ذوق کرد. بله دیگه پیشرفت های بنده سگی هست :)) 

۱۵ نظر ۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۶:۰۳
صبا ..

آخرین روزهای پاییز هست و درختی که روبروی اتاقم هست فقط چند تا برگ روش باقی مونده. برای من هیچوقت گردش فصل ها تکراری نمیشه و هر سال یه نکته ای وجود داره که واسم یه جوری جدید هست.  امسال هم البته مثل هر سال به ساعت دقیق طبیعت فکر میکنم اینقدر دقیق که احتمالا اولین روز زمستان هیچ برگی روی این درخت دیده نمیشه و کاملا آن تایم تم زمستونیش رو می پوشه و تو مهمونی زمستونی طبیعت شرکت میکنه. 

ذهنم دو سه هفته ای هست که گیر کرده و یا شاید هم گیر داده :) و انگار قصد عبور از این مرحله رو هم نداره. مساله خاصی پیش نیومده و البته همین روتین همیشگی که پر از بالا و پایین هست دقیقا چیزی هست که ذهنم بهش گیر داده! دارم به این فکر میکنم که کاش ساعت درونی من هم خودش اتوماتیک از این فصل عبور میکرد و وارد فصل جدید می شد. تم فصل جدید رو رعایت می کرد و همونقدر آن تایم بود و دقیق بود!

 

هر وقت تو این موود گیر میکنم سعی میکنم نگرانی ها و دغدغه هام رو بنویسم و بعدش انگار که ذهنم آزاد بشه راحتتر برمیگردم به حالت مهربانی با خود. این دفعه هم نوشتم ولی گیر این دفعه عمیق تر هست. البته از یافته های جدیدم این هست که وقتی مشکلات گوارشیم  در حالت فعالش قرار داره می تونه موود روحیم رو تحت تاثیر قرار بده. از بس که همیشه در اوج استرس و فشار روانی و تنشهای روحی - روانی می رفتم تو حالت اکتیو نمی تونستم تشخیص بدم که از اون طرفش هم ممکنه! ولی بازم با این وجود دلم به خودم رحمش نیومد و همچنان از هر فرصتی برای خودتخریبی از نوع خشن استفاده میکنه.  

 

حس انفعال دارم. حس اسیر. میخوام این چرخه ای رو که سالهاست توش گیر کردم بشکنم ولی دستم کوتاهه! و این باعث میشه از خودم شاکی باشم! و مساله اینجاست که نمی تونم خودم رو توجیه کنم که وقتی در چیزی نقشی نداری شاکی بودنت هم تاثیری نداره و اتفاقا اثر معکوس هم داره در بقیه چیزهایی که دست خودم هست. 

 

واقعا نمی دونم هدفم از انتشار این یادداشت چی میتونه باشه و چرا نمیخوام نگهش دارم جزو یادداشت منتشر نشده ! فکر کنم قبلا هم اینجا نوشتم از تاثیرات مهاجرت بر روی خلق و خوی من این هست که به اندازه گذشته از بیان مشکلاتم واهمه ندارم و کمی برونگرایی دیده میشه در مسایلی که قبلا شبیه رازهای مگو برایم بوده اند!

 

یه چیزی رو یه مدت بود حواسم بهش نبود ولی پست اخیر محبوب باعث شد بهش فکر کنم این هست که به اندازه یک درصد هم نمیخوام به گذشته فکر کنم. شاید هم این فرار از گذشته از ترسم هست.  از مرور خاطراتی که برای بقیه حالت نوستالژیک و شیرین داره هیچ حس مثبتی نمیگیرم. شاید می ترسم اگر خوب دقت کنم به تصمیم هام و عملکرد گذشته م کلی باگ توشون پیدا بشه ولی خب بشه. کی میتونه برگرده و گذشته رو اصلاح کنه. همه تلاش من سالهاست روی حال هست و خب تو این تمرکز تا حدود زیادی موفق بودم ولی نمی فهمم چرا نمی تونم ذهن انتقادگرم رو خاموش کنم و قدم های مثل همیشه کوچیکم رو بردارم.  اصلا شاید هم بهتر باشه همه چیز رو بندازم گردن کرونا و کسالت فکری ناشی از زیادی تو خونه موندن :))

۸ نظر ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۴
صبا ..

