غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزهای مهاجرت» ثبت شده است

داستان دقیقا از دو هفته پیش شروع شد.

 

آنیتا رفت عروسی دوستش تو یکی از شهرهای شمالی ایالت مون. همون شب عروسی تو همون هتل و بار چند نفر به کرونا مبتلا شده بودن و بخاطر همین همه مهمونای اون عروسی و همه کسایی که اون شب تو اون هتل بودند باید دو هفته خودشون رو قرنطینه می کردند. آنیتا وقتی فهمیده بود که رسیده بود فرودگاه سیدنی و با اینکه همون موقع تست داده بود و تستش منفی بود  ولی باز هم باید قرنطینه می شد (البته تو خونه و البته تست ۴ بار دیگه هم تو این دو هفته تکرار شد). مامانش هم از سری پیش که رفته بودند خونه خاله ش برنگشته بود. فکر کنم دو ماهی میشد که دوتا خودمون بودیم.  

همون روز به من مسیج زد و گفت من باید قرنطینه باشم و احتمالا آلوده باشم تو مشکلی نداری بیایی خونه؟ منم دقیقا تو مودی بودم که می دونستم دیگه باید برم تو لاک خودم و شدیدا تنهایی لازم بودم. گفتم نه من فقط شب ها برای خواب میام خونه! 

عملا ما باید هیچ تعاملی با هم نداشتیم و خب شب ها که من برمیگشتم خونه فقط یه مکالمه دو دقیقه ای داشتیم و تمام. البته بقیه مواقع هم همینه!  هفته پیش ۴ روز تعطیلات عید پاک بود و من دو روزش رو رفتم دانشگاه. یک روزش هم که خونه بودم دلم میخواست خاموش باشم بدون هیچ حرفی. با این وجود رفتم در اتاقش بهش گفتم من احساس خوبی ندارم و احساس گناه! میکنم که این همه خونه نیستم و ما هیچ حرفی نمی زنیم. گفت من اوکی هستم و اصلا نگران من نباش. من اصلا فکر نمی کردم بتونم این قرنطینه رو اینقدر خوب بگذرونم و حالم خوب هست و ... . من گفتم آره خیلی قوی هستی که اینقدر خوب مدیریت کردی و ... 

ولی من حسم خوب نبود. ۱۰۰ بار خواستم بیام اینجا بنویسم من دلم برای جنی تنگ شده! بگم احساس ضعف میکنم که نمی تونم رابطه م با آنیتا رو مدیریت کنم. دلم برای مکالمات شبانه مون با جنی تنگ شده و با اینکه دلم نمیخواد حرف بزنم ولی دلم این شرایط رو هم نمی خواد. بیشتر حس ایزوله بودن رو من دارم!!‌

دیشب دیرتر برگشتم خونه. ساعت ۹.۳۰ بود. با دوستام بیرون بودم و آسانسور رو که زدم بیام بالا به این فکر کردم که تو چقدر بی فکری! اگر جنی بود الان حتما بهت مسیج می داد که من دیر میام و شاید تو خواب باشی و .... . 

در رو که باز کردم دیدم آنیتا بیداره و خودش سلام کرد و من پرسیدم همه چیز خوبه و هورا امشب شب آخر قرنطینه هست و فردا آزادی و اونم گفت آره خوشحالم.

ساعت ۱۰ اومد در اتاقم در زد و من فکر کردم دوباره سوسک دیده و می خواد برم براش بکشم (فوبیای سوسک و حشرات داره)  ولی فقط زل زد تو صورتم و گوشی تلفن رو گرفت جلوم گفت میخواد باهات حرف بزنه! من: کی؟ می لرزید! گفتم الو. دیوید بود. یه آقایی هست که آنیتا باهاش دیت میکنه و کنبرا زندگی میکنه! گفت آنیتا قرص زیاد خورده و تو باید زنگ بزنی آمبولانس بیاد و ... .

منم گفتم باشه و تلفن رو قطع کردم. گفتم چیکار کردی؟ چی خوردی؟ گفت ۳۰ تا قرص با هم خوردم! کی؟  گفت همین الان که داشتم با دیوید حرف می زدم!  شماره دیوید رو از تو گوشیش برداشتم.

آنیتا میگفت نمیخواد زنگ بزنی اورژانس و میخوابم. صبح یه فکری میکنیم! مجبورش کردم با گوشی خودش زنگ زد اورژانس. اطلاعات داد درخواست آمبولانس کرد و بعدش بی هوش شد!!

وحشت کرده بودم. سرش رو خوابوندم. نمی دونستم باید چیکار کنم. فقط به ذهنم رسید زنگ بزنم زهرا. گفتم اینجوری شده. گفت دوباره زنگ بزن اورژانس. دوباره زدم گفت ۳۰ دقیقه طول میکشه تا آمبولانس برسه. زهرا زنگ زد گفت من دارم میام و من با کمال میل پذیرفتم. زهرا که اومد از اورژانس زنگ زدن و گفتن حالش چطوره و برو شونه ش رو تکون بده و صداش بزن و ... ما دیرتر می رسیم. ساعت ۱۰:۵۵ اینا مامورهای اورژانس اومدن. یه سری سوال و جواب و  بعد نوار قلب و فشار خون و ... بعد هم بردنش. 

من فقط پرسیدم لازم هست من بیام. گفت اگر دوست داری میتونی بیایی ولی کاری از دستت برنمیاد. منم گفتم نمیام و فقط پرسیدم کدوم بیمارستان می برینش. دیگه بعدش به دیوید مسیج زدم گفتم بردنش فلان بیمارستان و ... 

اون زنگ زده بود پیگیری کرده بود و با دکترش حرف زده بود و عکس قرص ها رو من واسش فرستادم و ... . ساعت ۳ بود که فکر کنم من خوابیدم. 

و به این فکر کردم که چقدر از ساعت ۱۰ تا ۱۲ طول کشید و چقدر حس ناتوانی داشتم و هزارتا حس بد دیگه! 

به هزارجور سناریوی مختلف فکر کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم صبح با گوشیش برم بیمارستان و بگم به هرکی میخواایی زنگ بزن که خودش بیاد مراقبت باشه. 

صبح که بیدار شدم دیوید زنگ زد گفت من دارم میام سیدنی و ... . بحث شماره مامانش شد و ...  گفتم ندارم و میرم بیمارستان گوشیش رو که باز کرد شماره مادرخوانده ش هم برمیدارم. همینو که گفتم بنا رو گذاشت برنیامدن!!

رفتم بیمارستان (اولین بارم بود تو استرالیا می رفتم بیمارستان) و پرسون پرسون پیداش کردم. ظاهر حالش که خوب نبود ولی پرستاره گفت خوبه و تا عصر یه دور چک فیزیکال و یه دور هم روانی میشه و تا عصر مرخص هست احتمالا.

