غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

دارم کتاب "کی" یا همون when  رو میخونم. یه جایی از کتاب نوشته نقل به مضمون: دیگه اون دوره ای که کسی که ۳-۴ ساعت در شبانه روز میخوابید و پرکار بود برای ما قهرمان محسوب می شد گذشته! معلوم نیست اون آدم چه تصمیم های غلطی گرفته بر اساس این ساعت خوابش! و الان مطالعات نشون میده که خواب کوتاه بعدازظهر و یا سبک کاری ال و بل چقدر می تونه موثرتر باشه و به تصمیم های بهتر و بازدهی بهتر منجر بشه.

 

------------

۵-۶ ماه پیش که اومده بودم ایران وقتی که می گفتم الان استرالیا تابستون هست یه عده تعجب می کردن که چه جالب! الانم یکی دوبار چند تا عکس پاییزگونه رو این ور و اون ور گذاشتم و کامنت گرفتم که مگه اونجا پاییز هست؟! و البته بخاطر این مساله جاهایی که مخاطب بیشتری داشتم عکس پاییزی رو به عمد به اشتراک گذاشتم تا عده بیشتری متوجه بشند استرالیا تو نیمکره جنوبی هست و تو نیمکره جنوبی فصل مخالف نیمه کره شمالی هست.

 

هیچ کدوم از آدمهایی که ازم پرسیدن مگه اونجا پاییز هست بی سواد نبودن و همه شون تو حرفه و شغل خودشون آدم های موفقی هستند ولی خب هیچ وقت براشون (بعد از دوران ابتدایی که تو جغرافی خونده بودیم فصل ها تو نیم کره های مختلف متفاوت هستند) این مواجهه پیش نیومده بود.

 

 قطعا عکس ۴ تا برگ زرد و قرمز چیزی نیست که من بخوام باهاش پز بدم و اگر بخوام با عکسی پز بدم و یا زیبایی جایی رو به رخ بکشم ۴ تا عکس قبل و بعد از اون برگ ها تصاویر خیره کننده تری هستند :)

-----------

اینکه اینجا کلا از نکات مثبت زندگی اینجا- برخوردهای آدم ها و یا مثلا مدیریت شون تو دوران کرونا نوشتم و می نویسم هم از قاعده همون برگ های پاییزی پیروی میکنه.

 

من نه قصد دارم شادی و خوشحالی و آسایش و آدمهای خوب دور و برم رو به رخ بکشم نه قصد دارم تبلیغ مهاجرت کنم و نه قصد دارم کشورم رو تخریب کنم.  من فقط می خوام از تفاوت های اکثرا مثبت بگم تا جاهایی که داره زاویه دید خودم وسیع تر میشه زاویه دید ۴ نفر دیگه هم کمی دستکاری بشه. 

 

چیزی که من تو کشورم و بین اطرافیانم دیدم زن خوب و نجیب امروزی زنی هست که بره سرکار و پابه پای شوهرش کار کنه حامله بشه زایمان کنه بچه ش رو شیر بده و تا اونجایی که جانی در بدن داره خودش رو فدای بچه ش کنه و  خودش رو واسه شوهرش خوشکل کنه و غر نزنه  و غذاش همیشه آماده بشه خونه ش همیشه مرتب باشه تا شوهرش لطف کنه بره سرکار و بیاد و بهش خیانت نکنه. حالا  اینکه هر از گاهی آشغالها رو ببره بیرون و بچه رو دو تا تاب هم بده و ماهی یه بار ظرفهای تو ماشین ظرفشویی رو در بیاره تبدیلش میکنه به شوهر ایده آل.

 

من به جامعه سنتی و مردسالار ایرانی کاملا واقفم. می فهمم که اگر خیلی از زن ها این کارها رو نکنند خیلی از زندگی ها دوامی نمیاره و همین جوری هم که آمار طلاق مون بالاست دیگه اون موقع سنگ رو سنگ بند نمیشه! 

