غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درس و مشق» ثبت شده است

سه شنبه پیش تولد آنیتا بود. من گفتم دوشنبه شب من شام درست میکنم. دوشنبه اینجا تعطیل رسمی بود.  خواستم یه کم قرتی باشه شام هم برای خوشحالی خودم و هم اونا. قرار بود سوپ درست کنم و ته چین و یه مدل حلوا. مدل حلوا به توصیه مامان شد حلوای نشاسته چون می خواستم خوشکل و یکدست از تو قالب دربیاد. تو کابینت ها گشته بودم و یه قالب قلبی پیدا کرده بودم. ته چین هم با کلی تمهیدات ریختم تو قالب کمربندی ولی اونجوری قالبی کیک طور که می خواستم درنیومد. البته ظاهرش خوب بودا ولی خب بهتر هم میتونست باشه. سوپ ولی هم طعمش خیلی خوب شد و هم قالب نمی خواست :) من غذاهام تقریبا ترش هستند همیشه! سوپ رو هم با ذائقه خودم ست کردم ولی هردوشون خیلی از طعم سوپی که کمی هم ترش بود خوششون اومده بود. بیشتر از بقیه چیزا. و البته کلی ذوق کردن که تو ۱.۵ ساعت براشون شام (با سه مدل غذا) آماده کردم و البته مطلع شدند که تو کابینت هاشون قالب قلبی و کمربندی و پایه برای کیک هم وجود داشته :) خودمم حس خوبی گرفتم که اونا خوشحال شدند و هر کی زنگ میزد میشنیدم که میگفتن صبا شام این مدلی درست کرده و حس مهمونداری خودم هم کمی ارضا شد :) 

 

ما همچنان در عجیبم از اینکه چرا جواب متد ما به این شکل درمیاد! چون مثلا فرض کنید ما بجای ۲*۲ داریم ۱.۹۹*۱.۹۹ ضرب میکنیم ولی جواب به جای ۳.۹۶ میشه ۱.۹۶ !! این هفته دیگه هری میگفت من همچنان هم باورم نمیشه! و دیگه من نگفتم من تا چند روز برای این مساله عزاداری کردم! 

 

متیو اما این روزها بیشتر از همیشه رو اعصاب من هست. بهم میگه صبر نکن تا جلسه هفتگی مون واسه سوالات ولی وقتی سوال می پرسم جواب نمیده! یا وقتی میگم میشه حرف بزنیم حتی به خودش زحمت نمیده بگه الان نمی تونم! و البته این رفتارش جدید نیست و همیشه همین طور بوده! ولی خب الان بیشتر رو اعصاب هست! و شدیدا هم اصرار داره که من نباید نگران باشم. دلم میخواد بهش بگم تو خودت عامل نگرانی هستی! چی میگی بابا!؟

 

فرض کنید که جواب نهایی کار ما یه ۵ ضلعی باشه که ما قرار هست طول اضلاعش رو تخمین بزنیم. اعداد درست برای جواب هم در حد 0.002 اینا هست. بعد یکی از متدهایی که ما قراره مثلا ازشون بهتر باشیم اعدادی رو که تخمین میزنه در حد 1500 اینا هست. بعد مقاله شون هم تا حالا بیشتر از ۱۰۰۰ تا سایت خورده! بعد از اینکه کلی همه جا رو بررسی کردیم که بفهمیم واحدی که برای این اعداد در نظر گرفتن چی هست (مثلا میکرومتر یا نانومتر هست) و جوابی نگرفتیم. ایمیل زدم به ۳ تا از نویسنده هاش. یکیشون که گفت یادم نمیاد والا! یکی هم که جواب نداد. اون یکی هم یه چیزایی توضیح داد و بعد گفت این توضیحات به کارت میاد؟ من گفتم نه! و خروجی کار خودشون رو فرستادم و گفتم میشه بر اساس این توضیح بدی که دیگه جواب نداد! هری کاملا مطمئن بود که جواب نمیده! وقتی میگم پس مردم (محققین) چرا مقاله شون رو سایت میکنند وقتی کسی نمیدونه این اعداد چه توجیهی داره؟! میگه تو توقعت از دنیای علم خیلی زیاده! آدمها اصلا فکر نمیکنند که براشون سوال ایجاد بشه و وقتی یه مقاله یه جای معتبر چاپ میشه براشون کافی هست که تاییدش کنند و ازش استفاده کنند :( 

 

چهارشنبه وقت دکتر گوارش داشتم و قرار بود جواب آزمایشهام رو بگه و بر اساسش تصمیم جدید بگیریم. اینجا جواب آزمایش میره واسه دکتر و خودت مستقیم بهش دسترسی نداری. بعد از اینکه سلام کرد مستقیم گفت با داروهای جدید بهتر شدی؟ گفتم نه خیلی. گفت اون آزمایش اصلیت باید زیر ۵۰ باشه و برای تو ۱۳۲۰ هست و معلومه که خوب نیستی. من جمعه سونوگرافی میکنم می تونی بیایی؟ گفتم با این عدد چاره دیگه ای هم دارم!؟ بعد هم گفت قبلش یه تست کوید بده بیا! من گفتم سخته واسم و واکسن کامل هم زدم میشه نرم تست بدم؟ گفت باشه صحبت میکنم که تو معاف بشی. دیگه بحث بیمه شد من گفتم بیمه دانشجویی دارم! جمعه که رفتم دستیارش هم بود و ازم اجازه گرفت که اونم باشه و جالب بود که اون از قبل می دونست من دانشجوی دکتری هستم. دیگه یه کم در مورد روند درمان حرف زدیم و من گفتم با فلان داروها اوکی نیستم ولی اونا اصرار داشتند که راضی بشم. حین سونوگرافی گفت بهتر از توقعم هستی و بازم بحث دارو رو کردیم و اینقدر بحث کردیم که به یه توافق نسبی رسیدیم! کل جلسه ۷۰ دقیقه شد!  سری قبل منشیش فرداش زنگ زد و واسم نسخه و اینا رو فرستاد و شماره کارت خواست که ویزیت بدم. این سری فرداش زنگ نزد و من گفتم خب حتما چون جمعه میخوام برم دیگه همونجا همه رو بهم میگه! ولی وقتی رفتم پرداخت کنم فقط پول سونو رو دادم و گفت یه جوری برات حساب کردیم که بیمه ت همه مبلغ رو بهت برگردونه و اصلا ویزیت چهارشنبه رو نگرفت :) 

راستی اینم بگم اینجا آزمایشگاه هم که میری پول نمیدی همون موقع. بعدش صورتحسابش پست میشه واست و خیلی عجله ندارن ازت پول بگیرن همون لحظه!

