غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

هفته کاری خوبی نبود! شاید هم من حالم خوب نبود!! قرار بود که شب یلدا بروم حافظیه که نشد، اما در فال شب یلدایم فرمودند:

 دانم سرآرد غصه را رنگین برآرد قصه را! 

چهارشنبه بالاخره موفق شدم بروم حافظیه، داشتم از خستگی بیهوش می شدم اما روحم مهمتر از جسمم بود! سبک شدم وقتی که بر سر مزار حضرت حافظ نشستم که وقتی که نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم که چه بپرسم، منی که سراپا سوالم! که جناب حافظ بدون توجه به افکار من فرمودند:

دست از طلب ندارم تا کام من برآید 

انگار که کوه از پشتم برداشتند با همین مصرع، بعدش نشستم یک دل سیر غزل خواندم و با جناب حافظ از درد دل گفتم که فرمودند:

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

 

هر زمان که در اوج ناامیدی هستم، یک جایی پیدا میکنم و استتوس می گذارم:

که بد بخاطر امّیدوار ما نرسد

و یقین دارم که نمی رسد، که هر چه از دوست رسد نیکوست.

 

پی نوشت: هر زمان که بدون دیوان حافظ وارد حافظیه شدید، آدرس کتابخانه را بپرسید، یک کارت شناسایی بگذارید و یک دیوان حافظ به امانت بگیرید، در هر ساعتی از شبانه روز که حافظیه باز باشد، کتابخانه دیوان دارش هم باز است.


۰۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۵
صبا ..

3 روزی هست که  تصنیفِ:

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

از جلال الدین منبری را در همه حالت هایی که می شود چیزی شنید در حال نیوشیدنم. حالم را خوب می کند. یکی از فانتزی های ذهنم این است که 6- 7 تایی دختر داشته باشم، بعد اسم یکی از انها را دل آرام بگذارم و از نوزادی اش تا زمانی که دختر جوانی می شود، هر موقع دلم هوای ناز کشیدنش را کرد برایش این شعر جناب سعدی را بخوانم.

--

چهارشنبه رفتم نمایشگاه کتاب، خوب نبود، دلم گرفت از غربت کتابخوانی. تنها غرفه های شلوغ گاج و مدرسان و شریف و امثالهم بود. سطح نمایشگاه به شدت پایین بود و بی کیفیت. یادم است 10 سال پیش نزدیک بود توی همین نمایشگاه استانی از شدت کثرت جمعیت خفه شوم و حالا...  و حالا مردم تمام نقل هایشان از کلیپی است که اخیر دیده اند، از پیامی است که در تلگرام بدستشان رسیده. همیشه وقتی به این شبکه های مجازی فکر میکنم یاد فیلم های علمی - تخیلی مثل مورچه ها و ... می افتم که در یک آزمایشگاه دست به اصلاح ژنتیکی حشره ای یا جانوری می زدند تا برای مبارزه با معضلی از آن استفاده کنند، بعد از مدتی چنان جمعیت آن حشره یا جانور زیاد می شد و چنان بی رویه رشد می کرد و قدرتمند می شد و دست به تخریب و کشتار می زد که در نهایت به سختی فقط یک یا دو نفر از گروه محققین از دست پرورده خود جان سالم به در می بردند. حالا حکایت ما و این شبکه های مجازی هم همین است. حجم تخریب و خسارت حاصل از سیل اطلاعات غلط و درستی که بی آنکه بدان نیاز داشته باشیم روز به روز در حال افزایش است. تازه من فقط به جنبه مثلا مثبت این شبکه ها نگاه میکنم و بماند از سرعتی که در رواج روابط خانمان برانداز دارند.

--

دیشب هم رفتم شب شعر عاشورا، قصد داشتم اول بروم حافظیه و بعد تالار حافظ، اما جناب حافظ انگار نمی طلبد ما را و سعادت زیارت جناب حافظ را هم از دست داده ام. شب شعر اما خوب بود، هر چند که من نتوانستم تا آخرش بمانم، اما محفل خوبی بود و لذت بردم.

۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
صبا ..

هی میام گوشیم رو بردارم زنگ بزنم به استاد2 بگم کم آوردم، بگم اصلا تسلیم، بی خیال همه چیز، میگم نه ولش کن ایمیل می زنم، بعد یادم می افته به اینکه از روز اول گفته بودم این مقاله فقط مال "تو" هست، بخاطر "تو". میگم صبور باش دختر! خودش کمکت میکنه! دوباره یه راه جدید رو تست میکنم دوباره نتایج افتضاح، دوباره میگم تسلیم و دوباره و چند باره، وسط تست ها میرم حافظ می خونم میگه :

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

و دوباره نتایج افتضاح، این بار میرم سراغ فریدون مشیری ، تو گوگل میزنم فریدون مشیری و اولین صفحه ای که باز میشه این هست:

در فرو بسته ترین دشواری

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود بانگ زدم:

"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"

بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار

کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!

وَه چه نیروی شگفت انگیزیست

دستهایی که به هم پیوسته ست...!

 

 خجالت میکشم بگم تسلیم، پس خودت بهم انرژی بده ، دو ماهه شب و روزم یکی شده، می ترسم از اول اشتباه کرده باشم.شاید نباید کار به این کوچیکی که از درستیش هیچ اطمینانی ندارم رو می گفتم بخاطر تو هست، شاید مسیر رو اشتباه اومدم. یا هادی المظلین رهام نکن. 


۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۴
صبا ..

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند

از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!


اما
من مثل هر روزم 
با آن نشانیهای ساده و با همان امضا،
همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام این روزها
 تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم از روزهای پیش
 قدری بیشتر این روزها را دوست دارم

 

گاهی- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی از روز و ماه و سال،
از تقویم از روزنامه بی خبر هستم
حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
حتی اگر می‌شد بگویم

 

این روزها
 گاهی خدا را هم یک جور دیگر می‌پرستم
از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب جوراب‌هایم را اتو کردم


 تنها - حدود هفت فرسخ -       
در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
 و بعد از آن هم رفتم
تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
 و سطر سطر نامه‌ها را دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگاراز لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی احساس می‌شد

 

دیشب دوباره بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم رااز پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!


یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
 و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را از رنگ آبی دوست‌تر دارم

 

دیشب برای اولین باردیدم که نام کوچکم
دیگرچندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگرتعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم
گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
 یک روز کامل جشن می‌گیرم

 

گاهی صد بار در یک روز می‌میرم
حتی یک شاخه از محبوبه‌های شب یک غنچه مریم
 هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
 احساس گنگ آشنایی می‌کند


 گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی می‌کند
اما غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده
 و عادی حال و هوای دیگری
 در دل ندارم
رفتار من عادی است

 

قیصر امین پور

 

پی نوشت: این شعر خیلی خیلی زیاد به حال این روزهام نزدیکه. 

۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۱
صبا ..

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است

بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی


۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۲
صبا ..

به آدمی نرسیدی ، خدا چه میجوئی

ز خود گریخته ئی آشنا چه می جوئی

...

عیار فقر ز سلطانی و جهانگیری است

سریر جم بطلب ، بوریا چه می جوئی

 

اقبال لاهوری


۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
صبا ..
تا کی به تمنای وصال تو یگانه   اشکم شود، از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه   ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد   دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد   گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار   زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار   حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زدم، صاحب آن خانه تویی تو   هر جا که روم، پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو   مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید   پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید   یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من که روم خانه به خانه
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید   دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید   هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست   هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست   تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

شیخ بهایی

 

پی نوشت : فردا روز عرفه است.

 

۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۹
صبا ..

بی تو به سامان نرسم ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من ای به تنم جان همه تو

من همه تو

تو همه تو

او همه تو ما همه تو

هر که و هرکس همه تو

این همه تو آن همه تو …

من که به دریاش زده ام تا چه کنی با دل من

تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز میستان همه تو راز میستان همه تو

شور تو و آواز تویی

بلخ تو شیراز تویی

جاذبه شعر تو و جوهر عرفان همه تو ..

بی تو به سامان نرسم ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من ای به تنم جان همه تو

من همه تو

تو همه تو

او همه تو ما همه تو

هر که و هرکس همه تو

این همه تو آن همه تو …

 

حسین منزوی

 

پی نوشت: همیشه فقط به تیتراژ پایانی سریال تنهایی لیلا می رسم که به نظر کافی

 میاد. 

۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۲۲
صبا ..

جناب همایون دارد می خواند:

 

نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من

ستاره ها نهفته
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من

 

آرامش خاصی بهمان القا می کند. کل شعر در موردمان صادق است بجز اینکه هوای گریه نداریم فقط  دلمان می خواست یک جای اش می خواند اداره مان خر!! است چون فردا که از قضا جمعه است باید شال و کلاه کنیم و برویم اداره.  از شما که پنهان نیست، ما دختر خوبی شده ایم و روزهای تعطیل و عصرهایی که کمی جان در بدنمان هست لب تاپ به کول می رویم کتابخانه تا شاید استاد2 وقتی آمدند ایران ترورمان نکنند!! البته که الان بس که ایمیل زدند و احضار اسکایپی مان کردند از رو رفته ایم!  حالا این وسط اداره رفتن کلا نقش خرمگس معرکه را دارد در روز جمعه ولی ما به خودمان قول داده ایم در رویدادهایی که در آن نقش نداریم بگوییم به ما چه و به همین دلیل اعصابمان خرمگسی نیست!

۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۵
صبا ..

گفت شیر آری ولی رب العباد

نردبانی پیش پای ما نهاد

پایه پایه رفت باید سوی بام

هست جبری بودن اینجا طمع خام

پای داری چون کنی خود را تو لنگ

دست داری چون کنی پنهان تو چنگ

خواجه چون بیلی به دست بنده داد

بی زبان معلوم شد او را مراد

دست همچون بیل اشارتهای اوست

آخراندیشی عبارتهای اوست

چون اشارتهاش را بر جان نهی

در وفای آن اشارت جان دهی

پس اشارتهای اسرارت دهد

بار بر دارد ز تو کارت دهد

حاملی محمول گرداند ترا

قابلی مقبول گرداند ترا

قابل امر ویی قایل شوی

وصل جویی بعد از آن واصل شوی

سعی شکر نعمتش قدرت بود

جبر تو انکار آن نعمت بود

شکر قدرت قدرتت افزون کند

جبر نعمت از کفت بیرون کند

جبر تو خفتن بود در ره مخسپ

تا نبینی آن در و درگه مخسپ

هان مخسپ ای کاهل بی‌اعتبار

جز به زیر آن درخت میوه‌دار

تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد

بر سر خفته بریزد نقل و زاد

جبر و خفتن درمیان ره‌زنان

مرغ بی‌هنگام کی یابد امان

ور اشارتهاش را بینی زنی

مرد پنداری و چون بینی زنی

این قدر عقلی که داری گم شود

سر که عقل از وی بپرد دم شود

زانک بی‌شکری بود شوم و شنار

می‌برد بی‌شکر را در قعر نار

گر توکل می‌کنی در کار کن

کشت کن پس تکیه بر جبار کن

۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۰
صبا ..