غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزهای مهاجرت» ثبت شده است

اپیزود اول:

 یک شب که قبل از خواب برای حساسیتم قرص نخورم فرداش شبیه سرماخورده های داغونم :) دیروزم از اون روزها بود. دیگه یک کلداستاپ هم خورده بودم ولی خب یه کم گیج می زدم رفتم تو آشپزخونه رادیو رو روشن کردم یهو شنیدم میگه ‌hafiz. به خودم گفتم انگار خیلی تب داری ها. بعد یهو گفت : دوش دیدم ملایک در میخانه زدند! من :)) یعنی اصلا یه وضعی بودم!!! بعد گوش دادم مهمانشون یه آقایی ایرانی بود که داشت در مورد  شعر حافظ و مولانا و غزل و صوفی و ... حرف می زد. آقاهه از ۵ سالگی اومده بود استرالیا و اینجا هم دکترای یه چیزی تو مایه های ادبیات داره. زودی  برنامه شون تموم شد و من کلی حس خوبی داشتم. اصلا اون لحظه هایی که داشت شعر رو از فارسی به انگلیسی ترجمه می کرد دلم میخواست ضبط کنم ولی خب خیلی هیجان زده شده بودم و زودی هم تموم شد.

 

اپیزود دوم:

رفتیم رستوران ایتالیایی. تو منو یه غذایی رو با مشورت همدیگه انتخاب کردیم که به نظرمون خیلی مفصل می اومد. بعد که اومد همون پاستا بود با سس معمولی. روش یه ذره پنیر پاشیده بود. قضیه این بود که مثلا نوشته بود راگوی گوشت با هویج و سیب زمینی و سه چهارنوع پنیر و ...  بعد همون مایع ماکارونی خودمون هست که مثلا توش زردچوبه و آویشن و فلفل و هویج و قارچ و نمک و ... می زنیم. اومده بود همونا رو نوشته بود و ما فکر میکردیم حالا مثلا میخواد کنارش سیب زمینی و هویج و... بگذاره. 

 

 

زندگی کردن اینجا ترکیبی از اپیزود یک و دو هست. انتظار یه چیزایی رو نداری ولی هست. انتظار یه چیزایی رو داری ولی یه شکل دیگه میشه. 

آدمهای اینجا مهارت خاصی در مبالغه کردن در همه چیز دارن. مثلا شاید اگر آش رشته تو منوی غذاشون باشه. سه خط در مورد انواع حبوبات و انواع سبزی و سس سیر داغ و پیاز داغ و کشکی که فقط مخصوص ما هست و هیچ جای دنیا نیست تو منوشون می نویسند و از زردچوبه و نمک و فلفل هم صرفه نظر نمیکنند. 

 

علت این مساله این هست که تاکید جامعه ی اینجا بر روی داشته هاشون هست و خیلی هم روش تاکید میکنند. یعنی یه اعتماد به نفس از دید من کاذب نسبت به داشته هاشون دارند و در استفاده از صفات مثبت کاملا سخاوتمندانه عمل میکنند. 

 

حالا برعکس توی تربیت من تاکید شده بر اینکه مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید  وهزار یک ضرب المثل با مفهوم مشابه. 

 

توی فرهنگ کشورهای کمونیستی شدیدا تاکید برخودکفایی هست اینکه باید تلاش کنی تا اونجایی که در توانت هست خودت همه کارهات رو انجام بدی. ایران هم بعد از انقلاب بر اساس چنین آرمانهایی ظاهرا جلو اومده. 

از اون طرف هم ما توی فرهنگمون به دلایل بسیاری که من قصد تحلیلشون رو ندارم کار گروهی و مشارکتی و ... جای توسعه نداشته و شریک اگر خوب بود خدا واسه خودش شریک می گرفت!! 

 

حالا تو فرهنگ کشوری مثل استرالیا اصلا چیزی به نام کار فردی یا چیزی به نام خودکفایی وجود نداره. چرا؟ چون اینجا یه کشور جوان و تا حدودی ثروتمند هست. اصلا سرمایه انسانی کافی برای خودکفایی نداره و اصلا تو چشم اندازهای بلندمدتش برنامه ای برای این مساله نداره. اساس اداره این کشور بر واردات هست. از واردات انسان (برنامه های مهاجرتی) تا کالاهای اولیه و سردستی و ... 

از دید من ۲۰۰ سال پیش که اروپایی ها اومده بودن اینجا این حد از واردات معنی داشت چون اون روزها انگار مثلا میخواستند اینجا رو از اول احداث کنند ولی الان این همه واردات نشان از مشکلات دیگه ای هست.

 

سیستم آموزشی اینجا و کلا فرهنگ حاکم بر جامعه ی استرالیا از دید من (من هیچ تاکید و اصراری بر درستی دیدم ندارم) بر مبنای کمترین فشار و بیشترین میزان شادی استوار هست. مثلا مدرسه های اینجا از نظر علمی تا حدودی از کشورهای سطح اول دنیا عقب هستند چون تمرکزشون رو این هست که به بچه سخت نگذره.

سیستم آموزشی تو دانشگاهها که دیگه واقعا از دید من با استاندارد فاصله داره. در واقع دانشگاههای اینجا بیشتر بنگاههای اقتصادی هستند برای کسب درآمد.

بچه های کلاس ۱۲ استرالیا یه امتحان نهایی دارند (HSC) و بر اساس نمره اون که از ۱۰۰ مصاحبه هست می تونند وارد دانشگاه بشند. بچه هایی که میخواند از شهریه معاف بشند باید نمره بالاتری داشته باشند و بقیه استرالیایی ها هم نیاز به پرداخت شهریه در هنگام تحصیل ندارند و بعد از فارغ التحصیلی و اشتغال باید قسط های شهریه رو مثل وامی که مقروض به دانشگاه هستند پرداخت کنند و عمده درآمد دانشگاهها از دانشجوهای بین المللی که غالبا آسیای شرقی ها هستند تامین میشه و در شرایطی مشابه شرایط این روزها که بخاطر کرونا تعداد دانشجوهای بین الملل افت شدیدی داشت دانشگاهها به مرز ورشکستگی رسیدند. 

این بنگاه اقتصادی بودن دانشگاهها باعث شده برخلاف اون تصوری  باشه که دانشگاههای خارجی شبیه قیف هستند و ورود بهشون آسون و خروج ازشون سخت هست. ورود و خروج به دانشگاههای اینجا اونقدرا هم سخت نیست. حداقل تو مقطع کارشناسی و برای خود استرالیایی ها. اکثرا بچه ها دو رشته همزمان با هم می خونند مثلا مدیریت و یه رشته دیگه. بعد که میرن سرکار اکثرا بعد از یه مدت سوییچ میکنند به همون مدیریت. چون کار کردن تو فیلدهای دیگه واسشون سخت هست و مدیریت رو عملا میشه با حرف زدن انجام داد و اینجا چون جامعه چندملیتی هست و خیلی ها انگلیسی زبان اولشون نیست کسی که بتونه خوب حرف بزنه و به یه سری اصول آشنا باشه (یعنی همون استرالیایی های حراف) می تونه تو پوزیشن های مدیریتی خوب پیشرفت کنه.

مقطع فوق لیسانس هم اینجا به دوشکل هست: ۱) پژوهش محور ۲) درس - محور. تو حالت یک هیچ درسی رو پاس نمیکنند و تو حالت دو هم فقط درس پاس میکنند و هیچ پژوهشی ندارند. این مقطع بیشتر مخصوص دانشجوهای بین الملل هست. چون به فرض مثال یه استرالیایی اگه بخواد تو مقطع دکترا ادامه بده بعد از کارشناسیش یه دوره یکساله به نام honor رو می گذرونه که مثل درس سمینار تو ارشد ایران می مونه و یه تحقیق رو زیر نظر یه استاد دانشگاه تو مدت یکسال انجام میده و گزارش نهایی واسش می نویسه و بعد از اون براساس نمره ای که اون گزارش میگیره می تونه تو دکترا ادامه بده. دوره کارشناسی رو هم اینجا میشه تو ۳ سال تموم کرد و اگر کسی بخواد ادامه بده عملا می تونه دکتراش رو تو ۲۵ سالگی بگیره. 

دکترا هم که می دونید پژوهش محور هست کاملا و درسی تدریس نمیشه. از اول یه موضوعی رو شروع میکنی به عنوان تز و روی همون کار میکنی. دفاع به اون معنا و ارزشیابی خاصی هم وجود نداره. فقط در عمل سوپروایزرت هست که ارزشیابی ت میکنه و تز نهایی ت رو دو - سه تا داور می خونند و کامنت می گذارند. مثل همون پروسه مقاله دادن در ژورنال.

البته هستند کسایی که تز دکتراشون در نهایت اونقدر قوی نیست که بجاش بهشون مدرک فوق لیسانس میدهند ولی تعدادشون اونقدرها زیاد نیست. 

 

نظر شخصی من این سیستم آموزشی بیش از حد شل و وارفته هست :)) از دید من کمتر از ۱۰٪ خروجی این سیستم آموزشی با کیفیت هست و بقیه ش همون تولید مدرک هست. 

 

خب حالا تصور کنید که یکی همه هدف زندگیش خوشحالی هست و پول کافی هم داره. چطور زندگی میکنه؟

 

عمده زندگیش به تفریح و مسافرت و ورزش می گذره. اگر یه وقتایی احساس کسالت کرد از اون همه تفریح,  تو یه جایی مثل خیریه و انجمن های حمایت از حیوانات و طبیعت و بیماری های ال و بل و ... کار میکنه که هم یه درآمدی باشه هم اون حس نیاز به مفید بودن و نوع دوستی و تلاش برای حل مشکلات کره زمین! رو ارضا کنه. یعنی کافیه به یه موجود زنده ای یه جای دنیا اهانت بشه (مهم نیست که گیاه - حیوان یا انسان باشه) سریع مردم اینجا به صورت پرشور می ریزن تو خیابون و حمایت و نارضایتی و شون رو نشون می دن و خب اینجوری حس میکنند چقدر دارن تلاش میکنند برای بهتر کردن کیفیت زندگی تمام موجودات در دنیا :)

 

خب پس کی بقیه کارها رو انجام بده؟

راه حلش واردات هست. از نون گرفته تا بزرگترین چیزهایی که فکرش رو کنید وارد میکنند. 

خب یه سری کارهای خدماتی می مونه اونا چی؟ واسه اونا هم هر چی رو بتونند برون سپاری میکنند. مثلا زنگ می زنی پشتیبانی اینترنت طرف تو فیلیپین نشسته که جوابت رو میده. 

یه جاهایی هم دیگه برون سپاری واقعا جواب نمیده و لازمه شخص اینجا حاضر باشه. خب راه حلش برنامه های مهاجرتی هست. تو یه سری زمینه ها متخصص لازم هست و یه شرایط سخت می گذاری و متخصصینی که سابقه کار و چند تا ویژگی مثبت دیگه رو دارند از بقیه جاهای دنیا وارد (عملا گلچین) می کنی تا واست کار کنند که حتی لازم نباشه ثانیه ای رو صرف آموزششون کنی. چون کسی رو نداری آموزشی بهشون بده.  سیستم آموزشی مذکور خروجی خاصی تولید نمیکنه که بخواد حالا کاری انجام بده یا به کسی چیزی آموزش بده. 

مثلا دانشگاههای اینجا میرن میگردن یکی رو که از نظر آکادمیک حرفی برای گفتن داره و یا آینده ی روشنی داره ولی یه جای دیگه دنیاست پیدا می کنند و بهش یه پیشنهاد خوب میدن و میارنش اینجا که رنک دانشگاهشون رو با سایتیشن های اون طرف ببرن بالا!! 

 

اینجا حتی برای کارهای ساده مثل میوه چینی هم نیرو نیست و از خارج باید یکی بیاد میوه بچینه. یه ویزای work & holiday  هست که معمولا بچه های کشورهای دیگه بعد از تموم شدن مدرسه شون با این ویزا میان اینجا. از اسمش معلومه هم کار هست و هم تفریح و خب عده ی زیادیشون تخصص خاصی هم ندارند و کارهایی مثل میوه چینی و گارسونی و ... رو چند ماه انجام میدن و بقیه ش رو با پولی که درآوردن به سفر و خوش گذرونی تو استرالیا می گذرونند. 

 

اینجا درآمد کارهای یدی و کارهایی مثل لوله کشی و ... خیلی بالاست. صبح ها دیدین سر میدون ها یه سری کارگر می ایستند که کارفرما بیاد چندتاشون رو برداره. اینجا اکثر آدم هایی که این شغل ها رو دارن خود استرالیایی هستند(نسل سوم به قبل). چون درآمد بالایی داره. به درس و ... هم نیازی نیست دختر و پسر هم نداره. 

 

اینجوری میشه که استرالیا عملا هیچ صنعتی نداره و اینجوری میشه تو شرایطی مثل کرونا برای تولید ماسک تو کشور دچار مشکل میشن و اینجوری میشه که حالا روابط خوبی با چین ندارند از همه لحاظ اقتصاد اینجا تحت فشار هست. 

 

اداره این کشور برخلاف کشوری مثل ایران فقط بر پایه روابط با بقیه دنیاست. برخلاف ایران که تو فرهنگ و سیاست و ... بعد از انقلاب همه تلاشش رو کرده که خودش رو از بقیه دنیا جدا کنه اینجا همه تلاشش روی ارتباط با بقیه هست. 

 

این سبک زندگی که من اسمش رو گذاشتم سبک زندگی "بازنشستگی از بدو تولد" شاید از دور قشنگ و رویایی به نظر برسه ولی از دید من اونقدرها هم رویایی نیست. از دید من جنس لذتی که توی تلاش برای تولید - برای کشف - برای ساختن - برای خوداتکایی هست تو هیچ تفریح و رفاه و آسایشی نمیشه پیداش کرد. 

منی که تو یه سیستم آموزشی شدیدا رقابتی - تو یه سیستم اجتماعی شدیدا فردگرا بزرگ شدم الان می تونم ببینم نه اون همه رقابت و خودکشی برای بهتر بودن و برنده شدن درست هست و نه این همه بی انگیزگی. یه نقطه ای وسط این طیف هست که اسمش رو من می گذارم تعادل.

 

تعادلم آرزوست :)  

 

باز هم تاکید میکنم اینها نظرات شخصی من هست براساس مشاهداتی که تا به امروز که کمتر از دو سال هست اینجا هستم. احتمال داره  ۲ سال دیگه نظراتم با امروز متفاوت باشه و البته هیچ کدوم از این حرفها به معنای نادیده گرفتن نکات مثبت اینجا نیست. ولی سکه همیشه دو رو داره. 

 

و البته باید بگم منی که نسل اول مهاجرت هستم اگر بخوام هم نمی تونم این سبک زندگی رو داشته باشم. من باید با همون شیوه ای که بزرگ شدم و چند برابر بیشتر کار کنم و زحمت بکشم تا از اعماق اقیانوس به سطح برسم. نسل دوم هم بسته به اینکه پدر و مادر چقدر بخوان در مقابل فرهنگ اینجا مقاومت کنند یا میکس بشند  تا حدودی انگیزه برای پیشرفت داره ولی از نسل سوم به بعد دیگه فرهنگ اینجا کاملا غلبه میکنه و انگیزه و پشتکار و ... کاملا اینجایی میشه. 

۱۴ نظر ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۶:۰۸
صبا ..

ارتباطم با سوپروایزرهام این روزها به نسبت زیاد هست و اکثرا هم ارتباط نوشتاری هست. 

 

 

امروز متیو ازم پرسید که فلان چیز فلان کار رو انجام میده؟ منم گفتم: نه! (no!) همین!

بعد از اون موقع تا حالا همین جوری عذاب وجدان گرفتم که چقدر من بی مبالات جواب دادم. هیچ وقت تا حالا نشده من ازشون اینجور مستقیم حرف زدن رو ببینم. هر وقت جواب یه چیزی منفی هست خیلی تو زرورق پیچیده شده و بعد بهم تحویل دادن. 

 

 

هری یه پسر ۹ ساله داره. موقعی که مدرسه ها بخاطر کورنا تعطیل شد. ۲-۳ هفته بچه ها کلاساشون آنلاین بود. فرداش اومد گفت من پسرم دیگه مدرسه نمیره و home school هست بخاطر همین ۳ هفته مرخصی پاره وقت گرفتم و بنابراین ساعات جلساتمون تغییر میکنه. حالا سوالی که این وسط واسه من پیش اومد این بود که مگه یه بچه ۹ ساله چقدر واسه درس و مشقش وقت لازم داره آخه؟ مامانش هم هست خب! ولی خب هری معتقد هست که نباید از وقت خانوادش برای کار بزنه! 