 

 

نخست وزیر جدید ایالت مون یه آقای ۳۹ ساله شدیدا کاتولیک و پدر ۶ تا بچه هست! 

 

یه سری جلسات مشاوره با یه مشاور از ایران شروع کردم. اون روز بهم میگه تو چرا اینقدر میخندی؟! من کلا نیشم باز هست! :) میگه اینجوری در واقع غم و ناراحتیت رو سرکوب میکنی که همه چیز رو با خنده بیان میکنی.

خلاصه در راستای تکالیف روانشناسیم از این به بعد هر از یه مدت اینجا مراسم روضه برگزار میکنم و به حال مشکلاتم در حضور جمع می گریم :)  البته براش توضیح دادم تازه الان خوب شدم و زرت و زرت جلوی این و اون گریه میکنم ولی خب انگار کافی نیست :)) (این پاراگراف رو هم با نیش کاملا باز نوشتم)

 

از ساعت ۲۴ امشب قرنطینه مون به اتمام میرسه. البته همه محدودیت ها کامل برداشته نمیشه ولی دیگه لازم نیست تو خونه بمونیم و مغازه ها و ... باز میشن. 

۱۰ نظر ۱۸ مهر ۰۰ ، ۱۱:۴۵
صبا ..

نمی دونم منتظر چی هستم که نمیام بنویسم :))

دیگه الان گفتم بیام یه ذره روزمره نویسی کنم!

امروز هوس لاک زدن داشتم دوباره! و البته بعد از ۳ ماه و اندی رسما امروز قرنطینه باید تموم شده باشه ولی خب قوانین الان بر اساس تعداد واکسن زده ها تغییر میکنه و وقتی تعداد کسانی که هر دو دوز رو زدن به ۷۰٪ رسید قوانین تغییر میکنه و وقتی ۸۰٪ شد بیشتر شل میکنند! تا الان ۸۵٪ یک دوز رو تو ایالت ما زدن! و فکر کنم کمتر از ده روز دیگه به ۷۰٪ دو دوز برسیم. حالا من میخواستم لاک بزنم گفتم بی خیال! :) یهو میان قانون جدید قرنطینه وضع میکنند! والا! :)  میدونید که کابینه ایالت ما منتظر نشسته بر اساس رنگ و زمان لاک زدن من تصمیم میگیره!:)) 

 

هفته پیش ملبورن زلزله ۶ ریشتری اومد و در این حد بود که منم تو سیدنی احساسش کردم! بعد داشتم این مساله رو به یکی از بستگان میگفتم گفت وای ۶ ریشتر زیاده و احتمالا باید واسه ملبورنی ها حلوا بپزی! آقا اینو گفت منم گفتم من کلی وقته هوس حلوا دارم و حتما واسشون درست میکنم:))

دیگه یکشنبه حلوا درست کردم. مامانم همیشه رو بشقاب حلوا سلفون میکشید میگذاشت رو کابینت. منم همین کار رو کردم!

سه شنبه - چهارشنبه قرار بود یه نشست علمی (کنفرانس نبود! چون خودشون سخنران هاشون رو دعوت کرده بودن و همه ی کارهایی که ارایه شد در سطح بسیار بالایی بود) رو به وقت انگلیس شرکت کنم که میشد ساعت ۱۰ شب ما! شب اول که ساعت ۱۰:۵۰ شروع میشد. منم قبلش یه کم دراز کشیدم و از اونجایی که دلم درد میکرد حوصله شام خوردن هم نداشتم و همین جوری خوابم برده بود. بعد که بیدار شدم گفتم برم یه چیز بی آزار! پیدا کنم بخورم تا سخنرانی اول شروع میشه! رفتم تو آشپزخونه چشمم افتاد به حلوا! دیگه یه ساندویچ حلوا پیچیدم اومدم نشستم پای سیستم! حسم چی بود اون موقع؟ حس شب های احیا :)) سخنران اول هم یه آقای ۸۰ ساله خیلی خفن بود! قشنگ حس پامنبری رو داشتم :)) 

شب بعدش ولی موقع سخنرانی ها نشستم به تخمه شکستن! :) 

خیلی حس خوبی داشت این نشست! میشه گفت ۲۰-۳۰٪ کارهاشون رو می فهمیدم و دیگه حس وحشت بهم دست نمیداد از خفن بودنشون! 

بعد به ته دلم نگاه کردم و شوقی که داره! اینکه با وجود همه ی سختی ها من جایی که هستم رو دوست دارم و بهم واقعا انرژی میده. 

 

 

از کتابهایی که خوندم هم بگم :) یه مدت حوصله کتاب روانشناسی و خودشناسی رو نداشتم. یعنی اینقدر ذهنم در حال تحلیل و پردازش بود که بار بیشتر نمیشد بهش تحمیل کرد.

 

۱) زندگینامه ایلون ماسک. خیلی خوب بود و خیلی دوستش داشتم. با اینکه زندگینامه بود یه جاهایی حس میکردم داستان علمی تخیلی هست. توصیه میکنم به کسانی که به تکنولوژی علاقه مند هستند بخونند.

