غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

سلام. 

اول بگوییم که پرشین بلاگ خراب است و جواب کامنت را نتوان داد.

حرف زدنمان نمی آید، خیلی هم نمی آید. مولایمان مولانا می فرماید:

بر لبش قفلست و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها

۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۸
صبا ..

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند

هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه بینش ز خال توست مرا

که قدر گوهر یک دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند


۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۴
صبا ..

امروز ظهر شروع کرده واسه خودش می خونه:

 

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حکام ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر در ارباب بی‌مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید

ترک گدایی مکن که گنج بیابی

از نظر ره روی که در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

 

کاملا همین جوری ها، بعد که یکمشو خوند دیدم عجب تناسبی با شرایط داره، آخه صبح که صورتم رو می شستم تو آینه گفته بودم که من شاد میشم، من خوشحالم میشم.

-----------

چند روز پیش هم که در حال ترس بودم واسه شروع یه کاری شروع کرد اینو خوند:

http://www.aparat.com/v/UtI3k

-----------

کلا واسه خودش یه موجود مستقل شده، پیشنهاداتی میده آدم می مونه که چطور اینقدر بجا و ظریف و زیرپوستیه!!

ذهن ناخودآگاهم رو میگم.لبخند


۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۳
صبا ..

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آماده ایم

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۰
صبا ..

امیدم را مگیر از من خدایا
دل تنگ مرا مشکن خدایا 
من دور از آشیانم سر به آسمانم بی نصیب و خسته
ماندم جدا ز یاران از بلای طوفان بال من شکسته
از حریر دلم رفته رنگ هوس درد خود به که گویم در درون قفس
آه در درون قفس
وه که دست قضا بسته بال مرا روز و شب ز گلویم ناله خیزد و بس
آه ناله خیزد و بس
میزنم فریاد هرچه باداباد وای از این طوفان وای, وای از این بیداد

 

آخرین تیر ترکشم وقتی کم میارم، وقتی خسته ام، وقتی ناامیدم، وقتی میخوام فرار کنم، اینه که با یک کامیون کتاب برم تو کلبه جنگلی دور از آبادی زندگی کنم. شبیه فانتزی می مونه ولی خیلی دقیق به همه چیزش فکر کردم. البته به این زودی ها عملیش نمیکنم، گذاشتم واسه روز مبادا. فقط یه مشکل وجود داره، سر همه تصمیم گیری ها می رسم به اینجا:

چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم

گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم

و تو این موضوع، همیشه می رسم به اینکه آیا مأموریتت این بوده که بیایی تو این کره خاکی و بخزی تو یه گوشه سبز و خوش آب و هوا و کتاب بخونی!! یعنی تا این حد بی مصرف!!ناراحت 

-------------------------

دخترانم که معرف حضورتون هستند! همون هفت هشت تایی که تو فانتزی هام عاشقشون هستم! اسم دوتاشون رو گفتم اینجا: باران و دل آرام، البته مهرشید و دریا و مهرسا، ساحل هم هستند. دقیقا دارم به این فکر میکنم که از حالت فانتزی به واقعیت تبدیلشون کنم. خیلی وقت پیش ها به این فکر کرده بودم که وقتی 35 سالم شد برم 2 تا بچه رو به فرزندی قبول کنم. ترجیحا دو تا خواهر، و بیارم و بزرگشون کنم. ولی خب با کارمند بودن و دست تنها و البته خونه پدری زندگی کردن جور در نمیاد! به این فکر کردم که اون بچه ها می تونند تو یک خانواده دو والدی بزرگ بشن و من اگر بیارمشون یه جورایی دارم بهشون ظلم میکنم. حالا دارم به این فکر میکنم که یک روزی به جای اینکه دو تا بچه بیارم و بزرگ کنم، من برم پیش اون بچه ها و یک شیرخوارگاه بزنم، واسه نگهداری فرشته هایی که معصومند و بی پناه. مدام این میاد تو ذهنم که هر چیزی که درونت بهش احساس نیاز داری یا تجسم میکنی یک پاسخ در دنیای بیرون واسش وجود داره. و دختران فانتزی من هم قطعا تجسم خارجی دارند.

-----------------

طبق شناخت مختصری که از خودم دارم، آدم مادی و پول پرستی نیستم، تمام عقده ها و حسرت های زندگیم از بچگی بر میگشته به چیزهایی که با پول نمی شده خریدشون، (البته که خیلی چیزهای  مادی رو دلم میخواست یا میخواد داشته باشمشون ولی حسرتشون رو ندارم) با تلاش هم نمی شده بدستشون آورد. یه چیزایی نبودن و من هم نقشی تو نبودشون نداشتم، بودنم هم نقشی تو بوجود آمدنش نداره، نبودشون هم درد داره، اینجور نیست که به سادگی بشه ازشون چشم پوشید یا فراموششون کرد، هر تقی به توقی میخوره، همشون خبردار جلوم صف میکشن. هر موقع خواستم حرص مادی و مالی بزنم آخرش رسیدم به اینکه خیلی چیزها رو نمیشه خرید، پس حرص نزن و دنبالش هم نرو. تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که خودم میشم منبع جایگزین اون نبوده ها. نمی گذارم حسرت ها و عقده هام تکرار بشه. ولی دستم خیلی کوتاه تر از این حرفاست...

