خود غلط بود آنچه می پنداشتیم!
این نوشته در ادامه کندوکاوهای شخصیتی من و مساله خشمم نسبت به والدینم هست که همین اول بگم موفق شدم ببخشمشون.
من حالم کاملا خوبه و این یادداشت در وضعیت ثبات روانی نوشته شده :) . این نوشته طولانیست!!
روزهایی اولی که تازه خونه م رو جابه جا کرده بودم یه روز سرمیز نشسته بودم که مامان آنیتا ازم پرسید قهوه می خوری منم گفتم آره و خیز برداشتم که برم به سمت درست کردن قهوه که گفت بشین من واست درست میکنم و من نشستم و فقط ذوق و خوشحالی رو تو صورتش دیدم از اینکه داشت برای من کاری انجام می داد. کاری که از غریزه مادریش و مهربونیش می اومد. وقتی فنجون قهوه رو گذاشت جلوم و من از نزدیک صورت خوشحالش رو دیدم یهو به خودم اومدم که تو توی این سالها با مامان چیکار کردی؟؟!!!
دقیقا انگار یه سطل آب سرد ریخته باشند رو سر کسی که خواب هست و یهو بیدار میشه و می بینه که تو یه دنیای دیگه هست.
من سالها سر محبت های مامان به این شکل باهاش بحث داشتم و نه تنها اگر چنین محبت هایی بهم می کرد خوشحال نمیشدم بلکه عصبانی و ناراحت میشدم و میخواستم هر چه سریع تر آثار جرمش رو پاک کنم!! اون روزی که خوشحالی مامان آنیتا رو دیدم تازه یادم اومد که هر دوی مامان و بابا با انجام کارهای اینچنینی فقط قصد خوشحال کردن من رو نداشتند که خودشون هم خوشحال میشدن و من دقیقا نمی خواستم که اونها از انجام این کارها خوشحال بشند.
اما چرا؟
به دلیل برادرم و بیماریش.
برادر من یه بیمار دوقطبی(bipolar) از نوع بسیار شدیدش هست و خب بیماری برادرم سالیان دراز هست که وضعیت زندگی ما رو از حالت نرمال خارج کرده بود.
خشم من از مامان و بابا برای این بود که من اونا رو مقصر وضعیت برادرم می دونستم.
شاید بهتر باشه از بابا شروع کنم.
الان در این سن و بعد از کلی مطالعه و تحقیق و مشاوره و سخنرانی گوش دادن من می تونم بفهمم که بابا از همون روزهایی که اولین حاطرات من شکل گرفته درگیر افسردگی بوده و به قول دکتر هولاکویی ما همیشه درگیر اون مثلث نکبت افسردگی - اضطراب و استرس - خشم و عصبانیت بودیم.
که این مثلث نکبت باعث سخت گیری های زیاد بابا و همراه نبودنش هر جا که حمایتش رو لازم داشتیم و مخالفتش تو تمام تصمیم های زندگی مون بود. این تصمیم ها از خرید چیزهای مثل تخت و کمد تا چیزهای بزرگتری مثل ازدواج و موقعیت های تحصیلی و شغلی ما بوده و شاید هم هست.
خواهرم به شدت بچه ی مثبت و مسئولیت پذیری بود و من هم دنباله رو اون بودم و شبیه اکثر بچه های نسل ما انگار ما دو تا رو گذاشته بودن رو اتوپایلوت و برای خودمون بی هیچ دردسری بزرگ میشدیم. دردسر من از خواهرم هم کمتر بود چون همه چیز اول رو اون امتحان شده بود و ورژن اصلاح شده و آسونترش به من می رسید. در حین اینکه من حمایت و تجربه خواهرم رو داشتم خواهری که برای من نقش مادری رو هم انگار که عروسکش تو خاله بازی های زندگی باشم بازی می کرد.
البته که سخت گیری های بابا در مورد خواهرم به عنوان فرزند اول بسیییییییییار زیاد بود که وقتی موضوع به من میرسید من اصلا یا سراغ اون موضوع نمی رفتم یا یه جوری مطرحش میکردیم که با مخالفت بابا روبرو نشیم.
