غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

بعد از اداره می روم که توی مغازه ها چرخی بزنم به امید خرید لباس گرمی یا مانتویی! می چرخم و می چرخم و توی ذهنم می آید به کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود!! چیز خاصی که چشمم را بگیرد یافت می نشود! مغازه ها در حال تعطیل شدند! از جلوی ساعت فروشی رد می شوم؛ یادم می آید صورتی همراهم هست! (صورتی یک ساعت صفحه سفید با بندهای صورتی است؛ از سه شنبه بازار سه ماه پیش خریدمش ۱۵ تومان!! طبق یک قرارداد نانوشته؛ قرار بود که به زودی خراب شود ولی شب ها با تمام توانی که از یک ساعت می توان سراغ داشت تیک و تاک می کند؛ بهش میگم صورتی آرامتر :) ولی او هیچ اهمیتی برای حرفم قائل نیست و همچون یک سرباز دلیر انجام وظیفه می کند) داشتم می گفتم صورتی در کیف وارد ساعت فروشی شدم؛ و وقتی خارج شدم صورتی لباس سپید به تن داشت :) و چقدر لباس جدیدش برازنده اش است. می رسم سر چهارراه؛ به این فکر می کنم که از همین جا تاکسی بگیرم یا از آن طرف؛ یکهو چشمم به خط واحدی می افتاد که تصادفا!! مسیرش با من یکی ست! سوارش می شوم؛ گوشی ام را در می آورم و ادامه «مردی به نام اوه» را می خوانم؛ پیشنهاد ع است وقتی ازش خواستم کتاب سبکی که نیاز به مغز ندارد بهم معرفی کند و چه پیشنهاد خوبی! اتوبوس به پارک نزدیک می شود و یک چیزی درونم و یا شاید درون پارک!! مرا به آنجا دعوت می کند. بی معطلی پیاده می شوم؛ همان دم در یک چیپس می خرم و در جستجوی منظره زیبای پاییزی برای عکس گرفتنم. غرفه ای آهنگ های سنتی مورد علاقه ام را پخش می کند. پشت غرفه و روبروی دریاچه خشک در حال تعمیر، می نشینم و «اوه» می خوانم و چیپس می خورم و به آهنگ گوش می دهم و با گربه ها تعامل می کنم و از لطافت هوا لذت می برم؛ شارژم در حال اتمام است باید که برخیزم و عکسی توشه زمستان کنم. راه می افتم در پارک و پاییز را لمس می کنم؛ نفس عمیق می کشم و ادامه مسیر می دهم. می رسم سرخیابان با مقصد یه کورس فاصله دارم؛ ولی هیچ تاکسی نگه نمی دارد. دوباره سر و کله همان اتوبوس هم مسیر پیدا می شود و دوباره با هم طی طریق می کنیم!! و من احساس خوشبختی می کنم.

۳ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۶
صبا ..

زندگی بعضی از آدم ها و مدل تعریف کردنشون از زندگی شون و تجربیات جورواجور و مختلفشون یه جوریه که من ته دلم همش حس می کنم اون آدم یا داره دروغ میگه یا یه چیزایی رو نمی گه.

البته خب هیچ کس راوی تک تک لحظه های زندگیش واسه بقیه نیست و همین خود بنده سانسورچی قهاری هستم :) ولی اونی رو که روایت می کنم خود منه و نه تخیلاتم. ولی در مورد بعضیا من همش حس می کنم طرف داره خالی می بنده!! و این حس آزارم میده؛ بخاطر بدگمانیم معذبم ( اون کسی رو یکبار از اعتماد من سوء استفاده کرد و سالها بهم دروغ گفت رو مسئول این بدگمانی می دونم) و با تمام وجود سعی می کنم فاصله مو حفظ کنم ولی همش یه جورایی ذهنم دنبال مچ گیری هست! مدام به خودم تذکر میدم که قطعا زندگی بقیه و حتی دروغ هاشون به من هیچ ربطی نداره ولی وقتی میشنومشون بازم هی تو ذهنم میاد یعنی راست میگه؟


شما هم از این حس ها دارید؟

۱۰ نظر ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۱۱
صبا ..

تابستون استاد2 خیلی خیلی سرش شلوغ بود و تو گروه گفته بود هر کس باهاش کار داره به اسکایپش زنگ بزنه و ایمیل نزنه!!