 

۲) عمو پترس و انگاره گلدباخ (سرگذشت یک ریاضی دان)- کتاب داستان بود و نه زندگینامه واقعی ولی خب از واقعیت دور نبود و من دوستش داشتم. توصیه نمیکنم بخونیدش مگر اینکه به ریاضیات علاقه داشته باشید!  

 

۳) دختر شینا - کتاب صوتی (اینو بر اساس تعریف ریحانه عزیز مشتاق شدم بشنوم) خوب بود. همش مامانم جلو چشمم بود با این کتاب. 

 

۴) خدای چیزهای کوچک - کتاب صوتی. یه داستان نه چندان بلند در مورد یه خانواده هندی بود! خوب بود ولی خب فیلم هندی بود دیگه :)) برای شب قبل خواب خوب بود واقعا.

 

۵)حرمسرای قذافی - کتاب صوتی (البته تا الان فقط یک سومش رو گوش دادم) کتاب خوبی هستا ولی خیلی بده :)) یعنی داستانش وحشتناک و مشمئز کننده هست. هم دلت میخواد کتاب بره جلو هم دلت میخواد پرتش کنی اون ور. بس که داستانش کثیف هست :( 

 

۶) شما هم اگر زندگینامه خوب می شناسید معرفی کنید لطفا :) 

 

بعدا نوشت: فکر کردید من شوخی میکنم که اینا با لاک زدن من تصمیماتشون رو ست می کنند؟ باشه جدی نگیرید! ولی خانم نخست وزیر ایالتمون بهش برخورد و دو ساعت بعد از این یادداشتم استعفا داد، خودش هم گفت خیلی تصمیم سختی بود و من کارم و مردم رو دوست داشتم ولی مجبور شدم!

هنوز هم به لاک زدن من ایمان نیاوردید🤣😀

 

۱۶ نظر ۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۶:۱۴
صبا ..

کار این روزهام شده نشون دادن اینکه ایده های اولیه ای که برای پروژه م داشتیم نه تنها اون جوری که ما فکر میکردیم نیست بلکه خیلی بدتر از حالت های روتین و ساده هم هست :(

امروز جلسه ام که با متیو تموم شد بعد از اینکه در جواب همه سوال هام گفت نمی دونم و باید فکر کنم و خیلی عجیبه و ... دلم فقط گریه می خواست! چند روز دیگه میشه سه سال که من اومدم اینجا و تو این سه سال فقط "نمیشود ها" رو اثبات کردم! قضاوت هیچ احدالناسی واسم مهم نیست! ولی اینقدری که من مفاهیم سخت خوندم و ناامید نشدم و هی به خودم امیدواری دادم و نگذاشتم از شوقم کم بشه! اگر تو هر کار دیگه ای اینقدر وقت و انرژی و شوق گذاشته شده بود تا الان حتما یه نتیجه ی یه ذره دلخوش کننده دیده میشد ولی حالا فقط هر روز دونه دونه گلبرگ های امیدم پرپر میشه! من هی بغض قورت میدم و هی به سختی سعی میکنم حال خودمو خوب کنم. 

رفتم تو تلگرام تو کانال "بهشت دل" جناب فخارزاده رفته بود حافظیه. کاری که اگر الان شیراز بودم می کردم و پیاده میرفتم حافظیه! 

تفالشون به دیوان حافظ این بود: 

 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس

موسی آنجا به امید قبسی می‌آید

هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست

هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم

هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است

گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من

ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران

شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

 

 

با همه ی وجودم دلم میخواد به این تصادف دلخوش کنم! دلم امید میخواد! دلم میخواد یه روز بیام اینجا بنویسم که فریادرسی آمد و زحمت ها و خستگی هام بی نتیجه نموند. که اون نیتی که پشت این همه خون دل خوردن و کم نیاوردن و شوق بود محقق شد.  

۹ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۴۵
صبا ..

این یادداشت رو منتشر میکنم😁

 

از موقعی که قرنطینه شدیم هر شب بعد از کارم میام قدم می زنم، یعنی قرار بود بدوم ولی بعدش اون تایم تبدیل شد به تایم با تلفن حرف زدن و دیگه فقط راه میرم!

امروز ولی اومدم نشستم رو یه نیمکت هوا هم تاریکه!

پاهام جون نداره راه برم. همین چند دقیقه پیش جلسه م با متیو و هری تموم شد. قبل از جلسه اینقدر هیجان داشتم که قلبم داشت از جاش کنده میشد. ولی هنوز اون اسلاید مهمم مونده بود که هری گفت من سوال دارم و سوال پرسیدنش همان و کل تئوریم هم رفت زیر سوال😐 یعنی قشنگ سطل آب یخ رو سرم خالی شد. هیجانم یهو از مثبت ۱۰۰ رسید به منفی ۱۰۰😆

هری فهمید ناراحت شدم و گفت امیدوارم خیلی ناراحتت نکرده باشم!! چی  بگه آدم در این شرایط؟ بگم تو حق نداشتی منو از اشتباه دربیاری😃 حق نداشتی بگی تئوریم از نظر ژنتیکی قابل قبول نیست و همچین اتفاقی تو طبیعت نمی افته!!

 

گفتم اشکال نداره من واقعا از تجربه این همه هیجانی که این چند روز داشتم خوشحالم🤩 خیلیییی حس خوبی بود! کلی هم چیز جدید یاد گرفتم!

ولی با اینحال پاهام حس نداره! دچار نوسان هیجانی شدم و فکر کنم تَرَک خوردم😃🤦‍♀️

 

این یادداشت رو عمومی نوشتم نه بخاطر اینکه غر بزنم! اصلا تو فاز غر زدن نیستم! نوشتم برای آینده! نوشتم که بگم من با همه این شکست ها بازم خوشحالم از تصمیمم برای دکتری خوندن! 

