غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت

هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود

گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت.

این چه جهانیست؟!

این چه بهشتیست؟!

این چه جهانیست که نوشیدن می نارواست؟!

این چه جهانیست؟

این چه بهشتیست , در آن خوردن گندم خطاست؟!

این چه بهشتیست؟

آی رفیق این ره انصاف نیست

این جفاست.

راست بگو راست بگو راست

فردوس برینت کجاست؟

راستی آنجا هم

هرکس و ناکس خداست؟

راست بگو راست بگو راست

فردوس برینت کجاست؟

بر همه گویند که هشیار باش

بر در فردوس نشیند کسی

تا که به درگاه قیامت رسی

از تو بپرسند که در راه عشق

پیرو زرتشت بدی یا مسییح؟

دوزخ ما چشم به راه شماست

راست بگو راست بگو راست

آنجا نیز

باز همین ماجراست؟!؟!

راست بگو راست بگو راست

فردوس برینت کجاست؟!

این همه تکرار مکن ای همای

کفر مگو شکوه مکن بر خدای

پای از این در که که نهادی برون

در قل و زنجیر برندت بهشت

بهشت همان ناکجاست

وای به حالت همای

وای به حالت

این سر سنگین تو از تن جداست

نه , نه, نه

توبه کنم باز حق با شماست

 

پی نوشت: شعر بالا متن ترانه "این چه جهانیست" از همای هست. خیلی زیاد می دوستمشلبخند


۱۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۲
صبا ..
دلیل نیامدنت از این دو حالت خارج نیست
...یا نمی خواهی ام  یا 
 ! یا ابوالفضل
 !یعنی نمی خواهی ام ؟
 
 
بهرنگ قاسمی
 
پی نوشت: از خلاقیت شاعر بسی خوشمان آمدلبخند

۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۱
صبا ..
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد
ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد
 
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد
 
پی نوشت: چند بیت از غزل حذف شده است.

۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۹
صبا ..

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش

خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند

عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی

در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش

لنگری از گنج مادون بسته‌ای بر پای جان

تا فروتر می‌روی هر روز با قارون خویش

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق

گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی

پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر

چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش

باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم

رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال

هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش

۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۳
صبا ..

و چقدر من به این یک بیت معتقدم : 

بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره

که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید

-----

و قرار است به این بیت نیز عمل کنم:

تو سخن گفتن بی‌لب هله خو کن چو ترازو

که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید

۳۰ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۲
صبا ..

گله هارابگذار!

ناله هارابس کن!

روزگارگوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!

زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را...

فرصتی نیست که صرف گله وناله شود!

تابجنبیم تمام است تمام!!

مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت....

یاهمین سال جدید!!

بازکم مانده به عید!!

این شتاب عمراست ...

من وتوباورمان نیست که نیست!!

***زندگی گاه به کام است و بس است؛

زندگی گاه به نام است و کم است؛

زندگی گاه به دام است و غم است؛

چه به کام و

 چه به نام و

 چه به دام...

 زندگی معرکه همت ماست...زندگی میگذرد...

 

زندگی گاه به نان است و کفایت بکند؛

زندگی گاه به جان است و جفایت بکند‌؛

زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛

چه به نان

 و چه به جان 

و چه به آن...

زندگی صحنه بی تابی ماست...زندگی میگذرد...

زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛

زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد؛

زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد؛

چه به راز 

و چه به ساز

 و چه به ناز...

 زندگی لحظه بیداری ماست...

زندگی میگذرد..


۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۳
صبا ..

من سر به تنم زیاد بود از اول

شالوده ام از تضاد بود از اول

ابعاد مرا عشق به هم ریخته بود

روحم به تنم گشاد بود از اول

۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۶
صبا ..

اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند

بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند


اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد

به امر شاه لشکرها از آن بالا فروآید


اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران

بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند


شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری

کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند


مترسان دل مترسان دل ز سختی‌های این منزل

که آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند


 


----------


از حادثه ی جهان زاینده مترس

وز هر چه رسد چو نیست پاینده مترس

این یک دم عمر غنیمت می دان

از رفته میندیش و ز آینده مترس

۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۹
صبا ..
من شدم دعوت به شیدایی؛ شماهم دعوتی

می روم سمت شکوفایی، شما هم دعوتی

می روم تا میهمان خانه ی باران شوم ؛
در سحرگاهی اهورایی، شما هم دعوتی

هست برپا با حضور روشن آیینه ها ،
محفلی گرم وتماشایی؛ شما هم دعوتی

میزبان، عشق است ومهمانان ، بلا گردان عشق
یک جهان شور است وزیبایی ؛ شما هم دعوتی

می پرستان جان فدای چشم ساقی می کنند ؛
سرخوش از جامی طهورایی، شما هم دعوتی

پشت دریا هاست شهری، قایقی آماده کن!
چون به امر عشق می آیی، شما هم دعوتی

ای پر از حس شکفتن، ای پر از حس حضور
ای پر از احساس تنهایی؛ شما هم دعوتی.

" فروغ فرخزاد "

۲۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۶
صبا ..

چند سال پیش که سخنرانی های دکتر الهی قمشه ای را گوش می دادم ، یک جایی از سخنرانی گفتند: «مرحوم پدرم می‌فرمود هیچ شعری (حتی اگر مبتذل و پیش‌پاافتاده به‌نظر برسد) نیست که بارقه‌ای از عشق الهی و عرفانی در آن نباشد. از او پرسیدند: مثلا این شعر عامیانه (اومد لب بوم قالیچه تکون داد / قالی گرد نداشت خودشو نشون داد) چه مضمون عرفانی دارد؟ ایشان فرمودند: معشوق ازلی (خداوند) کارهائی انجام می‌دهد که ظاهراً مقصود دیگری دارد (مانند آفرینش جهان) ولی منظور اصلی، جلوه‌گری ذات زیبای اوست تا دیگران او را بشناسند، ببینند و از جلوه‌ی جمال او روشنی بگیرند» 

حداقل 5 سال از شنیدن حرف ایشون می گذره ولی خب خیلی زیاد برام پیش میاد که شعرها و ترانه های عادی را می شنوم و یک دفعه فازم عوض می شه، به قول این پیام های تلگرام و واتزآپی توی شعر یا ترانه میگه عزیزم بیا سر کوچه با هم بریم بستنی بخوریم ولی با این وجود من یک دفعه از زمین کنده می شوم، تو این هفته چند بار این مساله تکرار شد:

*ترانه جدید محسن چاووشی (کجایی) اصلا به نظرم نمی تونه مخاطبی غیر از "تو" داشته باشد. با اینکه از صدای محسن چاووشی خوشم نمیاد ولی این ترانه ش واسم انگار مناجاته و خیلی دوستش دارم.

 

*تو ماشین نشستم و ضبط ماشین در حال خوندنه که می رسه به یک ترانه ی شیش و هشتی :

عجب حال خوشیه وقتی که مستی
میگن بیخیالشی کی بودی کی هستی

چه حال خوشیه مستی
نه غم داره نه شکستی

و من فکر میکنم عجب حال خوشیه وقتی که مست "تو" باشی وقتی که غرق عظمتت بشی بی خیال اینکه کی بودی و کی هستی میشی و چه حس خوبی هست وقتی که فقط "تو" باشی قطعا همه ی غم ها و شکست ها دود می شود و می رود هوا.

 

* من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم

عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم

من که مدام گله از حرکت ساعت میکنم و دلم می خواهد یک سنگ بزرگ سر راه همه ی عقربه های جهان بگذارم، برای این است که من به دنبال "تو" با عقربه ها نمی چرخم، من حواسم به این دنیاست به ما فیهاست بهم کمک کن که روزی برسد که من هم گله از حرکت ساعت نکنم.


۲ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۴
صبا ..