دارم کتاب "کی" یا همون when  رو میخونم. یه جایی از کتاب نوشته نقل به مضمون: دیگه اون دوره ای که کسی که ۳-۴ ساعت در شبانه روز میخوابید و پرکار بود برای ما قهرمان محسوب می شد گذشته! معلوم نیست اون آدم چه تصمیم های غلطی گرفته بر اساس این ساعت خوابش! و الان مطالعات نشون میده که خواب کوتاه بعدازظهر و یا سبک کاری ال و بل چقدر می تونه موثرتر باشه و به تصمیم های بهتر و بازدهی بهتر منجر بشه.

 

------------

۵-۶ ماه پیش که اومده بودم ایران وقتی که می گفتم الان استرالیا تابستون هست یه عده تعجب می کردن که چه جالب! الانم یکی دوبار چند تا عکس پاییزگونه رو این ور و اون ور گذاشتم و کامنت گرفتم که مگه اونجا پاییز هست؟! و البته بخاطر این مساله جاهایی که مخاطب بیشتری داشتم عکس پاییزی رو به عمد به اشتراک گذاشتم تا عده بیشتری متوجه بشند استرالیا تو نیمکره جنوبی هست و تو نیمکره جنوبی فصل مخالف نیمه کره شمالی هست.

 

هیچ کدوم از آدمهایی که ازم پرسیدن مگه اونجا پاییز هست بی سواد نبودن و همه شون تو حرفه و شغل خودشون آدم های موفقی هستند ولی خب هیچ وقت براشون (بعد از دوران ابتدایی که تو جغرافی خونده بودیم فصل ها تو نیم کره های مختلف متفاوت هستند) این مواجهه پیش نیومده بود.

 

 قطعا عکس ۴ تا برگ زرد و قرمز چیزی نیست که من بخوام باهاش پز بدم و اگر بخوام با عکسی پز بدم و یا زیبایی جایی رو به رخ بکشم ۴ تا عکس قبل و بعد از اون برگ ها تصاویر خیره کننده تری هستند :)

-----------

اینکه اینجا کلا از نکات مثبت زندگی اینجا- برخوردهای آدم ها و یا مثلا مدیریت شون تو دوران کرونا نوشتم و می نویسم هم از قاعده همون برگ های پاییزی پیروی میکنه.

 

من نه قصد دارم شادی و خوشحالی و آسایش و آدمهای خوب دور و برم رو به رخ بکشم نه قصد دارم تبلیغ مهاجرت کنم و نه قصد دارم کشورم رو تخریب کنم.  من فقط می خوام از تفاوت های اکثرا مثبت بگم تا جاهایی که داره زاویه دید خودم وسیع تر میشه زاویه دید ۴ نفر دیگه هم کمی دستکاری بشه. 

 

چیزی که من تو کشورم و بین اطرافیانم دیدم زن خوب و نجیب امروزی زنی هست که بره سرکار و پابه پای شوهرش کار کنه حامله بشه زایمان کنه بچه ش رو شیر بده و تا اونجایی که جانی در بدن داره خودش رو فدای بچه ش کنه و  خودش رو واسه شوهرش خوشکل کنه و غر نزنه  و غذاش همیشه آماده بشه خونه ش همیشه مرتب باشه تا شوهرش لطف کنه بره سرکار و بیاد و بهش خیانت نکنه. حالا  اینکه هر از گاهی آشغالها رو ببره بیرون و بچه رو دو تا تاب هم بده و ماهی یه بار ظرفهای تو ماشین ظرفشویی رو در بیاره تبدیلش میکنه به شوهر ایده آل.