صبح وقتی داشتم نمودارهام رو می دیدم همش این می اومد تو ذهنم که:

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

و

دیوانه نیّم من که روم خانه به خانه.

 

به امید روزی که عکس رخ یار طبق قوانین ژنتیکی هم درست باشه🙂

 

موزیک مرتبط

۱۲ نظر ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۳
صبا ..

خبر جدید این هست که سیدنی از جمعه پیش قرنطینه شده! هر چند که خیلی قوانین سختگیرانه نیست ولی خب من یک هفته ای هست که باید از خونه کار میکردم و فعلا هم ادامه داره.

 

اما من واقعا این دفعه از قرنطینه خوشحال شدم!! (خودم میدونم مشکل دارم:)) ) جمعه شب یه جایی دعوت بودم که فقط بخاطر زهرا داشتم می رفتم (چون اگه من نمی رفتم زهرا هم نمی رفت) و یک درصد هم حس مهمونی نداشتم و وقتی معلوم شد که همه چیز کنسل شده داشتم از خوشحالی پر درمی آوردم :)) 

 

بخاطر کارهام و پیشرفت لاک پشتی استرس دارم و تحت فشار هستم چون هنوز معلوم نیست متدمون چیزی که ما میخوایم و فکر میکنیم بشه!! این کلیاتش هست ولی خب جزییاتش هم کلی داره بهم فشار میاره! 

 

اون روز به خواهرم میگم هر روزی که عصر میشه و من خودمو از این بالا پرت نمیکنم پایین خودش یه موفقیت محسوب میشه:)) 

 

این هفته از اولش هوا ابری و بارونی و یه جور خوبی بوده کلا. هی ابر سنگین میاد و بارون می باره و دوباره یک کم آفتابی میشه و رنگین کمان درمیاد و دوباره ابر و بارون.  منم که میزم بغل پنجره هست و کلا سرم هم تو آسمون هست! 

دیروز بیشترین کلافگی ممکن رو داشتم و هی آسمون رنگین کمانی  میشد یه لحظه به خودم گفتم ببین چی میخواد بهت بگه؟!! داره هی تکرارش میکنه و تو هم ظاهرا ذوقش رو میکنی ولی به پیامی که میخواد بهت بده توجه نمیکنیا! دل بده بهش :) 

بعد بیشتر فکر کردم که زندگی ما هم مثلا همین آسمون هست. یه زمان هایی با ابرهای سیاه پر میشه و بارون میاد ولی بعدش رنگین کمان میاد و قرار نیست ابرهای سیاه تا همیشه بمونند و البته تا ابرهای سیاه هم نباشند خبری از رنگین کمان نیست! دیگه به خودم مژده دادم که به زودی رنگین کمان در آسمان ریسرچ تو هم میاد فقط صبور باش و از بارون لذت ببر :) 

 

امروز صبح ولی هوا یه سورپرایز قشنگتر واسم داشت. دیشب با اینکه با خودم حرف زده بودم ولی با تنش خوابیده بودم. 

صبح که بیدار شدم همه جا رو مه غلیظ گرفته بود و من حس میکردم وسط بهشتم. 

الان که وسط روز هست حس میکنم انرژیم برای طاقت آوردن زیر یوغ! مسائل علمی بیشتر هست و دلم نمیخواد خودمو پرت کنم پایین :))

 

 رنگین کمان کامل مون تقدیم به شما :) 

 

مه صبحگاهی امروز :) 

 

۱۴ نظر ۰۹ تیر ۰۰ ، ۰۹:۴۴
صبا ..

من از تعطیلات که برگشتم تو اولین جلسه ای که داشتیم با هری و میتو (با زوم بود) هری گفت من اول باید یه خبری رو بهت بدم که ادامه مکالمات ما رو تحت تاثیر قرار میده. 

خلاصه حرفاش:‌بخاطر کمپانی که هری از موسسانش هست و الان در مرحله ای هست که قراره کاملا به بهره وری و تجاری سازی برسه و بخاطر خیلی چیزهای دیگه نوع استخدامش از حالت آکادمیک تغییر میکنه حداقل به مدت یکسال و دیگه از هفته بعد نمی تونه سوپروایزر من باشه!!

حجم این شوک اینقدر برای من زیاد بود که همونجا اشکام جاری شد! و تا آخر اون شب هم هر کاری میکردم نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم.

۳ روز طول کشید تا از شوک اولیه دربیام. 

من بخاطر سال اولم که دانشکده عوض کرده بودم و ... همین الانشم مشکل اسکالرشیپ داشتم و نبودن هری همه چیز رو بهم می ریخت. غیر از اون دیگه فکر میکنم لازم نباشه بگم من چقدر این بشر رو دوست دارم و البته من همیشه به اینکه متدمون (که ایده اولیه ش مال هری هست ) ممکنه اون جوری که فکر میکنیم و می خواهیم جواب نده فکر میکردم و همیشه جوابم به این نگرانی این بود که هری هست و نمی گذاره به شکست کامل برسیم و تنها چیزی که به مخلیه م خطور نکرده بود این بود که هری نباشه. 

 

جمعه ی پیش یه جلسه دیگه داشتیم و قرار شد تیم سوپروایزری جدید رو مشخص کنیم. متیو الان میشه سوپروایزر اصلی من و من گفتم نمیخوام کسی از انستیتو بشه کوسوپروایزرم و هری هم باید و حتما به عنوان سوپروایزر خارجی بمونه تو این تیم. یه گروه دیگه تو یه دانشگاه دیگه هستند که قرار بود ما وقتی متدمون جواب داد باهاشون همکاری کنیم بخاطر یه سری مسائل تکنیکی. من گفتم حالا که اینجوری شده ریچارد (سرپرست اون تیم) بشه کوسوپروایزرم.