مثلا یادمه خواهرم دبیرستانش رو یه مدرسه نمونه بسیار خوب قبول شد ولی چون برای رفت و آمد سرویس لازم داشت (سرویس رایگان از سمت محل کاربابا همیشه برقرار بود) ولی خب بابا نگذاشت اون مدرسه رو بره و یه مدرسه نزدیک خونه مون ثبت نامش کرد. به همین علت وقتی نوبت من شد من اصلا آزمون مدارس خاص رو شرکت هم نکردم که بخوام بعدش با مخالفت کسی روبرو بشم!
و الان فکر میکنم که سخت گیری های این مدلی فقط مختص خونه ما هم نبود و شاید مساله رایج اون زمان تو خیلی از خانواده ها بود.
اما در مورد برادرم همه چیزش با ما متفاوت بود از اول و این تفاوت رو مامان می گذاشت به حساب تفاوت دختر و پسر و البته هر روز از داشتن فرزند پسر ابراز انزجار می کرد و البته به دلیل رفتارهای خاص بابا کلا از جنس مذکر شاکی بود.
از همون اول دبستان برادرم نشانه های بیماری رو داشته و سال اول دبستان بعد از دو ماه معلمش از مامان و بابا خواسته که ببرنش و دوباره سال بعد به مدرسه بفرستنش.
سالهای بعد به نسبت خوب بود ولی از اواسط دور راهنمایی که همزمان با دوره بلوغش میشد عدم تمرکزش و یادگیریش در درس خوندن و ناسازگاری های بسیارش با همه روز به روز بیشتر میشد و از اون طرف هم سخت گیری های بابا و فشارهاش و سرکوفت و تحقیر کردن های مامان بیشتر میشد.
من از پنجم دبستانم دقیقا این تبعیض ها و فشارهایی که رو برادرم بود رو می فهمیدم!
خلاصه ش اینکه اوضاع روز به روز بدتر میشد خشونت برادرم هر روز بیشتر بیشتر میشد و سرنخ همه رو که می گرفتی لجبازی با مامان و بابا سرش بود. برادرم نتونست وارد دانشگاه بشه و این سرافکندگی بزرگ!!! شروعی بود برای شکست های پی در پی اش در موقعیت های شغلیش و ارتباطاتش.
جر و بحث های بسیاربسیار شدید تم همیشگی خونه ما بود. تا اینکه سال ۸۲ برادرم بعد از یه دعوای اساسی با مامان و بابام زمانیکه من دانشجوی یه شهر دیگه بودم و خواهرم شاغل در شهر دیگری از خونه به مدت ۴۰ روز بی خبر رفت و وقتی که برگشت یک مجنون واقعی بود. اون سال اولین سالی بود که بیمارستان بستری شد (فعل شدی که من اینجا نوشتم فقط دو حرف داره ولی این تا بستری شد کل فامیل و کلانتری محل و هزار جور نقشه و کمک بکار گرفته شد و پشتش یه دنیا حرف هست).
اولین تشخیصی که روش گذاشته شد اسکیزوفرنی بود. داستان زیاد داشتیم. مرخص شد دارو نمی خورد. امنیت جانی نداشتیم. گاهی هیچ راه ارتباطی با بیرون خونه نداشتیم و ... دقیق یادم نیست ولی فکر کنم دوسالی بدون اینکه بفهمه تو غذاش دارو می ریختیم و تصور اینکه وقتی مهمون داریم و مهمونی میریم و دارویی که باید بهش میرسید الان از توان خودم هم خارجه.
۵ سالی به همین شکل گذشت با روزهایی که من خیلی موقع هاش به این فکر میکردم که مثلا اگر تو صفحه حوادث دوستام بخونند که ما چه جوری مردیم چه فکری میکنند؟؟!! و بارها خودمون و مراسم تشییع جنازه و خاک سپاری مون و آدم هایی که شرکت میکنند و حرفهایی که بعد از مرگمون زده میشه رو تصور میکردم!!