ولی من یه بار بهش ایمیل زدم و جواب داد. فردای همون روز یکی از بچه ها بهم پیام داد که چرا هر چی به استاد2 ایمیل می زنم جواب نمیده! من فقط گفتم خودش گفته سرش شلوغه دیگه! بعدش استاد1 بهم زنگ زد که از استاد2 چه خبر داری؟ چطوری پیداش کنم؟!! 


باز من چند وقت بعد ایمیل زدم و جواب داد. هفته پیش هم که برگشته بود ایران خودش زنگ زد که فلان کار رو تو خسته شدی و سرت شلوغه من انجام میدم!! البته که من زیر بار چنین تعارفی نمیرم و نخواهم نرفت ولی خب خوشم میاد از این اخلاقش!


بعد پریروز ایمیل زده که فلان موضوع بود (موضوع واسه 3 سال پیش) بیا فلان کارش کن. یعنی شاخم در اومد که آخه چطور یادشه! و چقدر باید حواسش جمع باشه و ...  دلم می خواست بهش بگم واییییییییی آقای دکتر شما بی نظیرید ولی فقط گفتم از ایمیل تون خوشحال شدم!!


بعد امروز تلفنی دارم باهاش حرف میزنم میگه تو این مدت که سرم شلوغ بوده 600 تا ایمیل جواب نداده دارم! 


هیچی دیگه خوشم میاد از اخلاقش! از اینکه می فهمه وقتی کار دارم ولی بازم مشتاقانه اگر کاری داشته باشه بی هیچ منتی انجام میدم و همیشه حواسش هست که اگر منم کاری دارم بی هیچ منتی و مشتاقانه انجام بده. 


خدایاااااا توقع زیادیه که دلم بخواد تعداد آدم های این مدلی دور و برم زیاد بشه؟!



۵ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۸
صبا ..

گلدونای تو اداره رو یادتونه؟!


خب خوشکلن دیگه :) بعد هر کی میاد تو اتاق در مورد گل و نگهداری گل و ... از من می پرسه!! تا حالا هم چند تا گلدون مریض آوردن که روشون کار کنم!! البته مریض که چه عرض کنم؛ مرگ مغزی بودن. منم دستگاهها رو ازشون قطع کردم و جواز دفن شون رو صادر نمودم :(

 تو یکی از گلدونهای بجامانده از اون محرومین کامکوات کاشتم که طفلک بهار نداد!! تو یکی دیگه شون سبزی کاشتم!! گلدون رو کرت!بندی کردم به سه بخش! ریحون و جعفری و لوبیا کاشتم. ریحونا کلی سبز شدن :)) لوبیاها سر از خاک در آوردن :)) و جعفری ها هنوز در عالم ذر هستند :))

 امروز صبح یکی از همکارها که خودشون باغ و زمین کشاورزی دارن  اومد محصولاتم رو دید و لقب کشاورز نمونه بهم داد. بهشون قول دادم نفری یه برگ ریحون بهشون بدم!! ظهر هم خدماتی مون اومده دنبالم میگه بیا گلدون اتاق فلانیا رو ببین بگو چی کارش کنیم؟!! 


یه همچین کشاورز نمونه ای هستم من :)


پ.ن. ابعاد زمین کشاورزیم ۳۰*۳۰ سانتیمتر می باشد :)

۶ نظر ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۱۱
صبا ..

دیروز با مامان رفتیم شاهچراغ دعای عرفه.


یادم نمیاد آخرین بار کی تو مجالس مذهبی رفته بودم. معمولا تو خونه می مونم. خلاصه اینکه از قبلش به مامان گفته بودم که خودس زود زود نره و صبر کنه من از سرکار بیام و بعد با هم بریم.

