آخرین ...
ساعت ۰۰ بامداد ۲۵ شهریور است.نشسته ام پشت در اتاق زایشگاه؛ خواهر "ه" که او هم "ه" دوم نام خواهد گرفت تا دقایقی دیگر بدنیا می آید. فقط دو شب دیگر که صبح شود می رسیم به نقطه سر خط جدید زندگی من و خانواده ام؛ حس خاصی ندارم جز هیجان مثبت؛ نه استرس؛ نه نگرانی و نه اینکه قرار هست همه چیز آخرین باشد. حتی از وقت هایی که قرار بود تنهایی مسافرت روم هم آرامترم فقط نگران گربه Jenny هستم :) بعدترها احتمالا از او هم خواهم نوشت.
پنج شنبه شب مهمانی خداحافظی بود؛ اصلا باورم نمی شد که مهمان ها آمده اند که با من خداحافظی کنند؛ مریم که از روزی که گفته بودم می خواهم بروم مدام گریه کرده بود؛ همان شب هم می گفت جلوی من نباش!! نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم. واقعیتش در دلم خنده ام می گرفت؛ نمی دانم چرا اینقدر بی احساس شده ام!! البته به مریم هم گفتم این سوسول بازیها اثرات هورمون های بارداری است؛ ولی آخرش گفت که من در تمام مراحل زندگیش تاثیرگذار بوده ام و حالا دوریم اذیت ش می کند؛ بعدتر فکر کردم و یاد حسابان درس دادن هایم و امتحان معادلات دیفرانسیل ش؛ یاد خواستگاری هایی که جفت پایی می پریدم روی احساسش؛ یاد تک زنگ هایی که هر روز اول صبح به هم میزدیم؛ یاد عاشق شدنش که هر روز موعظه ش می کردم؛ یاد خواستگاری که مهمترین دلیل به هم خوردنش حرف های من بود و یاد پیامکم که "اویش" را ۱۰۰% تایید کرده بودم و حالا مریم میزبان کودکی است که احساساتش را اینقدر دگرگون کرده و من قرار است دیگر نزدیک او نباشم... بقیه اما نگران لب تاپم بودند که کلی از وزن بارم را می گیرد. همه هدیه هایشان را خیلی دوست داشتم. آخرش هم دایی یواشکی در گوشم می گوید هر موقع پول خواستی به خودم بگو :)
پنج شنبه ظهر آقای "گ" را سر خیابان شرکت دیدم؛ همکاری که از ۱۱ سال پیش می شناسمش؛ و برایم جالب بود که فرصت خداحافظی فراهم شد؛ دوران همکار بودن با آقای گ و بچه های آن روزها دوران طلایی شغلی من بود.
شنبه صبح با "ر"رفتیم حافظیه؛ مامن روزهای سخت من؛ از تمام فال های حافظی که با هم گرفتیم گفتیم و دوباره تفال زدم به دیوان ش و گفتم حرفی توشه راهم کن و فرمود:
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه
جای دلهای عزیز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش
در مقامی که به یاد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
و حالا ساعت شد ۴۷ دقیقه بامداد و خواهر ه یا همان "ه" دوم بدنیا آمد :))
قدمش مبارک و پرخیر برکت باد.