و البته که این وسط من و خواهرم زندگی شخصی خودمون رو هم داشتیم. کار کردن و خواستگار داشتن و موفقیت و شکست شغلی و هزار جور رویداد دیگه و طبق قانونی که بابا گذاشته بود و البته ما هم معتقد بودیم که درسته ما هیچ چیزی رو نباید تو خونه جلوی برادرم مطرح میکردیم. چون اون شدیدا به موفقیت های ما حسودی میکرد و معتقد بود ناراحتی های ما زندگیش رو خراب میکنه. تمام شادی ها و اشک های ما سانسور میشد. حتی تلفن زدن ها و ... یادمه که خیلی موقع ها برادرم اصلا از خونه بیرون نمی رفت و همه امید ما به این بود که مثلا چند روز یکبار یکساعت بره حمام و ما از اون فرصت برای خیلی کارهایی که در حضورش قابل انجام نبود استفاده می کردیم.
تا سال ۸۶ که اوضاع اینقدر بد شد که وقتی مامان خونه تنها بود برادرم دوباره وارد فاز جنونش شده بود و مامان هم چون تو خونه تنها بود از خونه رفته بود خونه دایی م. اون روز صبح که من از خونه می رفتم بیرون هیچ وقت فکر نمی کردم که دیگه تا پایان عمرم برنگردم به اون خونه. تصمیم جدید این شد که برای تامین امنیت جانی مون ما مستقل از برادرم زندگی کنیم و این اتفاق هم افتاد چون هیچ کس در خودش توانش بستری کردنش رو نمیدید و بستری کردن هم چاره موقت بود. اون روزها اون داشت دارو مصرف میکرد. درمانهایی مثل ECT رو هم به صورت دوره ای می گرفت ولی باز هم حالش خوب نبود.
بیشتر از ۳ سال ما توی دو تا خونه جدا زندگی می کردیم که حتی از ترس اینکه بلایی سر و من خواهرم بیاد تا دوسال برادرم نمی دونست ما کجا زندگی میکنیم. بابا هر روز بهش سر میزد و براش غذا می برد. باهاش حرف میزد و اگر یه روز به هر دلیلی نمیتونست بره قبلش باید بهش اطلاع میداد. دیگه خودش هم قبول کرده بود که بیمار هست و داروهاش رو خودش می خورد.
کم کم گویا آرومتر شده بود و مامان و بابا دوست داشتند که برگرده پیش ما. بابا خسته بود از این همه رفت و آمد و خب غریزه مادرانه مامان این کار رو تایید میکرد. من اون سال ارشد قبول شدم دانشگاه شیراز ولی از همون روز ثبت نام درخواست خوابگاه کردم و رفتم خوابگاه. هیچ کس از دوستانم در جریان نبود چرا من خوابگاهم؟!! (الان که فکر میکنم که چطور سوالای بقیه رو می پیچوندم که نخوام دروغ بگم مغزم سوت میکشه از اون همه بازی با کلماتم:) )
یکی دوسالی اوضاع خوب بود. فاصله بین مشاجرات کمتر شده بود. دیگه شکستن ها و زد و خوردها کمتر شده بود ولی صفر نشده بود و این بیماری لعنتی دست از سرمون برنمیداشت. دوره های افسردگیش بیشتر شده بود و طولانیتر که دوره های آسایش ما بود ولی دوره های شیداییش (منیک) واقعا شیدا میشد. توهم های بسیار شدید و عجیب و غریب. حتی الانم که بهش فکر میکنم به نظرم اونا همش کابوس بوده نه واقعی. ولی خب واقعی بود. باز هم کلانتری و بیمارستان و بستری و بعدش هم کلینیک های نگهداری از بیماران روانی مزمن.
دیگه همه ی ما با همه وجودمون پذیرفته بودیم که اون بیمار هست و دیدن رنج کشیدنش اینقدر سخت بود که من به شخصه بارها دلم گور دسته جمعی میخواست که همه مون با هم بمیریم و دیگه هیچ کس اینقدر عذاب نکشه تو این زندگی. کلمه استیصال و بی چارگی رو ما زندگی کردیم. تمام پوست انداختن های اعتقادی من تو همه این دوره ها بود.