 

من به جامعه سنتی و مردسالار ایرانی کاملا واقفم. می فهمم که اگر خیلی از زن ها این کارها رو نکنند خیلی از زندگی ها دوامی نمیاره و همین جوری هم که آمار طلاق مون بالاست دیگه اون موقع سنگ رو سنگ بند نمیشه! 

 

ولی میخوام بگم اگر من نوعی این کارها رو میکنم و جواب داده تو زندگیم و من باهاش خوشحالم خودم رو قهرمان ندونم و براساسش اونی که این کارها رو نمیکنه لوس و وابسته و تنبل نخونم. یه بار دیگه برگردیم به پاراگراف اول نوشته ام. یه زمانی که اونی ۴ ساعت در شبانه روز میخوابید قهرمان بود ولی مطالعات نشون داده اون سبک زندگی صحیح نیست. سبک زندگی خیلی از ماها صحیح نیست. اینکه من همه کارهای زندگی خودم رو به تنهایی انجام میدم نباید باعث افتخار من باشه این نشون از ضعف من تو یه قسمت دیگه س. البته اینکه توانایی مدیریت شرایط بحرانی رو داشته باشیم یه مبحث جداست.

 

هدف من از نوشتن و مثال آوردن این هست که یاد بگیریم تو زندگی مون به تعادل برسیم. کی می فهمیم تعادل کجاست وقتی از دو سر محور اطلاع داشته باشیم. وقتی سبک های مختلف زندگی رو دیده باشیم. وقتی بتونیم بپذیرم غیر از اون چیزی که ما یاد گرفتیم و ایمان داریم (ایمان به معنای واقعی ایمان و اعتقاد ایدیولوژیک) درسته روش های دیگه ای هم هست که اتفاقا لازم نیست اینقدر ما تحت فشار باشیم.

بارها و بارها از دوستانم و فامیل و ... شنیدم که من زن یا مادر خوبی نیستم چون فلان کارها رو نمیکنم یا مثلا ماشالله فلانی بدون کمک و دست تنها دو تا بچه رو بزرگ کرد درس خوند و سرکار رفت و ... 

من اینجا می نویسم تا یاد بگیریم خودمون و دیگران رو براساس معیارهایی که هیچ پشتوانه علمی نداره و فقط براساس آموزه های سنتی هست قضاوت نکنیم و برچسب های موفقیت و شکست مون رو محتاطانه تر چه در مورد خودمون و چه در مورد دیگران بکار ببریم.

 

و البته نه اینکه الان من دارم برچسب هام رو درست و بجا بکار می برم. من هم دارم یاد میگیرم. خیلی جاها می فهمم چقدر اسفناک فکر میکنم و خیلی جاها معیارهام ۱۸۰ درجه در حال تغییر هست. 

 

برای من ثبت کردن این تغییرات اهمیت داره و دوست دارم با چند نفر دیگه به اشتراک شون بگذارم بخاطر همین اینجا می نویسمشون. 

 

 

پ.ن: همیشه یه عده استثنا هستند تو همه چیز. مثلا یکی توانایی هاش واقعا بالاتر از میانگین افراد جامعه هست و اگر خیلی کارها رو هم با هم بکنه و ... نه تنها فشاری بهش نمیاد بلکه لذت هم می بره.  من این افراد رو تحسین میکنم ولی من به عنوان نویسنده این وبلاگ یه آدم کاملا معمولی با توانایی های معمولی و البته کلی نقطه ضعف هستم و به نمایندگی از قشر خودم اینجا می نویسم. 

 

۱۲ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۰۶:۵۲
صبا ..

