غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

دیروز بعد از یک ساعت دخترک با پرستار جدید کنار اومد و کلی با هم بازی کردن و ظاهرا که شاد بود. فردا هم قراره سه ساعت بیاد.

 

ولی خب شام درست نخورد که حدس زدم بخاطر وضعیت گوارشیش باشه.  شب که میخواست بخوابه هم کلی گریه کرد و بعد هم چندین بار بیدار شد که دیگه از ساعت ۴:۴۵ بغلش کردم و تو بغل من با هم خوابیدیم.

 

از همون دیشب به جناب یار گفتم اگر دخترک ناآروم باشه امروز رو مرخصی میگیرم. توان این همه جلسه رو ندارم و کارام هم حسابی عقب هست. پرستارش اومده منم اومدم پای لب تاپ که بشینم کار کنم با اینکه مرخصی گرفتم ولی حس میکنم کامیون از روم رد شده. 

۲ نظر ۲۲ مرداد ۰۴ ، ۰۳:۳۹
صبا ..

یه نیم ساعت دیگه قرار هست پرستار جدید بیاد تا با دخترک آشنا بشه. یه خانم ایرانی هست. 

 

دیروز از جمله روزهایی بود که جنون همین جا بود و هیچ فاصله ای باهاش نبود. دخترک دلش درد میکرد و بی قرار بود. شب قبلش میشه گفت نخوابیده بودیم اصلا. روز اول پریود من بود و جلسه داشتم! یکی از راههای شکنجه یه مادر این هست که بگن برو تو اتاق کار کن و بچه ت هم اون بیرون گریه کنه!!‌

 

بگذریم.

 

دخترک بخشی از اعضای بدن رو می شناسه و بهشون اشاره میکنه. وقتی بهش میگیم موهات کو به سرش دست می زنه. از خیلی قبلتر هم ایشون عادت داشت موهای من رو می کشید و من هر بار این کار رو میکرد بهش میگفت وقتی مو میکشیم درد میگیره! خودشم تکرار میکرد درد. حالا اون روز یه دسته موهای من تو دستش هست بدون اینکه بکشه میگه درد! من یه لحظه شک کردم!!! یک ساعت بعدش خودم به موهام اشاره کردم و گفتم این چیه؟ میگه: درد :)))))) هنوزم ازش بپرسیم این چیه؟ میگه درد :)) 

 

کلا هر صوتی بشنوه از ماها تقلید میکنه. مثلا بگیم آخ میگه آخ. بگیم هی میگه هی! من از خیلی کوچولو که بود جلوش نفس عمیق میکشیدم. اونم تکرار میکنه. حالا وقتی میخواد بخوابه بهش میگم نفس عمیق بکش آروم آروم خوابت ببره. طفلکم خودش نفس عمیق میکشه بدون اینکه بخواد ادای من رو در بیاره :) 

 

تلفنی با جناب یار حرف میزدم رو اسپیکر بود. دیگه خداحافظی کردیم. دخترک هم دستش رو تکون میده یعنی خداحافظ.

 

شب ها با همه چیز بای بای میکنیم تا بخوابیم. یه وقتهایی نصف شب بیدار میشه و تو بغل من هست باباش میاد تو اتاق و میره. براش همون نصف شب هم دست تکون میده یعنی بای بای. 

 

۱ نظر ۲۱ مرداد ۰۴ ، ۰۳:۵۴
صبا ..

دیروز عمو بزرگه م فوت کردن. با اینکه چندین ماه بود که خیلی مریض بودن و همش بیمارستان و ... و همه یه جور حالت آماده باش بودن.  با اینکه سن کمی نداشتن با اینکه عمر با عزت و افتخاری داشتن ولی بازم یه فقدان بزرگ هست. 

میدونم چقدر برای همه سخته! ولی از همه بیشتر برای زنعموم و اون عموم که خانم خودش فوت شده و هر روز به این عموم سر می زد میتونه سخت باشه. 

پارسال هم کوچیکترین عموم رو از دست دادیم. اون موقع اواخر بارداری من بود. عمو کوچیکه هم خیلی مریض بود و فوت شد. 

از عمو بزرگه به اندازه سالیان دراز نام نیک باقی می مونه! 

این اومدن و رفتن ها! این از دست دادن ها شاید فقط یه تلنگر هست. برای چی حرص میخوریم.  بغیر از مهربونی چی قراره از ما بمونه! ۱۰۰ سال دیگه اصلا کی یادش هست ما کی بودیم و چی بودیم! حتی کسی نیست بهمون فکر کنه. 

 

پ.ن: مرسی از کامنت های پست قبل. حتما به زودی جواب میدم. 

۶ نظر ۱۵ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۲۲
صبا ..

خب دیروز که پرستار دخترک رو نداشتیم. جناب یار گفت من می مونم خونه ولی من موافقت نکردم و منم دیروز رو مرخصی گرفتم با اینکه با مدیرم جلسه داشتم! اینجوری استرسش واسم کمتر بود خیلی. بجاش امروز که سه شنبه باشه و همیشه کار نمیکردم رو کار میکنم. 

یکشنبه هم مهمون داشتیم و خسته بودم خیلی. 

 

 

گاهی حس میکنم تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم! از خستگی زیاد و گاها بدقلقی های نیمه شب و موقع خواب دخترک.

 

کلا تجربه من از مادری ۹۰٪ خستگی هست و ۱۰٪ شیرینی و لذت. و هنوزم درک نمیکنم با وجود این همه سختی چرا ۹۹٪ مادران ایرانی تا یه زن ازدواج میکنه ازش توقع دارن بچه دار بشه! در واقع من هنوز متوجه نشدم بچه داشتن چه مزایایی داره که اینقدر روش مانور میدن ؟!!‌ شایدم هنوز زود هست و دخترک باید بزرگتر بشه! این در حالی هست که  دخترک جزو بچه های سخت نیست, یعنی ما نوزادی کولیک و ریفلاکس و آلرژی و گریه شبانه روزی رو نداشتیم و الان هم بچه خوشرو و شیرینی هست ولی خب بچه آسون به اون معنا هم نیست!

 

از اون طرف هم یکی مثل من از بچگی خودش رو در نقش مادر میدیده! یعنی من کاملا خودخواسته و با علم به خیلی چیزا و نه از سرهیجان و بیکاری و حوصله سر رفتن و فشار جامعه تصمیم به بچه دار شدن گرفتم! آدم وابسته و کند و کم توانی هم نبودم!  ولی تو این نزدیک ۱۱ ماه بارها کم آوردم! و به تصمیم مون شک کردم! می دونم که باز هم برگردم به عقب تصمیمم به بچه دار شدن خواهد بود ولی وقتی خودم رو میگذارم جای زنی که به اجبار و ناخواسته مادر شده! واقعا همه وجودم میشه درد! 

 

یا مثلا این ور و اون ور میخونم و میشنوم که طرف میگه من به محض اینکه زایمان کردم و بچه م رو گذاشتن تو آغوشم عاشقش شدم و همه چیز یادم رفت!! تجربه من به شخصه حس خوشحالی از این بود که دخترک سالم هست! اون لحظه اصلا تو فاز عشق نبودم و بیشتر حس نگرانی و مسئولیت داشتم! شاید هم این تجربیات از اونجا ناشی میشه که ما در تمام این مراحل تنها بودیم و حتی یه لحظه هم حس فراق بال و آرامش خاطر نداشتیم که بچه پیش فلانی هست و ما خیالمون راحته یا مثلا فلانی حواسش به من هست و چیزی لازم باشه میگه!! 