و من خیلی جاها مامان و بابا رو مقصر میدونستم. تحقیرهاشون اینقدر شدید بود که منی که می شنیدم و مخاطبشون هم نبودم از شدت دردی که میکشیدم دلم میخواست بمیرم. خواهرم بیشترین آسیب رو از بیماری برادرم دید ولی اینقدر روح و قلبش بزرگ هست که همیشه و در همه حالی هر کمکی از دستش برمی اومد دریغ نمی کرد. دیگه جای ما با مامان و بابا عوض شده بود. ما شده بودیم موعظه گر و مامان و بابا به حرف ما بودن.
سال ۹۶ تقریبا ۸ ماه برادرم تو کلینیک بستری بود. من داشتم زبان میخوندم برای امتحان آیلتس. تو یه اداره ای که (اونجا هم به معنای واقعی کلمه دارالمجانین بود )هم کار میکردم. حجم فشار روانی اون سال اینقدر زیاد بود که حد نداشت. انگار مثلا ما خانوادگی برادرم رو کشته بودیم و به هیچ کس هم نگفته بودیم یه حس گناه شبانه روزی داشتیم. که اون مریضه و ما بردیمش گذاشتیمش یه جایی که آسایش نداره و ما چقدر بی رحمیم. ریشه خشم من از مامان و بابا برمی گشت به خیلی قبل تر. ولی این خشم اون روزها بیشتر میشد چون انگار میخواستم بار گناه خودم رو سبک کنم. انگار میخواستم بگم من تو این جنایت نقشی ندارم و من هم تیمی شما نیستم!!
دوباره یه چند ماهی برادرم مرخص شد و دوباره داستان تکرار شد. این بار دو ماه قبل از اومدن من به استرالیا و عروسی خواهرم بود که همش برخلاف میل بابا بود. ولی دیگه نه بابا توان داشت اعمال قدرت کنه و نه من و خواهرم تمایلی به موندن تو اون خونه داشتیم.
من با یه چمدون بزرگ احساس گناه ایران رو ترک کردم. چمدونی که مامان و بابا برام اینجوری پرش کردن که اینقدر سنگین بود که خشم من تا همین چند روز پیش بهشون ادامه داشت.
اون روزها دلم میخواست تو این وبلاگ یه یادداشت بنویسم و تیتر بزنم "و این یک مهاجرت نیست که یک فرار رسمی است". من فرار کردم از خونه م. از شهرم و از کشورم. از خونه ای که آدم هاش عاشقانه دوستم داشتند و من هم دوستشون داشتم و شهر و کشوری که جونم رو حاضر بودم براش بدم. ولی ناچار بودم. دقیقا این شعر حافظ که میگه "از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود" در مورد من صادق بود. هر چیزی رو که فکر کنید میشد امتحان کرد رو امتحان کردم. هر چاره ای که یک درصد احتمال موفقیت داشت و ته همه اینها استیصال و بی چارگی بود تو همه ی ابعاد زندگیم!
برادرم باز هم مرخص شد و یادمه پارسال که میخواستم برم ایران بابا از روزی که بلیط گرفتم اضطراب شدید داشت که نکنه رفتن من همزمان بشه با یه دوره منیک برادرم یا دوباره اون چرخه حسادت و ... شروع بشه! که خدا رو شکر همه چیز بخیر گذشت. تمام مناسبت هایی که خواهرم قرار باشه با شوهرش بره خونه مون (خواهرم یه شهر دیگه زندگی میکنه) دوباره همه این استرس ها وجود داره حتی برای منی که اینجا هستم.
اما من درسته که میدونستم ژنتیک عامل اول بیماری برادرم هست. مامان رو مقصر می دونستم چون بارداری برادرم براش ناخواسته بود و مامان از هیچ تلاشی برای سقطش فروگذار نکرده بود. مامان رو مقصر میدونستم چون اگر من هم اون جوری تحقیر میکرد احتمالا خیلی وضعیت امروزم با برادرم فرق نداشت.
خشمم نسبت به بابا بخاطر وضعیت برادرم و خیلی چیزهای دیگه بود.
