غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزهای مهاجرت» ثبت شده است

هفته آخر نوامبر دو تا کنفرانس مرتبط داشتیم تو استرالیا که عملا بخاطر کرونا فرقی نداشت کجا باشیم. یکی شون که خیلی مرتبط به من هست و اسطوره فیلدی که من کار میکنم هم یه ارایه داشت. جالبی این کنفرانس این بود که سخنرانی ها اکثرا زنده بودند و شرکت کنندگان هم از اقصی نقاط دنیا. بخاطر همین برنامه کنفرانس به وقت سیدنی از ۸ صبح بود تا ۱۲ و سانس دوم از ۷ تا ۹ شب. که اونایی که از آمریکا و اروپا هستند مشکل کمتری داشته باشند. همه اول ارایه شون می گفتند الان اینجا ساعت چند هست و دمای هوا چنده و مثلا هوا بارانی یا برفی یا آفتابی هست. و جالبی قضیه اینجا بود که همه می گفتند ما به شما (برگزار کنندگان) حسودی میکنیم که تاپ پوشیدین و ماسک نزدین و ما اینجا داریم یخ می زنیم. البته اکثر ارایه کنندگان غیر استرالیایی خونه بودند!

یکی از ارایه دهنده ها یه بابا بود. از اولش دو تا بچه ۶ و ۷ ساله ش رفتند و اومدن و سرک کشیدن و دعوا کردن و این همین جوری که یه موضوع سخت رو ارایه میداد وسطش اونا رو هم از هم جدا می کرد و آروم می کرد و تذکر میداد و دوباره خیلی عادی ادامه میداد. فرض کنید موضوعی که درباره ش حرف می زد امپریالیسم بود یه ۱۰ دقیقه که گذشت پسرش گفت امپریالیسم چیه این هم خیلی جدی گفت تو اسلاید اول توضیح دادم و میخواستی همون موقع گوش کنی :)) و ادامه داد. ارایه ش که تموم شد مسیول مربوطه گفت بهت تبریک میگم که در حین چنین شرایطی تونستی ادامه بدی و همزمان پرنتینگ رو هم داشتی. 

 

ما از کلی وقت قبل تر برنامه ریزی کرده بودیم فردای تموم شدن کنفرانس بریم سفر. قبل و بعد از کنفرانس من بدو بدو کار می کردم تا کارام عقب نیافته البته جلو هم نمی رفت :) دیگه شنبه صبح سفرمون رو شروع کردیم. جالبی این سفر این بود که همه چیز تصادفی با هم هماهنگ شد. ما اولش قرار بود بریم شمال سیدنی ولی خونه اون سمت تو اون تاریخ گیرمون نیومد. دیگه به پیشنهاد من قرار شد بریم جنوب یه خونه لب لب ساحل بگیریم. ۹ تا خونه رو من و زهرا تایید نهایی کردیم که از بین شون بچه ها انتخاب کنند. یکی شون که دقیقا لب لب ساحل بود رو تا بقیه نظر بدن پر شده بود واز دست دادیم. گزینه بعدی هم یه چیزی توش در اومد و رفتیم گزینه سوم. اونم کلی صاحبخونه ناز داشت تا قبول کرد. خیلی لب ساحل نبود ولی استخر داشت که علاقه مندی یکی از دوستان بود. 

چند روز قبلش هم این دوستمون گفت من یه چیزی سفارش دادم و خدا کنه تا جمعه برسه اگر اون بیاد با اختلاف سفرمون تغییر میکنه. که تصادفا و از سر خوش شانسی جمعه بسته ش رسید. یه paddle board  (فارسیش چی میشه؟) سفارش داده بود که بره تو اقیانوس!!  من که عکس تخته ش رو دیدم گفتم چه خوب نزدیک خونه ای که گرفتیم دریاچه هم هست می تونیم بریم اونجا والبته ایشون همچنان اصرار داشت بره تخته ش رو بندازه تو اقیانوس! 

خلاصه برنامه سفر قرار شد بشه دریاچه - اقیانوس - استخر :)) و شعار سفر هم این بود که ایشالله همین تعداد که می ریم همین تعداد هم برگردیم :)) 

روز اول هوا بسیار گرم بود که تو نمی دونم ۳۰ سال گذشته بی سابقه بود چنین گرمایی در این فصل سال. ما هم تو راه بودیم و مناظر دیدنی رو تو گرمای چهل و اندی درجه گز می کردیم. ساعت تقریبا ۴ رسیدیم خونه مون. من همون اول گفتم بیاید بریم دریاچه رو ببینیم و ارزیابی کنیم واسه کایاک و ... که خوشبختانه ۴ دقیقه رانندگی بود و از اساس مناسب همین فعالیت بود. دیگه چون تخته بادی بود و هوا هم گرم قرار شد فردا صبح بیایم راه اندازیش کنیم. دیگه رفتیم خونه و بعد از مستقر شدن رفتیم ساحل قدم زدیم. شب هم دوستان بساط کباب راه انداختن که عالی بود. هوا هم گرم و یه نم بارون هم می اومد که من دیگه نتونستم بشینم و رفتم استارت استخر رو زدم و بقیه هم اومدن و تو استخر وسطی بازی کردیم. 