 

یه بار هم اون قدیما که هنوز دانشگاه رفتن مد بود :)  ما یه جلسه خارج از برنامه همیشگی داشتیم که نیم ساعت قبلش هری نوشت که من یه مساله اورژانسی خانوادگی برام پیش اومده و مجبورم از دانشگاه برم. بعد تو جلسه بعدی اومد گفت تو محل  کار خانمم یه نفر خودشو از طبقه چهارم پرت کرده بود پایین و  خانمم ترسیده بود و نیاز داشت که از نظر عاطفی من ساپورتش کنم!

 

منم که دانشجوش هستم این ساپورت ها که شامل وقت گذاشتنش واسم و اینکه حواسش باشه ناراحت نشم از چیزی! یا اگر از چیزی ناراحتم تلاش کنه که هم حسی کنه رو میگیرم. 

 

واسه این چیزهاست که وقتی یه نه خالی میگم عذاب وجدان میگیرم که رفتارم درست نبوده! البته من تقریبا هر روز یه مدل سوتی دارم :| 

 

۱۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۵
صبا ..

یه مدت درست و حسابی اینجا ننوشتم رشته کلام از دستم در رفته و نمی دونم باید از چی بنویسم عملا !!

 

اول اینکه از دوشنبه هفته پیش دیگه تنها نیستم و جنی اینا برگشتن خونه :) 

 

از اوضاع کرونا و محدودیت هاش هم تقریبا از اول جون اوضاع به حالت عادی برمی گرده یعنی مثلا رستوران ها و ... می تونند تا ۵۰ تا مشتری داشته باشند و یه سری از شرکت ها هم گفتند کارکنانشون از یکی - دو روز هفته شروع کنند برگشتن به سرکار. 

مدرسه های دولتی هم تو ایالت ما از فردا به طور کامل برقرار میشن. البته کلاس ۱۱ و ۱۲ از دو هفته پیش کامل برقرار بودن. 

دانشگاه ما ترم بعد رو هم قرار هست آنلاین برگزار کنه ولی کتابخونه و جاهای عمومی دیگه رو باز کردن و البته کلاس هایی که آزمایشگاه دارن رو حضوری برگزار میکنند و هنوز هیچ حرفی از برگشت ما به دانشگاه نیست. 

 

تو ایالت ما  سفر درون ایالتی به هر دلیلی (کاری و تفریحی و ... ) مجاز شد و مرز بین ایالت ما و ویکتوریا (ملبورن) باز هست. احتمالا برای تعطیلات زمستانه مدارس که میشه آگست سفر داخلی کلا تو کل کشور برقرار میشه. 

 

 

از همون هفته ای که میشد دو تا مهمون داشته باشیم من و دوستام هر هفته تونستیم همدیگرو ببینیم و برنامه های مفرح مون رو دوباره از سر گرفتیم :) که واقعا بسیار تاثیر داشته در انگیزه جهت ادامه حیات :) چند روز پیش داشتم فکر میکردم زندگی ما شده شبیه این فیلم و سریال خارجی ها که فقط توش دوست وجود داره و نه خانواده و فک و فامیل. به قول زهرا زندگی ما مثل یه سریال می مونه که ما بازیگرهای اصلیش هستیم و به عده بازیگر مهمان و گاهی سیاه لشکر هم تو هر قسمت داریم:) 

 

اینجا پاییزش خیلی پاییز نیست. چون اکثر درخت ها همیشه سبز هستند و شاید فقط ۱۰٪ درختها برگهاشون زرد میشه و می ریزه. خوشبختانه یکی شون جلو پنجره اتاق من هست و کمی می تونم پاییز رو حس کنم. و اینکه امسال خدا رو شکر تو پاییز هم بارندگی داشتیم و البته اینجا ما بادهای خیلی شدید داریم که تازه بادهای سیدنی نسبت به ملبورن یا مثلا نیوزلند هیچی نیست گویا!!

 

خونه های اینجا معمولا سیستم گرمایش مرکزی ندارند و مثلا من باید تو اتاقم بخاری برقی روشن کنم. که با توجه به هرینه زیاد برق مقرون به صرفه نیست. پارسال که من فقط شب ها خونه بودم راهکار من این بود که پتو برقی استفاده کنم و مشکل خاصی هم نداشتم. امسال هم که از خونه کار میکنم روزهایی که هوا آفتابی هست بخاری رو روشن میکنم (خونه ما پنل خورشیدی داره) که البته کفایت هم نمی کنه و دوباره از کمک پتوبرقی استفاده میکنم و بعد از اینکه یه سویشرت می پوشم پتو برقی رو از زیر دستام دور خودم می پیچم (یه چیزی تو مایه های نیمه قنداق) و بعد میشینم رو صندلی :)  دمای هوا هم الان در سردترین ساعات روز  ۹-۱۰  هست :)  بعد من فکر می کردم من فقط سرمایی ام. البته می دونستم که بین دوستان ایرانی م تازه من گرمایی شون هستما :) و اینکه خونه ما به دلیل بزرگی زیاد اصلا قابلیت گرم کردن نداره.  تا اینکه چند روز پیش دوست اهل جمهوری چک ام یه عکس از خودش قبل از شروع کار از خونه (تو آپارتمان هم زندگی میکنه) گذاشته بود. پتوش دقیقا مدل پتوی من دورش پچیده شده بود و البته پتوی عادی بود ولی کلاه و شال گردن هم داشت :))  

 

پنج شنبه ظهر یه جوری شد که یه دو ساعتی با جنی در مورد مسایل خانوادگی شون حرف زدیم. وقتی در مورد بچه های جاناتان و احساسی که بهشون داره حرف می زنه من از خودم خجالت می کشم. اینقدر روح این زن بزرگ هست و اینقدر مهربونه که حد نداره.  

کلا حس میکنم بخاطر محیط به شدت رقابتی و تا حدودی یک دستی که توش بزرگ شدم یه بخش هایی از خصوصیات اخلاقی م نتونسته درست پرورش پیدا کنه.  اینجا که اومدم باگ های شخصیتم و حتی اخلاقیم خیلی خوب و آزادنه جلوم رژه میرن :|  حس میکنم از تمام ابعاد زندگی قبلا تو یه محیط یکنواخت بودم همونی که بهش میگن echo chamber ولی الان پژواکی برای کارهام نمی بینم و خب چیزی که می بینم هم اونقدرا قشنگ نیست و پر از باگ هست :|

 

 

خوبه اولش نمیدونستم باید از چی بنویسم و اینقدر نوشتم :) 

کلا خوبی نوشتن همین هست که وقتی شروع میکنی خودش دستت رو میگیره و می بره جلو :) 

۶ نظر ۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۴۲
صبا ..

از امروز می تونیم دو تا مهمون بزرگسال با بچه هاشون رو تو خونه مون داشته باشیم. یک سری ایالت ها هم کلی قوانینشون سبکتر شده چون دیگه تقریبا کیس ابتلای جدید ندارن ولی ما که مرکز کرونا بودیم هنوز کیس جدید داریم یه تعدادی و بخاطر همین تا برداشتن کامل همه محدودیت ها واسه ما خیلی مونده. 

مدرسه ها از هفته دیگه از هفته ای یک روز شروع میکنند به حضوری کردن کلاس ها و تا آخر همین ترم احتمالا کلاس ها کاملا برقرار میشه. ولی برگشتن ما به دانشگاه احتمالا بشه آگست.  یعنی ۳ ماه دیگه. هوا هم سرد شده تقریبا و خیلی بیشتر باید مراقب بود.

از پست دفعه پیشم تا الان فقط ۲ یا ۳ بار رفتم بیرون :)  و بجاش امروز گزارشم رو سابمیت کردم و کلی فشار از روم برداشته شد. نوشتن گزارش خیلی کمک کرد که گره های زیادی تو ذهنم باز بشه و دیگه اوضاع رو به تاریکی قبل نمی بینم :)  

 

الان نگاه کردم از پست قبلیم تا الان ۵ تا یادداشت منتشرنشده دارم که توش کلی همه چیز رو تحلیل کردم و خب این یعنی افسردگی ندارم خدا رو شکر :) 

 

راستی روز معلم و استاد رو به تمامی دوستانم و خوانندگان اینجا که در این حرفه مشغول فعالیت هستند. تبریک میگم. 

 

 

۱۳ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۷:۳۲
صبا ..

از صبح می خواستم این پست رو بنویسم هی گفتم حالا کار دارم بعدا. الان ولی شب هست.

 

روزها اگر خیلی باد نیاد و بارونی نباشه میرم رو میز تو حیاط کار میکنم. بعد خب اینجا جک و جونور خیلی زیاده دیگه! هی مارمولک در سایزهای مختلف میاد کت واک میره و مورچه و سوسک و ... میرن و میان و ... :))

خب اینا جدید نیستند و همه جای دنیا هستند و البته که اینجا بیشتر هستند و ما تو خونه هم گاهی داریمشون.