خودم رو گذاشتم جای مامان. مامان من تو سن امروز من داشته خواهرم و خانواده رو برای کنکور خواهرم آماده میکرده. یه پسر ناسازگار داشته و یه همسر سازمخالف که هیچ حمایت عاطفی از سمتش نمیشده و به قول شماها جنگ و مشکلات اقتصادی و هزار جور چیز دیگه رو پشت سر گذاشته و از دو سال قبل از تولد من مادرش رو از دست داده بوده و هیچ حمایتی از سمت خانوادش که نمیشده هیچ! حمایت هم میکرده و هیچ وقت تو وظایف مادریش نسبت به ما کوتاهی نکرد. هیچ وقت افسرده نبود. من همه ی اصول اولیه روابط اجتماعی و شروع آشنایی با غریبه ها و هزار جور چیز دیگه رو از مامانم دارم و منِ بی انصاف ازش شاکی بودم که چرا اینقدر به ما محبت میکنی خسته مون کردی :(( خفه مون کردی با محبت های بیجات :(( (من دارم با این نوشته ها اشک میریزم. اشک از خجالت و شرمندگی) چون همیشه همه تلاشم رو کرده بودم و میکنم آدمها رو درک کنم و اگر کاری از دستم برمیاد بخاطر تمام احساسات بی پناهی که خودم تجربه کردم حداقل بقیه تا اونجایی که من میتونم چنین تجربه ای نداشته باشند ولی در مورد مامان اینقدر خشمم نسبت بهش زیاد بود که نمی دیدم که اونم به یه آغوش نیاز داره بعد از این همه سال جنگیدن و سختی. که اون هم آدمه و خسته میشه. که اگر یه موقع هایی غر میزنه حق مسلمش هست. تازه چشمام باز شد که چقدر این زن بزرگ و قلبش بزرگه و من چقدر غافل بودم ازش :(
خودم رو گذاشتم جای بابا. روزهایی که مودم پایین هست رو یادم آوردم و دلیل ترس و نگرانی بابا از هر چیز جدید و متفاوتی رو درک کردم. بابا نیاز به کمک داشته ولی تو شرایطی که کمک گرفتن اصلا تعریف نشده بود به هر سختی بود اوضاع رو مدیریت کرد. درست یا غلط. بابا هم نیاز به آغوش داشته ولی زندگی فقط بهش سیلی زده. بابا هم اون روزهایی که حالش خوب بوده بهترین حامی بوده و بابا هم می تونسته خیلی جاها بزنه زیر هم چیز ولی وایساده و جنگیده. مامان و بابا هر دو مهربانی رو داشتند و دارن ولی کاش اون روزها دانایی داشتن و کسب کردن به شکل امروزی مد بود که هم اونا کمتر سختی میکشیدن هم برادرم و هم ما.
از دوستای ایران من فقط "ر" از بیماری برادرم خبر داره و هم اتاقی های لیسانسم هم تا حد محدودی زمانی که اولین بار برادرم بستری شده بود به دلیل همزمانیش با یه سری مشکلات اساسی که تو زندگی خواهرم پیش اومده بود در جریان قرار گرفتند. دوستان اینجام هم که هیچ کس و یه بار هم سال ۹۷ اینجا یه یادداشت خصوصی گذاشتم از شدت شوکی که بهم وارد شده بود و قبل از عروسی خواهرم و مهاجرت من بود و من فکر میکردم که همه چیز به هم ریخته!
چرا این یادداشت رو عمومی نوشتم:
۱) این بخش از زندگیم رو بپذیرم و باهاش روبرو بشم.
۲) روز استرالیا که بود شب قبلش تو یه برنامه تلویزیونی ۴ نفر به عنوان استرالیای هایی سال انتخاب شدند. یکی شون یه خانم جوان بود که تو مدرسه معلمش بهش تجاوز کرده بود و داستان اون تجاوز رو همون شب تو برنامه تلویزیونی تعریف کرد در حالیکه گریه می کرد و خیلی سنگین بود. هدفش این بود که تا جایی که میشه جلوگیری کنه از چنین اتفاقی برای بقیه بچه ها.