صبح ساعت ۸ لب دریاچه بودیم و تخته رو راه انداختیم و یه دور با ترس و لرز یکی یکی ایستاده رفتیم یه دور زدیم (مدل هاکلبرفین) بعد دیگه گفتیم آقا چه کاریه اینقدر استرس بکشیم (جلیقه هم نداشتیم) این کایاک هم میشه بریم کایاک سواری. یه دور هم رفتیم کایاک. نفر آخر که رو آب بود بادی شروع شد که آب دریاچه موج در اندازه اقیانوس می زد. دیگه ما گفتیم جمع کنیم بریم و دیدیم هر کس دیگه ای هم که اون اطراف داشت کایاک و جت اسکی و ... می کرد اومد و جمع کرد. رفتیم خونه و همچنان باد شدید می اومد که تا رسیدیم خونه برق قطع شد. دیگه یه کم بعدترش هم ما رفتیم بریم یه شهر کوچیکی تو نیم ساعتی اونجا و ساحل اونجا و ... رو ببینیم. باد اینقدر شدید بود که شاخه های بزرگ درخت رو می کند و می انداخت و می کوبوند به شیشه ماشین. خیلی خطرناک بود و عین طوفان های تو فیلم ها بود واقعا. یه جا هم تو جاده یه درخت بزرگ افتاده بود که گروه امداد اومده بریده بودش و اون موقع که ما رسیدیم داشتن جمعش می کردن.  ما رفتیم و برگشتیم و باد کمتر شده بود ولی برق نیومده بود هنوز. یه دو -سه تامون رفتیم ساحل. وقتی ما برگشتیم برق اومده بود و هوا هم دیگه تقریبا سرد شده بود. یعنی بیرون که نشسته بودیم لازم بود لباس گرم بپوشیم.

روز سوم که دوشنبه می شد قرار شد بریم یه دریاچه دیگه که ۲۰ دقیقه فاصله داشت و مناسب کایاک بود یه دور بزنیم و از همون راه یواش یواش برگردیم سیدنی. تو راه که داشتیم می رفتیم بارون شروع شد. رفتیم یه جا بارون زیاد می اومد و هیچ بنی بشری و خونه ای هم اون اطراف نبود. دیگه سرچ زدیم بریم یه ور دیگه دریاچه که حالت اسکله کایاک داشت. اونجا هم هیچ کسی نبود هوا ابری و هر از گاهی یه نم بارون می اومد کایاک رو دوباره علم کردیم و دو دوتا رفتیم یه دور طولانی زدیم و برگشتیم خیلی بکر و زیبا و آروم بود. فقط اگر می افتادیم تو آب بدون جلیقه می شد اوج ماجراجویی :)) البته هماهنگ کرده بودیم که اگر تا فلان ساعت برنگشتیم زنگ بزنند ۹۹۹ (مرکز اتفاق های اورژانسی). دیگه نزدیک ظهر یواش یواش برگشتیم سمت سیدنی و سفر زیبامون تموم شد.

 

از سه شنبه من دوباره رو  تند بودم. تا دیشب.

از چهارشنبه هم کم کم وسایلم رو جمع کردم و دیشب و امروز همه چی جمع شد. امشب آخرین شبی هست که من تو این خونه هستم و فردا یه نقطه سر خط جدید اتفاق می افته. 

امروز تولد ۱۸ سالگی دختر جنی هست و الان مراسم تولد در حال برگزاری هست. جنی اینا هم جمعه اسباب کشی می کنند و میرن خونه جدید. تو خونه ای که جنی و جاناتان و همه بچه ها همگی با هم زندگی میکنند. 

من هم میرم خونه دوست جنی. اسمش آنیتا هست. 

حس الانم: باورم نمیشه که دارم از این خونه میرم. دیشب من آخرین شام ایرانی تو این خونه درست کردم و با هم شام خوردیم. به جنی گفتم من خونه والدینم هم که بودم کلی خاطره خوب و بد از اون خونه داشتم کلی اتفاق خوب و بد با هم افتاده بود. ولی تو این دوسال و اندی نه که روزهای سخت نداشته باشم ولی هیچ کدومش مربوط به این خونه و ساکنانش نبود. خوشحالم که همچین اتفاق نادری رو تجربه کردم. خوشحالم واسه همه این دوسال واندی و چقدر که من از این زن یاد گرفتم و خب خوشحال نیستم که دیگه کنارشون نیستم. 

دقیقا شب اولی که من رسیدم سیدنی چهارشنبه بود و من تنها بودم تو این خونه و چمدونم رو باز کرده بودم و داشتم لباسام رو تو کمد می چیدم و دوباره یه چهارشنبه دیگه من تو خونه تنها بودم و دوباره همون چمدون و این بار داشتم لباسام رو از تو کمد می گذاشتم تو چمدون. و بین این دو تا چهارشنبه هزار یک اتفاق افتاده و از من یه ورژن جدید ساخته! امیدوارم این ورژن جدید بهتر از ورژن های قبلی باشه. چه برای خودم چه برای همه کسانی که مستقیم یا غیر مستقیم با من در ارتباط هستند. 

۵ دسامبر ۲۰۲۰ - ۱۵ آذر ۱۳۹۹ - ۸ شب به وقت سیدنی 

 

 

۱۰ نظر ۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۲:۳۷
صبا ..

* یه پست داک جدید اومده که احتمالا کاراش به من نزدیکه! چند روز پیش متیو آوردش به من معرفیش کرد و... بعدش پیام داد که ما میخوایم فردا ناهار بریم بیرون تو هم میایی؟ من یک ثانیه بعدش:‌ yessssssss با همین تعداد s  و بدون هیچ توضیحی. خودم خنده م گرفته بود که خون آریایی ت رقیق شده و تعارف کردن یادت رفته از اساس :)) 

 

* دیروز با یکی از بچه ها صحبت می کنیم در حین ناهار. یه پسر خیلی قدبلنده با بیشتر از دو متر قد و موهایی بسیار بلند. من هیچوقت ازش نپرسیده بودم کجایی هستی. دیروز اون بازی راه انداخت که من حدس بزنم. و من وقتی پرسیدم اروپا و گفت نه! عملا هنگ کردم که خب پس یعنی کجا!! یه جا از بی سوالی ازش به شوخی پرسیدم اصلا اهل این سیاره ای؟!!! و خب بعد کم کم پرسیدم تا رسیدم در نهایت به قزاقستان! وقتی به جواب رسیدم اظهار خوشحالی کردم ولی می خواستم از خجالت زمین دهن باز کنه و برم توش! یعنی حس کردم یه  جور بی سوادی! یه جور نژاد پرستی و خودبرتربینی و خیلی حس های بد دیگه خورد تو صورتم! که اصلا ذهنم نمیره به یه سمت کره زمین که از نظر فرهنگی و مسافتی و خیلی چیزهای دیگه از خیلی جاهای دیگه به کشور من و مردمم نزدیکه!