 

ولی میخوام بگم اگر من نوعی این کارها رو میکنم و جواب داده تو زندگیم و من باهاش خوشحالم خودم رو قهرمان ندونم و براساسش اونی که این کارها رو نمیکنه لوس و وابسته و تنبل نخونم. یه بار دیگه برگردیم به پاراگراف اول نوشته ام. یه زمانی که اونی ۴ ساعت در شبانه روز میخوابید قهرمان بود ولی مطالعات نشون داده اون سبک زندگی صحیح نیست. سبک زندگی خیلی از ماها صحیح نیست. اینکه من همه کارهای زندگی خودم رو به تنهایی انجام میدم نباید باعث افتخار من باشه این نشون از ضعف من تو یه قسمت دیگه س. البته اینکه توانایی مدیریت شرایط بحرانی رو داشته باشیم یه مبحث جداست.

 

هدف من از نوشتن و مثال آوردن این هست که یاد بگیریم تو زندگی مون به تعادل برسیم. کی می فهمیم تعادل کجاست وقتی از دو سر محور اطلاع داشته باشیم. وقتی سبک های مختلف زندگی رو دیده باشیم. وقتی بتونیم بپذیرم غیر از اون چیزی که ما یاد گرفتیم و ایمان داریم (ایمان به معنای واقعی ایمان و اعتقاد ایدیولوژیک) درسته روش های دیگه ای هم هست که اتفاقا لازم نیست اینقدر ما تحت فشار باشیم.

بارها و بارها از دوستانم و فامیل و ... شنیدم که من زن یا مادر خوبی نیستم چون فلان کارها رو نمیکنم یا مثلا ماشالله فلانی بدون کمک و دست تنها دو تا بچه رو بزرگ کرد درس خوند و سرکار رفت و ... 

من اینجا می نویسم تا یاد بگیریم خودمون و دیگران رو براساس معیارهایی که هیچ پشتوانه علمی نداره و فقط براساس آموزه های سنتی هست قضاوت نکنیم و برچسب های موفقیت و شکست مون رو محتاطانه تر چه در مورد خودمون و چه در مورد دیگران بکار ببریم.

 

و البته نه اینکه الان من دارم برچسب هام رو درست و بجا بکار می برم. من هم دارم یاد میگیرم. خیلی جاها می فهمم چقدر اسفناک فکر میکنم و خیلی جاها معیارهام ۱۸۰ درجه در حال تغییر هست. 

 

برای من ثبت کردن این تغییرات اهمیت داره و دوست دارم با چند نفر دیگه به اشتراک شون بگذارم بخاطر همین اینجا می نویسمشون. 

 

 

پ.ن: همیشه یه عده استثنا هستند تو همه چیز. مثلا یکی توانایی هاش واقعا بالاتر از میانگین افراد جامعه هست و اگر خیلی کارها رو هم با هم بکنه و ... نه تنها فشاری بهش نمیاد بلکه لذت هم می بره.  من این افراد رو تحسین میکنم ولی من به عنوان نویسنده این وبلاگ یه آدم کاملا معمولی با توانایی های معمولی و البته کلی نقطه ضعف هستم و به نمایندگی از قشر خودم اینجا می نویسم. 

 

۱۲ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۰۶:۵۲
صبا ..

سگو دیشب کلی پارس کرد و دو بار نصف شب بیدارم کرد. این اولین بارش بود. ظهر دلیلش رو فهمیدم. مامانش دیشب صدای گریه ش می اومد. صبح هم دیر بیدار شد و چند باری با تلفن حرف می زد و گریه می کرد. سگو هم غمگین کز (شما هم میگید این اصطلاحو؟ ) کرده بود پشت در ورودی و حتی نمی رفت تو اتاق مامانش :|  آخه لعنتی تو چرا اینقدر احساساتی هستی؟‌:(

 

 

 

شب قبل از سال تحویل من تنها خونه بودم. جنی بهم گفته بود یکی از دوستاش گفته من اون شب تا دیروقت جلسه دارم صبح هم باز باید برم جلسه میشه بیام خونه شما بخوابم که نزدیک هست به محل جلسه؟ جنی هم گفته بود باشه.

اسمش لیدیا بود و روسی هست و ۷-۸ سالی هست با شوهر و بچه هاش اومدن استرالیا و دخترش همکلاسی پسر جنی بوده و اون موقع ها خیلی رفت و آمد داشتند. 