 

شاید باید صبر می کردم این یادداشت رو بعدا مینوشتم ولی دوشب پیش که دخترک حسابی از خجالتم در اومد داشتم به این فکر میکردم که میگن بهشت زیر پای مادران هست چون شب های زیادی رو تو جهنم گذروندن و برای تسلی خاطرشون وعده سرخرمنی بهشون بدیم برای اینکه بتونند ادامه بدن! 

 

همه ی اینها در حالی هست که جناب یار به شدت همراه هست و ما رابطه ی سالمی داریم. 

 

تجربه دیگه م این هست که انگار حداقل زنان ایرانی جسارت صحبت از سختی ها و حس های متناقض رو ندارن! انگار که تابو باشه بگی مادری فقط لذت نیست! ولی وقتی من جسارت کردم و گفتم که من دارم روزهای خیلی سختی رو میگذرونم تازه سر دردودل خیلی ها باز شده که آره ما هم خیلی سختی داشتیم! ولی تا قبلش همون آدم مثلا چپ می رفته و راست می اومده به من میگفته از بوی نوزاد لذت ببر! زیباتر از مادری تو دنیا نداریم! عمیق ترین عشق دنیا مادری هست! و من هر بار به خودم شک کردم که حتما من یه مشکلی دارم که چنین احساسات اتشینی رو تجربه نمیکنم! یا من مادر خوبی نیستم و یا من خیلی ضعیفم و توانایی هام کم هست و ... 

 

خود من به شخصه الان اگر کسی ازم بپرسه بچه دار بشم یا نه! نه بهش میگم آره! نه میگم نه! چند تا اپیزود از سختی ها میگم و چند تا هم از شیرینی ها! به هیچ وجه به هیچ کس توصیه نمیکنم بچه دار بشو یا بچه دوم و سوم رو بیار! قبلا هم این کار رو نمی کردم البته ولی الان اکیدا این کار رو نمیکنم :) مادرها رو بیشتر درک میکنم! یعنی اگر کسی از دید الان من هم برای بچه ش کم گذاشته سعی میکنم درکش کنم! چون شاید مادری انتخابش نبوده و ناچار شده! 

به هیچ تازه مادری هم نمیگم لذت ببر و قدر این لحظات رو بدون. باهاش همدردی میکنم بخاطر سختی هاش و اگر جایی کمکی از دستم بربیاد بهش پیشنهاد کمک میدم! 

 

آهان یه چیز دیگه هم یادم اومد: تا مثلا بگی خسته ام و سخته یا ... یکی هست که بگه خدا رو شکر که بچه ت سالم هست!

من احساس میکنم تو فرهنگ ایرانی یه آیتمی هست که اگر کسی حرفی زد تا میتونی باهاش همدلی نکن و حس گناه بهش بده! اینجوری دیگه خیالت راحته راه رو برای ادامه گفتگو بستی و اون آدم هم بخاطر حس گناه و آگاهی که بهش دادی از همین لحظه از داشته هاش قطعا لذت می بره و شکرگزاری رو سرلوحه زندگیش میکنه! و تو هم بخاطر این موفقیتت در امر به معروف می تونی به خودت افتخار کنی. 

 

بخوام خلاصه حرفام رو بگم تو فرهنگ ما (من در مورد فرهنگ اینجا صحبت نمیکنم چون من بجز جنی و یکی دونفر دیگه کسی که مادر باشه رو نمی شناسم ) بین روایاتی که از هر چیزی می شنوی تا اونچه در واقعیت اتفاق میافته یه فاصله شدیدا معنی داری هست. چون تو فرهنگ ما ماست مالی کردن - حفظ ظاهر - اگر مردم بفهمن و ... خیلی پررنگ و مهم هست. حالا در مورد مادری این مساله پررنگ تر هم هست. چون فقط جامعه زنان سالها درگیرش بودن! و راهی برای بیان خیلی چیزها نبوده! و اگر هم بوده توسط  جنبش <زنان علیه زنان> سرکوب شده! 