شماره ها رو برداشتم دادم دیوید. مادرخوانده ش به خود آنیتا زنگ زد. (البته بعد از تماس دیوید با مادرخوانده)  آنیتا به منم گفت نیازی نیست باشی و ... من یه کم موندم بعدش اومدم خونه!  بهش هم گفتم من میتونم بیام مرخصت کنم گفت نه دیوید میاد!! 

اومدم خونه مادرخونده ش بهم زنگ زد و تشکر کرد و گفت آنیتا داره مرخص میشه تو مشکلی نداری؟ منم گفتم نه! ولی خب نباید تنها باشه و ... . گفت تو نگران اون نباش و  هر وقت کاری داشتی بهم بگو  و .... گفتم کی مرخصش میکنه گفت خودش با تاکسی میاد خونه! 

 

به آنیتا هم گفتم من میتونم بیام گفت خودم میام. ساعت تقریبا ۸ اوبر گرفته بود اومده بود خونه. کفش هم نداشت بیمارستان بهش جوراب داده بود! با جوراب اومد خونه!

یه کم حرف زدیم. گفت دیروز افکار خودکشی زیاد داشتم ولی کم قرص خوردم!!! داشتم با دیوید حرف می زدم صدای قرص ها رو شنیده گفته برو گوشی رو بده به هم خونه ت! 

گفتم برخورد مامانت چطور بود!؟ گفت عادی! نه عصبانی شد و نه خیلی نگران!  فقط گفت باید هدف جدید برای زندگی کردن پیدا کنی.

گفتم اولین بارت بود میخواستی خودکشی کنی؟ گفت آره. ولی همیشه بهش فکر میکردم.

گفتم مامانت نمیخواد بگرده سیدنی؟ گفت نه!

 

 

من خیلی شورش کردم؟ یا اینا خیلی شیرین برخورد کردن؟ 

 

از دیشب دارم فکر میکنم که دوست من دیشب بخاطر اینکه من تنها نباشم و ترسیده بودم بلند شد اومد پیشم ولی اینا چی! به هزار تا چیز دیگه هم فکر میکنم! و از اعماق وجودم خوشحالم بخاطر شبکه ی آدم هایی که دور و برم هستم و براشون مهم هستم و برام مهم هستند. 

 

پ.ن: زری جون خدا به دل تو نگاه کرد و واسه ت سوژه جور کرد و گرنه من حالا حالاها نمیخواستم بنویسم!  

۹ نظر ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۱۷
صبا ..

سلام. سال نو بر همگی مبارک باشه :) 

 

این شعر زیبا تقدیم به شما دوستان خوبم :

 

 

نوروز بمانید که ایّام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید

آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید

آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید

خورشید گر از بام فلک عشق فشاند
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید

نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید

عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید

هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید

امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید

گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید

ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید

 

"پیرایه یغمایی"

 

 

ما از چند هفته پیش برنامه ریزی کرده بودیم برای سال تحویل بریم یه سفر سه روزه و همه کارهامون هم نهایی کرده بودیم (از خونه گرفتن تا خرید مواد غذایی) و هر کسی هم که ازمون پرسیده بود (ایرانی و غیرایرانی) که برنامه تون واسه سال نو چی هست ما شبیه انسان های تازه به دوران رسیده ی مسافرت نرفته که از خودمتشکر هستند وبه نظم و برنامه ریزی شون می بالند با یه حالت فخرفروشانه ای گفتیم بودیم میخوایم بریم مسافرت :)) 

سفرمون از جمعه صبح بود تا یکشنبه عصر. 

می دونستیم که هوا این آخر هفته به شدت بارونی هست. کاملا آمادگی تو خونه موندن رو داشتیم. ولی پنج شنبه برای روز شنبه هشدار سیل دادن و ما هم اینقدر بحث کردیم و زوایای مختلف تصمیم مون رو بررسی کردیم که ساعت ۶ عصر پنج شنبه اعلام کردیم سفر کنسل. خب داستان همین جا تموم نشد. جمعه تا عصر هوا نه تنها بارونی نبود که نیمه ابری هم بود و این شد شروع حاشیه های بسیار زیادی !! خب حاشیه ها رو هم به هر ترتیبی بود جمع کردیم و قرار شد شنبه خونه یکی از دوستان از ظهر جمع بشیم و قضای سفرمون رو بجا بیاریم که چنین کردیم و اصلا نگذاشتیم بهمون بد بگذره و وسط اون همه بارون شدید هی دوباره پیروزمندانه و مغرورانه می گفتیم خوب شد سفر نرفتیما :)) و این چنین بود که از ساعت ۸.۳۷ شنبه شب ۲۰ مارچ وارد سال ۱۴۰۰ شدیم به وقت سیدنی. 

 

کنسل شدن سفرمون مزایای زیادی داشت  که مهمتریناش برای من این بود که من وقت کردم شیرینی درست کنم :) اهدافم رو مکتوب کردم بالاخره و یه نیمچه خونه تکونی انجام دادم. 

 

به امید سالی پر از سلامتی برای همه. 

برای بقیه چیزها میشه تلاش و برنامه ریزی کرد ولی برای سلامتی به سختی میشه این کار رو کرد. 

 

شاد باشید. 

اول فروردین ۱۴۰۰ - سیدنی. 

۱۰ نظر ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۰۳
صبا ..

از چند روز پیش آنیتا و مامانش به مدت دو هفته رفتن یه شهر دیگه خونه خاله ش. 

منم وقتی خونه خالی هست چی کار میکنم؟ مهمون دعوت میکنم :)   قبل از اینکه اونا برن من مهمونامو دعوت کرده بودم :) بچه ها میگفتن پات درد میکنه گفتم تا شنبه خوب میشه :) یعنی باید میشد :) 

مهمونی به صرف آبگوشت بود و یکی از دوستان هم که دستی در نان پزی دارن زحمت نونش رو کشیدن :) و بعدش هم بازی کردیم تا ساعت یک بامداد. به من که خیلی خوش گذشته بود و بچه ها هم میگفتند به آنیتا مسیج بده بگو اصلا برای برگشتن عجله نداشته باشه :)  

بعد از مدت ها از اینکه یه کاری رو انجام دادم که اینقدر همه مون ازش راضی بودیم و بهمون خوش گذشته بود حس خوبی بهم دست داد. حس تیک زدن و تموم کردن یه کار. 

موقعی که میز شام چیده شد و یا تو آشپزخونه داشتم کارها رو مرتب میکردم همش به یاد مامان بودم. 