 

* امروز هوا ابری و بارونی بود هری می پرسه تو باز دانشگاهی؟! میگم این هفته کلا ابری و بارونی هست و بهتره دانشگاه باشم برای حفظ مودم!

بعد بحث سر ملبورن میشه و موندن تو خونه و ... و بهش میگم که من خوش شانسم که اینجام و بخاطر سفر ایرانم و ... هم خوش شانس بودم و ... اون هم تایید میکنه و میگه ما هم واقعا خوشحالیم که تو اینجایی! و خب همین چند تا کلمه خوشحالم میکنه. دوست ندارم بگذارم در جواب تمام ابراز احساساتی که تو این بیشتر از یکسال بهشون کردم. دوست دارم فکر کنم واقعا خوشحاله از بودن من! 

 

* هفته دیگه سه شنبه ارایه دارم. به شوخی به متیو میگم یه روز خیلی مهم هست برای همه مردم دنیا سه شنبه دیگه! هم تعجب میکنند و هم میخندن هر دوشون! میگم نه بخاطر ارایه من بخاطر انتخابات آمریکا و میگم نگرانم هری میگه منم خیلی. میگم واسه مردم من شرایط خیلی سخته! میگه می دونم فقط مردم تو تنها نیستند و همه مردم دنیا تحت تاثیر هستند و مردم آمریکا اینو نمی فهمند! میگم دفعه پیش که ترامپ رای آورد من گریه کردم. میگه منم. میگه خوبیش این هست سه شنبه ما یه روز جلوتر از اوناست و ارایه تو زودتر از اتفاقات عجیب هفته دیگه تموم میشه.

۷ نظر ۰۶ آبان ۹۹ ، ۰۹:۳۹
صبا ..

امروز دوست مادرخانمی پست بی بی شاور مسیج داد دانشگاهی؟ منم گفتم بلی. بعدش دیگه من رفتم جلسه، اومدم دیدم رو میزم یه جعبه کوچولو هست، یهیادداشت هم بهش چسبیده، مادر خانمی تشکر کرده بود برای سورپرایز 🥰 خداییش خیلی کیف کردم، اصلا به ذهنم نمی رسید که وقتی کسی سورپرایزت میکنه تو هم میتونی جبران کنی. مسیج دادم بهش تشکر کردم. گفت ببخشید خودم نیاوردم نمی تونستم بیام و نمیخواستم دیر بشه!

 

 

اما امروز یه مصاحبه با خانم کامبوجیایی ترتیب دادم. ناهار با هم خوردیم و این شرقی ها معمولا با ناهار چایی می‌خورند. 

منم از همینجا شروع کردم که شما همیشه جایی سبز با غذا میخورید و این متداول هست و ... 

خلاصه گفتگو رو در ادامه بخونید. البته فقط جواب های ایشون و نکات مهمش هست😃

اول که گفت ما معمولا با صبحانه و ناهار چایی میخوریم چون برنج و نودل و ... هست. نسل ما هم قهوه میخورن، اونم کم، نسل های قبلتر فقط چایی.

بعد گفت صبحانه رو همه معمولا میرن رستوران میخورند، چون غذای گرم هست و همه معمولا نزدیک خونه شون جایی برای صبحانه خوردن دارن. فقط اونایی که خیلی پولدارن و تو خونه شون آشپز دارند معمولا صبحانه تو خونه میخورند.

 

بعد گفت بچه های مدرسه دولتی ۷ میرن تا ۱۱ و دوباره یک تا ۵. خودشونم میان خونه یه چیزی میخورن میرن. مدرسه های دولتی هم کیفیتش پایینه خیلی و فقط اونایی که فقیرن بچه شون رو می فرستند مدرسه دولتی.

دیگه گفت از سال ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ تو کشورشون نزدیک ۴ میلیون نفر رو کشتند و همه اکثرا افراد تحصیلکرده و اهل فکر بودند. یه کم در مورد کمونیست و وضعیت بد مردم و اینا گفت. بعدش هم گفت من بعد از اون دوران دنیا اومدم و پدر و مادرش هر دو دبیر دبیرستان و از خانواده تحصیلکرده بودند. گفت ما هیچ زبان خارجی رو تو مدرسه یاد نمی گرفتیم (البته یه جا گفت اون موقعی که جنگ بوده انگار زبان خارجی مرسوم روسی و ویتنامی بوده) و فقط برای اینکه تو ریاضی فرمول و ... داشتیم   a, b, c ... رو اون به الفبای فرانسه یاد گرفتیم.  بعد گفت چون کشورمون در وضعیت بدی بود دانشگاههای جدید که باز شد یه عده شون فرانسوی ها اداره میکردن یه عده دیگه رو انگلیسی ها. رشته های داروسازی و پزشکی و حقوق و ... فرانسوی بود. مدیریت و اقتصاد و ... انگلیسی. 

برای ورود به دانشگاه هم باید کنکور بدی و بعد دانشگاه رایگانه و فقط در پول کتاب خرج داره. ایشون هم رفته بودن دانشگاه فرانسوی و گفت همه کتابها و درسامون فرانسوی بود و ما هیچی بلد نبودیم و به سختی هم فرانسه یاد می گرفتیم و هم درس میخوندیم. دو تا لیسانس هم داره هم داروسازی و هم حقوق. 

یه مدت طولانی تو موسسه پاستور کار می کرده و بعد برای دکترا میره فرانسه. برمی گرده هم تو موسسه پاستور کار می کرده و هم دانشگاه درس میداده، دانشجوی ارشد و دکترا هم داشته. می گفت من تو کار آزمایشگاهی خوب بودم ولی برای تحقیق و پژوهش سوادم کافی نبود و دانشجوهام به کمک بیشتری نیاز داشتند. دیگه اقدام میکنه برای استرالیا و بورس از دانشگاه اینجا می گیره و شوهرش هم تشویق و حمایت و در نهایت اصرار میکنه که حتما بیاد.

 

گفت اون موقع که فرانسه بودم اگر یه سال بیشتر می بودم اقامت فرانسه رو می گرفتم ولی شوهرم کشور خودمون رو خیلی دوست داره و موافق نبود. قبل‌ترها بهم گفته بود شوهرش هم زیاد مسافرت میره!

 

دخترش هم از سه سالگی میره مهد اینترنشنال و گفت تا ۶ سالگی همه آموزش هاش به انگلیسی بود و از ۶ سالگی که مدرسه شروع شد و دوزبانه شد، خیلی همه چیز براش سخت شد، چون خواندن و نوشتن به کامبوجیایی  به نسبت انگلیسی خیلی سخته. گفت دیگه براش معلم خصوصی گرفتم و باهاش کامبوجیایی کار میکنه همیشه و اشکالاتش تو ریاضی و علوم و اینا رو اون خانمه به کامبوجیایی رفع میکنه و خودم هم از اینجا هر شب باهاش آنلاین هستم و بخش تکالیف انگلیسیش و رسیدگی بهش با خودم هست. مدرسه دخترش هم از ساعت ۸ هست تا ۴.۵. ناهار هم باید ببره که پرستار داره و براش همه چیزو آماده میکنه.

 

دیگه گفت خانواده همسرم هم تحصیلکرده هستند و اونا هم مشکلی ندارن که من اینجام. هر چند که کار من خیلی عجیب و غیرمتعارف هست و معمولا زنی نمیره برای بار دوم یه کشور دیگه درس بخونه!

 

بعد گفت اولویت تحصیل تو خانواده ها برای پسرهاست ولی تو خانواده ما فرقی نداشته و اینا هم سه تا بودند، داداشش وکیله و خواهرش هم داروسازی خونده و داروخانه داره. ولی گفت فقط منم که هیچ وقت درسم تموم نمیشه😀 

 

گفت دولتمون هم هیچ حمایتی برای بورس و ... نمیکنه، هر کی میره خارج یا بورس همونجا میشه، یا خانوادش خرجش رو میدن.

 

همه سوالاتتون رو جواب داد؟ 😄 اگر چیزی مونده بگید برم ازش بپرسم.😉 طفلک کلی هم ازم تشکر کرد به حرفاش گوش دادم. 

۶ نظر ۰۱ آبان ۹۹ ، ۱۵:۱۵
صبا ..

گفته بودم که این جمعه قرار بود یه مهمونی بی بی شاور باشه. کلا بجز مادرخانمی ۸ نفر بودیم و یه جلسه دوشنبه گذاشتیم و تقسیم کار کردیم. چهارشنبه من و یکی دیگه از بچه ها رفتیم کادوها رو خریدیم. همه چی هم خریدیم. لباس و اسباب بازی و ظرف غذا و پوشک و حتی دستمال مرطوب :) بقیه بچه ها هم قرار بود هر کی یه  چیزی درست کنه بیاره یا یه خوراکی بخره. از اون طرف هم به مادرخانمی گفته بودن که قراره برای یکی از بچه ها که درسش تموم شده مهمونی سورپرایزی خداحافظی بگیریم و جمعه لباس خوب بپوش بیا دانشگاه! 

راستی شماره منم یه دوست ایرانیم که اونم دعوت بود داده بود به بچه ها. اینا چون همشون کار آزمایشگاهی دارن زیاد همدیگر رو میبینند و می شناسند. اسمش خانم ب هست و تو دانشکده ما نیست. 

جمعه ما از ساعت ۳ شروع کردیم به کادو کردن و تزیین کردن و ... من اولین وسیله رو داشتم کادو کردم که یهو یکی از بچه ها گفت وای تو چه خوب کادو میکنی!! بعد هم گفت من بر اساس دیدن خانم ب و دو سه تا ایرانی دیگه فهمیدم شما خیلی باهوشید تو این چیزا!! نظر خودت چیه؟ من: واقعا؟ نه بابا این چیزا تو کشور ما کاملا عادی هست و همه بلدن و خیلی خوب انجام میدن و ربطی به هوش نداره!

(بعدش به خانم ب گفتم والا یکی نیست بهش بگه ما کلی رو خودمون کار کردیم که از سیستم خط کشی و همه چی مرتب باشه و همه چی شیک باشه و نگاه وسواسی نداشته باشیم در بیایم و من به شخصه به شکل بیماری به این همه نظم و شیکی خودمون نگاه میکنم و تازه دارم خوب میشم)

 

دیگه کلی هم بادکنک باد کردیم و همه چی خوب بود و چراغا رو خاموش کردیم و مادر خانمی با یکی از بچه ها اومد و سورپرایز شد. خیلی خوشحال شد و هی می پرسید کی این همه تزیین کردین؟ کی اینو انجام دادین و ... 

 

دیگه حرف زدیم و بازی کردیم و من آهنگ دختر حمید طالب زاده رو گذاشتم و یه کم ترجمه کردیم و اونا هم آهنگ هندی گذاشتن و رقصیدن و ... 

بازی هایی که کردیم یکیش این بود که سایز شکم مادرخانمی رو حدس بزنید و در نهایت اونی که دقیق ترین حدس رو زد برنده شد.

یه بازی دیگه هم این بود که عکس بچگی چند تا از بازیگرای بالیوودی رو در آورده بودن و همین طور عکس بزرگسالی شون و باید با هم مچشون می کردی تو یک دقیقه. اونی که بیشتر مچ درست رو انجام می داد برنده بود.

دوست صمیمی مادرخانمی بانی این مهمونی بود و امروز تولدش بود و برنده مسابقه هم اون شد. بعد بچه ها گفتن ما برای برنده این بازی هدیه در نظر گرفتیم وهی با شوخی پرسیدن اگر گفتید هدیه چی هست و ... که یهو برگزارکننده مسابقه با یه کیک کوچولوی خوشکل اومد و این دوستمون هم سورپرایز شد بخاطر تولدش و هم بخاطر اینکه فکر نمیکرد تو مهمونی سورپرایزی که خودش مدیریت کرده کسی بخواد خودش رو سورپرایز کنه :)

 

دیگه من آهنگ تولد مبارک اندی رو گذاشتم ویه رقص چاقو هم براشون رفتیم و با این سنت فرخنده ایرانی هم آشناشون کردیم :)) 

 

دیگه همه خوشحال و راضی وسایلا رو جمع کردیم و بادکنک ها رو ترکوندیم و شب خوب رو به پایان رسوندیم. 

 

-----------

یه جا تو بحث ها مادرخانمی می گفت من از موقعی که اومدم استرالیا متوجه شدم خونه چقدر کار داره چون تو هند همیشه کمک داشتیم و اصلا نمی فهمیدیم کارای خونه چطور پیش میره!

 

یه دوست دیگه هم دارم کامبوجیایی هست و داره دکترای دومش رو میگیره. تو کشور خودش هیات علمی هست.  دکترای قبلیش رو فرانسه بوده! ازدواج کرده و یه بچه ۱۳ ساله هم داره که شوهرش و  بچه ش تو کشور خودش هستند. بعد این دوست محترم آشپزی بلد نیست و الان داره یاد می گیره و میگه همیشه یکی بوده که آشپزی کنه و شوهرم مثلا آشپزیش خوبه و زنگ زده گفته فلان چیزو اینجوری درست کن و ... 

 

یا قبلا یه دوست عربستانی هم داشتم اونم می گفت ما معمولا کمک داریم واسه کارهای خونه و البته می گفت بستگی به درآمدت داره و خیلی هام هستند که کمکی ندارن. 

 

ولی واسم جالب بود که اکثر زنان تحصیلکرده کشورهای جهان سومی از خانواده های سطح بالای اون جامعه هستند. خانواده هایی که جایگاه زن توشون متفاوت از حداقل تصورات من هست و خب برای من خوبه که این چیزا رو ببینم که همیشه زن سنگ زیرین آسیاب زندگی نیست. اونم تو کشورهایی که ادعای فرهنگ و تمدنشون گوش فلک رو کر نکرده. 

 

۱۳ نظر ۲۶ مهر ۹۹ ، ۰۵:۰۸
صبا ..

 دختر جنی برای روز مادر واسش کتاب آشپزی ایرانی خریده و بهش گفته که اینو خریدم که برامون غذاهای ایرانی درست کنی و هر جاش که مشکل داشتی از صبا بپرسی :) لازمه بگم چقدر خوشحال شدم؟! 

نویسنده کتاب یه خانم سویسی هست که تا ۹ سالگیش رو تهران زندگی کرده (دهه ۵۰ میلادی) و اون روزها براش شبیه یه رویای شیرین بوده تا اینکه چند سال پیش به ایران سفر میکنه و آشپزی و فرهنگ ایران رو به تصویر میکشه. نویسنده الان سیدنی زندگی میکنه و چند تا کتاب آشپزی دیگه هم داره برای ملل دیگه. 

 

دو تا از بچه های دانشگاه هستند من هر از گاهی باهاشون ناهار میخورم. دخترهای خیلی گرم و مهربونی هستند و اولش هم اسم همو گفتیم ولی من خب هیچ وقت اسماشون یادم نبود!! لهجه هم دارن. یکیشون هندی هست و اون یکی سریلانکایی و دیگه هم تلاش نکردم که اسمشون رو بپرسم. چون روم نمیشد و میترسیدم بازم نفهمم. بعد چند وقت پیشا یکیشون گفت که بارداره! من هم بسیار زیاد ذوق نمودم.  جمعه یه مسیج با شماره ناشناس اومد که سلام صبا! من فلانی هستم. مسیج رو باز نکرده بودم گفتم حتما تبلیغ هست. بعد که خوندم دیدم یکی از همین دختراست و قراره جمعه واسه دوستش که باردار هست مهمونی بی بی شاور سورپرایزی بگیره و منو هم دعوت کرده بود. اینقدر خوشحال شدم که حد نداره. و البته واسم جالب بود شماره م رو از کجا آورده بود. چون ما اینجا با اسلک با هم درارتباطیم و بجز یه نفر تو کل این دانشکده هیچکس شماره منو نداره !

 

اینقدر ذوق میکنم اینایی که فقط باهاشون سلام علیک دارم تو انستیتو یادشون هست من پارسال تعطیلات سال نو ایران بودم و خودشون میگن یه کم دیگه مونده بشه یکسال و ... . خدایی من هیچوقت فکر نمیکردم بخوام اینقدر تو ذهنشون باشم!

 

دیروز یه جایی دعوت بودم (جمع ایرانی) بعد یه نی نی خوشمزه هم بود. اولش از دور کلی ذوق نی نی رو کردم و یواش یواش خواستم بغلش کنم مامانش گفت چون کسی رو زیاد ندیده احتمالا گریه می کنه. منم گفتم باشه پس بغلش نمیکنم. بعد خوابوندنش رو زمین که اونجا باهاش تعامل کنم و یه کم باهاش حرف زدم و بازی کردم اینقدر خوش اخلاق شد و می خندید که دیگه اومد بغلم :) و ...  بعد امروز واسه یه چیزی به مامانش پیام دادم (دیروز بار دومی بود که مامانش رو می دیدم) بعد مامانش گفت از این به بعد تو تمام مهمانی های ما دعوتی به عنوان اولین دوست نی نی :) 

۹ نظر ۲۰ مهر ۹۹ ، ۰۵:۵۰
صبا ..

هفته ای که گذشت لانگ ویکند بود و دوشنبه یعنی دیروز به مناسب تولد ملکه ایالت ما تعطیل رسمی بود.

من از همون اولا که اومده بودم اینجا و هایکینگ می رفتم دوست داشتم برم کمپینگ ولی خب از نظر روانی اصلا آمادگیش رو نداشتم و از اون طرف هم بعد از پایان سال اول حضورم اینجا درگیر تغییر دانشکده و موضوع جدید شدم و بعد هم آتش سوزی ها و کرونا که باعث شد با وجود آمادگی روانی نتونم این مهم رو به سرانجام برسونم :) 

تا بالاخره تو یکی از این گروه هایی که عضوم یه برنامه سه روزه از جمعه تا یکشنبه رو گذاشتن و من هم پس از بررسی های فراوان حس کردم که براش آماده هستم و لبیک رو گفتم. از همون اولا هم جنی بهم گفته بود که تجهیزات کمپینگ رو داره و هر وقت خواستم برم می تونم از اونا استفاده کنم.

که نتیجه ش این شد که من فقط لباس تنم و کفشام واسه خودم بود. حتی کاپشن هم جنی بهم داد و گفت مال من بهتر پک میشه و گرمتره! 

خلاصه ما با ذوق فراوان کوله رو جمع کردیم که ۱۵ کیلو ناقابل شد!!! و صبح جمعه راه افتادیم به سمت محل قرار و از اونجا هم تقریبا ۳.۵ ساعت رانندگی بود تا برسیم به نشنال پارک مدنظر! این منطقه جزو جاهایی بود که تو آتش سوزی های پارسال سوخته بود و من کنجکاو بودم ببینم جنگل های سوخته الان در چه وضعی هستند.

ساعت ۱ رسیدیم به محل پارک ماشین و کوله به دوش راه افتادیم که تا قبل از تاریکی هوا برسیم و بتونیم چادر بزنیم. 

ولی مگه مسیر پیش می رفت. اولین تجربه من تو حمل کوله به این سنگینی بود و عملا داشت جونم بالا می اومد اصلا حفظ تعادل تو سربالایی ها و سرپایینی ها کار آسونی نبود! قرار بود تا جایی که می ریم کمپ می کنیم ۱۲ ک راه باشه ولی عملا شده ۱۸ تا. چرا ؟ چون ترک ها سوخته بود و یه جاهایی یه تکه هایی را اشتباه می رفتیم و تا برگردیم تو ترک اصلی کلی اضافه تر رفته بودیم. 

خلاصه به هر سختی و زوری بود رسیدیم و ۳۰ ثانیه بعد هوا تاریک شد و چادرامون رو علم کردیم و قرار بود بریم تو یه جای غار مانند ولی اونجا قبل از ما کمپ کرده بودن! این جایی که ما بودیم مثل یه دشت بود و هوا هم شروع کرد به سرد شدن و باد می اومد!  دیگه بچه ها زود آتیش درست کردن و شام خوردیم و بعدش رفتیم از یه جوی آبی که نزدیک بود آب برداشتیم و خوابیدیم. من با همون کاپشن خوابیدم ولی هنوز سردم بود دیگه پاشدم یه شلوار دیگه و یه بلوز دیگه ای که داشتم رو پوشیدم و با جوراب رفتم تو کیسه خواب و تا دماغم زیپش رو کشیدم بالا که دیگه دما خوب شد و تونستم بخوابم و البته باد می اومد و مهتاب هم بود و هی بیدار میشدم ولی خیلی خیلی بهتر از انتظارم خوابیدم. صبح بیدار شدیم و لیدرمون رفته بود اون غار رو چک کرده بود و گفت اون گروههایی که اونجا بودن دارن میرن و ما بریم بالا که کمتر باد شب اذیتمون کنه دیگه بساط رو دوباره جمع کردیم و رفتیم بالا و بعدش قرار بود یه مسافت تقریبا ۲۰ کیلومتری رو بریم همون اطراف و آبشار و ... ببینیم. رفتیم و رفتیم و من واقعا جون درست و حسابی هم نداشتم ولی آب هم زیاد نبرده بودیم که برسیم به آبشار و از اونجا آب برداریم. وقتی رسیدم به محل آبشار دیدیم آب به صورت قطره ای ازش میاد یه یکساعتی طول کشید تا ۳ تا بطری یک لیتری رو پر کنیم و همونجا ما ناهار خوردیم و دو تا از بچه ها رفتن یه سمت دیگه رو ببینند که چون درختا سوخته بود ویوی جالبی ندیده بودن. دیگه تا برگشتیم باز شد زمان غروب خورشید و خوبیش این بود که چادرامون آماده بود. باز بچه ها آتیش درست کردن و دورش نشستیم و شام آماده کردیم و ستاره ها رو دیدیم. هوا هم اصلا سرد نبود اون شب و با یه بلوز تکی بدون جوراب و با زیپ نیمه باز کیسه خواب من خوابیدم.

صبح روز سوم هم قرار شد صبحانه سنگین بخوریم و بریم برسیم به ماشین ها و بعد تو جاده ناهار بخوریم. قرار بود از یه مسیر دیگه که رودخونه و آب داشت برگردیم و مسافت طبق نقشه ۱۲.۸ ک بود. با یه لیتر آب راه افتادیم و رسیدم به حوضچه های آب و بچه ها شنا کردن و دوباره رفتیم و رسیدیم یه رودخونه دیگه و یکی از یچه ها باز زود پرید تو آب ولی زود جمع کردیم. اون موقع ساعت ۱۲ بود و همه گفتن گرسنه نیستند و بریم که به ماشین برسیم. نشون به اون نشون که ساعت ۵.۵ تو ماشین نشستیم و برگشتیم و مسافت پیموده شده ۱۷.۸ بود. من که دیگه واقعا داشتم می مردم آب هم یکی دو کیلومتر آخر نداشتم و عملا سوخت نداشتم. روز سوم هوا به شدت گرم بود و درخت های مسیر هم هیچ سایه ای نداشتند. وقتی رسیدم بچه ها کلی بهم تبریک گفتن چون اولین تجربه م بود و چون تا حالا هیچ کدوم تو سه روز ۵۰ کیلومتر نرفته بودن.

لباسامون سیاه و ذغالی و صورتمون هم که با دستمال مرطوب پاک کردیم دستمال سیاه شده بود :)) 

دیگه راه افتادیم اومدیم سمت سیدنی و وسط های راه که اومدیم تو جاده اصلی بعد از سه روز گوشی هامون آنتن داد و اینترنت دار شدیم و برگشتیم به تمدن . یه جا هم مک دونالد وایسادیم و ناهار و شام خوردیم من تا سفارش بچه ها تموم بشه غذام رو تموم کرده بودم :)) 

بچه ها نگران بودن من بار اول و آخرم باشه که میرم کمپینگ ولی من تازه خوشم اومده :) 

درسته خیلی سخت بود ولی تجربه بسیار زیبا و ارزشمندی بود. اون آب برداشتن و آتیش درست کردن و چایی و غذا خوردن کنار آتیش و زندگی اینقدر طبیعی و دور بودن از تکنولوژی رو بسیار دوست می داشتم.

 

آهنگی که تو ذهنم پلی میشد آهنگ rise با صدای کیتی پری بود. هم به خودم انرژی میداد و هم اینکه وقتی درختای سوخته رو میدیدم که دوباره جوانه زدن و پیروز شدن میدیدم که وصف حال اونا هم هست. 

۷ نظر ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۵:۱۳
صبا ..

داشتم یه جایی ثبت نام می کردم یه سوالش این بود که دوست دارید چطور بهتون رفرنس داده بشه؟ مثلا : she/her 

یعنی دیگه مستقیما نمی پرسند جنسیت شما چی هست؟  چون ممکنه جنسیت موقع تولدت یا اون چیزی که در ظاهر نشون میدی با اون چیزی که ویژگی های روانیش رو داری متمایز باشه!

 

یا مثلا اکثر جاها اسمی از wife / husband برده نمیشه و مدام از کلمه پارتنر بجاش استفاده میکنند. چون میخوان نشون بدن برای ما مهم نیست که تو به عنوان یک مرد پارتنرنت زن هست یا مرد! باهاش ازدواج کردی یا چی! 

 

نظر شخصی من: خیلی خوب هست که به مسایل خصوصی زندگی آدمها کاری ندارند و یه جوری سوال نمی پرسند که کسی که با بقیه متفاوت هست سختش بشه. ببخشید اینقدر مستقیم میگم ولی یه جورایی دارن جا می اندازن اینکه دیشب تو رختخواب با کی بودی هیچ تاثیری روی تعامل ما با تو نداره و اون تمایلات شخصی تو هست و به خودت مربوط هست و هر چی باشه تو برای ما محترمی و ما هم اونجوری که تو خودت رو به ما نشون بدی می پذیریمت! 

 

نظر شما چی هست؟ 

۱۹ نظر ۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۶:۴۲
صبا ..

به تاریخ میلادی دو سال پیش الان تو هواپیما نشسته بودم به مقصد سیدنی! 

 

بله دو سال گذشت! نمی تونم بگم به همین زودی! واقعا توصیف این دو سال خیلی سخته! اینقدر اتفاق افتاده هم اینجا و هم ایران که باورپذیر نیست همه ی این اتفاق ها تو دو سال افتاده!

 

شاید یکی از دلایلی هم که کمتر می نویسم حجم زیاد اتفاقات هست. در واقع جا می مونم از نوشتن این همه اتفاق! 

 

برآیند احساسم از مهاجرت همچنان مثبت هست! از کشوری که انتخاب کرده ام و از تصمیماتی که تو این دو سال گرفتم تا به امروز راضی هستم و البته این معنیش این نیست که همه چیز سرجای خودش و در حالت پرفکت قرار داره! نه! اصلا!   دیشب داشتم به جنی می گفتم هنوز هم خیلی با اونی که تو ایران بودم فاصله دارم. هنوز هم چالش های آزاردهنده توی ارتباط برقرار کردن دارم و خیلی جاها ناچار به سکوت میشم. اون چیزی که توی ایران نقطه قوتم بود الان شده نقطه ضعفم و این اصلا آسون نیست ولی تلاش هام رو می بینم و اینکه ذره ای حرکت رو به جلو دیده میشه که نتیجه اون تلاش هاست و همین باعث میشه که بخوام ادامه بدم و ناامید نشم.

 

پارسال این روزها تازه وارد دانشکده جدید شده بودم و چقدر همه چیز برام سخت بود. ریسرچم شبیه یه غول بزرگ بود و آدم های دور و برم شبیه ربات های بدون احساس! ولی حالا بعضی روزها تنها دلیلم برای از خونه کار کردن این هست که اونقدر ذوق و هیجان دارم برای روند ریسرچم که فضای دانشگاه اصلا جای مناسبی برای بروز اون همه ذوق نیست :)  برای بچه های گروه مهم هستم و البته شخصیت هاشون رو تا حدودی یاد گرفتم و می بینم که اونها هم در حد توان خودشون سعی در حفظ ارتباط دارن.

 

اینقدر هم آدم جدید تو این مدت دیدم و با آدمهای مختلف حرف زدم که فکر میکنم کم کم تعدادشون برابری می کنه با تعداد آدمهایی که تو ایران می شناختم. ترس از قضاوت شدن روز به روز درونم داره کمرنگ تر میشه. و البته قلق آدمهای اینجا رو چه ایرانی و چه غیرایرانی رو دارم یاد میگیرم.

 

قبلا فکر میکردم که شاید دو سال زندگی تو یه کشور دیگه معنیش این هست که تو  به تمام زوایای اون کشور و زندگی خودت مسلط شدی ولی حالا باید بگم که من شاید ۲۰٪ خودم رو مسلط به اوضاع می بینم و هنوز هم حس میکنم که من تازه اومدم و خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم و هیچی ازش نمی دونم. 

 

فقط یه چیزی که می تونم ادعا کنم بعد از دوسال بهش مسلط شدم نحوه لباس پوشیدن و لباس برداشتن تو روزهای مختلف و هواهای مختلف هست که نه سردم باشه و نه از گرما بپزم :) 

 

باید اعتراف کنم دلم برای خونه تو این ۹ ماه بعد از سفرم به ایران به تعداد انگشت های یک دست هم تنگ نشده! چند شب پیش تو گروه خانوادگی مون یه بحث اجتماعی کردن و تمام خاطرات بدی که از کار کردن تو اون اداره لعنتی داشتم برام زنده شد و بعدشم هم که خوابیدم تا صبح خواب بد دیدم و هی بیدار می شدم و می خوابیدم و دوباره یه خواب بد دیگه می دیدم!  با تمام ذرات وجودم خوشحالم از اینکه دیگه مجبور نیستم اونجا کار کنم. و از اون طرف با وجودیکه دلم تنگ نشده ولی با تمام وجودم نگران وضعیت ایران هستم. قسمت دردناک مهاجرت این هست که تو می بینی کشور خودت خیلی چیزها داره و خیلی پتانسیل ها و خیلی نکات مثبت و همش در حال چپاول و هرز رفتن هست و تو حتی ناتوانی از امید ساختن ... 

 

دارم فکر میکنم که با این یادداشت چه حسی به شما منتقل میشه؟

یعنی من چه حسی داشتم و کلماتم چه باری داشته؟ ذوق , رضایت , نگرانی , سردرگمی , امید و ناامیدی و.... 

 

 

الان یه دور دیگه متنم رو خوندم و می بینم نوشتم آدمهایی که تو این دو سال شناختم کم کم داره با ایران برابری میکنه! تو ایران ۹۹ ٪ اون آدمها دوستان مدرسه و دانشگاه و همکارها و بستگان بودند. یعنی خیلی هاش خود به خود ایجاد شده بود بدون هیچ تلاشی از سمت من و ویژگی های شخصیتی من فقط باعث تدوام و کیفیت دادن به اون ارتباط ها بود! ولی اینجا چی؟  من برای تک تک آدم هایی که می شناسم و وارد دایره دوستیم کردم تلاش کردم! حتی برای اینکه یه عده رو از این دایره خارج کنم هم تلاش کردم و می کنم!  پس روابط اجتماعیم اتفاقا اینجا قوی تر عمل کرده! مشکل همون زبان هست که هنوز خیلی الکن هست :(

۸ نظر ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۴۸
صبا ..

به نظر میاد که من عملا از اول اگست چیزی اینجا ننوشتم! 

 

واقعیتش خیلی هم یادم نمیاد که چه اتفاق هایی افتاده و چی شده! یعنی همه چیز حاشیه بود و موضوع اصلی تو ذهنم این بود که من داشتم رو یکی از ایده های هری کار می کردم و کل cpu ام رو اشغال کرده بود و حالا هم فقط یه کمی از فضای پردازشی مغزم آزاد شده تا سه شنبه که هری قراره با یه تاپیک دیگه سورپرایزم کنه :)) 

البته خب نه اینکه من این مدت هیچ کار دیگه ای نکرده باشم. کلی آخر هفته های خوب داشتم و با دوستام لحظه های خوبی کنار هم داشتیم و فعالیت های مفرح و متنوع داشتیم و بعد از مدتها این اولین آخرین هفته ای هست که من بیشترش رو خونه بودم و بجز کارهای روتین کار خاصی نکردم و چقدر به این آرامش هم نیاز داشتم.  البته بگم که جمعه شب هم با زهرا خودمون دوتایی رفتیم یه رستوران ترکی شیک و کلی جلوی پای خودمون بلند شدیم :)) 

هفته پیش شله زرد درست کردم و به غیر از دو تا ظرفش که زهرا اینا و اون یکی دوستامون اومدن بردن بقیه ش به دوستای غیرایرانیم رسید و چقدر هم ازش استقبال شد. روی ظرفهایی که برای بچه های دانشگاه برده بودم رو با طرح DNA تزیین کرده بودم و بچه ها خوششون اومده بود.  یکی از بچه ها هم همون ظرف کوچولو رو برده بود با کل گروهشون خورده بودن و حدس زده بودن زردی اون کیک!! بخاطر کدوتنبل هست!!  :))  برای اولین بار در عمرم هم از چیزی که درست کرده بودم استوری گذاشتم که اینقدر کامنت های خوب گرفتم که کلی بهم انرژی مثبت داد.   من نه نیت خاصی و نه نذری برای پختن شله زرد داشتم کاملا همین جوری بود ولی اینقدر که فیدبک خوب گرفتم گفتم از این به بعد هر وقت خواستم خوشحال بشم شله زرد درست میکنم و پخش میکنم :) 

 

دیگه هم اینکه مرزها هم فعلا تا دسامبر بسته هست و نه هنوز کسی می تونه بره و نه کسی می تونه بیاد. وضعیت ملبورن هم تا حد خوبی کنترل شده و حکومت نظامی  بجای شروع از ساعت ۶فعلا شده از ساعت ۹ ولی همچنان محدودیت های شدید هست تا دو هفته دیگه  که بسته به آمار شرایطشون تغییر میکنه!

تو همین اوضاع قرنطینه یکی دو روز هم مشکل تو آب شرب یه سری مناطق ملبورن پیش اومده بود که ساکنان اون منطقه مجبور شده بودن آب معدنی بخرن. حالا شرکت آب اون مناطق گفته هر کی اون مدت مجبور شده آب بخره بیاد اعلام کنه که پول آب معدنی ها رو بهتون بدیم!

 

سگو آلرژی گرفته راه میره فین فین میکنه :)) اینقدر بانمک شده :)

 

دیگه چی باید بگم؟! 

۱۳ نظر ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۵۴
صبا ..

خیلی وقت هست که ننوشتم. برای خودم هم کم نوشتم و البته فعلا تو فاز نوشتن نیستم گویا!

 

هفته پیش و این هفته رو دوباره از خونه کار کردم و دیروز هری حسابی تعجب کرده بود که تو هوا به این خوبی چطور ممکنه که خونه باشی! دیگه گفتم یه کم جسمی اوکی نیستم و بهتره خونه باشم.

البته الان اوضاع در کنترل کامل هست و البته تر اینکه روحی کاملا خوبم. جالبه جدیدا پترن مود پایینم تغییر کرده و اون موقعی که انتظار افسردگی  و پاچه گیری میره کاملا برعکس میشم. البته من از وقتی اومدم استرالیا فرصت اینکه پاچه دیگری رو بگیرم برام پیش نیومده و همیشه رو پاچه خودم جبران میکنم :))

 

حالا اصلا این پست رو برای این نوشتم که حس خوبم هوای اسفندی رو که این روزها حاکم هست رو با شما به اشتراک بگذارم. 

برید ادامه مطلب:

۱۶ نظر ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۶:۰۷
صبا ..