 

و البته یه گروهی هم از زنان هستن که ذاتا مادر به دنیا اومدن و شاید هدفشون از زندگی و بزرگترین لذتشون مادری باشه (دیمیتر صرف هستن طبق نظرات یونگ اینا:) ) شاید این تجربه های سراسر لذت و عشق بدون خستگی روایت های این گروه از زنان هست. 

۶ نظر ۱۴ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۴۸
صبا ..

عصبانی هستم بخاطر برنامه نامنظم پرستار دخترک.

دیشب پیام داده من امروز تا یک بیشتر نمیتونم باشم و این در حالی هست که من تا ۱:۳۰ جلسه دارم. 

بعد هم که امروز اومده میگه دوشنبه هم نمی تونم بیام! یعنی میخواستم سرم رو بکوبم تو دیوار. من هزار تا چیز باید تحویل بدم که ددلاین داره! بعد هر روز باید استرس این رو هم بکشم که آیا اون روز پرستار داریم یا نه! والا دیگه اعصابم نمیکشه. دستمون هم بسته هست. 

جناب یار هم این روزها اینقدر سرش شلوغ هست و محل کارش شبیه دیوونه خونه شده از بس جلسه و کار داره که از اون ور هم هیچ کاری از دستمون برنمیاد! 

امروز دیگه بهش گفتم زندگی تو رو تمام جنبه های زندگی من تاثیر گذاشته!!!

آوردن پرستار جدید هم برای بازه دو ماه یعنی تمام روزهایی که من کار نمیکنم عملا بشینم کنار پرستار جدید که شاید دخترک باهاش کنار بیاد شاید هم نه! و استرس جدید به دخترک و کل خانواده وارد کنم!

 

 

 

صبح نوبت دکتر داشتم رفتم و برگشتم و به پرستار دخترک گفتم من به اندازه کافی باهات همکاری کردم و منعطف بودم ! یه ذره درک کن که من دارم کار میکنم و نمی تونم این حجم از استرس رو هر روز مدیریت کنم. کلی معذرت خواهی و تشکر کرد. بهش هم گفتم نه به معذرت خواهی نیاز دارم و نه تشکر. اینا رو هم نمیگم تو احساس بدی داشته باشی. میگم که بدونی اصلا عادلانه نیست من فقط با تو و شرایطتت کنار بیام و به هر سازی که می زنی برقصم (البته این جمله آخر رو نگفتم:)) )

هنوز یه عالمه استرس دارم! هزار تا کار دارم ولی اگر پرستار جدید پیدا کنم باهاش مصاحبه میگذارم! بعدا هم که دخترک مهد رو شروع کنه بازم به پرستار نیاز داریم. 

 

یه فروشگاه ایرانی نزدیک خونه مون هست با دخترک میریم همیشه! و خانم فروشنده کلی واسش ذوق داره!  صبح بعد از دکتر رفتم! خانمه میگه چون سرد بود دوستم رو نیاوردی! گفتم نه! روز کاریش هست. نمی تونست بیاد :)) 

 

این پست پر از غر هست. بعدا در مورد دخترک مینویسم. احتمالا تا عصر هم بازم بیام غر بزنم. 

۱ نظر ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۱۴
صبا ..

دیشب خیلی بد خوابیدم. دخترک ۳ بار بیدار شد که دوبارش رو من رفتم! ولی بخاطر اون نبود! گوشیم زیربالشتم هست همیشه و روی فلابت مود! یه بار که بیدار شدم دیدم داغ هست! همش هی می اومد تو ذهنم که اگر گوشیم بترکه به هر دلیلی دخترک چی میشه! جناب یار چی میشه! الانم که دارم می نویسم گریه م میگیره از تصورش و دلم شور می زنه بخاطرش! 

 

تمرکز هیچی ندارم!! دو تا جلسه دارم! جلسات مسخره که باید فقط باشی. 