 

ولی همین جور که نشستم کار میکنم از تو بوته و درختچه های اطرافم صدای حرکت پا میاد همش. یعنی با اینکه می دونم چی هستند ولی همش حس این رو دارم که یه حیووون گنده الان از تو بوته ها میاد بیرون :) 

 

 

خودشون بهش میگن possum. اولا که اومده بودم همش این کلمه رو از جنی می شنیدم ولی اصلا نمی تونستم حدس بزنم چی هست. یعنی اینقدر تو متن کلمات واسم غریب بود که حد نداره. فکر کنم یکسال طول کشید تا فهمیدم در مورد کی صحبت میکنند و کلی تو گوگل سرچ کردم تا فهمیدم اسپلش چطوری هست و رفتم عکسش رو تو نت دیدم. بله یه سری موش کیسه دار اینجا با ما زندگی میکنند که من بجز یکی دوبار اونم تو سطل کمپوست تا حالا باهاشون چشم تو چشم نشدم. چند باری هم جنی گفت چیزهایی که کاشته رو خوردن و دیگه من هیچ اثری ازشون ندیده بودم تا این روزها که مدام حس میکنم الان یه خرس از تو بوته ها میاد بیرون :)  بس که ورجه وورجه می کنند تو بوته ها!!

 

امروز از اون روزها بود که وصف حالم این بود : تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم. حساسیتم هم بیش از حد فوران کرده بود و بینی م کاملا گرفته بود و هر چی قرص خوردم و بخور دادم و ... هم اثر نکرد. عصر برخلاف میل باطنیم برای دویدن رفتم. وسطای زمین بازی داشتم می دویدم که مامانم زنگ زد. همین جوری که داشتم باهاش حرف می زدم یهو دیدم یه سگ گنده داره میاد سمتم و خودش رو محکم کوبوند بهم :((  خیلی بد بود :(  جیغ زدم. هندزفریم کنده شده بود و اصلا یه لحظه ارتباطم از شدت شوک با دنیا قطع شد. بعد یادم اومد داشتم با مامانم حرف می زدم و باهاش حرف زدم و گفتم چی شد و زود خداحافظی کردم. گریه م گرفته بود. (الانم که یادم میاد اشکام می ریزه:| ) بعد اومدم رفتم دوش گرفتم و همین جوری اومدم رو تختم بی انگیزه نشستم به گوشیم ور رفتم هنوز شوک سگ بودم. شاید ۴۵ دقیقه همینجوری بیخودی نشسته بودم. یهو دیدم دوستی که سال تحویل با هم بودیم و مامانش اینا اینجان زنگ زد. احوال پرسی خیلی کوتاهی کرد و گفت ما آش رشته پختیم و الان دم در خونه تون هستیم. میشه بیایی دم در و آش رو بگیری. من اصلا باورم نمیشد یعنی فکر میکردم تازه الان میخواد آدرس رو واسش بفرستم. ولی رفتم دم در و با یه ظرف آش خوشکل برگشتم  و اینجوری بود که روز جنون آمیزم به معجزه ختم شد :)

 

۸ نظر ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۴۸
صبا ..

خیلی وقت هست ننوشتم. 

 

زمان با سرعت در حال حرکت هست. امروز آخرین روز تعطیلات ایستر هست. یک زمانی کلی وقت گذاشته بودیم و برای این تعطیلات برنامه ریزی کرده بودیم! کارهایی که ولی این مدت انجام دادم شنبه رفتم خونه نون و با هم ناهار خوردیم. اینقدر بهم خوش گذشت و حالم رو خوب کرد که خودم باورم نمی شد :) برگشتن هم پیاده اومدم و کلی عکس خوشکل گرفتم. دیشب هم مهرسا اومد و گلدوناش رو برد و یک نیم ساعتی هم موندن و گپ زدیم. البته شنبه جنی هم یه سر اومد خونه و اون منو تا خونه نون رسوند :) 

 

عصرها همچنان برای دویدن بیرون میرم. تا حالا یک روز هم نشده نرم. حتی روزهای بارونی هم با چتر رفتم و قدم زدم. ولی روزها کوتاه شده حسابی  و زود تاریک میشه و هوا هم داره کم کم سرد میشه و البته فکر کنم لازم هست من ساعت کاریم رو کمی بیشتر کنم و البته کم کم زمزمه هایی از ریلکس کردن قوانین قرنطینه داره شنیده میشه. 

 

خیلی حرف برای نوشتن داشتما!!

 این مدت که کرونا اومده کلی واسونک شیرازی واسش درست کردن عنوان این نوشته برگرفته از بخشی از یک واسونک هست که میگه : کرونا سر میشه و شادی ها بیشتر میشه.  من از اول کرونا به این مساله باور داشتم ولی خب نمیشه هم چشم روی آسیب های  جدی که کرونا به جان و مال خیلی ها زد, بست. ولی خب احتمال شکوفایی های بسیاری بعد از این دوره وجود داره. خیلی مفاهیم اقتصادی و علمی تو این دوره به چالش کشیده شده که میتونه شروع حرکت های جدیدی باشه که شاید منافع عده بیشتری از انسان ها رو در بر بگیره و البته این قرنطینه و کم شدن کار خیلی ها و یا حتی بیکار شدنشون احتمالا باعث شکل گیری ایده های جدید بسیاری شده. خلاصه که من حس میکنم بعدها از دوران کرونا و بعد از اون به شکل پررنگی در تاریخ یاد میشه و البته نه به عنوان نقطه افول که به عنوان نقطه عطف. 

 

 

۷ نظر ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۴۵
صبا ..

برنامه ریزی برای سال تحویل امسال رو تقریبا از دو ماه پیش شروع کرده بودیم. اول قرار بود بریم سفر که بنا به دلایلی کنسل شد. بعدش یه مهمونی ایرانی رو واسه همون روز یک فروردین (بعد از سال تحویل) رجیستر کردیم که کرونا که زیاد همه مهمونی ها کنسل شد.  

تقریبا دو هفته پیش بود که بستگان من در ایران به کرونا مبتلا شدن و من از شدت نگرانی خیلی از نظر روحی بهم ریختم. چون یکی شون بیماری زمینه ای داشت و من دیگه فکر می کردم همه چی تمومه.

جنی اون موقع خیلی سعی کرد به من کمک کنه تا من روحیه م رو حفظ کنم. زمانی که این عزیزان خدا رو شکر اون دوره رو پشت سر گذاشتند من هم تونستم خودم رو جمع و جور کنم ولی خب دیگه کرونا داشت تو استرالیا هم زیاد می شد و احتمال قرنطینه اینجا هم بالا می رفت و من دنبال یه راهی بودم که کمی روحیه م رو قبل از شروع جدی قرنطینه تقویت کنم. واسه همین از جنی خواستم که اگر میشه برای سال تحویل با دوستام بریم ویلای مادرش که جنی بسیار استقبال کرد.

اینجا سال تحویل ساعت ۲:۴۹ بعدازظهر جمعه بود. یکی از دوستانمون پدر و مادرش چند ماه پیش اومدن ولی بخاطر کنسل شدن پروازها فعلا تا مدت نامعلومی اینجا گیر کردن. قرار شد با اون دوستمون و پدر و مادرش و زهرا و "و" بریم. من و اون دوستمون قرار نبود جمعه کار کنیم واسه همین صبح اومد دنبالم و رفتیم خرید کردیم و بعد هم رفتیم پدر و مادرش رو برداشتیم و رفتیم سمت ویلا. ما کلید نداشتیم و قرار بود از کلید مخفی که همونجا بود استفاده کنیم و جنی هم میگفت فقط به من گفتن که کلید کجاست و احتمالا شبیه Chinese whispers بشه قضیه و شما یه جای دیگه کلید رو پیدا کنید. 

اینم بگم که قبلش هم رفتم ازش تخم رنگی (تخم مرغ های ایستر) گرفتم واسه سفره مون. دیگه خودش یادش بود که سماق و ... هم که خودت داری و من شمع یادم نبود که بهم یادآوری کرد شمع هم لازم داری :) و البته گفت که ظرفهای خوشکل هم همونجا هست و از اونها استفاده کن.

ما ساعت ۲:۱۵ دقیقه رسیدیم در ویلا. و عملیات جستجو برای کلید رو شروع کردیم. من کلی هم استرس داشتم. چون نیم ساعت دیگه سال تحویل بود. همه هماهنگی ها با من بود و کلی وسیله هم تو ماشین بود که یخچال لازم داشت و هوا هم اون روز خیلی گرم بود. خلاصه بعد از تقریبا ۱۵ دقیقه جستجو زمانیکه من داشتم به جنی زنگ می زدم که ازش کمک بخوام. ندا آمد که کلید پیدا شد :)) یعنی دقیقا شبیه این بازی ها.