من قبلنا تو همین وبلاگ خیلی از مهمان نوازی مامان و بابام غر زده بودم. همیشه شاکی بودم که چرا اینقدر مامان مهمون دعوت میکنه و چرا اینقدر خودش رو خسته میکنه. دیشب که بدون هیچ خستگی از مهمونام پذیرایی میکردم و تو دلم قند آب میشد که داره بهشون خوش می گذره هی مامان و فرفره بودنش تو مهمونداری می اومد جلو چشمم. بچه ها که از ترشی و غذا تعریف میکردن حس میکردم چقدر شبیه مامان شدی صبا خانم. خب تو دلم کلی از مامان تشکر کردم بخاطر اینکه آشپزی و مهمونداری و کارهای اینجوری رو اینقدر در نگاه من آسون و لذت بخش کرده.  از اینکه همه این اصول از اون میاد و من چون سالهاست بدون هیچ دردسری همچین گنجی رو جلوی چشمم داشتم فکر می کردم بدیهی هست بودنش و حضورش. دیشب بس که هیجانم بالا بود تا ۵.۳۰ صبح خوابم نبرد و این ذوق و هیجان رو مدیون مامان و بابایی هستم که مهمون داشتن رو مقدس می دونستند. 

 

پی نوشت: عنوان رو نوشته بودم که یه سری حرف های دیگه بزنم ولی ذهنم رفت یه سمت دیگه :) 

فکر میکنم اون دوران رخوت روحی رو پشت سر گذاشتم و حرکت به سمت یه قله جدید رو شروع کردم :) 

۱۳ نظر ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۲۳
صبا ..

جمعه ای که گذشت سال نوی چینی بود و پنج شنبه عصر آنیتا به من مسیج داد که امشب شب سال نو هست و معمولا همه خانواده دور هم جمع میشن. میایی شام رو با هم بخوریم؟ من گفتم بلی. بعد که اومدم خونه مامانش گفت ساده ترین شام ممکن هست. رفتم دیدم برای خودشون استیک درست کردن برای من مرغ. چون من گوشت قرمز خیلی دوست ندارم و مامان آنیتا اینو می دونست! خب من احساس خوشبختی میکنم از اینکه یه مامان اینجوری حواسش به من هست :)

جمعه عروسی دوستم بود. من هم جزو مهمانان ویژه از اول مراسم بودم. 

راستی اون لباس و زیپش هم برای این مهمونی بود. بعد از اینکه زیپ لباس درست شد و پوشیدم قسمت پایینش چند تا چین افتاده بود. من که واسم مهم نبود اصلا. ولی فردای اون روز مامان خانم گفت علتش رو فهمیدم و میتونم درستش کنم منم گفتم من واسم مهم نیست نمیخواد و ... ولی اصرار کرد منم گفتم باشه حال که دوست داری بهش فکر میکنم. یه روز صبح لباس رو گذاشتم رو صندلی میز ناهار خوری شب که اومدم لباس آماده رو تختم بود. دوباره حس کردم من خوشبختم که همچین مامانی دارم :)

داشتم می گفتم جمعه عروسی بود. اول که هنوز نرسیده بودم خونه دوستم تو ایستگاه قطارنزدیک خونه شون دوتا پله رو یکی کردم و سر خوردم و قوزک پام و ساق پای چیم ضربه خورد. 

دوستم ایرانی هست و شوهرش انگلیسی. قرار بود بریم ازدواج رو ثبت استرالیایی کنیم عکس بگیریم بعد بیایم خونه و دوستم لباسش رو عوض کنه وشام بریم رستوران ایرانی و خب برنامه به همین ترتیب هم پیش رفت. فقط قضیه این بود که عروس و داماد گرامی خیلی بی ذوق تر از تصورات من بودن :) مراسم عقدشون هم جالب بود و اولین باری بود در همچین مراسمی شرکت میکردم. دیگه در حد توانم عکس و فیلم گرفتم و برگشتیم خونه و من فهمیدم به سختی میتونم راه برم! دیگه عصر هم رفتیم رستوران و مهمان های دیگه شون هم اومدن. کلا ۲۰ نفر مهمون داشتن و فکر میکنم من تنها ایرانی خالص جمع بودم. ۳ تا ایرانی دیگه هم البته بودن که پارتنرشون غیر ایرانی بود. 

یه جاش یکی از همین دوستان غیرایرانی از من پرسید تو زیاد عروسی رفتی؟ گفتم آره دیگه. همه کازین هام و دوستام و خواهرم و ... براش جالب بود. فکر کنم تو عمرش عروسی یا نرفته بود یا شایدم یکی دوتا ! چون میگفت کازین که چند تا بیشتر ندارم و اونا هم کوچیک هستند! برام جالب بود سوالش. البته طفلک زیاد سوال می پرسید :))

کلا مهمونیه و این همه تفاوت فرهنگی واسه من خیلی سنگین بود. تو عروسی باید خوشحال باشی. نه همه چی رسمی! و انگار میخوای تیک بزنی که این کار هم انجام شد! 

امیدوارم که دوست خوش قلبم خوشبخت باشه تا همیشه :) 

 

 

یه مدتی هست که معاشرت با آدم ها خسته م میکنه. ظرفیتم تو پذیرش آدم جدید اومده پایین!! کاش میشد یه مدت با یه کایاک با یه انسان پایه پارو میزدیم تا یه جزیره و یکی دو هفته بی هیچ اینترنتی و استرس تز  و کرونا و استرس آدم جدید و رابطه جدید و خانواده و مشکلات شخصیتی صبح ها و عصرها طلوع و غروب رو تماشا می کردیم و شب ها هم آتیش می کردیم و دور آتیش می نشستیم به صدای جیرجیرک ها و پرنده های شب گوش میدادیم. 

 

۹ نظر ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۴۲
صبا ..

پنج شنبه اون پست داک کوچیکه مون! گفت اگر دانشگاهی بیا با هم ناهار بخوریم. من و اون بودیم فقط. میگفت ۳ ماه شده که اینجا شروع کردم و حس میکنم هیچ پیشرفتی نداشتم. بهش گفتم ببخشیدا ولی خیلی خوشحالم از شنیدن همچین حرفی :) بس که من آسفالت شدم اینجا و هیچ کس هم منو نمی فهمید همه می گفتن phd همینه. حالا حداقل فهمیدم من تنها نیستم :) و البته اونم ترسیده بود از خفنی هری و متیو :) 

من همون پنج شنبه یه سوال پرسیدم تو گروه هری گفت باید در موردش حرف بزنیم. قرار شد جمعه حرف بزنیم بعد از اینکه من به زور توضیح دادم که مشکلم چی هست برای اولین بار هری هم به سختی توضیح داد که راه حلش چی هست و خودش هم گفت من فقط دارم بلند فکرام رو میگم و دلیل بر درستیش نیست! من خودم همین طور اعصاب نداشتم از بس کار مونده و وقتی دیدم هری هم اینجوری هست انگار اعتماد به نفسم پایین تر اومد که خدایا کی میخواد این مساله جمع بشه و آخرش اصلا چی میشه!!! 

 

از تقریبا دو هفته پیش قرار بود دیروز (شنبه) من و آنیتا بریم خونه جنی اینا. من اینقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. حتی دلم برای سگو هم تنگ شده بود!! 

دیگه دیروز صبح پاشدم مسقطی درست کردم. استفانی تا حالا نخورده بودش ولی می دونستم از طعمش به اندازه شله زرد خوشش میاد و البته بقیه شون هم دوست دارن. (داشتن :) ) دقیقا ۱.۵ ساعت وایسادم هم زدم و البته همه حرصم از ریسرچم و همه نگرانی هام رو با هم زدن سعی کردم خالی کنم :) نتیجه ش رو دوست داشتم و با اینکه دو لیوان نشاسته بیشتر نبود کلی شد و قرار شد که دانشگاه هم ببرم و البته برای دوستام هم. خوبی زندگی در خارج از ایران این هست که وقتی یه چیزی درست میکنی لازم نیست یه پاتیل گنده برای کسی ببری یه کوچولو هم که ببری طرف کلی خوشحال میشه و نمیگه این یه ذره چی بود برداشتی آوردی!! 

(الان یه چیز خنده دار یادم اومد. یه سری کاسه مینیاتوری کوچیک داشتیم تو خونه مون ایران. من همیشه میگفتم شله زرد درست کنیم بریزیم تو اینا. بعد بریم در خونه ملت در بزنیم بگیم نذری آوردیم. مخصوصا خونه هایی که حیاط بزرگ دارن. بعد طرف بیاد دم در یه دونه از اون ظرف کوچولوها رو بگیریم جلوش بگیم بفرمایید نذریه :))  ) 

الان دیدم فانتزی مردم آزارانه ام تا حدودی محقق شده اینجا :) 

 

و البته دارم به این فکر می کنم با دوساعت زمان گذاشتن یه چیزی در اومد که تقریبا ۲۰ نفر رو به اندازه نیم ساعت خوشحال میکنه. ریسرچی که تا الان ۱.۵ سال روش وقت گذاشته باید چند نفر رو برای چند دقیقه خوشحال کنه یعنی؟!!!

 

دو تا ظرف مسقطی گذاشتم برای جنی اینا. چون ماشالله حسابی شلوغند الان. و البته یه ظرفش اختصاصی برای استفانی بود.  

اول که رفتیم جنی برامون تور خونه شون رو گذاشت (اینجا رسم هست و حتی یه دور تو خیابون هم می چرخی و خونه های همسایه ها رو هم از همون دم در نشونت میدن).  هنوز کلی کار داشت خونه شون. یه خونه قدیمی بالای ۱۰۰ سال بود و بسیار بزرگ و البته بسیار کثیف بوده که اینا حسابی سابیده بودنش. جنی کلی لاغر شده بود. دیگه نشستیم به حرف زدن یه ۴ ساعتی. از همه چیز و همه جا. 

لی لی و استفانی دانشگاه همون چیزهایی که میخواستند قبول شده بودن. استفانی البته انگار قرار هست درس های حقوق رو هم بخونه. کلی هم اسکالرشیپ بهش تعلق گرفته بود. بهش خوابگاه و غذای مجانی هم داده بودن. (اینجا دانشگاهها والبته مدارس و ادارات و کلا هیچ جایی چیزی به عنوان سلف سرویس نداره. تو باید یا غذا از خونه بیاری یا با قیمت معمول همه رستوران ها و کافه ها از فودکورت دانشگاه یا هر جایی که نزدیک محل کارت هست هر چیزی که میخوایی رو بخری و هیچ سوبسیدی برای دانشجو و ... وجود نداره).  یه اسکالرشیپ دیگه هم به عنوان هزینه زندگی بهش تعلق گرفته بود که مبلغش هم خوووب بالا بود. 

موقعی هم که میخواستیم بیایم جنی چند بار بغلم کرد و می گفت ببخشید نشده زودتر ببینمت :) و خب من شدیدا به خودم حق میدم که دلم برای همچین فرشته ای تنگ بشه!

دیگه بعد که برگشتیم آنیتا شام میخواست بره جایی. من دیدم مامانش خیلی صبح تا حالا تنها بوده و کم حوصله هست گفتم بیا ما هم شام با هم بخوریم. کوکوسبزی درست کردم و با هم شام خوردیم و مامانش سرگذشت آنیتا رو برام تعریف کرد و من :|  (ازم توضیح نخواین لطفا. فقط میدونم که من تصادفی اینجا نیستم انگار یه برنامه دقیق نوشته شده برای زندگی من و این دختر که ما تو این نقطه به هم برسیم! و البته کمی ترسیدم!)

صبح هم پاشدم با مامان خانم زیپ لباسم رو عوض کردیم. یعنی من زیپ قدیمی روشکافتم و زیپ جدید رو کوک زدم مامان خانم هم چرخ کردن واسم. دقیقا همون سیستم ایران تو خونه مون. هر جا هم شک داشتم باید چیکار کنم می پرسیدم. بعد که تموم شد و درست شد همه چیز بغلش کردم و ازش تشکرکردم. میگه من مامانتم اینجا و وقتی تو خوشحال باشی منم خوشحالم :) البته همه اینها با هدایت مامان خودم از ایران بود که وقتی بهش گفتم لباسی که تا حالا نپوشیدمش زیپش کار نمیکنه اصرار کرد که زیپش رو عوض کن و وقتی گفتم نمی تونم, زیپ به اون بلندی از کجا گیر بیارم و ... اصرار کرد که سخت نیست و میتونی و بگردی زیپ هم پیدا میکنی (مگه میشه تو اون کشور زیپ نباشه:)) . میشه تا آخرش هم با دست بدوزی حتی:)  و خب گشتیم (زهرا البته نه من:)) ) و یه مغازه پیدا کردیم خود بازار وکیل بود از جنبه خرازی بودن. اینقدر خوشحال شدم از پیدا کردن همچین گنجی :)  (می دونید که من برای چه چیزهای ساده ای ذوق زده میشم! ) 

 

۱۶ نظر ۱۲ بهمن ۹۹ ، ۰۸:۴۶
صبا ..

سلام. اول که یه تشکر اساسی کنم بابت کامنت های پست قبلی.

دوستانی هم که خصوصی کامنت گذاشته بودن فرصتش پیش نیومد که بگم از آشنایی تون خوشبختم و ممنون که به خواهشم اهمیت دادید.

خب من سبک نوشتنم رو به همون روال سابق ادامه میدم :) 

 

من یه ۵ هفته ای رو از خونه کار میکردم و دوباره داشتم خل میشدم و دلیلش هم نمی فهمیدم :) فقط دلم می خواست همه چیز و همه کس رو زیر سوال ببرم. دیگه هفته پیش تصمیم گرفتم برگردم دانشگاه. هر چند هنوزم یه خط درمیان میرم دانشگاه.

 

فردا یعنی ۲۶ ژانویه روز استرالیا هست و تعطیل رسمی هست و تنها تعطیلی هست که جابه جاش نمیکنند و نمی چسبوننش به آخر هفته. و این هفته هم آخرین هفته تعطیلات تابستانی مدارس هست و از ۲۸ ام مدرسه ها شروع میشه و عملا سال کاری و تحصیلی و ... رسما از ۲۸ ژانویه اینجا شروع میشه. 