همه چیز ولی در هاله ای از ابهام بود و تو دانشگاه با دوستامم نمیتونستم حرف بزنم (بجز تیم خودمون) چون قضیه هنوز راز بود و البته دانشگاه به عنوان یکی شرکای اون شرکت با استعفای هری مبنی بر یه سری شروط قرار بود موافقت کنه! و البته دانشگاه یه جورایی خودش هری رو مجبور به استعفا هم کرده بود!! 

دیروز استعفا انجام شد. نصف تیم مون هم با هری میرن تو اون کمپانی. اون دو نفری که تو پارتیشن ما بودن (کلا سه نفر بودیم اینجا :) ) هم جزو همون نصف تیم هستند!   البته مکان اون کمپانی فعلا همین دانشکده هست. از تیم مون فقط یه دانشجوی دکتری دیگه میمونه (کارش خیلی به من مرتبط نبود) که اونم میره با یکی دیگه و یکی از پست داک هامون (قراردادش تا آخر ۲۰۲۱ هست) می مونه. بقیه هم که درس و پروژه شون تموم شده کلا تو این چند ماه اخیر!

اون دو تا پست داکی هم که متیو گرفته بود اونی که بزرگتر و قوی تر بود رو تازه من الان فهمیدم که یک ماه پیش انصراف داده و گفته این پروژه خیلی برای من جدید و سخت هست (ایشون بک گراند تحصیلیش شبیه من بود) ولی پست داک کوچیکه هنوز مونده! 

امروز من در ادامه ارزیابیم باید ارائه می دادم. من دوست داشتم ریچارد هم باشه. ولی هیچ کس منو بهش معرفی نکرده بود تا حالا! (ارائه با زوم بود) فقط متیو چهارشنبه که ازش پرسیدم کی کِی منو به ریچارد معرفی میکنه گفته بود هری در مورد تو باهاش حرف زده و اون هم مشتاق بوده. ۱۰ دقیقه قبل از ارائه متیو اومد گفت خوبی؟ همه چی خوبه؟ اگر میخوایی بیا تو اتاق من ارائه بده گفتم همین جا خوبم. گفت استرس نگیر ولی ریچارد هم گفته میاد. خوشحال شدم. رفتم ارائه دادم و ریچارد بعدش کلی سوال پرسید و بعدش ایمیل زد که چقدر از کارتون خوشم اومد و با تیمم حرف زدم و اون چیزی که میخواین رو ما احتمالا میتونیم انجام بدیم و قراره من و متیو هم لینک بشیم به تیم شون. 

 

اینقدر همه چیز این ۱۰ روز رو دور تند و سریع بوده که اصلا نمی فهمم دقیقا چی شده!! 

 

فقط میدونم که از نظر احساسی کلی بهم فشار اومد. یه بار فکر کنم تو جواب غزال نوشته بودم امیدوارم حالا که اینقدر عاشق کارم هستم توش شکست عشقی نخورم! اون موقع منظورم به متدمون بود ولی خب رفتن هری برای من کم از شکست عشقی نداشت! :) 

 

عدم قطعیت زندگیم یه جهش اساسی کرده تو دو ماه گذشته!! دیگه نه می خوام و نه میتونم اون آدم سابق بشم (از فردای همون روز شروع کردم یه سری مطالعات خودشناسی به توصیه یکی از دوستانم که نتایجش رو بعدا باهاتون به اشتراک می گذارم. )

 

البته که این شوک مختص من تنها هم نبود. حتی متیو هم شوک شده بود. بچه هایی هم که دارن میرن همگی حسابی استرس دارند و دارن میرن سراغ آینده ای شدیدا نامعلوم. برای هری ولی خوشحالم. داره یکی از رویاهاش رو محقق میکنه. امیدوارم بتونه هر از گاهی تو جلساتمون شرکت کنه :) 

 

اینجا از احساساتم تو اولین هفته هایی که اومده بودم اینجا نوشتم. 

خیلی طول کشید تا من بتونم خودم رو متعلق به این گروه بدونم اون روزها و حتی تا ۶ ماه بعدش من به شدت تحت فشار ارتباطی بودم. هری خوب بود همیشه ولی برای من طول کشید تا باورش کنم. همش فکر می کردم خوب بودنش قلابی هست! از افتخارات و خوشبختی هام هست که تونستم باهاش کار کنم. طرز نگاهم به دنیا رو چندین پله کشوند بالا و البته سطح توقعم رو !! وقتی اینا رو داشتم به خودش میگفتم گوشش رو گرفت و گفت شنیدن این چیزا برای وجدان من خوب نیست!! 

و اینکه این ترانه از کیتی پری به عنوان سرود ملی دوره دکتری من نامگذاری شده :) 

۱۴ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۴
صبا ..

دیروز صبح یه ایمیلی رو تو رختخواب خوندم که باورم نمیشد مربوط به من باشه!

 

ادیتور یکی از ژورنال هایی که واسه شون مقاله ریویو میکنم ایمیل زده بود که کامنت هایی که گذاشته بودی واسه فلان مقاله بهش ربط نداره و لطفا کامنت های مرتبط رو بفرست! 

من که اولش ایمیل رو خوندم نفهمیدم چی میگه! یعنی چی ربط نداره!!؟؟ چرا چرت و پرت میگی!!

بعد اومدم دانشگاه چک کردم دیدم بله من یه مقاله دیگه را دانلود کرده بودم قبلا و اون روزی که میخواستم ریویو کنم رفتم تو دانلودهام و اولین مقاله ای که واسه این ژورناله بوده رو خوندم ریویو کردم و  خیلی هم شیک و مجلسی major revision  زدم و فرستادم. باورم نمیشد !! 

