غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

امروز یه ریسک کوچولو کردم و رفتم تو یه meetup که برای تبادل فرهنگ و زبان هر هفته تو یه هتل برگزار میشه شرکت کردم؛ یعنی کلی قبلش به خودم اصرار کردم که راضی بشه بره؛ وارد هتله هم که شدم لابیش تاریک و یه جوری بود اصلا! بعد دیگه یه پسره اومد گفت برای meet up اومدی گفتم آره؛ گفت هر جا دوست داری بشین و با هر کی دوست داری حرف بزن، دیگه یه کم با خودش حرف زدم بعد یه پسر دیگه یه جای دیگه نشسته بود رفتیم پیش اون و دیگه گفتیم کی هستیم و چی هستیم و از کجا هستیم و ... بعدش چند نفر دیگه هم اومدن و رفتن ولی من با اون پسر دومیه بیشتر حرف زدیم تا پرسید از کدوم شهر ایران هستی؟ من گفتم شیراز. گفت من یه دوست شیرازی دارم به اسم فلانی.  بعد چند بار من اسمش رو تکرار کردم یهو یادم اومد تقریبا ۴_۵ سال پیش یه شب استاد۲ شام دعوتم کرد با دانشجوهای خودش به یه مناسبتی که اصلا یادم نیست چی بود! بعد همین فلانی که این پسره گفت بغل دستم نشسته بود و قرار بود چند ماه دیگه بره استرالیا پیش داداشش و البته استاد ۲ سوپروایزر استرالیاش بود و اون موقع قرار بود بره شهر استاد ۲. پسره عکسش رو نشونم داد به نظرم خودش بود، منم اسمش رو فیس بوک زدم و نشونش دادم همون دختره بود!!! امان از این دنیای گرد و کوچیک!!

۷ نظر ۱۷ مهر ۹۷ ، ۱۳:۵۳
صبا ..

امروز صبح روز 15 ام هست که من اینجام! دیگه قصد شمردن ندارم!!


پنج شنبه شب قشنگ نبود!

جمعه جنی اینا رفتن مسافرت و من از جمعه تنها بودم و فقط با خانواده ام حرف زدم. 

شنبه رفتم باغ وحش و بالاخره کوالا و کانگورو دیدم و برگشتن هم با فری (ferry) برگشتم. 

یکشنبه رفتم محله چینی ها! چیز خاصی نبود! البته پودر فلفل سیاه و دارچین خریدم.  بعدشم پیاده رفتم hyde پارک و بعد هم کلیسایی که همون پشت بود. تو کلیسا مراسم بود، منم عین خوشحالا رفتم همون جلو نشستم. مراسمشون واسم جالب و دیدنی بود و یه حالت روحانی داشت. بعدشم اومدم اون طرف شمع روشن کردم و برای همه دعا کردم و برای محبوب عزیزم ویژه تر دعا کردم! 


دوشنبه (اینجا تعطیل عمومی بود) رفتم ساحل و اولین دیدارم با اقیانوس بود و تجربه بی نظیری بود. فوق العاده زیبا بوووووووود. دلم میخواست جییییییییغ بزنم از شدت زیبایی. 


دوشنبه هم فقط چند کلمه با جنی حرف زدم. و اصلا درست ندیدمش.


سه شنبه ظهر جنی بهم پیام داد که شب دوستام واسه شام اینجان، تو هم میایی پیش ما؟ منم گفتم بلــــــــــــــــه. سه شنبه ها ساعت 4-5 کافه دانشجوهای بین المللی هست؛ ساعت 4:30 رفتم. با یه دختر هندی شروع کردیم به حرف زدن و بعدش هم شوآن و دوستش اومدن وایسادیم یه کم حرف زدیم. بعدش رفتم خرید (خرید کردنام کلی طول میکشه؛ نصفش در حال مطالعه هستم :)  ) بعدش رفتم خونه و یه کم صبر کردم بعد رفتم اون سمت! پرسیدم کمک نمی خوان! و شام چی دارن؟ که گفتند یه غذای هندی. دوست جنی آشپزی می کرد. برنج بود و یه چیزی شبیه عدسی و سالاد و لبو و لوبیا سبز پخته! یعنی کاملا گیاهی بود غذاها! خیالم راحت شد. 

شام خوردیم و خیلی خوووب بود. بعدشم یه کم با هم حرف زدیم؛ اصلا اینکه تو جمعشون بودم سختم نبود؛ یه جمع خانوادگی و دوستانه خووب. 