----------------

ولی یه روزی یک کلبه سبز و مجهز یه جای بکر فراهم میکنم و میشنیم واسه دخترانم کتاب می خونم و نمی گذارم حسرت های من تو اونا تکرار بشه. اون روز شاید دور باشه ولی می رسه.


۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۸
صبا ..

یک دوســـت داشتن هایی هـــم هست

کـــه از دور است و در سکـــوت...

 

که دلـــت برایـــش از دور ضعـــف میرود...

که وقـــتی حواســــش نیست...

چشمـــانت را ببندی و در دل دعـــــآیش کنی...

 

و با یه بـــوسه به سویـــش روانـــه کنـــی...

کـه وقتـــی بی هـــوا نگـــاهت با نگــــاهش یکـــی میشود...

انگـــار کســـی به یکـــباره نفـــس کشـــیدن را ممنـــوع مـــی کند...

 

یـــک دوســـت داشتـــن هایـــی هســـت...

کـــه بـه یکبـــآره بــی مقـــدمه پـــا در دلـــت میگـــذارند

و...جـــآ خـــوش میــکنند...

 

و از دســـت تـــــو کــاری بـر نمـــی آید...

جــــز از دور دوســـت داشتـــن...!!!

 

یـــک دوســـت داشتـــن هایـــی اســـت...

ســــــــآکت است...

آرام اســـت...

خــــــــــوب اســـت...

گــــم اســـت...

 

عادل دانتیسم»


۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۷
صبا ..

ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم

وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم
 
ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم
 
ای بی کسان ای بی کسان جاء الفرج جاء الفرج
هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم
 
ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم
 
ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم مؤمن کنم کافر کنم
 
ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم
 
تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم
 
من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم
 
ای سردهان ای سردهان بگشاده ام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم
 
ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحان هات را من جفت نیلوفر کنم
 
ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم
 
ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم

پ.ن: یعنی مولانا تو چه حالی بوده که این غزل رو سروده؟!

۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۳۴
صبا ..

خیلی وقته که میخوام این شعر رو بگذارم تو وبلاگ ولی مصادف شد با مود پایین روحی خودم، و خب خیلی مسخره بود که کسی که دنیا رو با یک عینک دودی تیره می بینه بخواد از پیام ظفر، نور و صبح شعر بگذاره، واسه همین صبر کردم تا زمانی که بتونم عینک دودی سیاه رو از روی چشمام بردارم و نور مستقیم بخوره تو چشمام. و البته صبح هم باشه.

صبح جمعه تون بخیر باشهلبخند

 

چه زیباست که چون صبح، پیام ظفر آریم

گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.

چه زیباست، چو خورشید، درافشان و درخشان

زآفاق 
پر از نور، 
جهان را خبر آریم .

همانگونه که خورشید، بر اورنگ زر آید،

خرد را بستاییم و
بر اورنگ زر آریم.

چه زیباست، که با مهر، دل از کینه بشوییم.

چه نیکوست 
که با عشق،
گل از خار برآریم.

گذرگاه زمان را، سرافراز بپوییم.

شب تار جهان را
فروغ از هنر آریم.

اگر تیغ ببارند، جز از مهر نگوییم

وگر تلخ بگویند،
سخن از شکر آریم.

بیایید،
        بیایید،
                  ازین عالم تاریک

دل‌افروزتر از صبح،
                      
                      جهانی دگر آریم

فریدون مشیری

 

پی نوشت: می تونید این شعر رو با صدای همایون خان شجریان نیوش کنید.

۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۳
صبا ..

و را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه

چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها ....

خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بیکسی، ها می کنم هرشب

تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

محمد علی بهمنی

 

گوش دادن به این تصنیف با صدای همایون شجریان خالی از لطف نیست.


۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
صبا ..

می دونم بقیه هم اینجوری هستند یا نه! من یهو یه مصرع شعر یا یک بیت می افته تو ذهنم و هی تکرار میشه و تکرار میشه! از کجاش رو نمی دونم؟ حالا چند روز هست که "خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است" مدام داره تکرار میشه، اصلا بقیه غزل هم نه یادم می اومد و نه کلا تصویری ازش تو ذهنم بود. رفتم کاملش رو خوندم دیدم چقدر متناسب هست با این شب های دعا و مناجات.

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم

آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی

گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار

می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است


۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۰
صبا ..