بعد خودم رو گذاشتم جای نویسنده های مقاله که وقتی چنین کامنت هایی گرفتن چه حسی پیدا کردن!! یعنی خودم بودم که هر چی فحش بلد بودم نثار اون ریویور می کردم و حالا من خودم اونی بودم که لایق فحش ها بودم. وای خیلی حالم بد شد. کارهای خودم هم هزار تا گیر توش هست ولی این اصلا یه چیز عجیب بود!!  یعنی هی فکر میکردم مثلا من بعد از این همه روزهای سخت بخوام مقاله م رو سابمیت کنم یه جایی و یه ریویور اینجوری کامنت بده! چقدر بهم بر میخوره!!! 

ایمیل زدم به ادیتور معذرت خواهی کردم و گفتم تا کی میتونم کامنت بدم. امروز صبح ایمیل زده بود متشکریم بخاطر معذرت خواهیت و ببخشید که دیر بهت اطلاع دادیم و الان اگر هنوز ریویو نکردی دیگه نمیخواد کامنت بدی. یعنی اون قسمتی که گفته بود 

Apologies we did not contact you earlier over this miscommunication.

خیلی حالمو خوب کرد که من گند زدم اون هم برای اینکه احتمالا متوجه شده چقدر حس بدی من دارم اینجوری گفت یا اصلا هر چی.

 

ولی دارم به این فکر میکنم چقدر من هنوز کار دارم تو این دنیا!! یعنی همه اون چیزهایی که در موردشون مطمئن هستم هم دارن زیر سوال میرن!  

تز من حول عدم قطعیت هست و احتمال و ... . اون اولا هری بهم میگفت من درکت میکنم تو از دنیای مهندسی و قطعیت اومدی و برات سخته یه چیزی جواب قطعی نداشته باشه و بتونی با کلی خطا بپذیریش ولی خب تو پدیده های زیستی قطعیتی وجود نداره. 

و من هر روز دردم میاد برای این عدم قطعیت تو همه چیز. حتی تو رفتارهای خودم. نه که نخوام بپذیرم ها!!  اتفاقا میخوام ولی هنوز ظرفیت کافی ندارم و واسه اینکه ظرفیتم داره بیشتر میشه هی کش میام و دردم می گیره!! 

 

دیشب که رفتم خونه به نسبت هر روز دیرتر بود. گفتم من فقط گریه م میاد و خسته ام. استرس ۱۰۰ تا چیزو دارم. دلم تنگ شده! 

صبح مامان آنیتا وقتی داشتم صبحونه میخوردم اومد گفت میخوایی برات تخم مرغ درست کنم گفتم نه! مرسی. گفت قهوه هم نمی خوری. گفتم نه! می دونه قهوه م رو تو دانشگاه میخورم. قهوه ساز خونه کند هست خیلی و قرتی بازی داره! گفت من برات درست کنم؟ گفتم آره مرسی. برام قهوه درست کرد. شیر مخصوص خودم رو هم باهاش آورد برام. گفت استرس نداشته باش و... . این کمترین کاری هست که میتونم برات انجام بدم!! smiley

 

پ.ن: بیایید کمتر به ریویورهای مقالات فحش بدیم laughwink

۶ نظر ۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۴۸
صبا ..

قبلا که گفته بودم از هری معمولا ضمیر "من" نمی شنوی و همه چی "ما" هست براش. منم شدم مثل خودش و همیشه از our , we استفاده میکنم.

 

حالا که کارهامون کم کم داره به یه جایی میرسه (هنوز خیلی مونده ها ولی شخصیت بچه م دیگه شکل گرفته تا یه حدی :) )ضمایر تغییر کرده همه چی شده your! یعنی شده your method, your pictures , ... 

و این در حالی هست که وقتی من مشکل دارم دوباره میشه our ! 

 

امروز بعد از دو روز که داشتم خودمو میکشتم که یه چیزی رو تنظیم کنم (مربوط به تنظیمات بود نه خود مساله) و نشد تو گروه پرسیدم! بعد که هر دوشون هر چی به ذهنشون رسیده رو گفتند و تک تک تست کردم. میگم مشکل مربوط به فلان چیز بود که متیو گفت و هری جواب میده:

great, glad you got it sorted! :slightly_smiling_face:

من چه کاره بیدم این وسط آخه!؟

 

یعنی این آدم تو کوچکترین چیزها هم حواسش هست که مشوق باشه! 

 

 

پ.ن: بعد از اینکه سوال پرسیدم مشکل تو کمتر از نیم ساعت حل شد! نمی دونم چقدر دیگه باید رو خودم کار کنم تا مشکل سوال پرسیدنم رو حل کنم و نخوام خودم همه چیز رو پیدا کنم! 

 

پ.ن۲:‌بهم حق میدین که وقتی از چیزی تعریف میکنه حس کنم داره خرم میکنه؟! 

۱۳ نظر ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۴۵
صبا ..

هفته آخر نوامبر دو تا کنفرانس مرتبط داشتیم تو استرالیا که عملا بخاطر کرونا فرقی نداشت کجا باشیم. یکی شون که خیلی مرتبط به من هست و اسطوره فیلدی که من کار میکنم هم یه ارایه داشت. جالبی این کنفرانس این بود که سخنرانی ها اکثرا زنده بودند و شرکت کنندگان هم از اقصی نقاط دنیا. بخاطر همین برنامه کنفرانس به وقت سیدنی از ۸ صبح بود تا ۱۲ و سانس دوم از ۷ تا ۹ شب. که اونایی که از آمریکا و اروپا هستند مشکل کمتری داشته باشند. همه اول ارایه شون می گفتند الان اینجا ساعت چند هست و دمای هوا چنده و مثلا هوا بارانی یا برفی یا آفتابی هست. و جالبی قضیه اینجا بود که همه می گفتند ما به شما (برگزار کنندگان) حسودی میکنیم که تاپ پوشیدین و ماسک نزدین و ما اینجا داریم یخ می زنیم. البته اکثر ارایه کنندگان غیر استرالیایی خونه بودند!

