مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکرد، به لِستر گفت:
«یک آرزو بکن تا برآورده کنم!»
لستر هم با زرنگی آرزو کرد که دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد! بعد با هرکدام از این سه آرزو ، سه آرزوی دیگر هم آرزو کرد.آرزوهایش شد نُه آرزو،البته با سه آرزوی قبلی می شد دوازده آرزو!
بعد با هرکدام از این دوازده آرزو،سه آرزوی دیگر خواست که آرزوهایش رسید به چهل و شش تا و سپس به پنجاه و دو تا ...به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یک آرزوی دیگر! تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو...
بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر!
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند ، عشق میورزیدند و محبت میکردند ، لستر وسط آرزوهایش نشست. آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه ی طلا و شروع کرد به شمردنشان تا این که...پیر شد.
بعد یک شب،او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند.
آرزوهایش را شمردند.حتی یکی از آن ها هم گم نشده بود.همه شان نو بودند و برق میزدند ! بفرمایید چند تا بردارید ! به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیبها و گلها و کفشها ، همهی آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر،حرام کرد.
شل سیلور استاین
----------------------------
وَ حَبَسَنِی عَنْ نَفْعِی بُعْدُ أَمَلِی
و آرزوهای دور و دراز مرا از هر سودی بازداشته. (دعای کمیل)
بر چسب جدیدی به نوشته هام اضافه کردم به اسم "صبح"، ابیاتی که اشاره به این موضوع دارند را تو این برچسب جمع میکنم، البته همشون نکته هم هستند:
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست | جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی |
امام علی (ع) : موقعی که درباره مساله ای دچار ترس شدی خودت را در آن موضوع بینداز زیرا اضطراب و دلهره ای که در وجودت برای مصون ماندن از آن خطر وجود دارد به مراتب سخت تر است از ابتلاء و درگیریت به آن موضوع.
نهج البلاغه
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
به آدمی نرسیدی ، خدا چه میجوئی
ز خود گریخته ئی آشنا چه می جوئی
...
عیار فقر ز سلطانی و جهانگیری است
سریر جم بطلب ، بوریا چه می جوئی
اقبال لاهوری
تمام و کمال تقوا این است که آنچه را نمی دانی بیاموزی و بدانچه می دانی عمل کنی.
پیامبر (ص)
پی نوشت: منبعش پورتال اداره مون. بالاخره اداره مون به یه دردی خورد
بعدتر نوشت: در راه بازگشت ذهن محترم می خواند:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
گفت شیر آری ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل اشارتهای اوست
آخراندیشی عبارتهای اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بر دارد ز تو کارت دهد
حاملی محمول گرداند ترا
قابلی مقبول گرداند ترا
قابل امر ویی قایل شوی
وصل جویی بعد از آن واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره مخسپ
تا نبینی آن در و درگه مخسپ
هان مخسپ ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن درمیان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان
ور اشارتهاش را بینی زنی
مرد پنداری و چون بینی زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زانک بیشکری بود شوم و شنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
گر توکل میکنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن