غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

عاشق اون وقتایی هستم که مامانم میاد تو اتاق و من دارم نماز میخونم ولی همچنان سوالش رو می پرسه: 

مثلا  چایی می خوری؟ حالا این رو میشه مثلا یه جوری جواب داد که البته چون در اتاق پشت سر من هست بازم جواب دادن سخته ولی من واقعا نمی دونم در جواب شام چی می خورین وسط نماز باید چی کار کنم؟ :)


-------------------


یا تو اداره ، تو اتاقمون من  فقط خانم هستم، بعد بارها و بارها پیش میاد طرف از در میاد  تو و تو چشمای من زل میزنه و میگه آقای همکارآقا؟!! و دقیقا میشه از تو چشماش خوند که منتظره من بگم بله خودم هستم. 

چند روز پیش بود که من به همکار آقا اشاره کردم  و میگم ایشون هستن و خداییش خنده ام گرفته بود و فکر کنم یه لبخندی هم رو لبم پدیدار شد، بعد طرف یه جوری نگاه میکرد که انگار مثلا من خودم هستم و دارم الکی پاسش میدم :)) 

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۴
صبا ..

یکی از لذت های زندگیم وقتی هست که میبینم ارباب رجوع هامون کاغذ و قلم دستشونه و جملات و اشعاری رو که این ور و اون ور اتاق چسبوندم یادداشت می کنتد :)

۶ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۰۵
صبا ..

من به شما میگم بیاین همگی با هم کتاب "معجزه" رو بخونیم، گوش نمی دین!! چرا واقعا؟؟؟؟؟؟


1)امروز روز چهاردهم تمرین بود و قرار بود بخاطر برنامه های خیلی ساده از قبل شکرگزاری کنم. من به دلیل شوق زیادی که برای سرکار رفتن دارم :))  صبح ها همیشه دیر می رسم!! البته اکثر اوقات خیلییییییی دیرتر از بقیه هم میرم خونه و اصلا دیر رفتن صبحام به هیچ کس مربوط نیست ;)  ولی امروز صبح چشمام رو که باز کردم گفتم بخاطر اینکه ساعت 8 می رسم اداره سپاسگزارم. دیرتر از همیشه پاشدم، کارهای روتین و ... رو انجام دادم. از درخونه که رفتم تا سرکوچه برسم ، هی برنامه های امروز و علی الخصوص ساعت 8 رسیدنم رو مرور کردم وبابتش سپاسگزاری کردم. ساعت چند بود اون موقع؟ 7:43 . رفتم سر خیابون یه دو دقیقه وایسادم که یه ماشین خودش واسم وایساد! بعدش گفتم مسیرتون نزدیک اداره!! هست؟ گفت نه! ولی سر خیابون که رسیدیم واینستاد همین جوری رفت!! گفتم مگه تا کجا مسیرتون هست؟ گفت اون ور پیاده تون میکنم! خلاصه به اندازه دو کورس من رو برد و گفت اینجا تاکسی بهتر گیر میاد! همون لحظه یه تاکسی گرفتم برای نزدیک اداره ولی تا جلو در اداره بردم و دقیقا ساعت8:00:51 انگشت زدم :)


2)تو چند روز گذشته مجبور شده بودم یه ریسک خیلی حیاتی بکنم، که اگر جوابش منفی می شد ضرر مالی می کردم و کلی عواقب منفی دیگه :( و اگر جوابش مثبت می شد یه آخیـــــــــــــــــش خیـــــــــــــلی بزرگ، تو تمرین های دیروز رو این ریسکم خیلی تمرکز کردم و قرار هم نبود زودتر از یک هفته تا 10 روز دیگه جوابش بیاد. ولی ساعت 10 امروز جوابش اومد و من شدم یه آخیـــــــــــــــــــــــش و هــــــــــــــــــورااااااا. 


3)فردا اگر خدا بخواد داریم می ریم سفر :)


بی نهایت بـــــــــــــــــار ســــــــپاســــــــــــــگزارم :)





فردانوشت: نرفتیم سفر! مامان وبابا و خواهری شدیدا مریض شدن :|

۸ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۰۹
صبا ..