 

دیگه بدو بدو دویدیم وسایل رو آوردیم تو . من تندتند ظرف پیدا می کردم وسایلای هفت سین رو میچیدم توش. تو ۷ دقیقه سفره رو چیدیم. دیگه بدوبدو رفتم لباس عوض کردم و زنگ زدم زهرا که ببینم اونم کجان که جواب نداد. دو دقیقه بعدش هم اونا اومدن و همه نشستم سر میز و سال رو تحویل کردیم :)) 

 

از اونجایی که ویوی خونه بسیار زیباست دیگه بعدش کلی با سفره مون عکس گرفتیم و بعد رفتیم سراغ ناهار درست کردن (جوجه) و ساعت ۴:۳۰ ناهار خوردیم. یه کم استراحت کردیم و با خانواده هامون حرف زدیم بعد رفتیم لب ساحل قدم زدیم و کم تو راه بازی کردیم. بعد هم اومدیم سراغ شام. بعد هم نشستیم فال حافظ گرفتن. البته بنده عین گل هوم هوم (اصطلاح کاملا شیرازی) نشستم وسط و نوبتی واسه هم فال گرفتیم و هی سربه سر هم گذاشتیم و هی من تفسیرهای عجیب و غریب کردم و خندیدیم. اولین نفر واسه خودم فال گرفتم و مثل همیشه گفتم یه چیزی بگو به حال این روزهامون کمک کنه و فرمود:

 

 

گر می فروش حاجت رندان روا کند

ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

حقا کز این غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست

فهم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

 

 

 

سال نو بر همگی مبارک باشه. امیدوارم به زودی وضعیت دنیا به حالت عادی برگرده و بتونیم دوباره مکالمات خالی از کرونا داشته باشیم.  امسال رو برای خودم سال تعهد نامگذاری میکنم و امیدوارم بتونم به عهدهام وفا کنم :)

 

برای تک تک مردم جهان آرزوی سلامتی دارم.

۱۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۲۴
صبا ..

طبق اون چیزی که پیش بینی می شد کرونا مجددا به استرالیا بازگشت! ولی خب به دلیل اینکه اینجا مرز زمینی نداره امیدواریم که اوضاع به وخامت سایر نقاط جهان نرسه ولی خب نکته منفی اینجا این هست که ما داریم وارد فصل سرد میشیم. 

 

خب گفته بودم از نیمه های ژانویه دولت استرالیا کلیه پروازهای چین رو لغو کرد و اجازه ورود به چینی هایی که با ویزای موقت تو استرالیا هستند رو هم نداد. تا اینجا اوضاع کنترل شده بود که ظرف چند روز ۱۸ مسافر از ایران اومدن و بیماری رو با خودشون آوردن که باعث ممنوعیت تمام ایرانی های با ویزای موقت هم شد. بعد هم نوبت به کره جنوبی رسید و بعد ایتالیا. که برخوردشون در ممنوعیت ایتالیایی ها کاملا نژاد پرستانه بود که با تاخیر در موردشون تصمیم گیری کردن.  الان هم که هر کسی از هر جایی وارد استرالیا میشه باید خودش رو دو هفته قرنطینه کنه و البته دولت به تمام استرالیایی هایی که خارج هستند اعلام کرده هر چه زودتر برگردید. فکر کنم کلا می خوان فرودگاهها رو تعطیل کنند خیال خودشون رو راحت کنند :)) و البته اکیدا توصیه کردن که مسافرت خارجی نرید و احتمالا چند روز دیگه هم مسافرت داخلی رو هم ممنوع کنند.

 

مورد بعد اینکه تمام 400 خورده ای که تا الان تستشون مثبت شده کاملا مشخص هستند که کی هستند و از کجا گرفتند فکر کنم فقط ۲ یا ۳ موردشون هست که مشخص نیست به چه صورت مبتلا شدند. یعنی مثلا معلوم هست که کیس ۳۴ با کیس ۲۰۲ در ارتباط بوده یا مثلا کیس ۳۰۰ اخیرا از کنفرانس فلان که تو فلان کشور بوده اومده.

 

همه کنفرانس ها و ورک شاپ های سراسر دنیا هم کنسل شده و هری قرار بود ۱۰ روز پیش بره چند تا کنفرانس که بعد از کنسل شدن همه شون گفت من دیگه دانشگاه نمیام. شماهام هر کدوم می تونید نیایید و تمام جلسات آنلاین برگزار میشه. 

 

 دوشنبه آخرین روزی بود که من می خواستم برم دانشگاه وقتی داشتم برمیگشتم خونه از دانشگاه مسیج اومد که کلاس ها یک هفته تعطیل تا سوییچ کنیم رو حالت آنلاین. لازم به ذکره که ترم یک هفته س شروع شده. بعدش تمام ایونت ها ایمیل زدن و کنسل کردن و تمام جلسات ضروری منتقل شد به zoom. 

 

یه مورد پریشب تو دانشگاه ما تستش مثبت شده با کلیه افرادی که تو دانشگاه باهاشون در ارتباط بوده تماس گرفتند و گفتن ۱۴ روز خودتون رو قرنطینه کنید. این مورد  که مثبت شد سریع هم ایمیل زدن و هم تو صفحه فیس بوک و اینستاگرام و هر جایی که ممکن بود اعلام کردن. از این شفافیت شون خوشم میاد.

 

از اون طرف هم کار کردن از خونه یه دردسرهایی برای دسترسی به منابع و کلاسترها و ... داره. که هر روز دارن تعداد vpn  رو افزایش میدن و هی اعلام میکنند که مشکل فلان برطرف شده و ....

 

دوستام هم تقریبا دیگه همه شون از خونه کار می کنند و شرکت ها اعلام کردن که تا اونجایی که می تونید نیایید.

 

اما از جنبه قحطی:)

هنوز آمار ابتلا به ۱۰۰ تا نرسیده بود که شایعه شد که مواد اولیه دستمال توالت از چین میاد و چین خودش کم آورده پس اینجا هم کمبود پیش میاد. کمتر از ۲۴ ساعت بعدش دستمال توالت شد طلای نایاب :)) هر چی هم شرکت های دستمال توالتی :)  گفتند بابا استرالیا در این زمینه خودکفاست ولی جنگ به پایان نرسید و شد سوژه جک ساختن ملت شریف اینجا. مثلا گوشواره دستمال توالت و کیک و ... سریع تولید شد :)) بعد که آمار ابتلا و احتمال قرنطینه بالا رفت برنج و ماکارونی و کلیه غذاهای خشک درو شدن. اصلا یه وضعی ها!!

در همین راستا دو تا فروشگاه بزرگ زنجیره ای اینجا (وول ورث و کلز) اعلام کردن که ساعت ۷ تا ۸ صبح رو فقط اختصاص می دن به خرید سالمندان و اقشار آسیب پذیر که اونها نگران خرید نباشند. و البته این فروشگاهها تا ساعت ۱۲ باز هستند که اعلام کردن از امروز (چهارشنبه) ۸ می بندن تا کارمندا فرصت کنند دوباره قفسه ها رو پر کنند و برای روز بعد آماده کنند. و البته این فروشگاهها برای افرادی که تو خونه باید قرنطینه باشند هم سرویس های ویژه دارند و کلز که اعلام کرده ۵۰۰۰ تا نیروی جدید میخواد بگیره تا خدمات بهتری ارایه بده. 

من خرید این اقلام نایاب نرفتم و البته موارد بهداشتی ولی فکر نمیکنم قیمت چیزی تغییر کرده باشه. 

و البته همین الان نخست وزیر فرمودن بسه دیگه! شورش رو در آوردین با این خرید کردن و حرص زدنتون :) 

 

از اون طرف هم نخست وزیر تقریبا دو هفته پیش یه سخنرانی کرد و در مورد کمک هزینه ها و بسته های حمایتی و مرخصی ها و مسایل اقتصادی که زندگی  گروه های مختلف جامعه رو تحت تاثیر قرار میده صحبت کرد. که مثلا افرادی که کار روز مزدی دارند نگران حقوقشون تو مدت قرنطینه نباشند و ... یه مقدار پول نقد به بیزینس هایی که مستقیما تحت تاثیر هستند تزریق میشه و ... باید یادآوری کنم که استرالیا تازه از یه بحران سخت (آتیش سوزی های بی سابقه) در آمده و خیلی از افراد و مشاغل تو اون دوران آسیب دیدن و نیاز به کمک دولتی داشتند.