ساعت نزدیکای ۱۰ در زد و من رفتم در رو باز کردم و خودش رو معرفی کرد و همون تو راهرو کفش رو درآورد و همونجا گفت میشه یه لیوان چایی بهم بدی. من :| 

دیگه رفتیم با هم تو آشپزخونه براش چایی درست کردم. گفت شیر هم داری؟ بهش دادم. گفتم گشنه نیستی؟ بیسکوییت می خوری؟  کلی تشکر کرد و گفت آره. بعد دیگه یه کم حرف زدیم و گفتم صبح فلان موقع میرم و ازش پرسیدم صبحانه اینجا می خوری؟ گفت با جنی در موردش حرف نزدم ولی اگر بخورم می تونم پولش رو بگذارم. من :|

دیگه گفتم عزیزم من ایرانی هستما. امشب هم شب عیدمون هست و خوبه ما مهمون داشته باشیم و ... گفت آره می دونم شماها خیلی مهمون نواز هستید و ... خلاصه باز حرف زدیم و هی من :| 

یه جا تو حرفاش می گفت اینجاهایی خیلی فردگرا هستند و ما خیلی گروه محور و اجتماع محوریم و ... من اصلا اینا رو درک نمیکنم و ... من هم :| 

یه جا رفته عکس های روی یخچال رو دید و اشاره کرد به لی لی که خیلی چاقه؟ من :|   خلاصه کمتر از نیم ساعت بعدش خوابید. 

بعد صبح که پاشد گفتم دیشب خوب خوابیدی؟ گفت نه بخاطر چایی که بهم دادی نتونستم بخوابم :|

دیگه بازم حرف زدیم در مورد وضعیت ایران و ... گفت می تونم درک کنم وضعیت روسیه و مشکلات هم مشابه هست و ... گفت من اگر میتونستم شوهرم رو راضی کنم حتما برمی گشتم. اونجا رو با همه مشکلاتش به زندگی بهتر اینجا ترجیح میدم و دیگه دیرش شد رفت. من :|

 

 

بعدش جنی ازم پرسید خب از لیدیا بگو. گفتم وای چقدر سافتقیم بود این. من کلا ۲۰ دقیقه باهاش حرف زدم در مورد خیلی چیزا نظر داد. کلی هم غر زد :)  جنی گفت اون اولا که اومده بود خیلی می اومد خونه ما ولی روابط یک طرفه بود و هر چی لطف می کردی هیچی نمی دیدی. بعدش هم اون موقع ها من تازه از بابای بچه ها جدا شده بودم انرژی کافی نداشتم که مدیریت کنم و بعد همونطور که گفتی اینم کلا داره غر می زنه که انرژی رو می گرفت. دیگه وقتی رفت خونه جدیدش من رفتم واسش یخچالش رو تمیز کردم و کمکی که از دستم برمی اومد رو انجام دادم و دیگه تقریبا همو ندیدیم و تکستی در ارتباطیم فقط گاهی.  

 

 

هنوز نموداره  تموم نشده :)

۸ نظر ۰۵ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۵۶
صبا ..

یعنی الان اینجوری هستم surprise

 

خب من هنوز جمع بندی ۲۰۱۹ رو نکرده بودم و اهداف و برنامه های ۲۰۲۰ رو ننوشته بودم. رفتم دفترم رو بیارم ببینم پارسال چی نوشتم , دفتر نوشته های سالهای گذشته م که این سری از ایران آوردم رو هم برداشتم گفتم یه نگاه بندازم تو سالهای مختلف این روزها چه حسی داشتم.

 

خب الان بازم میگم که اینجوری هستمsurprise چقدر کوچیک بودم! دنیام اندازه یه کف دست بوده! نگرانی هام رو که نگو! بعضی هاش که الان سر سوزنی تو ذهنم نبود یه روزهایی اینقدر منو تحت تاثیر قرار داده بودن که صفحه های زیادی در موردشون نوشته باشم. یه سری هاشون هم اینقدر معنوی و سطح بالا و دست نیافتنی بود که نگو!