من اون شب خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و همون شب تصمیم گرفتم که من هم اونقدر جسارت بخرج بدم که نترسم از بیان مشکلاتم. من تو زندگیم روزهای سخت کم نداشتم و دلم نمیخواد هیچ کس اون همه فشار و تنهایی رو تحمل کنه. داستان سختی هام رو گفتم برای شروع چنین زنجیره ای.
۳) اگر پدر و مادر هستید و بچه تون شبیه بقیه بچه ها نیست همش بخاطر تنبلیش و کج خلقیش و ... نیست. حواس مون باشه اختلالات روانی و شخصیتی اگر از سن کم تشخیص داده بشه خیلی خیلی قابل کنترل هست و با دارو و تراپی قابل درمان هستند. سعی کنید توی تغییرات روانی بچه ها با مشاور در ارتباط باشید.
۴)بیماری روانی داشتن ننگ نیست حتی اگر ژنتیکی باشه. مثل سرطان و خیلی مشکلات و بیماری های دیگه که زمینه ارثی دارن. آدم ها تو انتخاب ژن هاشون هیچ نقشی ندارند و مقصرش نیستند و اتفاقا کسی که از بیماری روانی رنج می بره دردش و مشکلاتش بیشتر از یه بیمار مثلا سرطانی هست چون از جامعه به نوعی طرد میشه و به حمایت بیشتری نیاز داره. حتی خانواده اون فرد هم به حمایت نیاز دارند. این مساله باید فرهنگ سازی بشه تو همه جوامع و علی الخصوص ایران.
۱۰ اکتبر روز جهانی سلامت روانی هست. افراد و خانواده های زیادی در حال تجربه و رنج کشیدن از بیماری روانی هستند و وقتی روز جهانی برای یک مساله داریم یعنی تعداد این افراد تو کل دنیا بسیار زیاد هستند و خب البته ایران هم متاسفانه جزو کشورهایی هست که در زمینه مدیریت این مساله ضعف داره.
۵) دلیل درونگرایی شدید من مشکلاتی بوده که تو جامعه ایران ننگ بود که البته که شخصیت من کلا برونگرا نیست. ولی فکر میکنم مذاکره کردن رو به مرور زمان یاد گرفتم و البته که من همه ی این سالها سعی کردم ایراداتی رو که مامان و بابا تو برخورد با ما و تو برخورد با خودشون داشتند رو نداشته باشم. شاید باید ازشون بخاطر ایرادهاشون هم تشکر کنم که باعث شدن من هدف تلاش هام رو به سمت صحیحی ببرم.
۶) میگن چون میل به بقا در انسان بوده همیشه خطرات بیشتر براش اهمیت داشته تا اتفاقات مثبت. واسه همین اتفاقات منفی شاید بیشتر تو ذهن آدمها می مونه. فکر میکنم در مورد من و آدمهایی با تجربیات مشابه این پروسه از یه جایی به بعد برعکس شده! یعنی من برای بقا نیاز داشتم اتفاقات بد و خاطرات بد رو فراموش کنم و تمرکزم فقط روی رویدادها و خاطرات مثبت باشه و اینقدر این کار رو تکرار کردم که جزو طبیعتم شده یا شاید اینقدر زندگی با من این کار رو تکرار کرده که بشه جزو روتین هام. از اینکه در این نقطه از زندگی هستم و دیدگاهم به زندگی به این شکل هست راضیم. همیشه گفتم از اینکه هستی رو تجربه کردم و میکنم با وجود روزهای پردردش که هنوز هم درداش تموم نشده راضیم و خواستم بهتون بگم آدمی که این حرفا رو می زنه از سر بی دردیش نیست. آدمها رو براساس خنده های همیشگی روی صورتشون قضاوت نکنیم و حسرت زندگی هیچ کس رو نخوریم.