 

مدرسه ها هنوز تعطیل نشده و با وجود فشار گروه های مختلف ولی دولت نظرش این هست بچه ها تعطیل بشند کی بچه های کادر درمان و اونایی که مجبورن برن سرکار رو نگه داره! و هر روز سر این مساله بحث هست. 

 

اجتماعات  درفضای باز بالای ۵۰۰ نفر کنسل شد و در فضای بسته بالای ۱۰۰ نفر. رستوران ها و بار و ... هم هنوز باز هست ولی نباید شلوغ باشه.  

 

برای کسانی که باید قرنطینه باشند و رعایت نمیکنند جریمه زندان و مبالغی تا حدود ۵۰ هزار دلار تعیین کردن.

 

 

حالا وسط این دنیای کرونایی مامان جاناتان (مادرشوهر جنی) از خیلی وقت پیش رزرو کرده بود که جمعه ای که گذشت بره ترکیه. بعد این خانم سرطان داره و تازه شیمی درمانی ش تموم شده اینقدر حالش خوب نیست که برای مهمونی برمیتصوا نیومد.  ولی مصمم بود که بره چون می گفت آخرین شانسم هست و شاید دیگه زنده نباشم و ... . من کلی حرص خوردم که خب بابا باهاش حرف بزنید و ... ولی جاناتان می گفت زندگی خودشه ما حق دخالت نداریم و اگر خودش صلاح دونست تصمیمش رو تغییر میده. حالا خودش و خواهرش داشتن خودشون رو از نگرانی خفه می کردنا و البته نه اینکه هیچی هم نگن ولی خب گذشته بودن بعهده خودش. هی هر روز جنی می اومد می گفت هنوز نظرش رو تغییر نداده تا اینکه ۵ شنبه خود تور کنسل کرده بود و خدا رو شکر نرفتن.  با جنی حرف می زدیم می گفت این مدل خانواده های انگلیسی هست که با اینکه خانواده هستند ولی هر کسی حریم شخصی خودش رو داره و بقیه با وجود مخالفت فقط احترام می گذارن و شبیه خط های موازی هستند ولی تلاشی برای تغییر نظر هم نمیکنند برعکسش می گفت ماها مثل همستر :) همه مون تو خانواده یه هرم می سازیم بس که تو سر و کله هم بالا میریم. گفتم تازه ماها رو ندیدی :)) 

 

 

هری همیشه یه لبخند بزرگ رو صورتش هست. دیروز تو جلسه آنلاین مون میگه من تصویر رو قطع میکنم ولی شما چهره منو با لبخند تصور کنید.  بعدش فکر کردم که آدمهای این مدلی برای لبخند روی صورتشون هم کلی تلاش میکنند و همیشه حواسشون هست که چه تصویری از خودشون به دیگران تحویل میدن. 

۱۴ نظر ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۱۶
صبا ..

وسط این کروناها باید به موضوعات غیر کرونایی بپردازم چون خودم بیشتر از همه به تمرکز زدایی نیاز دارم. والا دارم تو اخبار کرونا غرق میشم. اوضاع ایران و جهان خوب نیست ولی در این حد هم بد نیست که بخوایم زانوی غم بغل بگیریم و بچسبیم به کرونا :)  جنی بهم میگه مسایل رو به قسمت های کوچیک تقسیم کن تا واست قابل تحمل بشه. در همین راستا فقط تا فردا فکر میکنم و برنامه می ریزم :) 

 

رویداد دوم ۲۹ فوریه: رژه ماردی گراس

 

اگر در مورد رژه ماردی گراس سرچ کنید متوجه میشید که مربوط به استقبال از بهار هست که تقریبا ۴۰ روز قبل از عید پاک تو اکثر کشورها یه کارنوال شادی راه می افته و ... .

در مورد سیدنی اما قضیه ماردی گراس فرق میکنه. این رژه مربوط به حمایت از گروه LGBTQI یا دگرباشان جنسی (رنگین کمانی ها) هست. که از سال ۱۹۷۸ در سیدنی شروع شده و اون موقع شبیه اعتراض و تظاهرات همجنس گرایان بوده که عده زیادی شون بازداشت میشند و از چندسال بعدش در حمایت از این افراد تعداد بیشتری به خیابان ها میان. تا این روزها که تبدیل شده به کارنوالی متشکل از بیش از ۲۰۰ گروه مختلف در حمایت از افرادی که تمایلات جنسی شون با بقیه افراد متفاوت هست. 

شنبه ۲۹ فوریه تاریخ برگزاری رژه بود و یکی از دوستان بهم پیشنهاد داده بود که برم رژه رو ببینم. از قبلش من هیچ اطلاعات خاصی در مورد رژه نداشتم و اینقدر که این روزا قاطی و پاتیم سرچ نکرده بودم. فقط تبلیغاتش رو تو اتوبوس دیده بودم و جنی هم بهم گفته بود دخترش و دوستاش ساعت ۴.۵ میرن که به رژه ماردی گراس برسن.

 

بچه ها از ساعت ۳.۵ رفتن تو اتاق لی لی که آماده بشن و خروجی ش ۷-۸ نوجوان با آرایش رنگین کمانی و اکلیل زده بود و فقط یکی از پسرا لباسش دخترونه بود و آرایش خیلی زنونه داشت و بقیه شون خیلی تو ذوق زننده نبودن.

 

اونا که رفتن من نیم ساعت بعدش رفتم و از اولی که سوار قطار شدم همه تقریبا یه چیز رنگین کمانی داشتند. یا تی شرت رنگین کمانی داشتند یا تل یا پرچم یا بادکنک به کالسکه بچه شون آویزون بود و خلاصه رنگین کمانی ها از اونجا شروع شدن.

تو خیابون هم شلوغ بود و همه یه جورایی داشتند می رفتند به سمت هاید پارک و دیگه کم کم تزیینات آدمها بیشتر میشد. به هاید پارک که رسیدیم دسته دسته آدمهایی به لباس های متنوع از تی شرت ساده رنگین کمانی تا لباس هایی به شکل طاووس و تاج و شاخ و ملکه وار تا لباس هایی به شدت برهنه رو میتونستی ببینی. 

 

بعد که وارد خیابون آکسفورد شدیم دو طرف خیابون نرده کشی بود و آدم ها پشت نرده ها وایساده بودن و منتظر شروع رژه. رژه با یه سری موتور سواری شروع شد.  بعد گروه های مختلف که هر کدوم مثلا در حمایت یکی از این تمایلات بودن می اومدن. مثلا اولین گروه در حمایت از همجنس گراهای aboriginal (بومی های استرالیا) بود. هر گروه هم لباس خاص خودش رو داشت و گروه موسیقی خاص (که معمولا رو یه کامیونت بود و شامل خواننده و رقصنده متفاوت) و بقیه افراد هم پشت سرشون به صورت گروهی رقص اجرا می کردن. 

 

هر کدام از گروهها از یه جنبه ای از زندگی این افراد حمایت می کرد. مثلا یکی حمایت از بیخانمان های LGBTQI یکی دیگه حمایت از ورزش شون. یکی دیگه حمایت از فرزندانی تو که خانواده های اینجوری به دنیا میان. اون یکی حمایتشون در بیماری های خاص و ... 

 

چیزی که برای من اصلا مطلوب نبود و اذیتم کرد این بود که احساس می کردم رفتم تو سکس کلاب و آدمها به صورت مبالغه شده ای داشتند تمایلاتشون رو فریاد می زدن و خب با اینکه نحوه پوشش آدمها تو روزهای تابستونی اینجا هم فرق چندانی با برهنگی کامل نداره ولی ادا و اطوارهاشون برای من شبیه شوک بود و همش  به این فکر میکردم چرا؟ و هضم اون چیزی که میدیدم واسم آسون نبود. 

 

البته در حالت کلی رژه گروهایی هم داشت که خیلی موقر :) بودن و حرکتشون واقعا هنری بود. 

 

صبح اون روز من رفته بودم یه مراسم معنوی و کاملا خانوادگی و شبش کلا از معنویت پرت شده بودم به آخر مادی گرایی و شاید لذت جویی. لازم بود با کسی حرف بزنم. 

 

تو این پست  نوشته بودم که وقتی نوشته های چند سال پیش خودم رو خونده بودم چقدر شوکه شده بودم. بعدش خیلی فکر کردم به شدتی که نگاه معنوی و غیرمادی که اون روزها به دنیا داشتم و تمام تلاشم رو می کردم که دنیا رو از دید معنوی صرف تفسیر کنم و انگار مثلا از یه دایره ای به شعاع ۵ سانتی متر ولی به عمق ۱۰۰۰ متر میخواستم به دنیا نگاه کنم. تو اون عمق قاعدتا هیچ نوری نبود مگر همون اولاش و به همین خاطر خیلی تحت فشار بودم که نمی تونستم خیلی چیزا رو نه تو اون دایره و نه تو اون عمق ۱۰۰۰ متری بچپونم.  روزها گذشت و گذشت و من با آدمهای مختلف و تو محیط های مختلف کار کردم و چیزهای جدید و گاهی عجیب و غریب دیدم و شعاع اون دایره بزرگتر شد و البته عمق معنویت هم کمتر و اون چیزی که شبیه توهم بود به واقعیت نزدیکتر شد. 

 

اون شب اما هی مقایسه می کردم بین نوجوانی و جوانی خودم و آدمهایی که اونجا بودن. فاصله فرسنگ ها بود. شاید بدون هیچ وجه اشتراکی.

 

فردا صبحش جنی ازم پرسید دیشب چطور بود. گفتم خوب بود ولی خیلی عجیب و غریب بود واسم و لازمه باهات حرف بزنم. 

 

شعار امسال این رژه هم No matter  بود که یعنی مهم نیست که شما عاشق کی می شید در هر صورت ما از عشق و  وجودش تو زندگی هر آدمی حمایت میکنیم و تمایلات جنسی شما به هر چیزی که باشه مورد حمایت ماست!

 

خلاصه حرفام با جنی این شد که این رژه برای حمایت از این هست که به آدمها کمک بشه نسبت به تمایلات متفاوتی که دارند احساس خجالت نکنند و اون رو ابراز کنند و در این راستا بخاطر تفاوت هایی که با بقیه آدمها دارند باید بهشون کمک بشه و ... خیلی بهتر هست که همه چیز به صورت باز تو جامعه مطرح بشه تا اگر مشکلی یا کاستی توش وجود داره کل جامعه به فکر راه حل براش باشند تا آدمها به صورت زیرزمینی بخوان مساله رو حل کنند. و وقتی که من گفتم خب این میتونه تبلیغی برای همجنسگرایی باشه و روی نوجوان ها و جوانها تاثیر مثبتی نداشته باشه و بیشتر شبیه یه مد بینشون هست تا تمایل واقعی شون. جنی گفت خب مثلا یکی یه مدت بره همجنسگرا بشه بعد از یه مدت می فهمه که واقعا واسش جواب نمیده و میشه یه تجربه تو زندگیش و این مسیر رشد آدمهاست که چیزهای مختلف رو تجربه کنند!! اینکه آدمها رو طرد کنیم یا تنها بگذاریم راه حل مساله نیست!

 

واقعیت امر این هست که اینجا آدمها در مورد همه چیز شفاف هستند یعنی به معنای واقعی کلمه همه چیز. خیلی ابایی از بیان مشکلشون یا نظرشون ندارند. البته خب مسلما به شخصیت آدمها هم ربط داره ولی کلا خیلی موقع ها من فکر میکنم چقدر موضوع حرفاشون شخصی و خصوصی و یا چقدر بی مزه و سطح پایین هست و از اون طرف هم گاهی دغدغه هاشون اونقدر کلان هست و در موردش نظر کارشناسی هم دارند که باز باعث تعجبم هست. 

 

اون دایره به شعاع ۵ سانتیمتری بود که من می خواستم دنیا رو از توش ببینم اینجا شعاعش حداقل ۱۰- ۲۰ برابر هست. هیچ نظری در مورد عمقش الان ندارم. ولی اختلاف فاحش فرهنگی ما (حداقل خودم و اطرافیانم) با بقیه دنیا رو شدیدا حس میکنم.

 

در مورد اینکه چی درست هست یا غلط هم با جنی حرف زدم که ما اون سر محوریم و همه چیز رو پنهان میکنیم. صحبت کردن در مورد خیلی چیزهایی که برای شما روتینه برای ما تابو هست. حتی خیلی آدمها دوست ندارن بقیه بدونند مریض شدن (مریضی معمولی و یا جراحی ساده ) همه چیز تو فرهنگ ما عیب و ایراد هست و شان آدم رو میاره پایین که بقیه بدونند ولی اینجا یه جورایی ۱۸۰ درجه اون ور محور هست با این وجود هنوزم جوامع این چنینی پر از مشکل هستند. هنوز هم راه حلی برای خیلی چیزها با وجود شفاف سازی شون ندارن. مثلا جنی می گفت بعضی از شرکت ها حتی مرخصی برای خشونت خانگی هم دارن و طبق آماری که تو حرفاش بهش استناد میکرد هفته ای یک زن در استرالیا به دلیل خشونت خانگی به دست پارتنر (همسرش یا همسر سابقش) کشته میشه و این یعنی با وجودی که جامعه اینجا تلاشش رو میکنه به زنانش اهمیت بده و حمایت کنه هنوز نتونسته راه حلی برای جلوگیری از چنین فجایعی ارایه بده و این یعنی هنوز خیلی نقایص وجود داره. 

 

۱۶ نظر ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۴۳
صبا ..

یکی از دلایلی که من نمی نویسم تنبلی هست. چون کلی اتفاق می افته که ارزش نوشتن داره و من اگر بخوام بنویسم و نظرات شخصی خودم رو هم در مورد همش بگم باید مثلا یک ساعت بشینم بنویسم من حوصله م نمیشه و کلا سکوت اختیار میکنم :)  

ولی خب چون به خودم قول دادم بنویسم حوادث و رویدادهای ۲۹ فوریه رو در دو قسمت می نویسم. تازه بخش های دیگه ای هم داره که کاملا شخصی هست و سانسور میکنم :)

 

رویداد اول: بارمیتصوا یا برمیتصوا

 

گفته بودم که پسر جنی امسال ۱۳ ساله میشه و طبق آیین یهود پسران یهودی در ۱۳ سالگی به سن تکلیف می رسند. به همین مناسبت از همون پارسالی که من اومده بودم هفته ای یکبار بجز ایام تعطیلات و ... به کلاس عبری می رفت تا توانایی خوندن تورات رو داشته باشه. و شنبه ای که گذشت مراسم جشن تکلیف به  صورت رسمی برگزار شد. برای آماده شدن در این مراسم آشنایی با یک سری قوانین دینی و مراسم و سنت ها هم لازم بود که توی همون کلاس های هفتگی یه چیزهایی رو یاد می گرفت. از تقریبا ۳-۴ ماه پیش تاریخ مراسم مشخص بود و به همه مهمان ها اعلام شده بود. از یکی دو هفته قبل هم جهت تمرین چند باری به کنیسه رفته بودن و یه سری از مسایل رو با مادربزرگش هم تمرین کرده بود. چون مامانش یعنی جنی عبری بلد نیست.

 

مراسم قرار بود ساعت ۱۰ شنبه توی کنیسه برگزار بشه که ما تقریبا حوالی ساعت ۹ اونجا بودیم. ساختمان کنیسه یه ساختمان خیلی خیلی ساده بود بدون هیچ تزیین و نشانه ی خاصی و من اگر در حالت عادی از جلوش رد می شدم نمی فهمیدم اونجا کنیسه هست.  درون ساختمان هم که دو طبقه بود چند تا سالن بود که شبیه سالن نمایش معمولی بود و تزیین خاصی نداشت و فقط اون بخشی که مثلا محراب هست چوبی بود و یه تریبون بزرگ اونجا بود. 

 

روحانی اجرا کننده مراسم یه خانم بود و ساعت ۹:۵۵ دعوتمون کرد به داخل سالن و البته همون دم در هم کتابی رو برداشتیم. اون روز چون شنبه بود اجازه فیلم برداری و عکس برداری رو نداشتیم. 

 

لباس خانمه همون لباس معمولی بود که زن ها می پوشن و با موهای باز تقریبا ژولی پولی :) 

مردها هم حتما باید یارمولکا یا همون کلاه کوچیکه رو هنگام ورود به سالن بگذارن روی سرشون و مهم هم نیست که یهودی هستند یا نه!

 

جنی از قبلا بهم گفته بود که نباید توی مراسم شانه های خانم ها لخت باشه واسه همین با خودش شال آورده بود که شانه ش رو بپوشونه. اون خانم روحانی هم با اینکه لباسش آستین دار بود ولی وقتی خواست شروع کنه یه شال انداخت رو شونه اش که شال دعاست یا Talih.  البته من دقیق نفهمیدم کی نباید شانه شون لخت نباشه. چون به غیر از چند دقیقه کوتاه از اون شال استفاده نشد :)

 

اون کتابه که اول برداشتیم کتاب دعا بود و مثلا خانمه می گفت صفحه ۱۰۰ بعد توش عبری نوشته بود و ترجمه انگلیسی داشت. خودش یه بخشایی رو عبری یا انگلیسی می خوند و یه گروه کر ۴ نفره هم بودن که بعضی قسمت ها رو به صورت سرود می خوندن که خیلی قشنگ بود. یه بخش هایی ش هم خانمه می گفت وایسید و می ایستادیم. برداشت من همون دعاهای تو مفاتیح خودمون بود. با همون مضمون. بیشترش در مورد اینکه خدا پناه مون باشه. یا نور و روشنی زندگی مون باشه و ... یا مثلا خدای اسحاق و سارا و امانویل و ربه کا و ... مثلا خدا و پناه ما هم باش.

 

بعد یه جاهایی سولی می رفت از روی همون کتابه می خوند و یه جایی هم بعد از خوندن یه سری از اون متن ها خانمه شال دعایی رو که مال پدر پدر بزرگ سولی بود رو شونه اش انداخت و از اینکه به آیین اجدادش وصل شده و به صورت رسمی به جامعه یهودیت وارد شده تبریک گفت و آرزوی موفقیت کرد. 

 

بعد در همون محراب رو که کشویی و چوبی بود با یه سری دعا و تشریفات باز کردن و تورات بزرگی رو که شبیه تومار پیچیده شده خیلی بزرگ ( بلندی ش ۸۰ سانت بود حداقل)  رو از توی یه سری کاور پارچه ای و فلزی در آوردن و دادن دست سولی و اون هم با حمایت یکی دو تا روحانی دیگه دور سالن چرخید و بعد هم اومدن گذاشتنش روی تریبون. 

 

بعد خانمه یه تکه هایی ش رو خوند و بعد یه روحانی دیگه و بعد سولی. 

بعد یه جای دیگه ش مامان و جنی و داداشش و چند تا از فامیل های دیگه شون رفتن و یه چیزهایی در حد دو دقیقه رو خوندن. و بعدش که خوندنشون تموم می شد خانمه یه سری دعا بهشون میخوند بغلشون می کرد و می رفتن می نشستن.

 

یه جایی هم گفتن جنی و بابای سولی و ۴ نفر دیگه که اونا یهودی نبودن رفتن و یه متنی رو که از قبل آماده بود و پرینت شده بود و شبیه دعا و توصیه بود رو خوندن.

 

و دوباره یه جایی رو جنی و لی لی (دختر جنی) به عبری خوندن. البته چون عبری بلد نیستند روی کاغذی به انگلیسی داشتنش.

 

بعد هم سولی یه سخنرانی کوچیک کرد و گفت از تورات یاد گرفته که باید هدیه بده و واسه همین ۱/۳ کادوهایی که بهش تو این مراسم می رسه رو به خیریه میده و ...

 

مراسم ساعت ۱۲ تموم شد. بیرون روی میزها یه سری خوراکی ساده آماده کرده بودن واسه پذیرایی از مهمون ها. 

 

قرار بود مهمان ها که ۵۰ نفر از مهمان ها برای ناهار بیان خونه. غذا از بیرون سفارش داده شده بود و لبنانی بود. قرار بود من با دوست جنی زودتر بیام که غذا رو تحویل بگیریم و درها باز کنیم و ... رو آماده کنیم. ولی ایشون انداخت از وسط شهر اومد و شونصدتایی چراغ قرمز رو پشت سر گذاشتیم و من وقتی رفتم دیدم نصف مهمونا اومدن و اون کیترینگ داره میره :)) 

 

غذا جوجه بود به همون سبک ایرانی. و البته به ازای هر نفر یک سیخ و یا حتی کمتر. یک دونه ماهی بود که شاید یک کیلو بود ماهی و با پیاز داغ تزیین شده بود. سالاد سالمون بود و چند تا ظرف سالاد بود که شامل تبولی و یکی دو تا سالاد دیگه بود که من اسمشون رو بلد نبودم. و البته حمص و باباغنوش به عنوان پیش غذا.

 

بشقاب و قاشق و چنگال رو یه میز چیده شده بودن و هر کس می اومد برای خودش از غذاها می کشید و یه جا می نشست و می خورد. 

و نوشیدنی هم الکلی بود و غیرالکلی. که مثلا غیرالکلی مثل شربت تو شیشه ش بود. که هر کی میخواست واسه خودش می ریخت توی لیوان و آب هم می ریخت و خلاصه شربت رو درست می کرد. آب هم دو سه تا پارچ آب معمولی بود و چند تا بطری آب گازدار و همه هم با دمای محیط بدون هیچ یخ خاصی. فقط آبجوها و نه شراب ها رو گذاشتن تو یه دونه از کلمن های یخی (اینجا بهش میگن اسکی) 

 

مهمونا دوستای لی لی بودن. تقریبا ۱۰ نفر. دوستای جنی که توی تولدش بودن و عملا والدین همکلاسی های سولی توی دوران ابتدایی بودن. ۲-۳ تا دوست دیگه ش. و چند تا از فامیلاشون. که کلا جمعیت یهودی مهمونها ۱۰ نفر بودن. بچه ها که توی حیاط حسابی بازی می کردن و خوش می گذروندن. توی حیاط ما خونه درختی و ترامپولین داریم و ننو هم بسته بودن و حسابی داشت به بچه ها خوش می گذشت. بقیه مهمونها هم در حین صرف ناهار و بعدش دو تا دوتا یا چند نفری با هم حرف می زدن. این وسط دوستای جنی کمک کردن که ظرفها جمع بشه و توی ماشین چیده بشه و یه دور هم ماشین روشن شد. جنی هم میخواست پاشه میگفتن تو برو خیالت راحت. من که رفتم کمکشون می گفتن تو هم برو حرف بزن. نمیخواد کمک کنی :)) گفتم  من با شما هم می تونم حرف بزنم همینجا :))

 

یه دور هم جاناتان اومد گفت کی قهوه میخواد و اندازه ۱۰ لیوان قهوه درست شد. و بعدش هم کیک سرو شد. ۴ تا کیک یک کیلویی با طعم های مختلف و دیگه یواش یواش مهمونا رفتند. از ساعت ۳.۵ دیگه مهمونا شروع کردن به رفتن.

 

همون صبح داداش جنی در کنیسه که منو دید گفت خوشحالم که اینجایی و خواهرم از اینکه تو باهاشون زندگی میکنی خیلی خوشحاله :))  داداش جنی توی رادیو ABC استرالیا کار میکنه و یه جورایی کارشناس ادیان و مسایل خاورمیانه و ... میشه محسوبش کرد. بعد از ظهر اومد بهم گفت من بین دوستای ایرانیم اسم مستعارم شمس هست!! کلی در مورد مسایل ایران و ... حرف زدیم و وسط حرفاش هم هی می گفت الحمدالله :) بس که دوست عرب داره!  خلاصه که اطلاعاتش در مورد ایران خیلی شگفت انگیز بود.

 

دیگه یه جا هم مامان جنی منو به زن بابای جنی معرفی کرد و گفت ما شوهرمون رو به اشتراک گذاشتیم :)) و کلی خوشحال بودن با همدیگر (پدر جنی ۱۵ سالی هست فوت کرده) و وقتی جنی اینا بچه بودن از مادر جنی جدا شده و با این خانم ازدواج کرده. 

 

 توی مراسم توی کنیسه هم شوهر سابق جنی با همسرش اومده بود و گفت که حال پدرش خوب نیست و بخاطر همین نمیاد. جنی هم گفت می گم موقع دعا اسمش رو بیارن و براش آرزوی سلامتی کنند. علاوه بر بیمارها خانم روحانیه اسم کلی از اموات رو هم برد که براشون دعا کنند. 

 

قبل از رفتن مهمانها هم جنی و لی لی سخنرانی کوتاهی کردن و نقاط قوت سولی رو گفتن و ازش بخاطر تلاشش تشکر کردن و گفتن که باعث افتخاره و از این حرفها :)

 

این تازه قسمت اول شنبه بود:) تحلیل های خودم رو ننوشتم تازه شد این همه :| 

 

بعدا نوشت: پدربزرگ بچه ها که گفتم مریض بود و نیومده بود فوت کرد. احتمالا در مورد اونم باید بنویسم بعدا :| 

 

۱۳ نظر ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۱۴
صبا ..