 

آخر هفته گذشته هم دوستان محترم برنامه یه سفر یک روزه رو گذاشته بودن. من هیچ دخالتی تو برنامه ریزی این سفر نداشتم از بس سطح انرژیم پایین بود قبلش! فقط گفته بودم باشه میام و رفتم و خیلی هم خوش گذشت. فقط مقادیر زیادی دچار آفتاب سوختگی شدم!!   اینجا هم وقتی تعطیلات اینجوری هست جاده ها ترافیک میشه و ما مسیر یک ساعته رو تو ۴ ساعت رفتیم. 

 


از وقایع اتفاقیه که بگذریم می رسیم به اینکه سال اول مهاجرت من خودم رو شترمرغ می نامیدم. چرا؟ چون تو تصمیم هام و اخلاق و رفتارم تو گروه های مختلفی دسته بندی میشدم و به هیچ کدومشون هم تعلق نداشتم. مثلا وقتی بحث احساسات میشه من یه زمان هایی جزو احساساتی ترین افراد این کره خاکی میشم و یه زمان های دیگه جزو افرادی که فقط منطق صرف دارند. 

 

زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم

هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

 

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

 

هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم

هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم

 

یا تا همین چند ماه پیش هر کی به من می گفت تو باهوشی من نه تنها که نمی پذیرفتم و خوشحال نمیشدم. اگر جا داشت یه دور به طرف می پریدم ولی اگر جا نداشت اون شخص از نظر من می رفت تو دسته خنگ ها (می دونم کلمه درست و مودبانه ای نیست ولی واقعا احساس می کردم اون فرد خنگه! ) و دلیلم هم این بود که من خودم خودم رو می شناسم و می دونم مثلا چه ضعف هایی دارم و مثلا چقدر باید وقت بگذارم که یه سری مسایل رو یاد بگیرم و یا چه سوتی هایی دارم و کسی که اینا رو نمی فهمه حتما خودش خنگه که از نظرش آدمی با این همه نقص باهوش دیده میشه!!‌ و شدیدا اصرار داشتم که من هیچ نسبتی با باهوشی ندارم!‌

مثالهاش زیاده ولی روزی که پارسال به آقای لی گفتم من میخوام از گروهت برم و اون سعی در راضی کردن من برای موندن داشت یه چند باری به من گفت تو دختر باهوشی هستی و حتی یه دور تو ایملیش هم اینو نوشت که من نمیخوام از دستت بدم. اون موقع من حجت رو بر خودم تمام شده دیدم که اگه تا الان شک داشتم خنگ باشی ولی الان با این حرفت مطمین شدم! و اگر یه درصد هم امکان داشت تو گروهت بمونم شانست رو از دست دادی :)) 

از قبل ترها هم وقتی آقایون بهم می گفتند باهوشی که کلا می گذاشتم رو حساب مخ زدن و دیگه اصلا قبول نمی کردم!! 

بعدترها یه کم نسبت به بقیه مهربان تر برخورد کردم و دست برداشتم از اینکه اونا رو خنگ بدونم ولی خب بازم قبول نداشتم که من ممکنه با باهوشی نسبتی داشته باشم و اینجا بود که اون احساس گناه همیشگی بدوبدو اومد وسط و گفت چون تو برخوردهای اول و کلا تو پرزنت کردن خودت ظاهرا مسلط برخورد میکنی آدمها رو به این شیوه گول میزنی و اونا فکر میکنند تو باهوشی!! در صورتیکه تو فقط بازیگر خوبی هستی همین!

حالا مساله شده بود تمارض به باهوشی که باید درمان میشد!! 

پارسال که رفته بودم ایران یه بار بحث سر این بود با مامانم و خواهرم که مثلا از دید فلانیها من باهوشم و در صورتیکه اونا مثلا پشتکار منو انگار نمی بینند و جالبی این بحث این بود که خواهرم دلیل می آورد خب به این دلایل حق دارند و راست میگن ولی مامانم ساکت بود و هیچی نمی گفت و در نهایت هم نه تایید کرد و نه هیچی. من بعدها فهمیدم چون من از نگاه مامان و بابام هیچوقت با چنین صفتی خطاب نشدم نمی تونم بپذیرم که من هم می تونم باهوش باشم.

مامان من مدلش اینجوری هست که مثلا زنگ می زنه میگه دخترخاله ت زنگ زده و سلام رسونده و گفته آره مثلا صبا چون خودش دختر مهربونی هست واسه همین فلان اتفاق براش افتاده! ولی خود مامانم هیچ وقت نمیگه دخترخاله ت راست میگه یه جوری اینو میگه انگار من وظیفه م بوده مهربون باشم و دخترخاله م هم هنر نکرده اینو فهمیده :)) یعنی یه جوری تو سر مال می زنه خودت نمی فهمی از کجا خوردی :))

 

حالا اینکه از دید بقیه باهوش خطاب بشی معنیش این نیست که تو نابغه ای تو همه ابعاد زندگیت و نیاز به تلاش برای یادگیری نداری و کلا باید عاری از خطا باشی و همه مسایل رو به بهترین و سریع ترین شکل یاد بگیریم. ما انواع مختلف هوش رو داریم و خب قطعا من تو خیلی هاش نمره پایینی میگیرم و این دلیلی بر این نیست که اون افرادی که از دیدشون من باهوش هستم دارن اشتباه میکنند یا خودشون خنگ هستند. فقط معنی این هست که از زاویه دید اون افراد تو اون حیطه من از میانگین افرادی که اونها تا حالا دیدن کمی امتیاز بالاتری میگیرم. 

و اینجا که مولانا میگه باهوشم و بی هوشم کاملا درسته. البته من هنوز باید تمرین کنم تو این زمینه به آدمها نپرم حتی تو ذهن خودم :)) 

 

و خب برای سایر خصوصیات اخلاقی هم دقیقا همینه که من خودم رو هم طفل می بینم و هم پیر. هم شلوغم هم آروم. هم پرحرفم و هم لوح خموشانم. هم جدی ام هم شوخ. و الانم که هم افسردگی دارم و هم مانیا :) 

و مساله ی بعد اینه که من قبلترها فکر میکردم من خیلی متناقضم که دو سر طیف خیلی چیزها رو با هم دارم و یه روزی باید این تضادها و تناقض ها کمرنگتر بشه و من یکدست تر بشم.

ولی حالا می بینم اصلا دلیلی برای یکدستی وجود نداره. چرا من مثلا باید جایی که میتونم خیلی صمیمی باشم نباشم و جایی که میتونم بسیاررسمی و خشک باشم نباشم و بخوام همه جا مثل یه فریم بی انعطاف یکدست بشم. اینها نه تضاد هست نه جمع نقیضین. همه اینها با هم من هست. منی که واحد هست و یکدست. منی که من باید یاد بگیرم بپذیرمش و قبل از هر فرد دیگه ای خودم قبولش داشته باشم. قبول داشتنی که فرسنگ ها با خودشیفتگی فاصله داره. و اینکه شترمرغ هم جمع نقیضین نیست. اتفاقا یه پرنده پربازده هست :)) 

 

پ.ن: برای من هنوزم خیلی سخت هست که صفت باهوشی رو برای خودم حتی تو خلوت خودم و تنهاییم بکار ببرم. اینجا بازش کردم تا ترس درونیم از پذیرش همچین صفتی کمتر بشه. 