سگو دیشب کلی پارس کرد و دو بار نصف شب بیدارم کرد. این اولین بارش بود. ظهر دلیلش رو فهمیدم. مامانش دیشب صدای گریه ش می اومد. صبح هم دیر بیدار شد و چند باری با تلفن حرف می زد و گریه می کرد. سگو هم غمگین کز (شما هم میگید این اصطلاحو؟ ) کرده بود پشت در ورودی و حتی نمی رفت تو اتاق مامانش :|  آخه لعنتی تو چرا اینقدر احساساتی هستی؟‌:(

 

 

 

شب قبل از سال تحویل من تنها خونه بودم. جنی بهم گفته بود یکی از دوستاش گفته من اون شب تا دیروقت جلسه دارم صبح هم باز باید برم جلسه میشه بیام خونه شما بخوابم که نزدیک هست به محل جلسه؟ جنی هم گفته بود باشه.

اسمش لیدیا بود و روسی هست و ۷-۸ سالی هست با شوهر و بچه هاش اومدن استرالیا و دخترش همکلاسی پسر جنی بوده و اون موقع ها خیلی رفت و آمد داشتند. 

ساعت نزدیکای ۱۰ در زد و من رفتم در رو باز کردم و خودش رو معرفی کرد و همون تو راهرو کفش رو درآورد و همونجا گفت میشه یه لیوان چایی بهم بدی. من :| 

دیگه رفتیم با هم تو آشپزخونه براش چایی درست کردم. گفت شیر هم داری؟ بهش دادم. گفتم گشنه نیستی؟ بیسکوییت می خوری؟  کلی تشکر کرد و گفت آره. بعد دیگه یه کم حرف زدیم و گفتم صبح فلان موقع میرم و ازش پرسیدم صبحانه اینجا می خوری؟ گفت با جنی در موردش حرف نزدم ولی اگر بخورم می تونم پولش رو بگذارم. من :|

دیگه گفتم عزیزم من ایرانی هستما. امشب هم شب عیدمون هست و خوبه ما مهمون داشته باشیم و ... گفت آره می دونم شماها خیلی مهمون نواز هستید و ... خلاصه باز حرف زدیم و هی من :| 

یه جا تو حرفاش می گفت اینجاهایی خیلی فردگرا هستند و ما خیلی گروه محور و اجتماع محوریم و ... من اصلا اینا رو درک نمیکنم و ... من هم :| 

یه جا رفته عکس های روی یخچال رو دید و اشاره کرد به لی لی که خیلی چاقه؟ من :|   خلاصه کمتر از نیم ساعت بعدش خوابید. 

بعد صبح که پاشد گفتم دیشب خوب خوابیدی؟ گفت نه بخاطر چایی که بهم دادی نتونستم بخوابم :|

دیگه بازم حرف زدیم در مورد وضعیت ایران و ... گفت می تونم درک کنم وضعیت روسیه و مشکلات هم مشابه هست و ... گفت من اگر میتونستم شوهرم رو راضی کنم حتما برمی گشتم. اونجا رو با همه مشکلاتش به زندگی بهتر اینجا ترجیح میدم و دیگه دیرش شد رفت. من :|

 

 

بعدش جنی ازم پرسید خب از لیدیا بگو. گفتم وای چقدر سافتقیم بود این. من کلا ۲۰ دقیقه باهاش حرف زدم در مورد خیلی چیزا نظر داد. کلی هم غر زد :)  جنی گفت اون اولا که اومده بود خیلی می اومد خونه ما ولی روابط یک طرفه بود و هر چی لطف می کردی هیچی نمی دیدی. بعدش هم اون موقع ها من تازه از بابای بچه ها جدا شده بودم انرژی کافی نداشتم که مدیریت کنم و بعد همونطور که گفتی اینم کلا داره غر می زنه که انرژی رو می گرفت. دیگه وقتی رفت خونه جدیدش من رفتم واسش یخچالش رو تمیز کردم و کمکی که از دستم برمی اومد رو انجام دادم و دیگه تقریبا همو ندیدیم و تکستی در ارتباطیم فقط گاهی.  

 

 

هنوز نموداره  تموم نشده :)

۸ نظر ۰۵ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۵۶
صبا ..