خلاصه چی بودم چی شدم smiley البته از چیزی که الان شدم خیلی راضیم. یعنی میخوام بگم مسیری که پیمودم دقیقا از یه سری تخیل و توهم رسیده به واقعیت. الان تو آسمونا و تخیل سیر نمیکنم خواسته هام کاملا منطقی و عینی هست و آرزو نیست. هدف هست. حرفهایی هم که می زنم توهم نیستcheeky 

خب حالا بنده که تا این حد راضیم باید عرض کنم که بجز یکی - دو تا هدف فسقلی تو ۲۰۱۹ بقیه ش تیک نخورد اصلاfrown

باید اعتراف کنم که سال ۲۰۱۹ شروعش خیلی قشنگ بود ولی من اصلا انتظار نداشتم به اون شکل پیش بره ولی خب خوبی که داشت این بود که آخرش هم خوب تموم شد. وسطاش هم اصلا مهم نیست wink

 

 دیگه سال اول مهاجرت هست و بی تجربگی و خامی. 

احتمالا چند سال دیگه هم بیام به نوشته های این روزهام بگم توهمlaugh

 

 

 

یه سوال از دوستانی که اینجا رو می خونند. شماها بیشتر دوست دارید وقتی این صفحه رو باز میکنید چی بخونید.

موضوع های زیادی واسه نوشتن وجود داره, ولی من اونقدرا حوصله نوشتن ندارم و بعدش هم اینقدر اتفاق رو اتفاق می افته که اصلا وقت نمیشه خیلی چیزا رو نوشت.

یه بخشی از نوشته های اینجا هم که جهت جلوگیری از ترکیدن من هست که شما با اون بخش کاری نداشته باشید!! :) 

من خیلی اهل روزمره نوشتن نیستم. باید یه نکته ای توش باشه. خب حالا بهم بگید چه نکاتی واسه شما جذابه. مرسی. 

 

۱۳ نظر ۰۷ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۰۶
صبا ..

عمیقا حس نوشتن ندارم.

خیلی اتفاق ها می افته بعضی هاش مهمند و بعضی هاش هم خاطره ان! البته همشون خاطره میشن در نهایت.  خب من آدم گزارش نویسی نبودم هیچ موقع و این چند وقت بخاطر جدید بودن محیط از روزمره هام می نوشتم. البته منظورم این نیست که دیگه از اتفاقات نمی نویسم، ولی این مدت حس نوشتن واقعا نداشتم. 


این روزها خیلی فکر میکنم. خیلی زیاد به همه چیز، به همه آدمها. به همه افعالم به همه تصمیم هام، مقایسه میکنم، گذشته و آینده ی خودم رو با آدمهای اینجا. با دوستای اینجایی م. چقدر از من خودم هستم و چقدر بازتاب شرایطم هست؟ 

بقیه آدمها چی؟ 

اگر محل تولد و خانواده آدمها  و شرایطی که توش بزرگ شدن رو حذف کنیم ازشون چی می مونه؟ از من چی مونه؟




۱۶ نظر ۱۴ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۲۶
صبا ..

امروز یه ریسک کوچولو کردم و رفتم تو یه meetup که برای تبادل فرهنگ و زبان هر هفته تو یه هتل برگزار میشه شرکت کردم؛ یعنی کلی قبلش به خودم اصرار کردم که راضی بشه بره؛ وارد هتله هم که شدم لابیش تاریک و یه جوری بود اصلا! بعد دیگه یه پسره اومد گفت برای meet up اومدی گفتم آره؛ گفت هر جا دوست داری بشین و با هر کی دوست داری حرف بزن، دیگه یه کم با خودش حرف زدم بعد یه پسر دیگه یه جای دیگه نشسته بود رفتیم پیش اون و دیگه گفتیم کی هستیم و چی هستیم و از کجا هستیم و ... بعدش چند نفر دیگه هم اومدن و رفتن ولی من با اون پسر دومیه بیشتر حرف زدیم تا پرسید از کدوم شهر ایران هستی؟ من گفتم شیراز. گفت من یه دوست شیرازی دارم به اسم فلانی.  بعد چند بار من اسمش رو تکرار کردم یهو یادم اومد تقریبا ۴_۵ سال پیش یه شب استاد۲ شام دعوتم کرد با دانشجوهای خودش به یه مناسبتی که اصلا یادم نیست چی بود! بعد همین فلانی که این پسره گفت بغل دستم نشسته بود و قرار بود چند ماه دیگه بره استرالیا پیش داداشش و البته استاد ۲ سوپروایزر استرالیاش بود و اون موقع قرار بود بره شهر استاد ۲. پسره عکسش رو نشونم داد به نظرم خودش بود، منم اسمش رو فیس بوک زدم و نشونش دادم همون دختره بود!!! امان از این دنیای گرد و کوچیک!!