دیروز جعبه عینکم که حاوی عینک و هندزفری هست رو خونه جاگذاشته بودم. دو وسیله شدیدا ضروری برای من! به همکار آقا میگم عینکمو جا گذاشتم؛ میگه مگه عینک میزدی😣😃😣 گفتم اگه به نظر شما نمیزدم حتما نمیزدم دیگه !!


-------


امروز رفتیم بیرون شهر لب یه رودخونه! یه جا رفتم واسه خودم تنها نشستم که از صدای آب؛ منظره زیبا لذت ببرم. حس کردم باید سنگ بندازم تو آب! خب شروع کردم با سنگای کوچولو! بعد چند تا سنگ به ابعاد ۵*۵ و این حدودا رو امتحان کردم از طنین شون تو آب خوشم اومد! بعد حس کردم محکم تر پرتاب کنم و افکار منفی ذهنم رو به این شیوه تخلیه کنم! خیلی حس خوبی داشت و هی ولع داشتم سنگا رو بزرگتر کنم! کار به جایی رسید که سنگای به بزرگی ۳۰*۳۰ رو به زور و دردسر بلند میکردم پرت می کردم تو آب😁😄😊 خودم خنده م گرفته بود ولی حسش خیلیییی خوب بود! یعنی یه رضایت و لذت خاص داشت. بعد خواهری اومده میگه تویی؟؟ من گفتم کی داره اینجا چیزی می سازه یعنی؟ گفتم نقش پدر پسرشجاع رو بازی میکنم میخوام سازه آبی بسازم؛ ولی حیف که رودخونه داره پر میشه!!


بعدا که داشتم به حرکت خودم و اتفاق ها و رویدادهای زندگیم فکر می کردم به این نتیجه رسیدم که احتمالا خدا هم که داره هی سنگ پرت می کنه؛ قصدش ساختن پلی؛ سازه آبی چیزی هست و من از مرحله پرتم😊😆

۳ نظر ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۸
صبا ..

یه کار دیگه رو هم تموم کردم :) کتاب "ملکان عذاب" رو خوندم و تموم شد. نویسنده کتاب آقای ابوتراب خسروی هستند و قبلا کتاب "اسفار کاتبان" رو ازش خونده بودم و خوشم اومده بود. داستان این کتاب هم مشابه همون اسفار کاتبان بود یک راوی داشت ولی در واقع جریان زندگی خودش، پدرش و پدربزرگش رو روایت می کرد، که مربوط به اعتقادات خانقاه تجدنیه بود! داستان در شیراز اتفاق می افتاد مثل اسفار کاتبان. یه اضطراب خاصی به کل فضای داستان حاکم بود و آخرش هم خوب تموم نشد! کلا به نظرم بقیه آثار ابوتراب خسروی به همین سبک باشه، به مسائل ماورائی و عرفان می پردازه ولی نمیشه فهمید که نوشته ها ناشی از توهم هست یا ... البته خود شمس شرف راوی داستان هم همین مساله رو بیان کرده بود. اسفار کاتبان هم همینجوری بود هی طرف می رفت تو یه فضای دیگه که یه چیزایی رو می دید و هی بر می گشت و می نوشت!! قلم آقای خسروی خیلی قوی هست و من کلا از خوندن کتاباش خوشم میاد و لذت می برم و دلهره ای که بهم القاء میشه در حد دیدن فیلم هست. 

نوت چندانی نتونستم از کتاب بردارم بجز:

به گمانم زمان جسمیتی دارد، که همچنان که ما از روی زمین خدا می گذریم جای پایمان را می گذاریم، حتما زمان هم پاهای غیر قابل تصوری دارد که وقتی بر تنمان می گذرد رد پایش می مامند که بر حوریه گذشته بود و چهره اش را شیار زده بود، بی آنکه حتی به من مجال داده باشد در شمایل سایه ای از کنارش گذشته باشم. 

------------

دیروز سومین سالگرد شروع به کارم توی اداره بود، هیچ حس خاصی ندارم !! 

------------

بعد از 40-50 روز که سیستم گوارشی ام در وضعیت بحران بود، بالاخره برگشت به حالت خاموشی. این دفعه سعی کردم بجای اینکه اون بهم حمله کنه من بهش حمله کنم! فقط یه قلم رو جا انداخته بودم! و گرنه احتمالا لازم نبود اصلا برم دکترم رو ببینم که بجای کم کردن استرسم ؛ یه بار اضافی هم بهم منتقل کرد! دیروز داشتم فکر میکردم برم بهش بگم "سورولّو"  (یاد آقای بابایی دبیر حسابان مون بخیر! اون سورولو رو یادمون داد، کلمه اصیل شیرازی هست به معنی هه هه! دیدی حالا؟! :) ) البته بهتره که چو بی عقلان مشم غره!! هیچ کس از 30 ثانیه بعدش هم خبر نداره!! 

۱۱ نظر ۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۵
صبا ..

بعد از اداره می روم که توی مغازه ها چرخی بزنم به امید خرید لباس گرمی یا مانتویی! می چرخم و می چرخم و توی ذهنم می آید به کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود!! چیز خاصی که چشمم را بگیرد یافت می نشود! مغازه ها در حال تعطیل شدند! از جلوی ساعت فروشی رد می شوم؛ یادم می آید صورتی همراهم هست! (صورتی یک ساعت صفحه سفید با بندهای صورتی است؛ از سه شنبه بازار سه ماه پیش خریدمش ۱۵ تومان!! طبق یک قرارداد نانوشته؛ قرار بود که به زودی خراب شود ولی شب ها با تمام توانی که از یک ساعت می توان سراغ داشت تیک و تاک می کند؛ بهش میگم صورتی آرامتر :) ولی او هیچ اهمیتی برای حرفم قائل نیست و همچون یک سرباز دلیر انجام وظیفه می کند) داشتم می گفتم صورتی در کیف وارد ساعت فروشی شدم؛ و وقتی خارج شدم صورتی لباس سپید به تن داشت :) و چقدر لباس جدیدش برازنده اش است. می رسم سر چهارراه؛ به این فکر می کنم که از همین جا تاکسی بگیرم یا از آن طرف؛ یکهو چشمم به خط واحدی می افتاد که تصادفا!! مسیرش با من یکی ست! سوارش می شوم؛ گوشی ام را در می آورم و ادامه «مردی به نام اوه» را می خوانم؛ پیشنهاد ع است وقتی ازش خواستم کتاب سبکی که نیاز به مغز ندارد بهم معرفی کند و چه پیشنهاد خوبی! اتوبوس به پارک نزدیک می شود و یک چیزی درونم و یا شاید درون پارک!! مرا به آنجا دعوت می کند. بی معطلی پیاده می شوم؛ همان دم در یک چیپس می خرم و در جستجوی منظره زیبای پاییزی برای عکس گرفتنم. غرفه ای آهنگ های سنتی مورد علاقه ام را پخش می کند. پشت غرفه و روبروی دریاچه خشک در حال تعمیر، می نشینم و «اوه» می خوانم و چیپس می خورم و به آهنگ گوش می دهم و با گربه ها تعامل می کنم و از لطافت هوا لذت می برم؛ شارژم در حال اتمام است باید که برخیزم و عکسی توشه زمستان کنم. راه می افتم در پارک و پاییز را لمس می کنم؛ نفس عمیق می کشم و ادامه مسیر می دهم. می رسم سرخیابان با مقصد یه کورس فاصله دارم؛ ولی هیچ تاکسی نگه نمی دارد. دوباره سر و کله همان اتوبوس هم مسیر پیدا می شود و دوباره با هم طی طریق می کنیم!! و من احساس خوشبختی می کنم.

۳ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۶
صبا ..

زندگی بعضی از آدم ها و مدل تعریف کردنشون از زندگی شون و تجربیات جورواجور و مختلفشون یه جوریه که من ته دلم همش حس می کنم اون آدم یا داره دروغ میگه یا یه چیزایی رو نمی گه.

البته خب هیچ کس راوی تک تک لحظه های زندگیش واسه بقیه نیست و همین خود بنده سانسورچی قهاری هستم :) ولی اونی رو که روایت می کنم خود منه و نه تخیلاتم. ولی در مورد بعضیا من همش حس می کنم طرف داره خالی می بنده!! و این حس آزارم میده؛ بخاطر بدگمانیم معذبم ( اون کسی رو یکبار از اعتماد من سوء استفاده کرد و سالها بهم دروغ گفت رو مسئول این بدگمانی می دونم) و با تمام وجود سعی می کنم فاصله مو حفظ کنم ولی همش یه جورایی ذهنم دنبال مچ گیری هست! مدام به خودم تذکر میدم که قطعا زندگی بقیه و حتی دروغ هاشون به من هیچ ربطی نداره ولی وقتی میشنومشون بازم هی تو ذهنم میاد یعنی راست میگه؟


شما هم از این حس ها دارید؟

۱۰ نظر ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۱۱
صبا ..

تابستون استاد2 خیلی خیلی سرش شلوغ بود و تو گروه گفته بود هر کس باهاش کار داره به اسکایپش زنگ بزنه و ایمیل نزنه!!


ولی من یه بار بهش ایمیل زدم و جواب داد. فردای همون روز یکی از بچه ها بهم پیام داد که چرا هر چی به استاد2 ایمیل می زنم جواب نمیده! من فقط گفتم خودش گفته سرش شلوغه دیگه! بعدش استاد1 بهم زنگ زد که از استاد2 چه خبر داری؟ چطوری پیداش کنم؟!! 


باز من چند وقت بعد ایمیل زدم و جواب داد. هفته پیش هم که برگشته بود ایران خودش زنگ زد که فلان کار رو تو خسته شدی و سرت شلوغه من انجام میدم!! البته که من زیر بار چنین تعارفی نمیرم و نخواهم نرفت ولی خب خوشم میاد از این اخلاقش!


بعد پریروز ایمیل زده که فلان موضوع بود (موضوع واسه 3 سال پیش) بیا فلان کارش کن. یعنی شاخم در اومد که آخه چطور یادشه! و چقدر باید حواسش جمع باشه و ...  دلم می خواست بهش بگم واییییییییی آقای دکتر شما بی نظیرید ولی فقط گفتم از ایمیل تون خوشحال شدم!!


بعد امروز تلفنی دارم باهاش حرف میزنم میگه تو این مدت که سرم شلوغ بوده 600 تا ایمیل جواب نداده دارم! 


هیچی دیگه خوشم میاد از اخلاقش! از اینکه می فهمه وقتی کار دارم ولی بازم مشتاقانه اگر کاری داشته باشه بی هیچ منتی انجام میدم و همیشه حواسش هست که اگر منم کاری دارم بی هیچ منتی و مشتاقانه انجام بده. 


خدایاااااا توقع زیادیه که دلم بخواد تعداد آدم های این مدلی دور و برم زیاد بشه؟!



۵ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۸
صبا ..

گلدونای تو اداره رو یادتونه؟!


خب خوشکلن دیگه :) بعد هر کی میاد تو اتاق در مورد گل و نگهداری گل و ... از من می پرسه!! تا حالا هم چند تا گلدون مریض آوردن که روشون کار کنم!! البته مریض که چه عرض کنم؛ مرگ مغزی بودن. منم دستگاهها رو ازشون قطع کردم و جواز دفن شون رو صادر نمودم :(

 تو یکی از گلدونهای بجامانده از اون محرومین کامکوات کاشتم که طفلک بهار نداد!! تو یکی دیگه شون سبزی کاشتم!! گلدون رو کرت!بندی کردم به سه بخش! ریحون و جعفری و لوبیا کاشتم. ریحونا کلی سبز شدن :)) لوبیاها سر از خاک در آوردن :)) و جعفری ها هنوز در عالم ذر هستند :))

 امروز صبح یکی از همکارها که خودشون باغ و زمین کشاورزی دارن  اومد محصولاتم رو دید و لقب کشاورز نمونه بهم داد. بهشون قول دادم نفری یه برگ ریحون بهشون بدم!! ظهر هم خدماتی مون اومده دنبالم میگه بیا گلدون اتاق فلانیا رو ببین بگو چی کارش کنیم؟!! 