یعنی الان اینجوری هستم surprise

 

خب من هنوز جمع بندی ۲۰۱۹ رو نکرده بودم و اهداف و برنامه های ۲۰۲۰ رو ننوشته بودم. رفتم دفترم رو بیارم ببینم پارسال چی نوشتم , دفتر نوشته های سالهای گذشته م که این سری از ایران آوردم رو هم برداشتم گفتم یه نگاه بندازم تو سالهای مختلف این روزها چه حسی داشتم.

 

خب الان بازم میگم که اینجوری هستمsurprise چقدر کوچیک بودم! دنیام اندازه یه کف دست بوده! نگرانی هام رو که نگو! بعضی هاش که الان سر سوزنی تو ذهنم نبود یه روزهایی اینقدر منو تحت تاثیر قرار داده بودن که صفحه های زیادی در موردشون نوشته باشم. یه سری هاشون هم اینقدر معنوی و سطح بالا و دست نیافتنی بود که نگو!

خلاصه چی بودم چی شدم smiley البته از چیزی که الان شدم خیلی راضیم. یعنی میخوام بگم مسیری که پیمودم دقیقا از یه سری تخیل و توهم رسیده به واقعیت. الان تو آسمونا و تخیل سیر نمیکنم خواسته هام کاملا منطقی و عینی هست و آرزو نیست. هدف هست. حرفهایی هم که می زنم توهم نیستcheeky 

خب حالا بنده که تا این حد راضیم باید عرض کنم که بجز یکی - دو تا هدف فسقلی تو ۲۰۱۹ بقیه ش تیک نخورد اصلاfrown

باید اعتراف کنم که سال ۲۰۱۹ شروعش خیلی قشنگ بود ولی من اصلا انتظار نداشتم به اون شکل پیش بره ولی خب خوبی که داشت این بود که آخرش هم خوب تموم شد. وسطاش هم اصلا مهم نیست wink

 

 دیگه سال اول مهاجرت هست و بی تجربگی و خامی. 

احتمالا چند سال دیگه هم بیام به نوشته های این روزهام بگم توهمlaugh

 

 

 

یه سوال از دوستانی که اینجا رو می خونند. شماها بیشتر دوست دارید وقتی این صفحه رو باز میکنید چی بخونید.

موضوع های زیادی واسه نوشتن وجود داره, ولی من اونقدرا حوصله نوشتن ندارم و بعدش هم اینقدر اتفاق رو اتفاق می افته که اصلا وقت نمیشه خیلی چیزا رو نوشت.

یه بخشی از نوشته های اینجا هم که جهت جلوگیری از ترکیدن من هست که شما با اون بخش کاری نداشته باشید!! :) 

من خیلی اهل روزمره نوشتن نیستم. باید یه نکته ای توش باشه. خب حالا بهم بگید چه نکاتی واسه شما جذابه. مرسی. 

 

۱۳ نظر ۰۷ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۰۶
صبا ..

عمیقا حس نوشتن ندارم.

خیلی اتفاق ها می افته بعضی هاش مهمند و بعضی هاش هم خاطره ان! البته همشون خاطره میشن در نهایت.  خب من آدم گزارش نویسی نبودم هیچ موقع و این چند وقت بخاطر جدید بودن محیط از روزمره هام می نوشتم. البته منظورم این نیست که دیگه از اتفاقات نمی نویسم، ولی این مدت حس نوشتن واقعا نداشتم. 


این روزها خیلی فکر میکنم. خیلی زیاد به همه چیز، به همه آدمها. به همه افعالم به همه تصمیم هام، مقایسه میکنم، گذشته و آینده ی خودم رو با آدمهای اینجا. با دوستای اینجایی م. چقدر از من خودم هستم و چقدر بازتاب شرایطم هست؟ 

بقیه آدمها چی؟ 

اگر محل تولد و خانواده آدمها  و شرایطی که توش بزرگ شدن رو حذف کنیم ازشون چی می مونه؟ از من چی مونه؟




۱۶ نظر ۱۴ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۲۶
صبا ..