موقع ناهار حرفمون رفت سر  آقای شین ! یکی از همکارهای قدیمی بابا که هیچ خبری ازشون نداریم و ... خلاصه با زود باش زود باش مامان رفتیم شاهچراغ.خیلییییی شلوغ بود. دعا هم یه نیم ساعتی طول کشید تا شروع بشه. تو حیاط بودیم و گرم بود .مداحه هم خداییش کوتاهی نمی کرد تا می تونست چرت و پرت می گفت. به شعاع دومتری مون هم چند تا زن بودن که انگار اومده بودن تشییع جنازه جوون ۲۰ ساله شون!!! یک جیغ هایی می زدن! پرده صماخ مون کش می اومد! خلاصه یه چند بار اومدم به مامان بگم من میرم بیرون خودم واسه خودم یه جایی پیدا می کنم؛ گفتم ولش کن! دیگه نشستم و دعا شروع شد و بسیار هم کیف کردم و واسه همه دوستان هم دعا کردم و واسه مداحه هم دعا کردم که با آل سعود محشور نشه بس که تلاش در انحراف دین داشت طفلک! دیگه همونجا هم به خودم قول دادم برای حفظ همین یه ذره اعتقاداتم دیگه تو مراسم ها شرکت نکنم!! خلاصه آخر دعا رو نخوند و خودم خوندم و پاشدیم اومدیم بیرون! رفتیم سر دزک (اومدین شیراز خواستین خرید کنید؛ بعد از شاهچراغ برید اینجا) تو مغازه ها چرخیدیم که یهو مامان گفت عه دخترای آقای شین!!! در کمال تعجب بسیار چند دقیقه با اونا احوالپرسی کردیم و رفتیم گشتیم. کلا قصد خرید نداشتیم. فقط من یه شال می خواستم که در نهایت من یک مانتو؛ یک شلوار و دو تا شال و مامان یک کفش و دو تا شلوار خریدیم!! و اومدیم. 


امروز صبح هم به قصد پیاده روی رفتیم سمت کوهمره سرخی (۳۵ کیلومتری جاده شیراز -بوشهر) کلا رودخونه داره و شنیده بودیم آبشار هم داره. دیگه اینقدر رودخونه رو ادامه دادیم تا از دور پشت درخت ها دیدیم داره یه آبی میریزه. رفتیم مسیر آبشار رو پیدا کردیم اینقدر بکر و بی نظیر بود که آدم باورش نمی شد همین بغل شیرازه. خدا رو شکر بخاطر این طبیعت زیبا. بعدش همچنان مسیر رودخونه رو ادامه دادیم تا به کوه رسیدیم. پایین کوه شالیزار بود که منظره ش خیلی خیلی قشنگ بود. کنارشم پر از درخت انار بود که شاخه هاش پر بود از انارهای قرمز. ترکیب طبیعتش خیلی چشم نواز بود. تو کل مسیر هم همش باید از آب رد می شدیم. مامان اولش امتناع می کرد. برگشتن می گفت فقط از تو آب بریم. بهتره!!


خدایا شکرت.


خدایا کمک کن پلیدیهای درونمون رو قربانی کنیم.


عیدتون مبارک.

۱ نظر ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۰۸
صبا ..

پنج شنبه بعدازظهر رفتیم اقلید (شمال استان فارس) و جمعه هم رفتیم تنگ بُراق. هوای اقلید خیلی خوب بود و یه شهر کوچولو با درختان در هم فرورفته که حس دست نخوردگی شهر، حس خوبی رو به آدم منتقل می کرد. خبری از آپارتمان ، خونه های با نمای آنچنانی نبود، پر بود از باغ ، تا حدودی خالی از استرس. 


تنگ براق هم زیبا و البته فوق العاده شلوغ بود. ملت شریف یک باند بسیار بزرگ اورده بودن و با آهنگ های درخواستی کاملا هماهنگ تو آب می رقصیدن! یه چیزی شبیه dancing pool بود! من نمی دونم چرا ملت اینقدر پول میدن میرن آنتالیا!! 


تو راه برگشت هم شالیزارهای بسیار زیبا، چشم و روح رو واقعا نوازش می دادند. خلاصه سفر 29 ساعته خوبی بود.


و البته که من بسیار به این سفر نیاز داشتم. چهارشنبه رو مرخصی گرفته بودم، بهانه ام معده دردم بود و کمی سرگیجه! البته کاملا بهانه بود. چون من دردهای 100 دسی بل!!! از این شدیدتر هم داشتم و سرکار هم رفتم و خم به ابرو هم نیاوردم. به قول همکار خانم از چهره ت که درد داشتنت پیدا نیست! نرفتم چون توان تحمل ریخت !! همکارام تموم شده بود! پنج شنبه هم که رفتم به زور تحمل کردم و میشد فهمید که عصبی هستم.