۹ نظر ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۳۶
صبا ..

آغاز سال ۲۰۲۱ مبارک باشه.

هر چند که من همچنان با سال میلادی (مسیحی) نتونستم ارتباط برقرار کنم و اصلا نمی دونم برای چی همه ی دنیا یه روز بی معنی و قراردادی که رو که فقط مناسبت مذهبی داره گذاشتن شروع سال نو!! ولی خب فعلا همینیه که هست :)

خب اگر بخوام مروری بر سال ۲۰۲۰ داشته باشم به عملکرد خودم از ۱۰۰ می تونم ۲۰ بدم که با بقیه ۲۰ تای دیگه این سال هم ست بشه:)) 

برای امسال تصمیم گرفتم بجای اینکه ساعت کاریم رو ثبت کنم ساعت هایی که تلف می کنم رو ثبت کنم بس که تخصص بالایی در هدر دادن زمان بدست آوردم در سال ۲۰۲۰. اصلا به کرونا هم هیچی ربطی نداشته این رفتارم و فقط خودم می دونم چه گندی زدم :|

جدا از اهدافی که هر سال می نویسم و البته هنوز برای امسال ننوشتم, یه هدف عمومی در نظر گرفتم و اون هم تلاش برای کاهش احساس گناه هست. از پست قبلی که نوشتم خیلی فکر کردم. کلا حس میکنم روزی که من دنیا اومدم یه احساس گناه بودم که یه بچه هم بهش چسبیده بوده از بس که سر هر چیز بی معنی و بامعنی - بی ربط و باربطی من احساس گناه داشتم و دارم. اون جاهایی هم احساس گناه ندارم از اینکه احساس گناه نمیکنم احساس گناه میکنم :)) خلاصه که من تا خودم و شما رو دیوانه نکنم دست از کندوکاوهای شخصیتی برنمیدارم :)

 

سال نو هم اینجوری تحویل شد که ما اجازه نداشتیم بریم مرکز شهر برای دیدن آتیش بازی خوشکلمون. منم قصد داشتم بخوابم که زهرا ظهرش گفت شب بیاین خونه ما دور هم باشیم. دیگه رفتیم اونجا و شبیه اینایی که صدسال هست نخوابیدن با چشم های نیمه باز از لایو یوتیوب آتیش بازی رو دیدیم. بعدش هم بچه ها گفتن بریم ساحل ببینیم چه خبره. بارون هم می اومد. دیگه رفتیم سمت ساحل و مثلا اگر ۱۰۰ نفر تو خیابون بودن ۸۰ نفرش پلیس بود. دیگه تا ساعت دو یه کم چرخیدیم و اومدیم خونه. وقتی یه تفریح یا سفر میریم معمولا یه ویدیو میگیریم یعنی زهرا میگیره و من توش حرف میزنم و تاریخ و ساعت رو اعلام میکنم و میگم کجاییم و با کیا و قراره چیکار کنیم. ساعت دو صبح نزدیک خونه ما تو ماشین تاریک زهرا دوربین گرفته میگه گزارش بده. یعنی یه فیلم خنده داری شده! من روزی ۱۰ بار می بینمش:)) 

 

اما عکس ها: 

ویوی پنجره اتاقم     وقتی بارونی هست , وقتی ابرا دلبری میکنند این ویوی آینه هست وقتی رو تختم دراز کشیدم و اینم ویوی بعد از غروب هست. 

اینجا (۱) و (۲) هم بالکن سالن هست. ویوی غروب از بالکن (۱) و (۲) و (۳).  

اینم میز شب یلدامون البته وقتی به قول بچه ها دکور دست خورده بود :)) 

 

 

بعدا اضافه شد:

ویوی شماره یک و یه عکس جدید

 

لینک جدیدتر :)))

۱۹ نظر ۱۴ دی ۹۹ ، ۰۴:۳۶
صبا ..

پنج شنبه شب مهمونای آنیتا اینا اینجا بودن (شام کریسمس) و منم مهمون بودم وبه من خوش گذشت و تجربه جدیدی بود. 

آخرش هم با مارک (یه آقا با بیش از ۶۰ سال سن) کلی بحث فلسفی و... کردیم و مامان آنیتا هم کلی خوشش اومده بود. با آنیتا هم بالاخره حرف زدم. در نهایت باز توجه کردم به این حرف حورا جون که چرا من راحت با آدمهای سن بالا ارتباط برقرار میکنم و دقت کردم به رفتارهای خودم و حسرت هام. من دنبال پدر و مادر آرمانیم تو آدمهای مسن می گردم. اون مکالماتی که باید با مامان و بابای خودم می داشتم رو می تونم با چنین آدمهایی داشته باشم. 

بعد بیشتر فکر کردم به اینکه علت خودسانسوری من و درونگرایی شدید من تا قبل از مهاجرتم بخش عمده ش رفتارهای مامان و بابا و علی الخصوص بابا بوده. اونا در همه حال ناراحت و ناراضی بودن و هستند. اگر من ناراحت باشم خب طبیعتا از ناراحتی من ناراحتند و اگر خوشحال باشم باز هم نگران و ناراحت هستند که این خوشحالی موقته و تو الکی و غیرمحتاطانه و از سر بی عقلیت هست که خوشحالی. یا بابا دیروز میگه اینقدر میری بیرون بدعادت میشی و یا مامان همیشه تو حرفاش یه چیزی هست که بهت احساس گناه بده که به اون داره بد میگذره و اینکه به تو داره خوش می گذره اصلا انصاف نیست و دقیقا همون حالت نفرت انگیز خوش به حالت. و خب این مسایل حتی تا خرید سیب زمینی و پیاز هم ادامه داره. و من به خودم حق میدم خیلی روزها نخوام صداشون رو بشنوم و فقط برای رهایی از احساس گناه همیشگی القا شده از سمت اوناست که خودم هر روز زنگ می زنم. 

 

و البته دلیل دیگه ای که هیچ وقت تمایلی نداشتم اونا در جریان مسایل من باشند این بود که بابا با اینکه به شدت شخصیت آروم و تودار و کم حرفی داره ولی اگر در جریان مساله ای قرار می گرفت فرداش میتونستی همون موضوع رو از عمه که مرکز خبررسانی کل فامیل بود بشنوی و مامان هم معمولا کامنت باارزشی نداشت و خودش کامنت لازم بود.  خیلی سعی میکنم دنیا رو از زاویه دید اونا نگاه کنم تا درکشون کنم ولی جز ترس هیچ توجیهی برای رفتاراشون ندارم. ترس و احساس ناامنی که بابا به صورت مستقیم و در رعب آورترین پکیج همیشه به ما منتقل می کرد. 