یه همچین کشاورز نمونه ای هستم من :)


پ.ن. ابعاد زمین کشاورزیم ۳۰*۳۰ سانتیمتر می باشد :)

۶ نظر ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۱۱
صبا ..

دیروز با مامان رفتیم شاهچراغ دعای عرفه.


یادم نمیاد آخرین بار کی تو مجالس مذهبی رفته بودم. معمولا تو خونه می مونم. خلاصه اینکه از قبلش به مامان گفته بودم که خودس زود زود نره و صبر کنه من از سرکار بیام و بعد با هم بریم.

موقع ناهار حرفمون رفت سر  آقای شین ! یکی از همکارهای قدیمی بابا که هیچ خبری ازشون نداریم و ... خلاصه با زود باش زود باش مامان رفتیم شاهچراغ.خیلییییی شلوغ بود. دعا هم یه نیم ساعتی طول کشید تا شروع بشه. تو حیاط بودیم و گرم بود .مداحه هم خداییش کوتاهی نمی کرد تا می تونست چرت و پرت می گفت. به شعاع دومتری مون هم چند تا زن بودن که انگار اومده بودن تشییع جنازه جوون ۲۰ ساله شون!!! یک جیغ هایی می زدن! پرده صماخ مون کش می اومد! خلاصه یه چند بار اومدم به مامان بگم من میرم بیرون خودم واسه خودم یه جایی پیدا می کنم؛ گفتم ولش کن! دیگه نشستم و دعا شروع شد و بسیار هم کیف کردم و واسه همه دوستان هم دعا کردم و واسه مداحه هم دعا کردم که با آل سعود محشور نشه بس که تلاش در انحراف دین داشت طفلک! دیگه همونجا هم به خودم قول دادم برای حفظ همین یه ذره اعتقاداتم دیگه تو مراسم ها شرکت نکنم!! خلاصه آخر دعا رو نخوند و خودم خوندم و پاشدیم اومدیم بیرون! رفتیم سر دزک (اومدین شیراز خواستین خرید کنید؛ بعد از شاهچراغ برید اینجا) تو مغازه ها چرخیدیم که یهو مامان گفت عه دخترای آقای شین!!! در کمال تعجب بسیار چند دقیقه با اونا احوالپرسی کردیم و رفتیم گشتیم. کلا قصد خرید نداشتیم. فقط من یه شال می خواستم که در نهایت من یک مانتو؛ یک شلوار و دو تا شال و مامان یک کفش و دو تا شلوار خریدیم!! و اومدیم. 


امروز صبح هم به قصد پیاده روی رفتیم سمت کوهمره سرخی (۳۵ کیلومتری جاده شیراز -بوشهر) کلا رودخونه داره و شنیده بودیم آبشار هم داره. دیگه اینقدر رودخونه رو ادامه دادیم تا از دور پشت درخت ها دیدیم داره یه آبی میریزه. رفتیم مسیر آبشار رو پیدا کردیم اینقدر بکر و بی نظیر بود که آدم باورش نمی شد همین بغل شیرازه. خدا رو شکر بخاطر این طبیعت زیبا. بعدش همچنان مسیر رودخونه رو ادامه دادیم تا به کوه رسیدیم. پایین کوه شالیزار بود که منظره ش خیلی خیلی قشنگ بود. کنارشم پر از درخت انار بود که شاخه هاش پر بود از انارهای قرمز. ترکیب طبیعتش خیلی چشم نواز بود. تو کل مسیر هم همش باید از آب رد می شدیم. مامان اولش امتناع می کرد. برگشتن می گفت فقط از تو آب بریم. بهتره!!


خدایا شکرت.


خدایا کمک کن پلیدیهای درونمون رو قربانی کنیم.


عیدتون مبارک.

۱ نظر ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۰۸
صبا ..