و اما دیروز رفتم یه میتاپ دیگه اونم چه رفتنی.
اینجا برنامه طبیعت گردی و پیاده روی و ... زیاد هست وخب برای دختر تنهایی مثل من چی بهتر از یه میتاپ که باهاشون بری جاهای جدید.
باید یه برنامه ساده انتخاب می کردم چون نمی دونستم توان بدنیم در حد برنامه های اینجا هست یا نه!
واسه همین یه پیاده روی بدون چالش رو انتخاب کردم که عنوانش تماشای وال های کوهان دار بود! و قرار بود یه مسیر طولانی حاشیه اقیانوس پیاده روی بشه تا یه جایی که وال ها هستند به تماشاشون بشینیم.
بازم صبح شنبه همچنان تردید داشتم چون عضلات پام بخاطر سرماخوردگی یا نمی دونم چی گرفته بود و تو خونه هم درست نمی تونستم راه برم. برنامه اینطور بود که قرار بود با فری ساعت 9:17 دقیقه برن یکی از خلیج ها و از اونجا پیاده روی رو شروع کنند.
من می تونستم با اتوبوس 8 یا 8:20 برم تا به فری برسم. به 8 که نرسیدم؛ و گفتم به 8:20 میرسم حتما ولی 10 ثانیه دیر رسیدم وجلوی چشمام اتوبوسه رفت، اتوبوس بعدی هم 8:35 می اومد واین یعنی حتما نمی رسیدم ولی چون از اول به خودم گفته بودم اگر نرسیدم بهشون بخاطر درد پام حتما بهتره، پس ناراحت نشدم و قرار شد فقط تلاش کنم. خلاصه ش اینکه با دویدن های فراوان 9:16:50 سوار فری شدم و رسیدم و تازه یادم اومد علاوه بر پا درد صبونه هم نخورده بودم که :) دیگه صبونه خوردم و 20 دقیقه بعد رسیدیم به مقصد اولیه و تازه گروه دور هم جمع شدن و سرگروه (تد) اومد حرف زد و توضیح داد و راه افتادیم - 40-50 نفر بودیم.
بجز دو - سه نفر اکثرا تنها بودن. یه ذره که رفتیم، دیدم یه دختره تنهاس رفتم شروع کردم به صبحت باهاش اسمش لین بود ، متولد کره بود ولی استرالیا بزرگ شده بود و خلاصه حرف زدیم و فهمیدم چقدر تشابه فرهنگی داریم باهاشون تو یه مسائلی و ... خیلی هم دختر مهربون و مودبی بود. بعد که سنش رو پرسیدم یک ماه و 8 روز از من کوچکتر بود و البته فکر می کرد من 26 سالمه :)) و البته به اون هم می اومد 26 سالش باشه :))
مناظر زیبا و دیدنی، یه منطقه هایی بود ویوی خونه ها رو به اقیانوس و بسیار شیک و رویایی بودن!
سرعت پیاده روی شون خیلی بالا بود و اصلا نمی شد وایساد و عکس گرفت مگر جاهایی که تد توقف می کرد که یه چیزی رو توضیح بده!
خلاصه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم یه جایی که یه استراحت؛ WC و ... داشته باشن. من نشسته بودم که یه خانم گفت چهره تون شبیه ایرانی هاس؛ گفتم خب ایرانیم :) دیگه شروع کردیم فارسی حرف زدن!
این خانم هم همسن من بود و فقط 30 روز بزرگتر بود، اونم برای دکتری اومده بوده اینجا چندین سال پیش ولی الان شغل و زندگی و ... داشت، دیگه داستان زندگیش رو به طور خلاصه برام گفت و البته غم انگیز بود و دیروز تا حالا کلی دارم بهش فکر میکنم و دختر بسیار قوی بود و اینستاش رو بهم داد که از اون طریق باهم در ارتباط باشیم.
واسه ناهار هم لین رو صدا زدم اومد پیش ما و حرف زدیم و ...
بعد از ناهار هم دوباره راه رفتیم و رفتیم و من تونستم یه کم عکس بگیرم. و دیگه البته داشتم می مردم از خستگی ... لین زودتر خداحافظی کرد و رفت و گفت باهات از میتاپ در ارتباطم؛ خوشم اومد ازش خیلی دختر صبور و آرومی و مهربونی بود.
رفتیم یه جا رو صخره ها یه کم نشستیم که وال ها رو ببینیم و هیچی ندیدیم :))
من دیگه واقعا انرژیم تموم شده بود و ربع ساعت دیگه از برنامه شون مونده بود که دیدم یه ایستگاه اتوبوس همونجاس، از دختر ایرانی خداحافظی کردم و برگشتم خونه. وقتی تو اتوبوس نشستم صدای تمام استخوان های پام رو میشنیدم 22 کیلومتر پیاده روی کرده بودیم.
ولی ارزشش رو داشت. خوشم اومد. بازم میرم باهاشون:)