۷) هنوز هم اهداف سال ۲۰۲۱ ام رو مکتوب نکردم!! این مدت خیلی فراز و فرود روحی داشتم. برام مهم بود که بتونم بار این خشم رو زمین بگذارم. تحلیل کردن های این چنینی به شدت انرژی گیر هست. یه روزهایی شروع می کردم به تماشای فیلم یا سریالی ولی چون این موضوع تو ذهنم بود هی برمیگشتم عقب و همه چیز رو مرور میکردم یهو بخودم می اومدم که ۲ ساعته دارم فکر میکنم و اشک می ریزم. میخواستم قبل از اینکه سال ۱۳۹۹ تموم بشه پرونده ی این موضوع رو ببندم. هر چند که تقویم الان تو زندگی من بی معنی هست! و نه به سال شمسی احساس تعلق دارم و نه میلادی ولی خب بگذارید دلم خوش باشه که من سال ۹۹ ام رو یه جور خوبی جمع کردم :)
۸) قبلا همیشه از اینکه آدم ها رو با بیان مشکلاتم ناراحت کنم می ترسیدم. شاید دلیلش باورهای مذهبی و اون فرهنگ رایج ایرانی هست که تو باید تصویر زیبا و کاملی از خودت ارائه بدی تا خواستنی باشی یا مثلا تو صورت مومن نمیشه غم و شادی رو تشخیص داد!! ولی واقعیت این هست که آدمی که مشکل نداره و خوشحال یا موفق هست تداعی کننده یه مدل دست نیافتنی و پلاستیکی :)) هست. تداعی کننده یه مرفه بی درد! ولی وقتی بفهمیم آدمها درد دارند و با این وجود دارن تمام چالشهای زندگی رو پشت سر می گذارن و تنها تفاوتشون در دیرتر خسته تر شدنشون هست و نه در باهوشی و زیبایی و خانواده خوب و موفق و مرفه شون شاید کمک کنه نترسیم از بیان مشکلات مون به آدم های امنی که تو زندگی مون داریم.
من همچنان با درد ودل کردن برای هر کسی و در هر جایی مشکل دارم. هنوز هم معتقدم باید در جای صحیح و با فرد صحیح حرف زد. ولی خب به اندازه قبل دیگه نمی ترسم. چون درد و مشکل داشتن رو بخشی از زندگی نرمال میدونم.
۹) دور شدن از مامان و بابا بهم کمک کرد که بتونم به این شکل تحلیل شون کنم. یادمه اون اوایلی که اینجا اومده بودم سربسته از خشمی که نسبت به مامان و بابا داشتم به یکی دو نفر گفتم و همه میگفتند چند وقت که بگذره همه چیز کمرنگ میشه و فقط دلتنگی شون برات می مونه! در هر صورت من معتقدم بچه ها وقتی ۱۸ سالشون شد و رفتن دانشگاه نباید برگردن به خونه والدینشون و باید مستقل بشن که خیلی از مشکلات اینجوری اصلا بوجود نیاد.
پ.ن: من یه چیز رو دیروز یادم رفته بود. دو تا از دوستان من که شروع آشنایی مون مجازی بوده تو این چند سال آخر در جریان مشکلات خانواده ما بودن. من هیچ کدومشون رو از نزدیک ندیدم. یکی شون (شیرازی هم هست) هم اتفاقا اینجا رو میخونه و تو خیلی از روزهای سختم کنارم بوده و بهم امید داده.
سلام صبای نازنین، منم خواننده خاموش هستم،
واقعا کارت قابل تحسین هست اینکه جرات پیدا کردی از چنین تلخی عظیمی نوشتی..
خدارو واقعا شکر که تونستی خودت رو نجات بدی،
چقدر دردناک و ظالمانه بود در شرایطی که برادرتون نیاز به کمک داشته تحقیر میشده سرکوفت میشنیده اونم به خاطر بیماری که دست خودش نیس، اشک ریختم به خاطر بی کسی و مظلومیتش ، مظلومیت اون، تو و خواهرت...
بیماری های روان واقعا و واقعا خیلی خطرناک هستن هم برای خود بیمار هم اطرافیان شون،
مرسی که این پست رو نوشتی، دمت گرم..
صبای نازنین من بی انصافی میدونم اگه بنویسم درکت میکنم فقط میتونم بگم منم فقط مهاجرت نکردم منم فرار کردم به یه کشور دیگه خودم رو انداختم داخل یه چاه پر از آتیش و جز خدا هیچ کسی رو ندارم....همش اونه که معجزه وار دستم رو گرفته تا اینجا... خدا کنه دستم را برای همیشه بگیره..ول نکنه..