یکی از ارایه دهنده ها یه بابا بود. از اولش دو تا بچه ۶ و ۷ ساله ش رفتند و اومدن و سرک کشیدن و دعوا کردن و این همین جوری که یه موضوع سخت رو ارایه میداد وسطش اونا رو هم از هم جدا می کرد و آروم می کرد و تذکر میداد و دوباره خیلی عادی ادامه میداد. فرض کنید موضوعی که درباره ش حرف می زد امپریالیسم بود یه ۱۰ دقیقه که گذشت پسرش گفت امپریالیسم چیه این هم خیلی جدی گفت تو اسلاید اول توضیح دادم و میخواستی همون موقع گوش کنی :)) و ادامه داد. ارایه ش که تموم شد مسیول مربوطه گفت بهت تبریک میگم که در حین چنین شرایطی تونستی ادامه بدی و همزمان پرنتینگ رو هم داشتی. 

 

ما از کلی وقت قبل تر برنامه ریزی کرده بودیم فردای تموم شدن کنفرانس بریم سفر. قبل و بعد از کنفرانس من بدو بدو کار می کردم تا کارام عقب نیافته البته جلو هم نمی رفت :) دیگه شنبه صبح سفرمون رو شروع کردیم. جالبی این سفر این بود که همه چیز تصادفی با هم هماهنگ شد. ما اولش قرار بود بریم شمال سیدنی ولی خونه اون سمت تو اون تاریخ گیرمون نیومد. دیگه به پیشنهاد من قرار شد بریم جنوب یه خونه لب لب ساحل بگیریم. ۹ تا خونه رو من و زهرا تایید نهایی کردیم که از بین شون بچه ها انتخاب کنند. یکی شون که دقیقا لب لب ساحل بود رو تا بقیه نظر بدن پر شده بود واز دست دادیم. گزینه بعدی هم یه چیزی توش در اومد و رفتیم گزینه سوم. اونم کلی صاحبخونه ناز داشت تا قبول کرد. خیلی لب ساحل نبود ولی استخر داشت که علاقه مندی یکی از دوستان بود. 

چند روز قبلش هم این دوستمون گفت من یه چیزی سفارش دادم و خدا کنه تا جمعه برسه اگر اون بیاد با اختلاف سفرمون تغییر میکنه. که تصادفا و از سر خوش شانسی جمعه بسته ش رسید. یه paddle board  (فارسیش چی میشه؟) سفارش داده بود که بره تو اقیانوس!!  من که عکس تخته ش رو دیدم گفتم چه خوب نزدیک خونه ای که گرفتیم دریاچه هم هست می تونیم بریم اونجا والبته ایشون همچنان اصرار داشت بره تخته ش رو بندازه تو اقیانوس! 

خلاصه برنامه سفر قرار شد بشه دریاچه - اقیانوس - استخر :)) و شعار سفر هم این بود که ایشالله همین تعداد که می ریم همین تعداد هم برگردیم :)) 

روز اول هوا بسیار گرم بود که تو نمی دونم ۳۰ سال گذشته بی سابقه بود چنین گرمایی در این فصل سال. ما هم تو راه بودیم و مناظر دیدنی رو تو گرمای چهل و اندی درجه گز می کردیم. ساعت تقریبا ۴ رسیدیم خونه مون. من همون اول گفتم بیاید بریم دریاچه رو ببینیم و ارزیابی کنیم واسه کایاک و ... که خوشبختانه ۴ دقیقه رانندگی بود و از اساس مناسب همین فعالیت بود. دیگه چون تخته بادی بود و هوا هم گرم قرار شد فردا صبح بیایم راه اندازیش کنیم. دیگه رفتیم خونه و بعد از مستقر شدن رفتیم ساحل قدم زدیم. شب هم دوستان بساط کباب راه انداختن که عالی بود. هوا هم گرم و یه نم بارون هم می اومد که من دیگه نتونستم بشینم و رفتم استارت استخر رو زدم و بقیه هم اومدن و تو استخر وسطی بازی کردیم. 

صبح ساعت ۸ لب دریاچه بودیم و تخته رو راه انداختیم و یه دور با ترس و لرز یکی یکی ایستاده رفتیم یه دور زدیم (مدل هاکلبرفین) بعد دیگه گفتیم آقا چه کاریه اینقدر استرس بکشیم (جلیقه هم نداشتیم) این کایاک هم میشه بریم کایاک سواری. یه دور هم رفتیم کایاک. نفر آخر که رو آب بود بادی شروع شد که آب دریاچه موج در اندازه اقیانوس می زد. دیگه ما گفتیم جمع کنیم بریم و دیدیم هر کس دیگه ای هم که اون اطراف داشت کایاک و جت اسکی و ... می کرد اومد و جمع کرد. رفتیم خونه و همچنان باد شدید می اومد که تا رسیدیم خونه برق قطع شد. دیگه یه کم بعدترش هم ما رفتیم بریم یه شهر کوچیکی تو نیم ساعتی اونجا و ساحل اونجا و ... رو ببینیم. باد اینقدر شدید بود که شاخه های بزرگ درخت رو می کند و می انداخت و می کوبوند به شیشه ماشین. خیلی خطرناک بود و عین طوفان های تو فیلم ها بود واقعا. یه جا هم تو جاده یه درخت بزرگ افتاده بود که گروه امداد اومده بریده بودش و اون موقع که ما رسیدیم داشتن جمعش می کردن.  ما رفتیم و برگشتیم و باد کمتر شده بود ولی برق نیومده بود هنوز. یه دو -سه تامون رفتیم ساحل. وقتی ما برگشتیم برق اومده بود و هوا هم دیگه تقریبا سرد شده بود. یعنی بیرون که نشسته بودیم لازم بود لباس گرم بپوشیم.