۷ نظر ۱۷ مهر ۹۷ ، ۱۳:۵۳
صبا ..

امروز صبح روز 15 ام هست که من اینجام! دیگه قصد شمردن ندارم!!


پنج شنبه شب قشنگ نبود!

جمعه جنی اینا رفتن مسافرت و من از جمعه تنها بودم و فقط با خانواده ام حرف زدم. 

شنبه رفتم باغ وحش و بالاخره کوالا و کانگورو دیدم و برگشتن هم با فری (ferry) برگشتم. 

یکشنبه رفتم محله چینی ها! چیز خاصی نبود! البته پودر فلفل سیاه و دارچین خریدم.  بعدشم پیاده رفتم hyde پارک و بعد هم کلیسایی که همون پشت بود. تو کلیسا مراسم بود، منم عین خوشحالا رفتم همون جلو نشستم. مراسمشون واسم جالب و دیدنی بود و یه حالت روحانی داشت. بعدشم اومدم اون طرف شمع روشن کردم و برای همه دعا کردم و برای محبوب عزیزم ویژه تر دعا کردم! 


دوشنبه (اینجا تعطیل عمومی بود) رفتم ساحل و اولین دیدارم با اقیانوس بود و تجربه بی نظیری بود. فوق العاده زیبا بوووووووود. دلم میخواست جییییییییغ بزنم از شدت زیبایی. 


دوشنبه هم فقط چند کلمه با جنی حرف زدم. و اصلا درست ندیدمش.


سه شنبه ظهر جنی بهم پیام داد که شب دوستام واسه شام اینجان، تو هم میایی پیش ما؟ منم گفتم بلــــــــــــــــه. سه شنبه ها ساعت 4-5 کافه دانشجوهای بین المللی هست؛ ساعت 4:30 رفتم. با یه دختر هندی شروع کردیم به حرف زدن و بعدش هم شوآن و دوستش اومدن وایسادیم یه کم حرف زدیم. بعدش رفتم خرید (خرید کردنام کلی طول میکشه؛ نصفش در حال مطالعه هستم :)  ) بعدش رفتم خونه و یه کم صبر کردم بعد رفتم اون سمت! پرسیدم کمک نمی خوان! و شام چی دارن؟ که گفتند یه غذای هندی. دوست جنی آشپزی می کرد. برنج بود و یه چیزی شبیه عدسی و سالاد و لبو و لوبیا سبز پخته! یعنی کاملا گیاهی بود غذاها! خیالم راحت شد. 

شام خوردیم و خیلی خوووب بود. بعدشم یه کم با هم حرف زدیم؛ اصلا اینکه تو جمعشون بودم سختم نبود؛ یه جمع خانوادگی و دوستانه خووب. 


بعدشم زنگ زدم و یه دو ساعتی با دوست حرف زدم. شایدم بیشتر!! کلا سه شنبه رو میشه بعد از 4 روز سکوت روز حرف نامگذاری کرد، بس که حرف زدم. 


آهان راستی با س هم حرف زدم، البته به صورت پیام صوتی. س جمعه صبح میرسه سیدنی از ایران و اونم دانشجوی دانشگاه ماست!


خدایااااااااا شکرت.


احتیاج دارم به مسیر صحیح هدایت بشم. دغدغه این روزهای من اصلا شبیه آدم های تازه مهاجرت کرده نیست. فقط خودم می دونم چه هدایتی لازم دارم. مددی. 

۸ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۴:۰۱
صبا ..

صبح هنوز ساعت 7 به وقت سیدنی نشده بود که پروازم نشست. از قبل قرار بود دوست بیاد دنبالم. دو هفته پیش یه جا نوشته بودم دو هفته دیگه میام سیدنی و همین شده بود شروع آشنایی. نه دیده بودمش و نه می شناختمش فقط اعتماد کرده بودم و اعتماد کرده بود. 

تو ماجرای خونه پیدا کردن هم کلی کمک کرده بود، اومد خونه رو دید و با صاحبخونه م حرف زده بود و اعتمادش رو جلب کرده بود و البته محیط و ... رو تایید کرده بود.