و دارم به این فکر میکنم که من مدام دارم کامنت میگیرم (یعنی تقریبا هر روزی که تو یه جمعی باشم) که دختر عاقلی هستم و خودم هم نه از سرخودشیفتگی ولی جدیدا کم کم دارم می پذیرم که تصمیم هایی که میگیرم تصمیم های خوبی هست ولی هیچ وقت از دید والدینم این مساله نه تو رفتار و نه تو گفتار به من نرسیده که تو هم ویژگی های مثبت داری. چون با تصمیم های چرندشون مخالفت میکردم و زیربار هم نمی رفتم و بهشون هم میگفتم فلان رفتارهاشون اشتباه هست و بخاطر همین از دید اونا من خیره سر و گستاخ بودم تا عاقل و مهربون! 

اون شب که رفتار مامان آنیتا رو تو جمع با دختر افسرده ش دیدم و اینکه چقدر سریع تونسته یه سری پترن های رفتاری رو تو من پیدا کنه و منو تشویق میکنه سر چیزهایی که واسم مهم هست بمونم و پافشاریم رو درک  میکنه و یا مارکی که فقط ۳ ساعت بود من رو دیده بود و میتونست بفهمه ارزشهام چیه  قطعا من رو به ذوق میاره که با چنین آدمهایی گفتگو داشته باشم و متاسفانه باعث میشه عصبانیت من نسبت به مامان و بابا نه تنها که کم نشه  بلکه بیشتر هم بشه و البته خوشحال باشم که ازشون دور شدم! 

و البته معنی این حرفها این نیست که مامان و بابای من ویژگی های مثبت نداشتند که صدالبته شبیه همه انسانهایی که روی این کره خاکی بودند و هستند اونا هم خاکستری هستند و ترکیبی از ویژگی های مثبت و منفی که شاید ویژگی های مثبتشون رو نشه جای دیگه پیدا کرد ولی خب من دارم دنبال ریشه رفتارهای خودم میگردم. 

و البته دارم به یه چیز دیگه هم فکر میکنم که مامان و بابای من هر رفتاری که داشتند درست یا غلط باعث شدن که من بشم اینی که الان هستم. درسته که با اونا در صلح نیستم (نه در ظاهر که در پستوهای ته ذهنم) ولی اکثر اوقات با خودم در صلحم و البته اگر ایرادی هم در خودم ببینم همه تلاشم رو میکنم که برطرفش کنم و فکر میکنم این روحیه کرگدنی و اینکه تو هر موجودی اول دنبال ویژگی های مثبت هستم تا در موردش حرف بزنم و اینکه خیلی جاها نترسم و خیلی چیزهای دیگه رو مدیون شرایط سختی هستم که اونا برای ما ایجاد کردن. 

 

اول که این یادداشت رو شروع کردم اولین جمله نوشتم:"این یادداشت منتشر نخواهد شد! " ولی الان میخوام منتشرش کنم.

 

جمعه شب تولد دوستمون بود و چون اونا برنامه داشتند برن ملبورن و کنسل شده بود یه مهمونی کوچولو ولی خیلی خوب گرفتند و روز کریسمس ما رو هم ساختند. بعد هم بچه ها گفتند یکشنبه برنامه بگذاریم من گفتم نمیام. چون شنبه هم با بچه های دانشگاه قرار بودیم بریم پیک نیک و من واقعا اوردوز آدم کرده بودم. ولی شنبه شب زهرا خانم تونست تو سه جمله نظر منو عوض کنه و دیروز بچه ها همش میگفتند از سست عنصریت ممنونیم :)  

 

خلاصه که چند روزه دارم شبیه سست عنصرها رفتار میکنم برای اینکه خاطره دیروز یادم بمونه عنوان رو گذاشتم سست عنصر :) 

۱۱ نظر ۰۸ دی ۹۹ ، ۰۳:۳۹
صبا ..

باز داره خیلی اتفاق می افته و من دارم عقب می مونم از نوشتن! 

 

اول که به عنوان کریسمس پارتی گروه مون تو دانشگاه به پیشنهاد هری رفتیم کارائوکه (karaoke). من قبلا به دوستای خودم پیشنهاد داده بودم بریم ولی چون نمیشد خودمون آهنگ هاش رو انتخاب کنیم و همش انگلیسی باید می بود نرفتیم و تو خونه خودمون با آهنگ های فارسی اجراش کردیم!! 

قرار هم بود به عنوان کریسمس پارتی بریم خونه هری تو حیاطش باربیکیو ولی چون بارونی بود برنامه کنسل شد و رفتیم کارائوکه و ناهار همونجا. خیلی خوب بود از ساعت یک شروع کردیم تا ۵.۵.  یکی از بچه ها رو به زور آوردیم بیرون. برای منم خیلی خوب بود چون من فقط چند تا آهنگ انگلیسی بیشتر بلد نیستم و اونا همه رو کاور می کردن و باعث میشد من بدون تلاش خاصی لذت ببرم. از همه بیشتر هم هری شوخی کرد و مسخره بازی درآورد. متیو هم نیومد چون تب و علایم سرماخوردگی داشت. متیو کلا با کارائوکه مشکل داشته همیشه. بچه ها از من می پرسند پس متیو کو؟ می گم مریض بود. میگن الکی میگه :)) گفتم من و هری یک ساعت پیش با چشم های خودمون دیدیم حالا اگر خیلی خوب نقش بازی کرده دیگه به ما ربطی نداره :))

هری میگفت من اصلا فکر نمیکردم کسی بخواد چیزی بخونه! قبلا گفته بودم که گروه ما خیلی بچه ها کمرو هستند و کم ارتباط و البته همه هم خیلی همیشه کار دارن و سرشون شلوغه! 

 

جمعه شب رو رفتیم مهمونی شب یلدای یکی از دانشگاهها. هی بد نبود. ولی خب با انتظارات ما انگار فاصله داشت!! 

 

دو هفته بود آمار کرونای کل استرالیا صفر شده بود. ۵ شنبه یه مورد که یه مهماندار آمریکایی بود تست مثبتش شده بود و همه جا هم رفته بود و سواحل شمالی سیدنی رو آلوده کرده بود. جمعه با شک و تردید رفتیم مهمونی.

 

من انگار از خونه جدید اینجا هیچی نگفتم. آنیتا هم خونه جدید من یه دختر تقریبا همسن و سال من هست که مالزیایی هست با بک گراند چینی. یعنی ۴ نسل قبلش مهاجرت کردن به مالزی. ایشون هم از لیسانسش اومده استرالیا. پارسال مامانش برای ویزیت میاد اینجا و بخاطر کرونا گیر میکنه. من وقتی اومدم خونه رو دیدم مامانش هم بود و الان هم درخواست داده ویزاش تمدید بشه تا بمونه. 