روز سوم که دوشنبه می شد قرار شد بریم یه دریاچه دیگه که ۲۰ دقیقه فاصله داشت و مناسب کایاک بود یه دور بزنیم و از همون راه یواش یواش برگردیم سیدنی. تو راه که داشتیم می رفتیم بارون شروع شد. رفتیم یه جا بارون زیاد می اومد و هیچ بنی بشری و خونه ای هم اون اطراف نبود. دیگه سرچ زدیم بریم یه ور دیگه دریاچه که حالت اسکله کایاک داشت. اونجا هم هیچ کسی نبود هوا ابری و هر از گاهی یه نم بارون می اومد کایاک رو دوباره علم کردیم و دو دوتا رفتیم یه دور طولانی زدیم و برگشتیم خیلی بکر و زیبا و آروم بود. فقط اگر می افتادیم تو آب بدون جلیقه می شد اوج ماجراجویی :)) البته هماهنگ کرده بودیم که اگر تا فلان ساعت برنگشتیم زنگ بزنند ۹۹۹ (مرکز اتفاق های اورژانسی). دیگه نزدیک ظهر یواش یواش برگشتیم سمت سیدنی و سفر زیبامون تموم شد.

 

از سه شنبه من دوباره رو  تند بودم. تا دیشب.

از چهارشنبه هم کم کم وسایلم رو جمع کردم و دیشب و امروز همه چی جمع شد. امشب آخرین شبی هست که من تو این خونه هستم و فردا یه نقطه سر خط جدید اتفاق می افته. 

امروز تولد ۱۸ سالگی دختر جنی هست و الان مراسم تولد در حال برگزاری هست. جنی اینا هم جمعه اسباب کشی می کنند و میرن خونه جدید. تو خونه ای که جنی و جاناتان و همه بچه ها همگی با هم زندگی میکنند. 

من هم میرم خونه دوست جنی. اسمش آنیتا هست. 

حس الانم: باورم نمیشه که دارم از این خونه میرم. دیشب من آخرین شام ایرانی تو این خونه درست کردم و با هم شام خوردیم. به جنی گفتم من خونه والدینم هم که بودم کلی خاطره خوب و بد از اون خونه داشتم کلی اتفاق خوب و بد با هم افتاده بود. ولی تو این دوسال و اندی نه که روزهای سخت نداشته باشم ولی هیچ کدومش مربوط به این خونه و ساکنانش نبود. خوشحالم که همچین اتفاق نادری رو تجربه کردم. خوشحالم واسه همه این دوسال واندی و چقدر که من از این زن یاد گرفتم و خب خوشحال نیستم که دیگه کنارشون نیستم. 

دقیقا شب اولی که من رسیدم سیدنی چهارشنبه بود و من تنها بودم تو این خونه و چمدونم رو باز کرده بودم و داشتم لباسام رو تو کمد می چیدم و دوباره یه چهارشنبه دیگه من تو خونه تنها بودم و دوباره همون چمدون و این بار داشتم لباسام رو از تو کمد می گذاشتم تو چمدون. و بین این دو تا چهارشنبه هزار یک اتفاق افتاده و از من یه ورژن جدید ساخته! امیدوارم این ورژن جدید بهتر از ورژن های قبلی باشه. چه برای خودم چه برای همه کسانی که مستقیم یا غیر مستقیم با من در ارتباط هستند. 

۵ دسامبر ۲۰۲۰ - ۱۵ آذر ۱۳۹۹ - ۸ شب به وقت سیدنی 

 

 

۱۰ نظر ۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۲:۳۷
صبا ..

هنوز چالشم با داده های شبیه سازی تموم نشده و با نویسنده مقاله در ارتباطم. خیلی با حوصله برام توضیح داده که چی به چی هست. مقاله واسه سال ۲۰۱۷ هست ولی بر اساس کامنت هایی که تو کدش هست از ۲۰۱۳ اینا داشتن روش کار می کردن.  امروز آخر ایمیلش نوشته بود:

 

Were you asking me to implement  something like this, or were you thinking to implement it yourself?

 

جدا از مسایل علمی من این نحوه برخورد رو میخوام که تو خودم داشته باشم. من تو ایمیلم گفته بودم که میخوام فلان کار رو کنم و فلان جا رو میخوام تغییر بدم ولی چه جوری رو نمی دونم! وقتی اونی که اون سر دنیا نشسته در اولین ساعت های صبحش به ایمیل من با روی گشاده جواب میده و می پرسه که از من میخوایی که این کار رو انجام بدم! (که من اصلا به ذهنم هم خطور نکرده بود که میشه خودش این کار رو انجام بده)  این حس بهم دست میده که دنیا با همه زشتی هاش هنوز جای قشنگی هست و من هم باید برای قشنگ شدنش تلاش کنم.

 

عصر نوشت: من دیگه واقعا به مرحله پکش مغز رسیدم تو فهمیدن کد اینا! به هری میگم. توقع داشتم بهم بگه کجا مشکل داری من یا متیو کمکت کنیم!! میگه برو سراغ شبیه ساز خودت! الان سه هفته س ما سر این مساله چالش داریم و همین الانم هری از دست من ناراحت هست چرا اینقدر گیرم و دارم کشش میدم! البته تمام نگرانی هام رو هم گفتم! و اونم واسه همه شون دلیل آورد که حق با من نیست! مجبورم برگردم سر شبیه ساز خودم!

ولی به نویسنده مقاله هم ایمیل می زنم قربون دستات اگر می تونی بیا یه کاری واسه من بکن!

 

پ.ن: من همچنان به وبلاگ های بیان با آی پی غیر ایران دسترسی ندارم! 

۸ نظر ۳۰ آبان ۹۹ ، ۰۳:۰۶
صبا ..