از خدا که پنهون نیست، از شما هم پنهون نباشه! علاوه بر سوژه های مختلف کاری، بنده همکاران به غایت خنگی دارم! خنگ نه کسی که Iq پایین داره؛ که البته روی بعضی از همکاران آپشنی به اسم IQ اصلا تعبیه نشده! نه اون که EQ پایینی داره! که اصلا EQ تو اداره ما معنی نداره! خنگ یعنی کسی که هر روز اشتباه دیروزش رو تکرار میکنه! هر روز نق های دیروزش رو میزنه و هر روز تلاش میکنه مشکلات دیروزش رو نه تنها حقظ بلکه بیشترش کنه. تو فارسی نمی دونم چی بهش میگن ولی تو انگلیسی میشه practical intelligence . یعنی توقع میره که فردی که مثلا امروز استخدام میشه سال دیگه با امروزش از نظر مهارتهای شغلی فرق داشته باشه و یه چیزهای بالاخره یاد گرفته باشه. حالا اغلب همکاران محترم من کلا کرکره رو کشیدن پایین و فقط  دکمه نق زدن روشون فعاله! نه فقط در مورد مسائل کاری، اجتماعی و ... حتی در مورد مسائل خانوادگی و شخصی شون. خدا بهشون کمک کنه! و خدا به من صبر بده که دستم به خونشون آلوده نشه :)) 


مودم خونه مدت هاست سوخته. منم مدت هاست فقط از اینترنت گوشی استفاده میکنم. 95% کارهام رو کلا با گوشی انجام میدم. مثلا این وبلاگ جدید رو با گوشی ایجاد کرده ام و بجز یکی دو تا مطلب همه رو با گوشی نوشتم و ارسال کردم. فیلم دیدن و کتاب خوندن و وب گردی و فایل های صوتی و ضروری و ورد و اکسل و اینترنت و تماس با فامیل (تلگرام) و آلبوم عکس و دیکشنری و نوت برداری و ... همه با گوشی. حالا دیروز شلوارم خیس بود و گوشیم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و وقتی درش آوردم صقحه نمایشش از کار افتاده بود! و حالا من یک صبای بی گوشی و بی اینترنتم. البته اینترنتی فعلی عاریه ای هست. و چقدر بده که عملا بنده گوشی هستم!!


قبلنا صبح ها که بیدار می شدم، تاریخ رو به خودم یادآوری می کردم و حوادث اون روز خود به خود تو ذهنم لود میشد. مثلا یادمه یکبار سوم اسفند بیدار شدم ، یعد عمون تو رختخواب به خودم گفتم عه! امروز روز کودتای رضاخان بوده تو سال 1299 !! بعد خودم خنده م گرفته بود که مثلا ساعت 7 صبح هنوز چشمام باز نشده چی به ذهنم میاد!! حالا امروز صبح اصلا به تاریخ هیچ توجهی نداشتم ولی به هر حال سالگرد کودتای 28 مرداده! من اون بازه تاریخی رو خیلی دوست دارم. (چند سال قبل و بعدش) بعضی موقع ها فکر میکنم که دوست داشتم اون روزها بودم و تجربه ش می کردم. 

۲ نظر ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۰
صبا ..

بعد از معلوم شدن نتایج انتخابات قرار شد دوم خرداد ساعت ۲۰ ورزشگاه حافظیه جشن پیروزی برگزار بشه.

دیشب جشن با حضور ۴۰ هزار نفر برگزار شد و واقعا نمودی از حرکت در جهت بلوغ فکری-فرهنگی - سیاسی بود.

به عنوان یک زن تا حالا در عمرم ورزشگاه نرفته بودم که در نوع خودش تجربه جالبی بود. شادی مردم واقعا خاص و عجیب بود. خیلی ها خودجوش کمک و راهنمایی می کردند. مردم شاد بودند و دست و جیغ و کل می زدند بخاطر چند تا کلیپ و حضور چند تا خواننده مشهور همشهری. بخاطر یه مراسم آتش بازی زیبا. نه خبری از صدای ترقه بود و نه فحش. نه اینکه هجوم جمعیت نباشه ولی بودند مردان و پسرانی که حواسشون به خانم ها بود!

خیلی راحت میشه مردم یک شهر را بدون درگیری و تخریب و ... سرگرم و شاد کرد. امیدوارم و واقعا از ته قلبم آرزو می کنم این مراسم ها و حرکت های خودجوش روز به روز تو کشورمون بیشتر بشه و روز به روز بلوغ فکری و فرهنگی مردم کشورمون افزایش پیدا کنه.

۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۴۸
صبا ..

یک روز دیگر مانده به پایان اردی بهشت.

اردی بهشت نفس گیری بود.

اولین روز ماه به دیدار شکوفه های سیب رفتیم و چقدر که خدا نزدیک بود‌. کلی سهراب خوانده ام این روزها. هشت کتابش را از طاقچه خریده ام و هر ساعت از شبانه روز که دلم بکشد می روم سراغش.

۱۵ اردی بهشت که روز شهر رازمان هم هست. ر جان در یک شب پر رعد و برق و طوفان به خانه بخت رفت. کلی استرس زندگی ر را داشتم و برایشان دعا کردم به برکت همان باران زندگی شان پر رحمت باشد.

۳ تای دیگر از دختران لیستم به خانه بخت رفتند. البته انگار که قبلا رفته بودند و من تازه خبردار شدم.

۷ روز کاری ماموریت بودم در یکی دیگر از اداراتمان. کوفتم کردند آن ۷ روز را! که انگار اختیار در رفتنم داشتم. هنوز هم نتوانستم از نظر کاری به نقطه قبل از رفتنم برسم. خوبی اش اما چند آشنایی جدید بود!

و اما الحمداله که آخرش از جنبه سیاسی ختم بخیر شد. هنوز قفسه سینه ام درد می کند!! دلم می خواهد یک یادداشت سیاسی بنویسم اما شاید وقتی دیگر.

گل های دلبرمان دیگر خشک شدند ! بلوارها دارد از نو دارد گلکاری می شود! گلهای جدیدی که در برابر آفتاب جنگ شیراز مقاوم ترند. بهار شیراز رو به پایان است! به گمانم برای تابستان پیش رو باید لطافت و مقاومت از نوع جدیدی را در پیش بگیرم. 

گاهی فکر می کنم اینقدر تنش و چالش دیده و کشیده ام که برخی موضوعات و دغدغه ها پیش چشمم بیشتر شبیه شوخی است تا دغدغه! همیشه از خدا خواسته ام کمکم کند که شرایطم سببی جهت افزایش ظرفیت و صبوری ام شود و نه ضعف اعصاب و طلبکاری! تنوع دیده ها کمکم کند که در بحران های زندگی خودم و نزدیکانم توان مدیریتم افزایش یابد و نه شکنندگی ام.

هفته دیگر مثل امروز؛ روزه ایم. به یکسال گذشته که فکر می کنم هیچ شباهتی بین خود امروزم و خود پارسالم نمی بینم! یکسال و این همه دگرگونی!!! گاهی خوشحالم از این همه تغییر ولی اغلب می ترسم. برای خودم و برای همه مخلوقات خدا آرزوی عاقبت بخیری دارم.

۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۱
صبا ..

امروز آخرین روز از فروردین است و به قولی یک دوازدهم از سال هم به اتمام رسید. اصولا فروردین ماه شلوغی است، برای ما که اولش با سفر و کلی تجربه و بعد هم مهمانی و عیددیدنی (برای فامیل ما که به صورت غیر نرمال در کشور پخش هستند گاه بعضی از دیدارها بعد از چند سال است!!) و بعدش هم روزهای شلوغ کاری و البته تجربه 4 فصل زمستان و پاییز و بهار و تابستان در همین 31 روز و اتفاقات سیاسی مهیج و لذت بردن از طبیعت زیبا و گل هایی که همه جای شهر دلبری می کنند و تلاش برای عمل به برنامه ها و ... همراه بوده است. و حالا من اینجا نشسته ام و آماده ورود به یک اردی بهشت، بهشتی ام. هوا اینجا خیلی زود گرم شد ولی به گمانم خورشید هم دلش نیاید تابشش را اینقدر قوی ادامه دهد و چند روزی بهمان اجازه تجربه نسیم خنک بهشتی را میدهد. 