 

مشکلات پرستار دخترک هم به استرسم اضافه میکنه! زندگی سختی داره! دوست دارم کمکش کنم! ولی خب کاری از دست من برنمیاد!! نمیدونم شاید اشتباه کردم گذاشتم در مورد مشکلاتش زیاد حرف بزنه!! 

 

برم یه مدیتیشن ۵ دقیقه ای کنم! شاید حالم بهتر شد! 

۲ نظر ۰۶ مرداد ۰۴ ، ۰۳:۴۷
صبا ..

دخترک وقتی ۴ ماهش بود وقتایی که شدید گریه می کرد وسطش خیلی واضح میگفت ماما! 

ولی از ۶-۷ ماهگی که شروع کرد به گفتن اصوات به صورت ارادی دیگه نگفت ماما و هر موقع هم بهش میگفتیم بگو ماما! میگفت بابا :))

تا اینکه پدرش کشف کرد ایشون نمی تونه میم رو تلفظ کنه و وقتی میگه بابا منظورش همون ماما هست. 

پرستارش هم خیلی دوست داره دخترک بگه ماما. بخاطر همین روی تلفظ م باهاش کار میکرد. امروز بالاخره شنیده شد که گفت ماما ولی دوباره خیلی سریع برگشت به بابا گفتن :)) 

 

گفته بودم که میگه "چی شد"! من فکر میکردم همینجوری تقلید میکنه. اون روز داشت ناهار میخورد. من یهو سرفه کردم. بهم میگه چی شد؟!! یعنی من هم ذوق کردم قد آسمونها و هم ترسیدم که خدایا این می فهمه چی میگه و کاربردش رو بلده!!‌ 

یا خیلی سریع داشت چهاردست و پا می رفت! عمه ش ازش پرسید کجا میری؟ گفت هیچ جا!!   :)) 

غیر از "چی شد" الان "چطو شد" و " بدچی شد" (بعد چی شد) رو هم میگه!!! بچم از جمله به حرف افتاده :)) 

 

از قبل یه برچسب میوه عشق داشتم مربوط به دخترک. از این به بعد قسمت های شیرین مربوط به دخترک رو هم برچسب میوه عشق می زنم. در مورد قسمت های سخت هم ایشالله به زودی می نویسم! 

۴ نظر ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۰۵:۲۰
صبا ..

خب پرستار دخترک خودش صبح پیام داد که بچه ها رو که برسونم مدرسه میام.

 

تا الان فقط یکی از جلساتم رو رفتم و ۴ تای دیگه مونده!

 

عمه دخترک رفت! دخترک هم زودتر بیدار شده بود و براش بای بای کرده بود. 

 

دخترک نصفه شب ها هم که بیدار میشه دیگه شروع میکنه به حرف زدن! هر چیزی جدید تو طول روز یاد گرفته باشه شب تمرین میکنه :) 

 

پرستار دخترک سینگل مام هست ولی هر روز یه داستانی با شوهر سابقش داره. یعنی یه آدم خود شیفته روانی هست که نگو! دلم براش می سوزه! اسمش هم ۵ ساله جدا شده ولی همچنان از دستش در عذاب هست. 

 

 

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۴ ، ۰۴:۵۲
صبا ..

قرار بود امروز که روز کاری من نیست هم پرستار بیاد که من جبران کارهای عقب مانده رو انجام بدم که دیشب مسیج داد دخترش مریض هست و باید ببرتش دکتر و بعدش هم خونه خواهد بود. 

 

فقط امیدوارم تا فردا همه چیز اوکی بشه. من فردا ۵ تا جلسه دارم از ساعت ۱۰ تا ۲:۳۰!! 

 

از دخترک بپرسی ساعت چنده میگه : ده

اینجا و اونجا هم میگه!

و الان اشاره کردن رو یاد گرفته و به اشیا اشاره میکنه. 

