غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حافظ» ثبت شده است

دلم برای اون لایه های درونیم تنگ شده، از بس این روزا به موضوع های مختلف فکر کردم، از بس حواس خودم رو با چیزهای مختلف پرت کردم، یادم رفته خود واقعیم چه شکلی هست، چی میخواد!! اون ور استتوس گذاشتم

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
 
دلم می خواد از حالم بنویسم که سر هزار راهی هستم، که چند تا چیزو میخوام که ظاهرا 
متناقض هستند و با هم جور در نمیان، از هیچ کدوم نمی تونم بگذرم، حتی در حد فکر. 
وقتی این شعر مولانا رو میخونم انگار وصف حالم رو میگم:
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم   گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم   قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی   به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش   نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان   ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم   نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم   نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم   نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون   که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی   چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر   که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن باده جانی ز خرابات معانی   که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی   که نمی‌یابد میدان بگو حرف سمندم

 

 

خیلی خوبه که شعرای ما زحمت زدن بعضی حرف ها رو قرن ها پیش کشیدند. 

۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۳
صبا ..

در حال نیوشیدن کتاب شعله ی طور، هستم که زندگی حسین بن منصور حلاج توسط استاد عبدالحسین زرین کوب را روایت می کند.

اواخر عمر حلاج، زمانی که بی پروا بانگ انا الحق را می گوید وقتی از مجلسی بیرون می آید که بزرگان علم با بی ادبی و کم محلی با او برخورد کرده اند به یکی از اصحابش این گونه می گوید:

"غرور علم انسان را از نیل به معرفت باز می دارد, برای درک حقایق قلب گرم لازم است،عقل سرد بدانجا راه ندارد."

شبی که کنکور کارشناسی داده بودم تفالی به دیوان حافظ زدم که بیت زیر که هیچوقت از ذهنم ّپاک نمی شود، شاه بیت آن غزل بود:

بشوی اوراق اگر همدرس مایی   که علم عشق در دفتر نباشد

در 40 روز گذشته هر کتابی که خواندم همین پیام را در قالب و اشکال مختلف بیان می کند، وقتی سیزارتا بهترین معلمش را رودخانه می دانست و با گوش دادن به صدای آن درس می گرفت، وقتی که آن راننده تاکسی در کتاب "روی ماه خدا را ببوس" صدای سوسک ها را می شنید، وقتی پایان نامه سایه مکالمات خداوند با موسی بود، و ... وقتی حلاج خودش را همچون شعله ای می داند که خداوند از طریق آن با موسی در کوه طور سخن گفت و...

اصلا بگذریم از این مساله، مدت هاست که موسی ذهنم را به خود مشغول کرده است، هر بار که قرآن را می گشایم موسی و قومش هم حاضرند، چه پیامی است در حضور مستمر موسی در قرآن وسایر کتب؟؟؟ 

۰۹ آذر ۹۲ ، ۲۱:۰۸
صبا ..

وقتی همشهری لسان الغیب شیرازی باشی و چشیدن طعم آرامش و خاطرات شیرین را بارها مدیون آرامگاه و اشعار این خواجه اهل راز باشی، رسم ادب و معرفت ایجاب می کند که حتی با یک روز تاخیر هم که شده مقامش را بزرگ بداری و تفالی به دیوانش بزنی و یاد کنی خوبان را.

ساقیا! برخیز و دَردِه جام را   خاک بر سر کن، غم ایام را
ساغر مِی بر کفم نِه تا ز بَر   برکشم این دَلق اَزرَق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان   ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را
باده دردِه، چند از این باد غرور   خاک بر سر، نفس نافرجام را؟
دود آه سینه‌ی نالان من   سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شِیدای خود   کس نمی‌بینم ز خاص و عام را
با دلآرامی مرا خاطر خوش است   کز دلم یک‌باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن   هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب   عاقبت روزی بیابی کام را
۲۱ مهر ۹۲ ، ۱۲:۰۶
صبا ..

چند روزی هوای دلم عجیب طوفانی بود! بادهای سهمگین آرامشم را سلب کرده بودند! با انتخاب پناهگاه نامناسب عذاب الیم و لذت زودگذر را همزمان می چشیدم. مثل مسافر سرگردان کشتی طوفان زده دریازدگی را تجربه میکردم.  امروز دیگر طاقتم طاق شد. درونم الهم لبیک می گفت. پناه می خواستم اما طلبکارانه! آخر اختیار طوفان که دست من نبود. آن پناهگاه را هم از سر ناگزیری برگزیده بودم. حس کودکی  را داشتم که کار اشتباهی کرده و می داند مورد غضب و شماتت مادر است ،اما...


اما دلم بیش از هر چیز آغوش مادر را می خواست که نوازشم کند، دلجویی کند و بگوید برای هر کسی پیش می آید، من کمکت می کنم که جبران کنی. آسمان دلم تاب نیاورد آنقدر بارید تا ابرهای سیاه بیرنگ شدند.


کتاب حرف های مادر را گشودم گفته بود به وعده هایش عمل می کند!


دلم شعر حافظ خواست، نشانه گیری خواجه ی اهل راز بر حیرتم بیفزود:


دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت


                                  دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور


هان مشو نومید چون واقف نئی از سرغیب


                                   باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور


ای دل ار سیل فنا بنیادهستی برکند


                             چون تو را نوح است کشتی بان ز طوفان غم مخور

۰۶ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۴۸
صبا ..