از گیت که خارج شدم با یه دسته گل اومد جلو و سلام کرد. اصلا انتظار همچین خوشامدگویی رو نداشتم. جنی (Jenny) صاحب خونه م بهش پیام داده بود که صبح اگر میشه یه کم دیرتر بریم و بخاطر همین رفتیم یه جایی صبحونه خوردیم و بعدش اومدیم سمت خونه. مطلقاً احساس غریبی یا گیجی نداشتم، انگار که دارم تو خیابون های شیراز می چرخم، اومدیم داخل و جنی با آغوش باز ازم استقبال کرد؛ اتاقم و بقیه جاهای خونه رو نشونم داد و بعد از اینکه تایید کردم رفتیم وسایل رو آوردیم. تو سایت دانشگاه نوشته بود که یه مبلغی به عنوان پول پیش و قرارداد می نویسیم ولی حالا گفت که پول پیش نمیخواد و کافیه هر دو هفته اجاره ش رو بدم و قرارداد هم نمیخواد بنویسیم. اول فکر کردم دو هفته رو پیشاپیش باید بدم چیزی که تو استرالیا مرسومه ولی بعد که جنی شماره حساب ش رو به ایمیلم فرستاده بود معلوم شد حتی نخواسته بود اجاره هفته اول رو بهش بدم و تاریخ دو هفته دیگه رو برای اولین پرداخت ست کرده بود!


دوست از قبل بهم گفته بود که روز اول باهام همه جا میاد، رفتیم سیم کارت خریدیم و بانک حساب باز کردم، دانشگاه رفتم و استادم رو دیدم، قرار شد برم ناهار بخورم و بعد برم سراغ ثبت نام. با دوست رفتیم ناهار خوردیم و بعد قرار شد اون بره بگرده و منم برم ثبت نام کنم. یه بخشی از ثبت نامم موند، آقای لی (استادم) گفته بود پنج شنبه رو بمون خونه و استراحت کن؛ جمعه هم به مناسبت ورودم ناهار خوشامدگویی با بچه های گروهش داشته باشیم. 


دوباره دوست اومد دنبالم و رفتیم کارت حمل و نقل (اتوبوس و...) گرفتیم و مایحتاج ضروری رو خرید کردیم و بعدش هم اومدیم خونه. جنی بچه هاش رو فرستاده بود خونه پدرشون و خودش هم میخواست شب بره خونه نامزدش بمونه. دو هفته دیگه عروسی شون هست تو همین خونه. برادرش هم میاد و وقتی جنی بهش گفته من شیرازی هستم؛ برادرش گفته که تو سفر ماه عسلش به ایران شیراز هم اومده و می دونه من از کجا هستم. 

اولش فکر می کردم ممکنه بترسم از اینکه شب اول تو این کشور تنها بخوابم ولی ... همه چیز خیلی عادی پیش رفت؛ چمدونم رو باز کردم ؛ لباسام رو چیدم و تخت رو مرتب کردم؛ قاعدتاً باید جت لگ می شدم ولی از ساعت 9 به زور چشمام رو باز نگه داشتم و مثل هر شب خوابیدم. 


شب چند بار بیدار شدم بخاطر صدای هواپیماها که خیلی نزدیک پرواز میکنند، صبح که بیدار شدم بارون اومده بود و هوا یه کم سرد شده بود. تمیزکاری کردم. چند تا از لباسام رو اتو کردم و انگار نه انگار که من 12500 کیلومتر از خونه م دور شدم. 


دوست زنگ زد و از اینکه برام نذری نیاورده بود عذرخواهی کرد، با استاد2 حرف زدم و توصیه های ایمنی علمی کرد، با خواهری و مامان تصویری حرف زدیم و بعد هم رفتم coles و خرید کردم دوباره.


واقعا من اومدم یک کشور دیگه؟! 


یعنی واقعا اون هدف بزرگه من تیک خورده؟!


۶ نظر ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۴۱
صبا ..

مراسم عقد و عروسی خواهرم به خوبی و به شادی برگزار شد و بار سنگینی از روی دوش همه مون برداشته شد.