بعدشم زنگ زدم و یه دو ساعتی با دوست حرف زدم. شایدم بیشتر!! کلا سه شنبه رو میشه بعد از 4 روز سکوت روز حرف نامگذاری کرد، بس که حرف زدم. 


آهان راستی با س هم حرف زدم، البته به صورت پیام صوتی. س جمعه صبح میرسه سیدنی از ایران و اونم دانشجوی دانشگاه ماست!


خدایااااااااا شکرت.


احتیاج دارم به مسیر صحیح هدایت بشم. دغدغه این روزهای من اصلا شبیه آدم های تازه مهاجرت کرده نیست. فقط خودم می دونم چه هدایتی لازم دارم. مددی. 

۸ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۴:۰۱
صبا ..

صبح هنوز ساعت 7 به وقت سیدنی نشده بود که پروازم نشست. از قبل قرار بود دوست بیاد دنبالم. دو هفته پیش یه جا نوشته بودم دو هفته دیگه میام سیدنی و همین شده بود شروع آشنایی. نه دیده بودمش و نه می شناختمش فقط اعتماد کرده بودم و اعتماد کرده بود. 

تو ماجرای خونه پیدا کردن هم کلی کمک کرده بود، اومد خونه رو دید و با صاحبخونه م حرف زده بود و اعتمادش رو جلب کرده بود و البته محیط و ... رو تایید کرده بود.


از گیت که خارج شدم با یه دسته گل اومد جلو و سلام کرد. اصلا انتظار همچین خوشامدگویی رو نداشتم. جنی (Jenny) صاحب خونه م بهش پیام داده بود که صبح اگر میشه یه کم دیرتر بریم و بخاطر همین رفتیم یه جایی صبحونه خوردیم و بعدش اومدیم سمت خونه. مطلقاً احساس غریبی یا گیجی نداشتم، انگار که دارم تو خیابون های شیراز می چرخم، اومدیم داخل و جنی با آغوش باز ازم استقبال کرد؛ اتاقم و بقیه جاهای خونه رو نشونم داد و بعد از اینکه تایید کردم رفتیم وسایل رو آوردیم. تو سایت دانشگاه نوشته بود که یه مبلغی به عنوان پول پیش و قرارداد می نویسیم ولی حالا گفت که پول پیش نمیخواد و کافیه هر دو هفته اجاره ش رو بدم و قرارداد هم نمیخواد بنویسیم. اول فکر کردم دو هفته رو پیشاپیش باید بدم چیزی که تو استرالیا مرسومه ولی بعد که جنی شماره حساب ش رو به ایمیلم فرستاده بود معلوم شد حتی نخواسته بود اجاره هفته اول رو بهش بدم و تاریخ دو هفته دیگه رو برای اولین پرداخت ست کرده بود!


دوست از قبل بهم گفته بود که روز اول باهام همه جا میاد، رفتیم سیم کارت خریدیم و بانک حساب باز کردم، دانشگاه رفتم و استادم رو دیدم، قرار شد برم ناهار بخورم و بعد برم سراغ ثبت نام. با دوست رفتیم ناهار خوردیم و بعد قرار شد اون بره بگرده و منم برم ثبت نام کنم. یه بخشی از ثبت نامم موند، آقای لی (استادم) گفته بود پنج شنبه رو بمون خونه و استراحت کن؛ جمعه هم به مناسبت ورودم ناهار خوشامدگویی با بچه های گروهش داشته باشیم. 


دوباره دوست اومد دنبالم و رفتیم کارت حمل و نقل (اتوبوس و...) گرفتیم و مایحتاج ضروری رو خرید کردیم و بعدش هم اومدیم خونه. جنی بچه هاش رو فرستاده بود خونه پدرشون و خودش هم میخواست شب بره خونه نامزدش بمونه. دو هفته دیگه عروسی شون هست تو همین خونه. برادرش هم میاد و وقتی جنی بهش گفته من شیرازی هستم؛ برادرش گفته که تو سفر ماه عسلش به ایران شیراز هم اومده و می دونه من از کجا هستم. 

اولش فکر می کردم ممکنه بترسم از اینکه شب اول تو این کشور تنها بخوابم ولی ... همه چیز خیلی عادی پیش رفت؛ چمدونم رو باز کردم ؛ لباسام رو چیدم و تخت رو مرتب کردم؛ قاعدتاً باید جت لگ می شدم ولی از ساعت 9 به زور چشمام رو باز نگه داشتم و مثل هر شب خوابیدم. 


شب چند بار بیدار شدم بخاطر صدای هواپیماها که خیلی نزدیک پرواز میکنند، صبح که بیدار شدم بارون اومده بود و هوا یه کم سرد شده بود. تمیزکاری کردم. چند تا از لباسام رو اتو کردم و انگار نه انگار که من 12500 کیلومتر از خونه م دور شدم. 


دوست زنگ زد و از اینکه برام نذری نیاورده بود عذرخواهی کرد، با استاد2 حرف زدم و توصیه های ایمنی علمی کرد، با خواهری و مامان تصویری حرف زدیم و بعد هم رفتم coles و خرید کردم دوباره.


واقعا من اومدم یک کشور دیگه؟! 


یعنی واقعا اون هدف بزرگه من تیک خورده؟!


۶ نظر ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۴۱
صبا ..

مراسم عقد و عروسی خواهرم به خوبی و به شادی برگزار شد و بار سنگینی از روی دوش همه مون برداشته شد.


من که نقش تنها خواهر عروس رو داشتم هم حجم کارها و مسئولیت هام خیلی زیاد بود، هم به شدت استرس داشتم که آیا واقعا خواهرم انتخاب صحیحی داشته و آیا واقعا خوشبخت خواهد شد. شدت استرسم اینقدر زیاد بود که تقریبا از 4 شنبه غذا خوردنم به صفر رسید تا دیشب! خدا رو شکر بدو بدوهای این چند وقت نتیجه خوبی داشت و مراسمی با کمترین حاشیه برگزار شد و فامیل هم ابراز داشتند که خیلی بهشون خوش گذشته و مراسم متفاوتی بوده. 


هنوز هم نگران خواهرم هستم! و این نگرانی و ترس و بی اعتمادی بخاطر ترس کلی من از آدم هاست که بخاطر محیط کارم خیلی خیلی بیشتر از حجم نرمال هست. 


امیدوارم که همه زوج ها با درایت و مهارتشون در کنار هم تا همیشه خوشبخت باشند و چالش های زندگی را با موفقیت و سربلندی پشت سر بگذارند.



۱۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۴
صبا ..

هفته پیش 5 روزش رو مهمون داشتیم از قم و اتاق ما نیمه اشغال بود. صبح ها من که همیشه عجله دارم و دیرم شده! حالا فرض کنید یکی هم تو اتاق خوابیده باشه دیگه چی میشه :)) 

سه شنبه صبح جعبه عینکم رو توی کیفم دیده بودم ولی وقتی رسیدم اداره نبود! معمولا تا سر خیابون اصلی رو با خواهری میام. کلی دعا کردم که اگر افتاده، کف ماشین خواهری باشه و تو تاکسی ننداخته باشم هیچ صدا و خاطره ای هم از افتادنش نداشتم، ظهر که اومدم خونه دیدم رو کمد کنار تختم هست، مامان میگه من صبح پاشدم دیدم رو اپن هست از زنعمو پرسیدم مال شماست گفته نه! ولی من مطمئنم کف سالن بوده و زیرپای یکی له شده و بعد رفته رو اپن!!


چهارشنبه تعطیل بود :)


پنج شنبه لقمه صبحونه م رو جا گذاشتم و البته سرکوچه یادم اومد ولی دیگه دیرم میشد بخوام برگردم.


امروز - شنبه- نزدیک اداره که شدم اومدم پول تاکسی رو بدم دیدم کیف پول ندارم :| هر چی گشتم هم ندیدم! به راننده گفتم واییییی آقا من کیف پولمو جا گذاشتم یه شماره کارت بده به حسابت بریزم! اونم یه کم تعارف کرد و گفت پول لازم داری بهت بدم و ... مسافرم داشت نمیشد بهش بگم بیا در اداره از یکی بگیرم باهات حساب کنم. دیگه شماره کارتش رو داد و رفت و البته علاوه بر پول، دست کلید هم نداشتم :| که حواسم به این یکی بود که واسه ظهر من نمونم و یه اتاق با در باز و بدون کلید! (کیف پول و کلیدم تو یه کیف دیگه بود که پنج شنبه باهاش رفته بودم بیرون)


به نظرتون فردا خودم میرم سرکار؟ یا جا می مونم خونه؟ یا چی؟  :))

۶ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۲۳
صبا ..

عاشق اون وقتایی هستم که مامانم میاد تو اتاق و من دارم نماز میخونم ولی همچنان سوالش رو می پرسه: 

مثلا  چایی می خوری؟ حالا این رو میشه مثلا یه جوری جواب داد که البته چون در اتاق پشت سر من هست بازم جواب دادن سخته ولی من واقعا نمی دونم در جواب شام چی می خورین وسط نماز باید چی کار کنم؟ :)


-------------------


یا تو اداره ، تو اتاقمون من  فقط خانم هستم، بعد بارها و بارها پیش میاد طرف از در میاد  تو و تو چشمای من زل میزنه و میگه آقای همکارآقا؟!! و دقیقا میشه از تو چشماش خوند که منتظره من بگم بله خودم هستم. 

چند روز پیش بود که من به همکار آقا اشاره کردم  و میگم ایشون هستن و خداییش خنده ام گرفته بود و فکر کنم یه لبخندی هم رو لبم پدیدار شد، بعد طرف یه جوری نگاه میکرد که انگار مثلا من خودم هستم و دارم الکی پاسش میدم :)) 

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۴
صبا ..

یکی از لذت های زندگیم وقتی هست که میبینم ارباب رجوع هامون کاغذ و قلم دستشونه و جملات و اشعاری رو که این ور و اون ور اتاق چسبوندم یادداشت می کنتد :)

۶ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۰۵
صبا ..

من به شما میگم بیاین همگی با هم کتاب "معجزه" رو بخونیم، گوش نمی دین!! چرا واقعا؟؟؟؟؟؟


1)امروز روز چهاردهم تمرین بود و قرار بود بخاطر برنامه های خیلی ساده از قبل شکرگزاری کنم. من به دلیل شوق زیادی که برای سرکار رفتن دارم :))  صبح ها همیشه دیر می رسم!! البته اکثر اوقات خیلییییییی دیرتر از بقیه هم میرم خونه و اصلا دیر رفتن صبحام به هیچ کس مربوط نیست ;)  ولی امروز صبح چشمام رو که باز کردم گفتم بخاطر اینکه ساعت 8 می رسم اداره سپاسگزارم. دیرتر از همیشه پاشدم، کارهای روتین و ... رو انجام دادم. از درخونه که رفتم تا سرکوچه برسم ، هی برنامه های امروز و علی الخصوص ساعت 8 رسیدنم رو مرور کردم وبابتش سپاسگزاری کردم. ساعت چند بود اون موقع؟ 7:43 . رفتم سر خیابون یه دو دقیقه وایسادم که یه ماشین خودش واسم وایساد! بعدش گفتم مسیرتون نزدیک اداره!! هست؟ گفت نه! ولی سر خیابون که رسیدیم واینستاد همین جوری رفت!! گفتم مگه تا کجا مسیرتون هست؟ گفت اون ور پیاده تون میکنم! خلاصه به اندازه دو کورس من رو برد و گفت اینجا تاکسی بهتر گیر میاد! همون لحظه یه تاکسی گرفتم برای نزدیک اداره ولی تا جلو در اداره بردم و دقیقا ساعت8:00:51 انگشت زدم :)


2)تو چند روز گذشته مجبور شده بودم یه ریسک خیلی حیاتی بکنم، که اگر جوابش منفی می شد ضرر مالی می کردم و کلی عواقب منفی دیگه :( و اگر جوابش مثبت می شد یه آخیـــــــــــــــــش خیـــــــــــــلی بزرگ، تو تمرین های دیروز رو این ریسکم خیلی تمرکز کردم و قرار هم نبود زودتر از یک هفته تا 10 روز دیگه جوابش بیاد. ولی ساعت 10 امروز جوابش اومد و من شدم یه آخیـــــــــــــــــــــــش و هــــــــــــــــــورااااااا. 


3)فردا اگر خدا بخواد داریم می ریم سفر :)


بی نهایت بـــــــــــــــــار ســــــــپاســــــــــــــگزارم :)





فردانوشت: نرفتیم سفر! مامان وبابا و خواهری شدیدا مریض شدن :|

۸ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۰۹
صبا ..

دیروز جعبه عینکم که حاوی عینک و هندزفری هست رو خونه جاگذاشته بودم. دو وسیله شدیدا ضروری برای من! به همکار آقا میگم عینکمو جا گذاشتم؛ میگه مگه عینک میزدی😣😃😣 گفتم اگه به نظر شما نمیزدم حتما نمیزدم دیگه !!


-------


امروز رفتیم بیرون شهر لب یه رودخونه! یه جا رفتم واسه خودم تنها نشستم که از صدای آب؛ منظره زیبا لذت ببرم. حس کردم باید سنگ بندازم تو آب! خب شروع کردم با سنگای کوچولو! بعد چند تا سنگ به ابعاد ۵*۵ و این حدودا رو امتحان کردم از طنین شون تو آب خوشم اومد! بعد حس کردم محکم تر پرتاب کنم و افکار منفی ذهنم رو به این شیوه تخلیه کنم! خیلی حس خوبی داشت و هی ولع داشتم سنگا رو بزرگتر کنم! کار به جایی رسید که سنگای به بزرگی ۳۰*۳۰ رو به زور و دردسر بلند میکردم پرت می کردم تو آب😁😄😊 خودم خنده م گرفته بود ولی حسش خیلیییی خوب بود! یعنی یه رضایت و لذت خاص داشت. بعد خواهری اومده میگه تویی؟؟ من گفتم کی داره اینجا چیزی می سازه یعنی؟ گفتم نقش پدر پسرشجاع رو بازی میکنم میخوام سازه آبی بسازم؛ ولی حیف که رودخونه داره پر میشه!!


بعدا که داشتم به حرکت خودم و اتفاق ها و رویدادهای زندگیم فکر می کردم به این نتیجه رسیدم که احتمالا خدا هم که داره هی سنگ پرت می کنه؛ قصدش ساختن پلی؛ سازه آبی چیزی هست و من از مرحله پرتم😊😆

۳ نظر ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۸
صبا ..

یه کار دیگه رو هم تموم کردم :) کتاب "ملکان عذاب" رو خوندم و تموم شد. نویسنده کتاب آقای ابوتراب خسروی هستند و قبلا کتاب "اسفار کاتبان" رو ازش خونده بودم و خوشم اومده بود. داستان این کتاب هم مشابه همون اسفار کاتبان بود یک راوی داشت ولی در واقع جریان زندگی خودش، پدرش و پدربزرگش رو روایت می کرد، که مربوط به اعتقادات خانقاه تجدنیه بود! داستان در شیراز اتفاق می افتاد مثل اسفار کاتبان. یه اضطراب خاصی به کل فضای داستان حاکم بود و آخرش هم خوب تموم نشد! کلا به نظرم بقیه آثار ابوتراب خسروی به همین سبک باشه، به مسائل ماورائی و عرفان می پردازه ولی نمیشه فهمید که نوشته ها ناشی از توهم هست یا ... البته خود شمس شرف راوی داستان هم همین مساله رو بیان کرده بود. اسفار کاتبان هم همینجوری بود هی طرف می رفت تو یه فضای دیگه که یه چیزایی رو می دید و هی بر می گشت و می نوشت!! قلم آقای خسروی خیلی قوی هست و من کلا از خوندن کتاباش خوشم میاد و لذت می برم و دلهره ای که بهم القاء میشه در حد دیدن فیلم هست. 

نوت چندانی نتونستم از کتاب بردارم بجز:

به گمانم زمان جسمیتی دارد، که همچنان که ما از روی زمین خدا می گذریم جای پایمان را می گذاریم، حتما زمان هم پاهای غیر قابل تصوری دارد که وقتی بر تنمان می گذرد رد پایش می مامند که بر حوریه گذشته بود و چهره اش را شیار زده بود، بی آنکه حتی به من مجال داده باشد در شمایل سایه ای از کنارش گذشته باشم. 

------------

دیروز سومین سالگرد شروع به کارم توی اداره بود، هیچ حس خاصی ندارم !! 

------------

بعد از 40-50 روز که سیستم گوارشی ام در وضعیت بحران بود، بالاخره برگشت به حالت خاموشی. این دفعه سعی کردم بجای اینکه اون بهم حمله کنه من بهش حمله کنم! فقط یه قلم رو جا انداخته بودم! و گرنه احتمالا لازم نبود اصلا برم دکترم رو ببینم که بجای کم کردن استرسم ؛ یه بار اضافی هم بهم منتقل کرد! دیروز داشتم فکر میکردم برم بهش بگم "سورولّو"  (یاد آقای بابایی دبیر حسابان مون بخیر! اون سورولو رو یادمون داد، کلمه اصیل شیرازی هست به معنی هه هه! دیدی حالا؟! :) ) البته بهتره که چو بی عقلان مشم غره!! هیچ کس از 30 ثانیه بعدش هم خبر نداره!! 

۱۱ نظر ۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۵
صبا ..