غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

خب من یکشنبه رو دو مدل شیرینی درست کردم و شبش هم وسایلم رو جمع کردم که صبح زود برم فرودگاه. 

کله صبح دوشنبه اوبر گرفتم و وقتی نشستم مسیج هام رو چک کردم و دیدم بله پروازم کنسل شده و پرواز بعدی هم ۱۰:۳۰ هست. دیگه به رانندهه گفتم برگرد خونه!! اومدم خونه و کلی هم حال ندار بودم! ولی خب به هرحال دوباره ساعت ۹ رفتم فرودگاه و رسیدم به جلسه! موقعی هم که رسیدم هنوز نوبت گروه ما نشده بود. بعدش هم همه چیز اوکی بود. 

کلی از همکارام رو هم حضوری ندیده بودم که دیدنشون خالی از لطف نبود. کلی با همکار برزیلیم دوست شدیم و فرداش موقع خداحافظی سخت بود واسه مون. 

سه شنبه از صبح تا عصر کنفرانس بود. که وقتی خودت نخوایی چیزی ارائه بدی کنفرانس رفتن خیلی هم خوبه. 

شبش بلیط برگشتمون بود و تا رسیدم خونه ساعت ۹:۳۰ بود. 

چهارشنبه رو من مرخصی بودم چون کلی کار داشتیم. صبح باید می رفتیم سونوگرافی! شبش کلی استرس نتیجه آزمایش ها و سونوگرافی رو داشتم ولی همه چیز خدا رو شکر خوب بود و ریسک خاصی وجود نداشت. دیگه همونجا هم مشخص شد که میوه ی عشق مون دختر هست و کلی دست جیغ و اشک و خوشحالی شدیم. 

بعدش هم بدو بدو اومدیم و سبزی پلوماهی درست کردم و سفره هفت سین چیدم و آماده شدیم واسه سال تحویل. 

قرارمون از قبل این بود که خبر بچه دار شدنمون رو بعنوان عیدی اعلام کنیم.

با مامانم که حرف زدیم گفتیم ما واست یه عیدی ویژه داریم! خودش گفت نی نی؟! گفتیم آره نی نی دخمل! اصلا یه لحظه شوکه شد و باورش نمیشد!!  خلاصه کلی خوشحال شدن :) 

بعدش هم به پدرشوهر و مادرشوهر عیدی شون رو دادیم که اونا هم کلی ذوق زده شدن و به قول خودشون کلی امید تو دلشون زنده شد.

عمه جونش وقتی شنید که تو ایستگاه قطار زد زیر گریه از خوشحالی.

دیگه خلاصه که دخملمون شد اولین خبر خوش سال ۱۴۰۳! امیدوارم که بخیر و خوشی قدم به این دنیا بگذاره. 

بعدش هم نوبت دکتر داشتیم که اونو هم رفتیم و دکتر راضی بود! 

 

هفته آخر سال واقعا سخت بود چون بابام یکبارگی خیلی بدجور مریض شد و کلی نگرانی و استرس داشتیم ولی خداروشکر عوارض ناشی از بی حسی بود که پس از دفع بی حسی حال بابا هم به نسبت خوب شد. 

مراسم سال تحویل حافظیه و حال و هوای این روزهای شیراز و دوری حسابی دل من رو هوایی کرده. 

کاش وطن جای بهتری برای زندگی بود و لازم نبود برای داشتن یه زندگی معمولی اینقدر دور بود. 

۲۳ نظر ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۴۳
صبا ..

خیلی نمونده تا عید نوروز! 

تعداد کارهایی که تا آخر مارچ باید انجام بدم کم نیستند! یه سفر کاری هم دقیقا تا روز قبل از سال تحویل باید برم! کاش حداقل یه شهر جدید بود که نرفته بودم :)  دوباره باید بریم بریزبین!!! 

دیگه تا فردا باید حتما سبزه سبز کنم! البته اگر مثل پارسال و سال قبلش کچل در نیاد! 

شماها چی سبز میکنید؟!

میخوام اگه بشه چند تا چیز سبز کنم! یکیش که عدس هست حتما! 

دیگه چی؟! 

همه چیز آرومه و من چقدر خوشبختم :) 

باید سرعتم رو سرکار بالا ببرم. خیلی کارها میشه انجام داد و باید از این فرصت تا زمانیکه اینجا هستم حداکثر استفاده رو ببرم. خداییش من از وقتی اینجا کار میکنم راندمانم یک دهم قبل هم نیست و این واسم عذاب آوره! 

 

همون هفته ای یه بار که میرم آفیس! با همکارام سرناهار کلی غیبت میکنیم :)))) من خیلی چیزا تو همین غیبت هاشون یاد گرفتم! 

 

یه مورد خنده دارش رو بگم: یکی از همکارامون که آقاست و مدیر همه تیمش خانم هستند. بعد اون روز همکارام میگفتن فلانی حرم داره!! :)) من اولا فکر کردم اشتباه شنیدم! ولی بعد دیدم نه! دقیقا منظورشون حرم سرا! هست و کلمه حرم رو به همون شکل استفاده میکنند. 