من که نقش تنها خواهر عروس رو داشتم هم حجم کارها و مسئولیت هام خیلی زیاد بود، هم به شدت استرس داشتم که آیا واقعا خواهرم انتخاب صحیحی داشته و آیا واقعا خوشبخت خواهد شد. شدت استرسم اینقدر زیاد بود که تقریبا از 4 شنبه غذا خوردنم به صفر رسید تا دیشب! خدا رو شکر بدو بدوهای این چند وقت نتیجه خوبی داشت و مراسمی با کمترین حاشیه برگزار شد و فامیل هم ابراز داشتند که خیلی بهشون خوش گذشته و مراسم متفاوتی بوده. 


هنوز هم نگران خواهرم هستم! و این نگرانی و ترس و بی اعتمادی بخاطر ترس کلی من از آدم هاست که بخاطر محیط کارم خیلی خیلی بیشتر از حجم نرمال هست. 


امیدوارم که همه زوج ها با درایت و مهارتشون در کنار هم تا همیشه خوشبخت باشند و چالش های زندگی را با موفقیت و سربلندی پشت سر بگذارند.



۱۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۴
صبا ..

هفته پیش 5 روزش رو مهمون داشتیم از قم و اتاق ما نیمه اشغال بود. صبح ها من که همیشه عجله دارم و دیرم شده! حالا فرض کنید یکی هم تو اتاق خوابیده باشه دیگه چی میشه :)) 

سه شنبه صبح جعبه عینکم رو توی کیفم دیده بودم ولی وقتی رسیدم اداره نبود! معمولا تا سر خیابون اصلی رو با خواهری میام. کلی دعا کردم که اگر افتاده، کف ماشین خواهری باشه و تو تاکسی ننداخته باشم هیچ صدا و خاطره ای هم از افتادنش نداشتم، ظهر که اومدم خونه دیدم رو کمد کنار تختم هست، مامان میگه من صبح پاشدم دیدم رو اپن هست از زنعمو پرسیدم مال شماست گفته نه! ولی من مطمئنم کف سالن بوده و زیرپای یکی له شده و بعد رفته رو اپن!!


چهارشنبه تعطیل بود :)


پنج شنبه لقمه صبحونه م رو جا گذاشتم و البته سرکوچه یادم اومد ولی دیگه دیرم میشد بخوام برگردم.


امروز - شنبه- نزدیک اداره که شدم اومدم پول تاکسی رو بدم دیدم کیف پول ندارم :| هر چی گشتم هم ندیدم! به راننده گفتم واییییی آقا من کیف پولمو جا گذاشتم یه شماره کارت بده به حسابت بریزم! اونم یه کم تعارف کرد و گفت پول لازم داری بهت بدم و ... مسافرم داشت نمیشد بهش بگم بیا در اداره از یکی بگیرم باهات حساب کنم. دیگه شماره کارتش رو داد و رفت و البته علاوه بر پول، دست کلید هم نداشتم :| که حواسم به این یکی بود که واسه ظهر من نمونم و یه اتاق با در باز و بدون کلید! (کیف پول و کلیدم تو یه کیف دیگه بود که پنج شنبه باهاش رفته بودم بیرون)


به نظرتون فردا خودم میرم سرکار؟ یا جا می مونم خونه؟ یا چی؟  :))

۶ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۲۳
صبا ..

عاشق اون وقتایی هستم که مامانم میاد تو اتاق و من دارم نماز میخونم ولی همچنان سوالش رو می پرسه: 

مثلا  چایی می خوری؟ حالا این رو میشه مثلا یه جوری جواب داد که البته چون در اتاق پشت سر من هست بازم جواب دادن سخته ولی من واقعا نمی دونم در جواب شام چی می خورین وسط نماز باید چی کار کنم؟ :)


-------------------


یا تو اداره ، تو اتاقمون من  فقط خانم هستم، بعد بارها و بارها پیش میاد طرف از در میاد  تو و تو چشمای من زل میزنه و میگه آقای همکارآقا؟!! و دقیقا میشه از تو چشماش خوند که منتظره من بگم بله خودم هستم. 

چند روز پیش بود که من به همکار آقا اشاره کردم  و میگم ایشون هستن و خداییش خنده ام گرفته بود و فکر کنم یه لبخندی هم رو لبم پدیدار شد، بعد طرف یه جوری نگاه میکرد که انگار مثلا من خودم هستم و دارم الکی پاسش میدم :)) 

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۴
صبا ..