اصولا بنده به این نتیجه رسیده ام که در زندگی چیزی بهتر از ددلاین نیست، نوروز و سال تحویل برای ما یک ددلاین ملی است و با وجود اینکه ما ملتی هستیم که در کارهای گروهی بسیار ضعیف عمل میکنیم اما به هر حال نمی شود از اثر مثبت یک رخداد همگانی چشم پوشید و در کرخت ترین افراد هم می توان اثر پویایی شروع بهار و تحویل سال را دید. بر اساس تجربه ی اینجانب هر چه ددلاین ها فشرده تر، بهره وری اینجانب نیز بالاتر است، فکر نکنید که در حال اتم شکافتنم، نه! من برای خودم ددلاین گذاشته ام که تا عمر بهار نارنج ها به سر نرسیده حظ تمام را از آنها ببرم. تا هوا مناسب پیاده وری است یک روز را هم بدون پیاده روی شب نکنم و از این دست کارها. و در عین حال به این می اندیشم چه خوب است که من از خنکای بادی که به صورتم می خورد و گلهایی که چشمانم را نوازش می کنند لذت می برم و از اینکه قدرت لذت بردن دارم مجددا لذت می برم و بدین سان به لذت مضاعف دست می یابم و در همین افکارم که یاد شعار امسالم می افتم و از اینکه به شعارم پایبندم و محققش میکنم باز هم لذت می برم که عنوان مناسبش می شود لذت سه گانه یا فرنگی اش "تریپل لذت"!! 


اردی بهشت تان بهشتی باد


 

* عنوان مصرعی از حضرت حافظ.

۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۳
صبا ..

دو- سه هفته هست که خواهری اصرار رو اصرار که تا تعطیلات من تموم نشده یه سفر کوتاه بریم. این وسط همکار من یه بارداری نا موفق داشت و خیلی درگیر مسائلش بود و کلا استعلاجی بود. خودمم یه سری کار داشتم که بهتر بود در منزل می بودم ولی خب خواهری هم گناه داشت. خیلی وقت هم بود می خواستیم یه سفر کویر بریم که خواهری گفت 10 بهمن که جشن سده هست بریم یزد، که هم مراسم جشن سده را از نزدیک ببینیم و هم یه تور کویر نوردی یه روزه از همونجا بریم. من با جشن سده مخالف بودم (دلیلش رو بعدا توی ماجراهای کاری میگم) و واسه همین خیلی دلم نمی خواست سفر یزد جور بشه، به هر ترتیب بود اینقدر دیر اقدام کردیم که خدا رو شکر کنسل شد! بعدش قرار شد از سه شنبه این هفته بریم قشم! که اون هم بخاطر هماهنگی و ... کنسل شد. گفتیم خب میریم بوشهر هم نزدیکتره هم چهارشنبه ظهر راه می افتیم، جمعه عصر برمیگردیم و یه روزم من بیشتر لازم نیست مرخصی بگیرم! که اونم مهمانسرا فقط واسه یه شب جا داشت و بخاطر همین کنسل شد!! دیگه من پیشنهاد دادم بیا اصلا خودمون دو تا یه تور یه روزه بریم سپیدان (پیست پولادکف) برف بازی و ... که موافقت شد. تور رو ثبت نام کردم و کلی بار و بندیل و لباس جمع کردیم. صبح ساعت 6 پاشدیم رفتیم به سمت محل قرار. هوای شیراز -5 بود و فکر میکنم سردترین روز سال ! هوای سپیدان رو چک کردم -13 و پولادکف هم احتمالا -20 بود دیگه! به هر ترتیب بود ما رفتیم و سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم! رسیدیم به پلیس راه (5 دقیقه ای بیشتر راه نبود) گفتند که سردار!! فرمانده پلیس راهنمایی رانندگی مستقر شده اینجا و بدلیل یخ زدگی جاده فعلا به هیچ اتوبوسی اجازه عبور نمیده! دارن نمک و شن می ریزن تو مسیر و نیم ساعت اینجا متوقف میشم و صبحانه رو تو همون اتوبوس می خوریم و بعدش ادامه مسیر! نیم ساعت شد یک ساعت و البته دو ساعت و نهایتا سه ساعت و در نهایت سردار موافقت نکردن که هیچ اتوبوسی وارد جاده بشه و دور زدیم و برگشتیم اومدیم شیراز! خنثی و بدین سان تعطیلات خواهری به پایان رسید و ما پامون رو از مرزهای شیراز بیرون نگذاشتیمعینک

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۰
صبا ..