 

چقدر هم که همه جا برف اومده. لذتش گوارای وجودتون. جای ما نیم کره جنوبی های برف ندیده رو هم خالی کنید :)

 

شماها چه خبر!؟ اونایی که وبلاگ ندارید اگر دوست دارید از خودتون یه آپدیتی بدید :) 

۱۳ نظر ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۴۱
صبا ..

رفتم یادداشت های سالهای قبلم رو تو فوریه خوندم و دیدم هر سال همین بوده. من این موقع سال همیشه احساس کمبود مادری دارم. با مامانم یه روز درمیون حرف می زنم. اگر بتونم البته یه روزهایی از زیرش در میرم. در تمام مدت مکالمه هم ۹۵٪ مامانم داره حرف (غر) می زنه و من فقط دارم میگم آهان! آره! آخی! عزیزم. مرسی. مرسی. خدا رو شکر!!!  

بهش حق میدم! وقتی خودم رو می گذارم به جاش هیچ ایرادی نمی تونم بهش بگیرم. زندگی اصلا روی خوش بهش نشون نداده و همین که اینقدر خوب مدیریت کرده تا حالا باید بهش نشان افتخار و مدال قهرمانی داد. در اینکه زن قوی هست شکی نیست. 

ولی هیچ کدام اینها در تضاد با این نیست که من هم گاهی یه مادر لازم دارم که نخوام بهش انرژی بدم و ازش حمایت کنم. حتی نمیخوام ازم حمایت بشه!!‌ فقط گاهی دلم میخواد بتونم نباشم و برای نبودنم بهم احساس گناه داده نشه. همین. 

گاهی دلم میخواد بهم افتخار بشه. بهم یادآوری بشه که دخترخوبی بودم! ولی دریغ!!

ته همه ی این افکار این هست که اون هیچوقت نمیتونه تو رو بفهمه تو حداقل یه کاری کن که یه ذره خوشحال بشه و دوباره این من هستم که میرم تو نقش مادری. اینم یه نوع پادزهر هست که حداقل کمک میکنه به صورت موقت هم که شده تلخی زهر کامم کم بشه. 

۱۷ نظر ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۰۴:۱۸
صبا ..

خب من خیلی دوست دارم زود به زود بیام اینجا بنویسم و باهاتون بیشتر تعامل داشته باشم ولی هر چی به ذهنم فشار میارم که بیام چی بگم چیزی پیدا نمیکنم! یعنی یه عالمه چیز برای نوشتن هست ولی هی به خودم میگم خب اینو بنویسی که چی! اونو بنویسی که چی؟!!

 

علی الحساب گفتم بیام یه کم از همکارام تعریف کنم.

تو گروهی که من هستم از تمام قاره ها همکار داریم البته بجز قطب جنوب! 

برزیل - ونزوئلا - مکزیک-  آفریقای جنوبی-  فرانسه - اسپانیا - آلمان - هند - نپال - سریلانکا - مالزی - سنگاپور و بقیه هم استرالیایی. این وسط هر از گاهی دانشجو هم داریم که ممکنه هر جایی باشند. 

 

بقیه همکارام که در گروه های دیگه هستند و میان آفیس و من باهاشون سلام علیک دارم هم هنوز تنوع دارند خیلی. 

 

خب این همه تنوع کار کردن تو چنین محیطی رو خیلی آسونتر از یه محیط یه دست میکنه! حداقل برای من! 

 

البته گروه ما همه شون سیدنی نیستند و کلا ۷-۶ نفر بیشتر سیدنی نیستیم که اکثرا هم بچه های استرالیایی هستند ولی خب جلسات گروهی زیاد داریم و تعاملاتمون کم نیست.

مثلا جمعه ها هر هفته نیم ساعت coffee catch-up داریم که از هر دری توش حرف زده میشه. 

خب یا جمعه عصرها یک هفته درمیان friday-game داریم که البته من یه بار بیشتر نرفتم و نیم ساعت آخر ساعت کاری رو بازی میکنند.

هر هفته هم یه جلسه brain-storming داریم که یکی دو نفر یه چیزی رو ارائه میدن! که تاپیک ارائه ممکنه کارشون باشه ممکنه هم پیشرفت های اخیر تکنولوژی!! 

برای کریسمس پارتی امسال هم چون گروه ما پخش هستند یه بازی آنلاین رو با هم انجام دادیم که یه scape room بود (https://www.escapedurham.co.uk/online-games) و باید از گوگل مپ ماهواره ای کمک میگرفتی و تو خیابون ها می چرخیدی تا جواب سوال ها رو پیدا کنی. خیلی بازی سختی بود ولی خوب بود. 