 

دیروز پرستارش به فارسی بهش میگفت سلام! دخترک یه جوری مکث میکرد و بهش نگاه میکرد! که یعنی تو چرا به زبون ما حرف می زنی :)) خلاصه هی انگلیسی حرف می زد و هی وسطش میگفت سلام! دخترک متوقف و متعجب میشد :) خیلی بانمک بود. 

 

پرستار دخترک برام یه سری خوراکی به عنوان هدیه تولد آورده بود. مهربونیش و اینکه همه جوره تلاش میکنه محبت رو جبران کنه برام ارزشمنده. 

 

 

۲ نظر ۳۱ تیر ۰۴ ، ۰۳:۴۶
صبا ..

یک هفته پرستار نداشتن بالاخره تموم شد. 

جلساتم برگزار شد بخیر و خوشی. دقیقا همین هفته هم ارایه داشتم. البته همکارم و مدیرم برای کنفراس رفته بودن کانادا و دو تا جلسه کمتر داشتم.  خیلی نتونستم کار کنم ولی خب گذشت. با تشکر از عمه دخترک.

هر چند که ۹۰٪ بار روی خودم بود ولی همون ۱۰٪ هم اگر نبود باید مرخصی میگرفتم. 

دلم می سوزه که بعد از چند روز که بخواد بره دخترک حتما جای خالیش رو حس میکنه. 

 

هم هفته پیش و هم این هفته دو سری از دوستامون رو دیدیم. امیدوارم کم کم بتونیم روابط اجتماعی بیشتری داشته باشیم و رفت و آمدهامون روتین بشه. بخش عمده ایش بخاطر دخترک هست. دوست ندارم حس ایزوله بودن داشته باشه. 

 

برم یه لیست از کارام در بیارم و یه ذره یه ذره جلو ببرم. هر چند امروز هم پرستارش زودتر میره. ولی تا وقتی هست باید متمرکز کار کنم.

کلا هنوز نتونستم یه رشته پیوسته از فعالیت ها رو داشته باشم. دو روز جلو میرم بعد میخوریم به شب زنده داری های طولانی و یا یه ددلاین کاری و همه چی بهم می ریزه و از اول.

آخرین باری هم که رسمی ورزش کردم یک ماه پیش بوده! 

همه بعد از زایمان تا مدت ها درگیر کاهش وزن هستن. من الان وزنم از وزن قبل از بارداری ۹ کیلو هم کمتره!!! نیاز دارم دوباره وزن بگیرم و برگردم به وزنم نرمالم. 

سعی میکنم دوباره شروع کنم. همه چیز قدم های ریز. دوباره از اول شروع کردن هم هیچی ایرادی نداره. 

 

فیلم کلاه قرمزی - پسر خاله رو اولین کلاس سوم دبستان بودم که رفتم سینما :) یه جاش پسر خاله میگه یه مورچه اگه صد دفعه دونش بیافته برش می داره واسه چی ؟ واسه اینکه امید داره ... منم هنوز امید دارم به قدم های مورچه ای. 

 

 

عصر نوشت:

دخترک خیلی شیطون شده و از اون روزهای پر غر رو داشتیم. یعنی اگر این هستی خالقی می داشته این قضیه دندون درآوردن انسان باید تا حالا بهش رسیدگی میشد!! والا با این نوناشون! :)))))  ما از سه ماهگی تا الان با تمام اجدادمون نشست و برخاست کردیم سر این قضیه دندون درآوردن!!

از صبح تا حالا ده تاپیک مختلف با چت جی پی تی باز کردم و هی سوال پرسیدم هی مساله جدید مطرح کردم. امیدوارم در نهایت به قهقهرا ما رو هدایت نکنه این AI! گاهی فکر میکنم خودم دیگه مغز ندارم از بس همه چی رو سپردم بهش و فقط ازش جواب خواستم و هی ایراد گرفتم!!‌

۰ نظر ۳۰ تیر ۰۴ ، ۰۳:۲۷
صبا ..