بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
نمی توانم برای یک موضوع ظاهرا خوشحال کننده، خوشحال باشم، حسم دقیقا حس کسی هست که پازل می چیند از آن پازل های چندهزار قطعه، از آنها که طیف رنگ دارد و خیلی از قطعاتش به هم شبیه می باشد، وقتی یک قطعه را پیدا می کند، که از نظر سایز و رنگ همان است که مدت ها دنبالش بود، خوشحال می شود، اما چند وقت بعد می فهمد که انتخاب آن قطعه صحیح نبوده و جایش کمی آن طرف تر است. از آن طرف احساسم در مورد موضوعات ناراحت کننده هم همینطور است، حس میکنم قطعه ای که امروز با تمام وجود غلط بودنش را به رخم می کشد، همین روزهاست که جایگاه اصیل و اصلی اش را می یابد و آرام می گیرد، خلاصه کلام این است که به هزار ترفند می خواهم بپذیرم، پذیرفتنی که سکون نداشته باشد، پذیرفتنی که در دلش قبول دارد، با همه ی دست و پا زدن ها آخرش من خیلی جاها هیچ کاره ام، که برسم به حرف حافظ که می گوید :
حافظا چون غم و شادی جهان درگذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم.