غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درس و مشق» ثبت شده است

* اینجا گفته بودم که برای داده های شبیه سازی شده مشکل دارم. اون موقع دیگه اعصابم و البته سوادم نکشید و ولش کردم و رفتم روی متدمون کار کردم. حالا که متد رو قراره ارزیابی کنیم باز دوباره داده لازم داریم. این بار دیگه هم باید اعصابم می کشید هم یه کوچولو سوادم بیشتر شده بود و تونستم همه تولزهای موجود رو زیر سوال ببرم که داده ای که ما میخوایم رو تولید نمی کنند. یه سری داده دستی دوباره تولید کردم و متد رو باهاش تست کردم. بعد میگم من خوشحالم میشم simulator رو هم خودم بنویسم و الان برام جنبه سرگرمی داره. میگن نه. چرخ رو از اول اختراع نمیکنند که! مسایل مهمتری هست که باید روش وقت بگذاری. منم قبول کردم. قرار شد دوباره ایمیل کاری کنم و ... اولین جواب ایمیل رو که گرفتم کم مونده بود شاخم در بیاد!! جواب رو به هری نشون دادم کلی خندید. میگه دیگه بهتر هست سوییچ کنیم رو  simulator خودت :) 

 

* کاری که من میکنم به ژنوم باکتری مربوط هست. بعد تو ارایه هام یه شخصیت به نام ‌Baci معرفی کردم که عضو جدید تیم مون هست و بخاطر مشکلاتی که تو جامعه باکتریایی و خانوادش داره ما قرار هست بهش کمک کنیم و ... . بعد دیروز هری میخواد برام یه چیزی رو توضیح بده (چتی بحث میکنیم) میگه بگذار اینجا رو با شکل توضیح بدم. بعد که اسلایدها رو گذاشته می بینم ۵ تا گروه داریم:

A, B , Baci's family , C,D . 

اینقدر ذوق کردم که پایه خل و چل بازی هام هست :) و بی تفاوت از کنار هیچی نمی گذره. 

 

* یه پست داک دیگه هم به گروه مون اضافه شد. درستش این هست که به گروه شامل هری و متیو و من.  سومین پست داکش هست و بک گراند تحصیلیش کاملا منطبق با من هست و البته خب اینم تازه میخواد تو این فیلد ورود کنه ولی خب ظاهرا از نظر علمی قوی هست. روزی که داشتم دانشکده عوض می کردم می ترسوندنم که با عوض کردن دانشکده ت عملا از بک گراند خودت با دستهای خودت فاصله می گیری. ولی زمان یه چیز دیگه رو نشون داد. 

 

* دیروز دختر جنی آخرین امتحان دبیرستان رو داد و الان فقط باید منتظر باشیم ببینیم نتیجه ها که میاد اولین انتخاب دانشگاهش رو میاره. پرستاری دوست داره. سال تحصیلی برای بقیه پایه ها تقریبا یک ماه دیگه تموم میشه. 

بچه های کلاس ۱۲ امتحان نهایی به نام ‌HSC دارند. تو کلاس ۱۲ یه سری امتحان در طول سال میدن که ۵۰٪ نمره نهایی برای ورود به دانشگاه رو در برمی گیره و ۵۰٪ بقیه اش از همین امتحان نهایی هست. که تو هر ایالتی همزمان برگزار میشه. اینجا کتابهای مدرسه مثل ایران نیست که مثلا همه یه کتاب زیست بخونند. مثل دانشگاه می مونه هر مدرسه ای یه رفرنس معرفی میکنه برای هر درسی ولی خب محتویات کتابها همه یکی هستند و بخاطر همین سوالات امتحان نهایی واسه همه یکسان هست. اگر اشتباه نکنم ۵ تا درس هم الزامی هست برای سال آخر. ولی اگر دوست داشته باشی می تونی درسهای بیشتری داشته باشی. و نمره های بهترین هاش برای نمره نهایی HSC ت لحاظ میشه. تقریبا اوایل کلاس ۱۲ بچه ها انتخاب رشته و دانشگاه میکنند. بعد یه راند نتیجه ها اعلام میشه که حد نصاب کدوم رشته ها و دانشگاهها رو آوردن. بعد دوباره یک راند دیگه شبیه تکمیل ظرفیت هم دارند که یک ماه بعدش هست. 

بچه های جاناتان جزو بچه های خاص هستند. الان استفانی که هنوز ۱۶ سالش هم نشده امسال دبیرستان رو تموم کرد. و چون میخواد چند تا رشته تو دانشگاه بخونه و پول نداره واسه همه اینا نمره بالایی برای HSC می خواست که بتونه بورس بشه. و حالا فکر می کنید این خانم باهوش که ریاضی و فیزیکش هم خیلی قوی هست و ۷ تا درس رو امتحان نهایی داده چه رشته ای می خواد بخونه؟ 

ancient greek . بله یونان باستان. و زبان مورد علاقه ش هم لاتین هست. البته هنر و چیزهای هم دیگه قرار هست بعدا بخونه!!

 

* پسر جاناتان هم ۱۴ سالش نیست ولی امسال کلاس ۱۰ رو تموم میکنه. بعد علاوه بر ریاضی و ... که خیلی توشون قوی هست. پیانیست فوق حرفه ای هست. عملا می تونه دو سال دیگه دبیرستان رو تموم کنه ولی اینجا چون سیستم دبیرستان هم مثل دانشگاه هست, یعنی باید یه تعداد واحدی رو چند سال بگذرونی و یه درس هایی اجباری  هست برای همه  و یه تعداد دیگه اختیاری.  چون سنش کم هست و توانایی های رفتاریش به نسبت قوی نیست قرار هست دو سال باقیمانده رو تو سه سال بخونه و عملا کمتر واحد بگیره که دیرتر درسش تموم بشه. ایشون هم دوست داره آهنگساز بشه. 

 

* خود جاناتان هم اون موقع که دبیرستانش تموم شده جزو ۱۰ نفر برتر تو ایالت بوده که اسمش رو تو روزنامه زده بودن. اون موسیقی خونده. ۳-۴ تا زبان هم مسلط هست. ولی خب بخاطر شرایط زندگیش و... الان معلم حق التدریس دبستان هست. 

من هضم سبک زندگی هاشون یه جاهایی واسم آسون نیست. ولی خب خواستم بگم فقط تو ایران نیست که استعداد نوابغ ممکنه هرز بره. 

 

 

* من این یادداشت رو ساعت ۹ صبح شروع کردم نوشتن. الان ۲ بعدازظهر هست. بعد رفتم دوباره یکی از همون تولزهای شبیه سازی رو خوندم برای اینکه ببینم چه حالتهایی رو در نظر گرفته که منم همونا رو در نظر بگیرم. بعد متوجه شدم یه آپشنی داره که من ازش اطلاع نداشتم اصلا.  خلاصه با اون آپشن اونقدر ور رفتم که ظاهرا داده ای که میخوام رو بهم داد!!  هنوزم نمی دونم بگم یوهووو یا نه! منتظرم هری تایید کنه!  و البته الان نمی دونم بخاطر این همه وقتی که تلف کردم حقم هست یه نیمچه خودزنی کنم یا نه!! 

۶ نظر ۲۲ آبان ۹۹ ، ۰۲:۲۳
صبا ..

* یه پست داک جدید اومده که احتمالا کاراش به من نزدیکه! چند روز پیش متیو آوردش به من معرفیش کرد و... بعدش پیام داد که ما میخوایم فردا ناهار بریم بیرون تو هم میایی؟ من یک ثانیه بعدش:‌ yessssssss با همین تعداد s  و بدون هیچ توضیحی. خودم خنده م گرفته بود که خون آریایی ت رقیق شده و تعارف کردن یادت رفته از اساس :)) 

 

* دیروز با یکی از بچه ها صحبت می کنیم در حین ناهار. یه پسر خیلی قدبلنده با بیشتر از دو متر قد و موهایی بسیار بلند. من هیچوقت ازش نپرسیده بودم کجایی هستی. دیروز اون بازی راه انداخت که من حدس بزنم. و من وقتی پرسیدم اروپا و گفت نه! عملا هنگ کردم که خب پس یعنی کجا!! یه جا از بی سوالی ازش به شوخی پرسیدم اصلا اهل این سیاره ای؟!!! و خب بعد کم کم پرسیدم تا رسیدم در نهایت به قزاقستان! وقتی به جواب رسیدم اظهار خوشحالی کردم ولی می خواستم از خجالت زمین دهن باز کنه و برم توش! یعنی حس کردم یه  جور بی سوادی! یه جور نژاد پرستی و خودبرتربینی و خیلی حس های بد دیگه خورد تو صورتم! که اصلا ذهنم نمیره به یه سمت کره زمین که از نظر فرهنگی و مسافتی و خیلی چیزهای دیگه از خیلی جاهای دیگه به کشور من و مردمم نزدیکه!

 

* امروز هوا ابری و بارونی بود هری می پرسه تو باز دانشگاهی؟! میگم این هفته کلا ابری و بارونی هست و بهتره دانشگاه باشم برای حفظ مودم!

بعد بحث سر ملبورن میشه و موندن تو خونه و ... و بهش میگم که من خوش شانسم که اینجام و بخاطر سفر ایرانم و ... هم خوش شانس بودم و ... اون هم تایید میکنه و میگه ما هم واقعا خوشحالیم که تو اینجایی! و خب همین چند تا کلمه خوشحالم میکنه. دوست ندارم بگذارم در جواب تمام ابراز احساساتی که تو این بیشتر از یکسال بهشون کردم. دوست دارم فکر کنم واقعا خوشحاله از بودن من! 

 

* هفته دیگه سه شنبه ارایه دارم. به شوخی به متیو میگم یه روز خیلی مهم هست برای همه مردم دنیا سه شنبه دیگه! هم تعجب میکنند و هم میخندن هر دوشون! میگم نه بخاطر ارایه من بخاطر انتخابات آمریکا و میگم نگرانم هری میگه منم خیلی. میگم واسه مردم من شرایط خیلی سخته! میگه می دونم فقط مردم تو تنها نیستند و همه مردم دنیا تحت تاثیر هستند و مردم آمریکا اینو نمی فهمند! میگم دفعه پیش که ترامپ رای آورد من گریه کردم. میگه منم. میگه خوبیش این هست سه شنبه ما یه روز جلوتر از اوناست و ارایه تو زودتر از اتفاقات عجیب هفته دیگه تموم میشه.

۷ نظر ۰۶ آبان ۹۹ ، ۰۹:۳۹
صبا ..

دیروز یعنی اول اگست رفتم یه هایکینگ ۲۸ کیلومتری و بدین ترتیب بود که بعد از مدت ها رکورد خودم رو که ۲۶ ک. بود شکستم و البته رکورد نصف شب بیدار شدن رو هم شکستم. باید ساعت ۵ صبح از خونه می رفتم بیرون چون محل شروع برنامه نزدیک نیوکسل بود که ۳ ساعتی (با قطار) با سیدنی فاصله داره. پیاده روی هم ترکیبی از جنگل و ساحل و ... بود. یکی دو تا از بچه های گروه رو می شناختم با سه نفر دیگه هم گپ های طولانی داشتم. آخریش یه آقای استرالیایی مسن بود که از بعد از ناهار با هم حرف زدیم تا تو ایستگاه قطار برگشت. وقتی گفتم ایرانی هستم گفت کتاب سَتّاره فرمانفرامایان رو خونده و یکی دو تا دوست ایرانی هم دارم که اسم یکی شون ببک😆😃 (بابک) هست. دیگه خلاصه از اوضاع ایران شروع کردیم حرف زدن و وضعیت درس و تز من و عقاید فلسفی و مذهبی و .... تا آخرش رسید به اینجا که عکس نوه ش رو نشونم داد. خیلی هم خوشش اومده بود ازم هی می گفت میرم به ببک میگم با یه لیدی ایرانی خیلی نایس آشنا شدم!! یه شونصد بار هم اسمم رو تلفظ کرد که خیالش راحت باشه درست میگه. کلی هم برام آرزوی موفقیت کرد. انرژی مثبتش خیلی خوب بود🙂 برای افزایش اعتماد به نفس خیلی خوب بود.

 

=================

پارسال اول اگست اولین ملاقات من با هری بود، چقدر اون موقع ها حالم بد بود، دلشوره داشتم در حد خدا. تصمیم اون موقع من برای عوض کردن سوپروایزرم یه جور قمار بود. حالم دقیقا این بود

خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

 یادمه تو حرفام بهش گفتم آقای لی ریسرچ رو مثل قمار انجام میده و من اصلا با این سبک ریسرچ اوکی نیستم و ... . ولی بازم خواستم که خودم هم قمار کنم.

وقتی از اتاقش اومدم بیرون خیلی خوشحال یودم، انرژی مثبتی که ازش گرفته بودم خیلی زیاد بود.

و حالا بعد از یکسال با اینکه هنوز معلوم نیست آخر تزم چی میشه ولی حس برنده بودن رو دارم تو اون قمار. هری خیلی بهتر از تصورات من هست. همون انرژی مثبت روز اول رو من تو تمام جلساتمون ازش می گیرم و از این بابت واقعا خوشحالم.

۱۳ نظر ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۳
صبا ..

 یعنی ۹۰٪ مقاله هایی که وجود داره چرند هست. چرند به معنای واقعی کلمه. 

 

احساس بدی دارم از اینکه مدت های طولانی هست تو این مرحله متوقف شدم. یعنی هنوز نتونستم یه داده شبیه سازی شده بدردبخور تولید کنم و هر مقاله ای هم که میخونم و فکر میکنم خودش هست, یا کار نمیکنه یا عملا آشغال تولید میکنه. امیدوارم اون یارو ژاپنیه به ایمیلم جواب بده, واقعا از مقاله نیچر انتظار نداشتم که اینجوری بزن دررو بخواد کارش رو جمع کنه!

 

البته دیروز یه چیز خنده دار کشف کردم. اون داده هایی رو که دو ماه پیش خودم شبیه سازی کرده بودم و  فکر میکردم یه چیز ساده و بیخودی هست کاملا تصادفی همون چیزی هست که ما میخوایم. یعنی من خودم تا دیروز نمی دونستم چیکار کردم! و اصلا منطق پشت داده ها رو نمی دونستم من میخواستم اوردر یه چیزی رو تست کنم و داده ها رو اون شکلی چیدم. حالا بعد از دو ماه فهمیدم واییییییی چه خوبن این داده ها و حالا فهمیدم چرا وقتی متد هری روش اونقدر خوب جواب داد اون همه ذوق کرد و من فکر میکردم چرا باید برای یه سری داده ی فیک آدم اینقدر ذوق کنه!! و حالا فهمیدم فیک خوبو بوده بدون اینکه خودم بفهمم :)) 

 

فردا هری از مرخصی برمیگرده و فکر میکردم کلی خبر خوشحال کننده و ذوق آور واسش دارم ! ولی همچنان اندر خم یه کوچه ام :(

تقریبا قرار بود هری ۱۲ روز مرخصی باشه ولی همه ش میدیدی که آنلاین هست و لینک این و اون رو می گذاره تو گروه. من قبلا فکر می کردم فقط منم که اگر اینا (متیو هم نبود این هفته) نباشند کارم متوقف میشه. ولی تقریبا همه بچه ها الان عملا منتظرن هری برگرده و باهاش کلی حرف بزنند. حتی بچه هایی که عملا کارمند هستند! امروز یکی شون می گفت من این چند روز که هری نبوده عملا نیمه تعطیل بودم!

ولی دلم برای هری می سوزه قبلا از این مرخصیش یه مدت خیلی سرش شلوغ بود. خیلی ها! یه بار من ازش پرسیدم چطوری؟ گفت خیلی استرس دارم! هم ناراحت شدم هم خوشحال! ناراحت چون آدم از دیدن خستگی و استرس بقیه خوشحال نمیشه قاعدتا ولی خوشحال چون یعنی وقتی منم میگم استرس دارم کاملا می فهمتم :) 

 

 

این از جمله یادداشت هایی بود که وقتی شروعش کردم قرار بود توش غر بزنم و برگردم سرکارم و برای خودم بود. ولی آخرش گفتم شما هم بخونیدش طوری نیست :) 

۶ نظر ۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۰:۲۳
صبا ..

هفته پیش دوبار جلسه داشتیم و قرار بود جمعه هم جلسه داشته باشیم که من گفتم من واسش آماده نیستم و افتاد دوشنبه. 

کلا یه گپ گنده بین خودم و سوپروایزرام حس میکنم. هری که از نظر علمی اصلا واسم یه جورایی ترسناکه گاهی.  اون روز در راستایی که به من کمکی کنه گفت مقاله ای که سال ۲۰۰۴ نوشته و یه جورایی یه بخشی از تز دکتری ش بوده رو بخونم. یعنی وقتی فقط مقدمه مقاله رو خوندم می خواستم بزنمش :))  خدایا من وسط اینا چه غلطی میکنم و اصلا من برای چی اینجام؟ حالا مقالهه یه ذره بهم کمک کرد ولی ترسناک بودن هری رو واسم بیشتر کرد. اون سال ۲۰۰۴ بوده این بودی خب واضحه که با همون فرمون اومده باشی جلو الان چی هستی! 

 

امروز دیگه رفتم گفتم من اصلا نمی تونم این چیزا رو بهم ربط بدم و شماها چرا اینقدر وحشتناکید! من مغزم پکید از شدت فشاری که این همه مساله سنگینی که هیچی هم ازشون نمی دونم داره بهم میاره. بعد هری میگه تقصیر منه نباید بهت می گفتم اون مقاله رو بخون. من الانم که خودم اون مقاله رو میخونم نمی فهمم و اصلا باورم نمیشه خودم نوشتمش.  بعد متیو هم میگه من الان خودم کلی گیجم و سوال دارم  و واقعا اون مقاله هری سنگینه و ...  . تو دلم گفتم حالا انگار مثلا بقیه مقاله هاتون رو میشه فهمید :| 

 

یه سری چیزا رو واسم توضیح دادن و یه ذره از وحشتناکی ماجرا کمتر شد. ولی من هنوزم خیلی از اینا می ترسم :)) هم از خودشون هم از همه کسایی که باهاشون کار میکنند. نمی دونم واقعا باید کی انتظار داشته باشم که کمی اعتماد به نفس پیدا کنم تو فیلدی که دارم توش کار میکنم و اصلا میتونم اعتماد به نفس پیدا کنم؟!!

 

۱۳ نظر ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۳۴
صبا ..

از همون روز اولی که من وارد گروه شده بودم هری برام توضیح داده بود که ما تابستونا یه برنامه دو- سه روزه خارج از شهر داریم که حالت ورک شاپ داره و کل گروه یه دور کاراشون رو ارایه میدن و بعد هم رو یه چیزی گروهی کار میکنیم.

 

از اون طرف هم تیم ما یه تیم شدیدا بین رشته ای هست. همه ی تیم روی توالی های ژنتیکی کار میکنند. ولی اگر بری از توالی های ژنتیکی بپرسی میگه: هر کی از ظن خود شد یار من :)  یعنی یه عده فقط کارشون آزمایشگاهی هست و یکی مثل من هم از جنبه آماری و الگوریتمی و ... روی توالی ها کار میکنم. 

 

از یه طرف دیگه تو این تیم در حال حاضر فقط ۴ نفر دانشجو هستیم که یکی مون از هفته دیگه رسما phd اش شروع میشه. دنی هم که نهایتا ۳-۴ ماه دیگه میره و ۱۰ نفر دیگه ۳-۴ تاشون رو میشه پست داک حساب کرد و بقیه هم پوزیشن کاملا کاری دارند.

 

از اون طرف دیگه همه این گروه تو یه آفیس نیستیم و خیلی رندم هر کسی میز کارش یه جایی هست. 

 

من خیلی با ساختار گروه مشکل داشتم و اصلا نمی دونستم کی به کی هست چه مدلیه. این دو تا دوستی که با من تو این پارتیشن کار میکنیم شدیدا سایلنت و آروم هستند. قبلا از سفرم به ایران که من خودم افسردگی داشتم و این عدم برقراری ارتباط با گروه هر روز حالم رو بدتر میکرد. اینکه فقط صبح بیام بگم صبح بخیر و عصر یه خداحافظی بسیار یواش کنم بدون هیچ مکالمه ای برای من آزار دهنده بود و البته هست و البته این وسط من خودم رو متهم می کردم به عدم توانایی در برقراری ارتباط!! و مدام شخصیت فارسی م رو با شخصیت انگلیسی م مقایسه می کردم و از اینکه این همه از هم فاصله دارند احساس بدی بهم دست می داد.

 

 دوشنبه ۱۷ فوریه روز اول ورک شاپ بود و از دو هفته قبلش برنامه و ... مشخص بود. یه خونه ویلایی که ویوی رو به ساحل و جنگل  داره تو شهر کوچیکی به نام تیرول که تقریبا ۷۰ کیلومتری سیدنی هست رزرو شده بود. که البته گویا پارسال در همین مکان برنامه برگزار شده بود. از قبل مشخص کرده بودیم که کی میخواد تو اتاق بخوابه و کی میخواد با خودش چادر بیاره و تو حیاط کمپ کنه و ... یه عده از بچه ها هم یکشنبه شب رفته بودن که واسه دوشنبه صبح زود مشکلی نداشته باشند. 

 

دوشنبه هوا کاملا بارونی بود وقتی من از قطار تو ایستگاه تیرول پیاده شدم. ۳ نفر دیگه از گروه رو هم دیدم و اونا گفتن که هری گفته یکی از بچه ها  که ماشین داره قراره بیاد دنبالمون که نخوایم تا خونه پیاده بریم. خلاصه که اومدن دنبال مون و ما ۹ رسیدیم خونه و از ۹:۳۰ ارایه های روز اول شروع شد. که من عملا هیچی از ارایه های روز اول نفهمیدم چون هیچ ربطی به من نداشتند :)) 

 

به دلیل توضیحاتی که بالا دادم من برای قرار گرفتن تو چنین جمعی بسیار معذب بودم و البته استرس هم داشتم و چون هم قرار بود اولین بار خودم رو برای گروه پرزنت کنم استرسم ۱۰ چندان بود که همون اولی که وارد خونه شدم حس خونه بودن خوبی بهم دست داد و استرسم خیلی خیلی کمتر شد.  تو زمان استراحت بین ارایه ها هم با یکی از بچه ها که قبلا فقط بهم سلام کرده بودیم یه کمی صحبت کردم و احساسم بهتر شد. 

 

نکته جالب فرهنگی واسه من این بود که من جمعه از هری پرسیدم چیز خاصی باید با خودمون بیاریم و وقتی در جوابم بهم گفت شاید غذا برای صبحانه و ناهار, من تقریبا داشتم شاخ در می آوردم :) پیش فرض من این بود که وقتی کارگاهی خارج از شهر برگزار میشه و هدفش آشنایی بیشتر تیم با همدیگه هست خوردن ناهار و شام با همدیگه و به صورت مشترک جزو بدیهیات هست.  

 

وقت ناهار که شد هر کسی واسه خودش رفت یه وری- یه عده ناهار آورده بودن و یه عده هم رفتن بیرون واسه خوردن ناهار. چون شهر فسقلی بود تا مرکز شهرش میشد ۱۰ دقیقه ای رفت و همه چیز نزدیک بود.  این ناهار مجزا خوردن یک پوینت منفی تو ذهن من بود. که خب اگر قراره جدا باشیم چه کاری بود این همه راه کوبیدیم اومدیم اینجا. عصر هم قرار بود کار گروهی کنیم که چون تقریبا به هم ربطی نداریم من فقط یه با متیو حرف زدم و بعدش هم با مایک که عملا جزو تیم ما نیست و از بریزبین اومده بود و دوست هری هست حرف زدم. 

 

بعد پسرا رفتند که آبجو بزنند و ما دخترها هم رفتیم قدم زدیم. یه کم بالاخره با دوستی که میزش پشت سر من هم هست و ۵ ماهه فقط بهم سلام و خداحافظ میگیم حرف زدم و برام از خرگوشش گفت و ... 

 

بعد برگشتیم خونه و قرار شد شام بریم رستوران تایلندی و یه کم بعدش دوباره راه افتادیم رفتیم اونجا و هر کسی با بغل دستی هاش شروع کرد به حرف زدن و دوست شیلیایی مون پیش من بود گفت دو هفته دیگه میخواد بره شیلی واسه عروسی داداشش و دیگه من بحث رو بردم به عروسی و چیزای دیگه و هی مقایسه کردیم و یک کمی یخمون آب شد. خودش هم از گربه ش برام گفت و خواهرش که سندروم داون داره و کلی برای گربه ش احساس دلتنگی میکنه :)  کلی هم سر میز شام آقایون شراب خوردن. 

 

شام تقریبا ۲.۵ ساعت طول کشید و بعد اومدیم خونه از زیر میز تلویزیون یه بازی مسخره پیدا کردن که شروع کردیم به بازی و اینا هم دیگه شروع کردن شوخی کردن و مسخره بازی در آوردن و یه عده شون هی رفتن آبجو آوردن و آبجو خوردن و همون آدمهایی که به زور میشد صدایی ازشون شنید- حالا حداقل چند جمله حرف می زدن. از کشفیاتم این بود که اینا برای حرف زدن و خندیدن نیاز به سوخت الکلی دارن :)) و در حالت عادی توانایی ارتباط برقرار کردن رو ندارن. البته نه همه شون ولی خب اکثرشون. 

 

دنی با خودش موش هاش رو هم آورده بود. ۲ تا موش به عنوان حیون خونگی داره که یه جوری قربون صدقه شون می رفت و در موردشون حرف می زد که نگو.  شب هم اول قرار بود قفس موش ها رو بیاره تو اتاق همگی با هم بخوابیم که بعدش نظرش عوض شد :) یه جا که داشت به موش هاش عشق می ورزید من دیدم قیافه متیو یه جوریه :) ازش پرسیدم تو چه پتی داره گفت وای نه! من اصلا پت دوست ندارم و از راه دور باهاشون مشکلی ندارم ولی از نزدیک اصلا نمی تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و ... گفتم خدا رو شکر یکی پیدا شد که حسش شبیه من باشه :) نمی دونم گفتم بهتون یا نه! متیو فرانسوی هست و شخصیت به شدت آروم و غیراجتماعی داره و تاثیر سوخت الکلی  روش بسیار کم بود. 

 

صبح روز دوم دیگه هوا بارونی نبود و البته بسیار زیبا و دوست داشتنی. سمت جنگلی یه مه بسیار خوشکل داشت و روی اقیانوس هم هوا کاملا تمیز و عالی بود. من یه کم رفتم رو به اقیانوس نشستم روی ارایه ام کار کردم یه کم هم رو به جنگل تا شد ساعت ۹:۳۰ که دوباره وقت شروع رسمی جلسه بود. سبک ارایه های روز دوم  خیلی فرق داشت و البته دو تا از بچه ها هم عصر روز اول برگشتن سیدنی. اولین نفر متیو اومد ارایه داد که گفت من اسلاید آماده نکردم و خب همه گفتن حتما می خوای رو تخته واسه مون توضیح بدی که گفت نه!!! چیز خاصی نمی خوام بگم. تو دو دقیقه گفت برنامه ش چی هست و چون سنگین هست لازمه یه پست داک دیگه بیاد کمکش و بقیه ش رو هری ازش سوال می پرسید و اون به زور جواب می داد:| 

 

بعد هم دو نفر دیگه ارایه دادن و بعد از رست نوبت من بود. من سعی کرده بودم وارد جزییات نشم چون اگر میشدم بجز متیو و هری هیچ کس هیچی نمی فهمید و با مثال و البته کلی اسمایلی (عقده اسمایلی دارم من :)  ) تو اسلایدهام کلیات رو توضیح دادم. 

آخرین نفر هم خود هری ارایه داد که به نظر من متعادل ترین ارایه واسه اون بود. بعد هم دوبازه وقت ناهار شد و همه متفرق شدن. من و دنی و دوست شیلیایی مون قرار شد بریم یه look out  همون اطراف که ویوی بسیار زیبایی داشت. بعد اون دوستمون برگشت سیدنی و من دنی قرار شد بریم ناهار بخوریم. من واسه دو روزم سالاد اولیه برده بودم. دنی گفت من می خوام سالاد بخورم. یه بسته اسفناج از تو یخچال در آورد شست (البته شستن میوه و سبزی جات تا اونجایی که من اینجا دیدم یعنی یه دور آب از روش رد کنی!!!) و بعد روش یه کم نمک و فلفل و روغن و سرکه ریخت و دو تا نون گنده هم گذاشت کنارش و شروع کرد به خوردن (تا آموزش سالادهای دیگر شما رو بخدا می سپارم:))  ).

 

بعدش قرار شد بریم سمت اقیانوس دنی و هری گفتن ما میخوایم شنا و کنیم. من و یکی دیگه بچه ها هم رفتیم قدم زدیم. برای شنا هم حتما باید بین پرچم هایی که حاشیه ساحل هست شنا کنی که امن باشه اون منطقه. تو شن ها که صندل هامون در اوردیم و همین جوری پابرهنه برگشتیم تا خونه که پاهامون رو بشوریم و بعد صندل بپوشیم. یه کم درک کردم چطور مردم اینجا پابرهنه می گردن :)) 

 

یه مساله دیگه اینکه میگن خارجی ها با کفش میرن تو خونه هم درست هست و هم نیست. اینا معمولا نه تنها تو خونه با کفش نمی گردن که تو حمام و دستشویی هاشون هم  دمپایی ندارن و اصلا واسه شون جالب نیست که کسی با کفش مثلا بره تو اتاق خواب. ولی از اون طرف مهمونی بری جایی هم دم در کفشت رو در نمیاری بری تو. مگر اینکه صاحبخونه بهت بگه.  

 

خلاصه دیگه عصر شد و قرار شد من و دنی رو یکی از بچه ها تا ایستگاه قطار برسونه و ما برگردیم. دنی نشست قفس موش هاش رو باز کرد و گذاشتتشون تو یه محفظه دیگه و جمع کرد و رفتیم. بعد تو قطار کلی در مورد تایپک من و تاپیک خودش و چیزای دیگه حرف زدیم. دنی تک فرزند هست و ایتالیایی ولی از ۱۹ سالگی از ایتالیا اومده بیرون و وقتی که داشت میگفت تک فرزندم یه غم بزرگی تو چهره ش بود. آخرش که خواستم خداحافظی کنم گفت وسط این همه شلوغی و ذهنم و شلختگی اوضاع خیلی خوب بود که باهات حرف زدم و خودش اومد جلو روبوسی کردیم. حقیقتش برای من ۵ ماه زمان زیادی هست تا تو ارتباط برقرار کردن با یه آدم به این مرحله برسم ولی خب اگر همین دو روز هم نبود ما هیچوقت به این مرحله نمی رسیدیم. از اون طرف من به ارتباط خودم با شوآن و بقیه دوستان شرقی م فکر میکردم برخلاف تصور قبلی م که شرقی ها سرد و یخ هستند حالا میتونم بگم که اروپایی ها خیلی سخت هستند برای برقراری ارتباط. هر چند که این نتیجه گیری کلی نباید  باشه چون من case study هام زیاد نیست ولی اینکه همیشه میگفتن غربی ها سردن رو حالا میتونم متوجه بشم.  و البته مهسای عزیز  کتابی به نام culture map رو قبلا معرفی کرده بود که من تا حالا تونستم فقط نصف اون کتاب رو بخونم ولی این کارگاه دو روزه انگار مروری بر اون کتاب بود. اینکه فرهنگ ما حتی در نحوه توضیح دادن یه مساله علمی به شدت تاثیر داره رو میشد خیلی واضح توی این دو روز دید.

 

قبلتر به جنی گفته بودم که چقدر گروه جدید از جنبه برقراری ارتباط واسم سخت هستند و بهش گفته بودم که برای این دو روز استرس دارم بس که اینها گاردشون بسته است. روز قبل از رفتنم جنی خونه نبود ولی بهم مسیج داد که برام آرزوی موفقیت داره و منتظره تا برگردم و تعریف کنم چی شد. دیشب که برگشتم نشستم واسش توضیح دادم حتی اون هم از اینکه با هم ناهار نخوردیم و صبحانه و ناهار با خودمون بود تعجب کرد و وقتی از سبک ارایه هاشون و ... می گفتم واسه اون هم تعجب داشت و کلی با هم تحلیل کردیم و خندیدیم. 

 

اما هری واقعا یه انسان فوق العاده س. تو اون همه ارایه اکثرا شنیده می شد که این قسمت از کارم ایده هری بوده, این همه خلاقیت در این همه موضوع متنوع و البته تلاشی که برای برقراری ارتباط با تک تک اعضا میکنه و انرژی بالاش و اخلاق متواضعش و دقتش در تمام زوایا با وجود سن کمش واقعا جای تحسین داره. 

 

چقدر حرف زدم :)) 

 

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۲۵
صبا ..

امروز اعلام کردم بنده غلط کردم که گفتم قبل از سفرم به ایران گزارشی قراره به شما تحویل بدم :) یعنی چیزی که در چشمان هری دیده می شد این بود که من گذاشته بودم خودت به این نقطه برسی و الا که این برای ما کاملا واضح و مبرهن بود :) 

 

حالا ببینم شدت ضربان قلبم پایین میاد یا نه! چون که به نظر من زندگی ما (شما رو البته نمی دونم!!)  دقیقا مثل ضربان قلبمون هست! پر از بالا و پایین و البته در همون حین یه ریتم پیوسته باید حفظ بشه.  حالا من می خواستم به اون ریتم پیوسته سرعت بدم! قلبمم همین جوری سرعت گرفته بود داشتیم با هم می رفتیم تو کلم ها :)) البته می خواستم یک ماه کلا خاموشش کنم که مثل اینکه باید همین جوری پیوسته پیش بریم.

 

هری در حین اینکه خیلی رفتارش دوستانه و صمیمی هست، از اون طرف هم به شدت محترمانه و ظریف برخورد میکنه.

 

تا الان هر موقع خواسته که من تو جلسه ای حتما حتما شرکت کنم، فقط قبلش ازم می پرسه که امروز می تونی توی جلسه ی فلان به ما ملحق بشی؟ 

 

این ما گفتنش هم خیلی برای من جلب توجه کننده هست، یعنی هیچ موقع نمیگه من می تونم مثلا به فلان سوالت جواب بدم، یا من می خوام که فلان چیز این مدلی پیش بره و ... همیشه میگه ما، یا مثلا فلانی و من فلان چیز بررسی کردیم یا انجام دادیم. 

 

هیچ وقت مستقیم نمی گه فلان کار رو انجام بده، همیشه میگه من پیشنهاد میکنم. حتی برای چیزهای معمولی. 

 

هر سوالی هم ازش بپرسی، حتی مثلا جلسه فلان ساعت چند هست، هیچ وقت محکم نمیگه مثلا ساعت 3-4 ، میگه فکر میکنم که ساعت 3 تا 4 باشه. 

 

تو تمام کارهای مربوط به من صبر میکنه که حتما متیو تایید کنه روند کار رو. حتی وقتی متیو باشه و داره چیزی رو توضیح میده، مدام از متیو می پرسه که درست میگم! این همه احترامش به کار گروهی و اعضای گروه واسه من خیلی ارزشمنده و البته من در مقابلش فکر میکنم چقدر آدم بی ادبی هستم با اون انگلیسی حرف زدنم:|

۱۲ نظر ۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۸:۱۴
صبا ..

"درد است که آدمی را راهبر است. 
در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخیزد، او قصدِ آن کار نکند
 و آن کار بی درد در او را میسر نشود
 – خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره.
تا مریم را دردِ زِه پیدا نشد، قصد آن درختِ بخت نکرد که:

 او را آن درد به درخت آورد، و درختِ خشک میوه‌دار شد.

 تن همچون مریم است، و هر یک عیسی داریم: 
اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید، 

و اگر درد نباشد، عیسی، هم از آن راهِ نهانی که آمده، باز به اصل خود پیوندد؛ الا ما محروم مانیم و از او بی بهره."

فیه مافیه، مولوی
(زه: زایش)

 

پ.ن: دوستام که ازم می پرسند اوضاع خوبه؟ میگم همه چی خوبه ولی خب رسیدم به بخش زایمان کارم :))  الان فهمیدم مولانا هم از همین اصطلاح استفاده میکرده :))

۷ نظر ۰۹ مهر ۹۸ ، ۰۲:۲۱
صبا ..

این یادداشت به مرور و طی روزهای مختلف نوشته شده است :)

 

خب اول این پست من رو بخونید. اون روزا من خیلی حالم بد بود ولی نمی تونستم تشخیص بدم چی حال من رو اینقدر بد میکنه! با آقای لی هم حرف زده بودم و نتایج کارم رو نشونش داده بودم و اون برعکس من خیلی خوشحال بود و میگفت همه چیز خوبه. یه روز با ساوا حرف زده بودم اون حالش از من بدتر بود، منم بهش توصیه کردم تو که اسکالرشیپ ت از گرنت استاد نیست و اینقدر حالت بد هست، خب سوپروایزرت رو عوض کن. بعد از مکالمه اون روزم با ساوا متوجه شدم که این وسط فقط من مشکل نیستم ولی هنوزم نمی فهمیدم دقیقا مشکل من چیه. گذشت و گذشت و من و جد و آبادم :) با هم اینقدر فکر کردیم و مقاله خوندیم که یه راه حل برای ادامه کارم پیدا کنیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم! یه سری تئوری ضعیف داشتم که کاملا حسی بود و وقتی برای گزارش 6 ماهه م رفتم با کوسوپروایزرم حرف زدم و گفتم ایده ام اینه زد خودمو و آقای لی رو با خاک یکسان کرد و اومدم بیرون. این وسط ساوا هم سوپروایزرش رو در یک حرکت انتحاری عوض کرد و من فکر میکردم این میتونه یه برگ برنده باشه برای من که آقای لی رو به سمتی که میخوام ببرم. اما زهی خیال باطل، هی ما باهاش حرف زدیم هی دیدیم ایشون یه چیز دیگه میگه کلا. هی حرف زدیم هی دیدیم اون فقط میگه تو خوبی، نتایجت خوبه و بشین مقاله ش رو بنویس. 

 

۹ نظر ۲۵ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۴۹
صبا ..

وقتی در ریسرچت کانهو حمار در گل گیر کرده ای و کم مانده که سر به بیابان نهی! و جناب حافظ اینگونه دلداری می دهد: 



ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی


من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی :(  


بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز


دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی


سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن


ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی


دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر


از در عیش درآ و به ره عیب مپوی


شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار (حافظ جان اینجا زمستان است و در دیار شما بهار:( )


بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی


روی جانان طلبی آینه را قابل ساز


ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی


گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید


خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی


گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید


آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی




خدایا بیابان های استرالیا را نزدیکتر قرار بده :)

۸ نظر ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۵۲
صبا ..