من اون موقع دوست داشتم مامانش نباشه و خودمون دو تا باشیم. ولی از وقتی اومدم اینجا تا به امروز که کلا ۱۶ روز گذشته من روی هم رفته ۱۶ دقیقه هم با آنیتا حرف نزدم و همش با مامانش حرف زدم. مامانش هم خیلی ازم خوشش اومده و البته منم. مثل اکثر ماماناست و البته مهربون و مودب و مذهبی شدید (کاتولیگ). اینا کلا دین نداشتن و ندارن و مامانش تقریبا ۲۰ سال پیش خودش به مسیحیت گرویده و خب مثل همه اونایی که خودشون دین شون رو انتخاب می کنند خیلی معتقد هست. کلی هم باهاش بحث اعتقادی کردم و از اون موقع دیگه بیشتر ازم خوشش اومده :) 

خونه جدیدم هم در ضمن خیلی خوشکل هست و طبقه هفتم هست با ویوی بسیار زیبا به همه جا و علی الخصوص آسمان دلبر :)

منم خیلی سریع ارتباط برقرار کردم. البته همه اینا از لطف جنی هست. چون اینا تقریبا بیشتر اخلاقای من دستشون بود. حس میکنم یاد گرفتم چطوری باید ارتباط برقرار کنم که هم به خودم فشار نیاد و هم همه چیز مودبانه باشه. 

 

آنیتا و مامانش قرار بود جمعه ظهر تا دوشنبه صبح برن سفر. منم به دوستام گفتم تا اینا نیستند که بخوان زود بخوابند شب یلدای اصلی بیاین اینجا. یکی شون که میخواست بره یه مهمونی یلدای دیگه. اون دوتای دیگه هم همکار غیرایرانی شون دعوتشون کرده بود رستوران ایرانی. قرار شد زهرا اینا فقط بیان. 

صبح شنبه ما پاشدیم دیدیم آمار کرونا ۳ برابر شده و قوانین جدید تصویب کردن. دیگه برنامه رستوران اونا کنسل شد و گفتن میان. اون یکی دوستمون ولی هنوز امیدوار بود مهمونیش رو بره که یکشنبه ظهر اونم کنسل شد و همه با کمال میل اومدن خونه ما. فال حافظ گرفتیم و تفسیر کردیم و خندیدم طبق معمول. عکس گرفتیم و بازی کردیم. ما یه رسمی داریم به اسم game nights. خیلی از شنبه شب ها یک جا جمع میشیم و بازی میکنیم. حالا اگر به یه مناسبت دیگه هم دور هم جمع بشیم بازم باید بازی کنیم و نمیشه همین جوری شب رو تموم کنیم!!! خلاصه که شب یلدا که برای ما کوتاهترین شب سال هست رو تا پاسی از شب و در کنار درخت کریسمس و در کنار هم جشن گرفتیم. 

اوضاع سواحل شمالی سیدنی هم اصلا خوب نیست و البته همه خطوط هوایی و کلا همه مرزهای زمینی به روی ساکنان سیدنی بسته شد و تمام سفرها و مهمونی ها و ... کنسل شد. همین الان حداکثر ۱۰ نفر مهمان مجازه!  منتظرن تا چهارشنبه دوباره به خاطر عصر و روز کریسمس قوانین رو تغییر بدن ولی هیچ ایالتی حاضر نیست ریسک کنه. از اون طرف هم پارسال که اینجا آتش سوزی بود و مردم تعطیلات نداشتن و بلافاصله بعد آتیش سوزی ها هم کرونا اومد و حالا دوباره احتمال قرنطینه داره بالا میره. می دونم اوضاع اینجا با ایران قابل مقایسه نیست اصلا و چیزی که اینجا بهش میگن بحران تو ایران شبیه شوخی می مونه. ولی اینا موقع قرنطینه اصلا شوخی ندارن!! و خب ملبورن تقریبا ۶ ماه قرنطینه بودن و اصلا نمیخوان دوباره تکرار بشه. 

 

دیگه اینکه پارسال این موقع ها من ایران بودم و یه چندتایی شب یلدا داشتیم. دیشب همه یادشون بود و عکس می فرستادن که یادش بخیر.

واقعا یادش بخیر. 

امیدوارم شب تاریک و طولانی کرونا به زودی تموم بشه و نور سلامتی و امید به زندگی همه مردم دنیا بتابه. 

 

پ.ن۱: پنجره اتاقم کامل باز نمیشد و بخاطر ایمنی براش بست گذاشته بودن. من به مامان آنیتا گفتم گفت ما نتونستیم بازش کنیم تو اگر میتونی چیزی قرض بگیر که باهاش بازش کنی. منم دیروز که بچه ها میخواستن بیان گفتم یه چیزی با خودتون بیارید که بشه اون بست رو باز کرد. "و" که اومده میگه سلام پنجره کجاست :) 

خلاصه سه گروه جعبه ابزار رو امتحان کردن تا در نهایت "و" از بس بهش ور رفت بازش کرد. خودش از من بیشتر خوشحال شده بود.  دوستامو دوست دارم و خوشحالم که هستند بدون اونها زندگی من اصلا این شکلی نبود. 

 

پ.ن۲: مریم۱ و  مریم۲  اسم منو به دخترش یاد داده و برام ویس و ویدیو می فرسته از دخترش. میگه میره رو عکست تو واتس اپ و اسمت رو میگه.  دیشب اونم عکس های پارسال رو فرستاده. بعد دخترش یه ویس فرستاده که میگه صبا عزیزم. منم یه ویس فرستادم کلی قربون صدقه ش رفتم. بعد دوباره یه عزیزم دیگه گفت و آخرش صداش محو شد. مریم گفت عزیزم دومی رو که گفت گوشی رو بغل کرد.  چشمام اشکی و قلبی شده بود نصف شب. بعد من خوابیدم بهش گفته بود صبا خوابیده (تو ویدیویی که برام فرستاد) دخترش گوشی آیفن رو گرفته بود  میگفت صبا ایناهاش. صبا خوابیده. صدا نکنید :)     نوشتم که یادم بمونه محبت های مریم و دخملشو. 

۱۰ نظر ۰۱ دی ۹۹ ، ۰۶:۳۰
صبا ..

دیدید تو این تمرین های مثبت اندیشی و... مثلا میان میگن امروز به سه نفر باید جمله مثبت بگی یا مثلا تلاش کن حال سه نفر رو خوب کنی و از این چیزا...

من دیروز تو ایستگاه قطار بودم. ظاهرم هم عین همه روزهای دیگه بود کاملا معمولی. هندزفری هم تو گوشم بود. یکی اومد گفت:

* :excuse me!

yes.

* :can you speak english!

yes.

* you look absolutely lovely today.

thank you!!!

من یه لحظه هنگ کردم و طبق عادت خندیدم و تشکر کردم. ولی خب تا نیم ساعت لبخند از رو لبم کنار نمی رفت. 

 

آهای غریبه ای که یهو از قطار پیاده شدی و خیلی تصادفی منو انتخاب کردی برای گفتن چنین جمله ای از همین تربیون بهت می گم درس قشنگی بهم دادی و ممنوم ازت. 

 

 

۱۱ نظر ۲۶ آذر ۹۹ ، ۰۱:۳۸
صبا ..