دیگه اینکه سالی یکی چند بار هم پیش میاد که مناسبتهای همگانی به صورت حضوری داشته باشیم که مخصوص گروه ما نیست و همه گروه ها مشارکت دارن. مثلا برای کریسمس قرار شد هر کسی یه چیزی درست کنه و بیاره برای ناهار و قبل و بعدش. بعدش هم هر کی دوست داشت می تونست بازی کنه. یه عالمه board game و ... داریم تو کمدها.

تو بازی های که اخیرا خریدن دو تا پازل هم بود. من خیلی پازل دوست دارم. یکی از بچه ها اومده بود قطعه هاش رو جدا کرده بود. دیگه هر کی حوصله ش سر می رفت و ... می رفت تو آشپزخونه یه ذره ش رو درست میکرد. خیلی حس خوبی داشت یه کار گروهی بود که کنار هم نبودیم ولی با هم جلو بردیمش. خلاصه هفته پیش که من رفتم سرکار دیدم پازله تموم شده. یکی از همکارام اومد گفت میدونستم امروز میایی و خوشحال میشی ببینی تموم شده. کلی حسش خوب بود. 

 

دیگه اینکه با وجود اینکه فضای کارم و همکارام رو دوست دارم و ازشون راضیم ولی هیچ علاقه ای به کارایی که انجام میدم ندارم و اون حس رضایت شغلی خیلی خیلی پایینه برای من. فعلا هم امکان جابه جایی ندارم و به همین خاطر دارم سعی میکنم رو نقاط مثبتش تمرکز کنم و برای خودم کارای جذاب بتراشم. 

 

پ.ن: صفحه فیلم و سریال وبلاگ رو هم آپدیت کردم با فیلم و سریال هایی که اخیرا دیدم. همه شون رو توصیه میکنم. اگر چیزی رو خوشم نیومده باشه جلوش می نویسم من دوست نداشتم!! 

۱۱ نظر ۰۲ بهمن ۰۲ ، ۰۸:۲۹
صبا ..

شروع کردم به گوش دادن به موسیقی ملل مختلف!

ولی خب سخته یه آهنگ جذاب توشون پیدا کرد.

 

شماها اگر آهنگ غیرفارسی و غیرانگلیسی جذابی می شناسید که توش داد نمی زنه!! :) میشه لطف کنید و تو کامنتها معرفی کنید.

 

از کره ای و چینی و روسی گرفته تا عربی و ترکی و دری و تاجیک و ...  

 

پیشاپیش متشکرم :) 

۱۶ نظر ۲۱ دی ۰۲ ، ۰۸:۰۸
صبا ..

سلام همگی

 

سال نوی میلادی مبارک باشه. امیدوارم سال ۲۰۲۴ سال کم چالش و آسونی چه تو زندگی شخصی و چه برای کل دنیا باشه.

 

این چند روز تعطیلی امسال قشنگ انگار تعطیلات عید نوروز بود واسه ما! 

یه سفر ۵ روزه رفتیم بریزبین خونه ی دوست جناب یار. اینقدر هم که صمیمی و مهمون نواز بودن که واقعا فراتر از انتظار من بود و خیلی بهمون خوش گذشت. یه دختر کوچولوی فسقلی هم دارن که گلوله نمک بود به معنای واقعی کلمه.  خواهرشوهر هم مستقیم از شهر خودش اومده بود اونجا! دیگه با هم برگشتیم سیدنی و یه کم گشت و گذار و مهمونی و ... 

 

امروز من اولین روز کاریم هست ولی هنوز تعطیلات تو خونه مون ادامه داره :)

 

یه ذره برگردیم به حالت عادی و کاری و بشینیم اهداف ۲۰۲۴ رو بنویسیم.

۲۰۲۳ برای من سال آرومی بود به نسبت و خیلی فراز و فرودهای عجیب و غریب نداشتم. اهدافم هم تا یه حدی جلو رفت و بقیه ش هم ادامه دارد. 

 

حرف خاصی نداشتم. خواستم فقط حاضری بزنم :) 

 

 

۸ نظر ۱۳ دی ۰۲ ، ۰۲:۲۴
صبا ..

به نظر شما افزایش سن چقدر تو پختگی و تغییر یا بهبود شخصیت آدمها تاثیر داره؟!

 

یعنی شخصیت خودتون مثلا از ۱۵-۲۰ سالگی تا الان چقدر عوض شده؟ بیس شخصیتی منظورم هستا!

مثلا من نوجوانی مذهبی بودم ولی الان میشه گفت به هیچ چیزی معنوی باور ندارم! ولی خب مدل فکر کردنم همونه!! یعنی اون موقع هم هر چیزی رو نمی تونستم قبول کنم! فقط دانشم کمتر از الان بود! مرزهای اخلاقی هم که اصلا هیچ تغییری که واسم نکرده محکمتر هم شده. 

 

یا همیشه یه دختر منطقی احساساتی بودم الانم همونم!! خب میزان زودرنجیم بچگی بیشتر بوده و خب به مرور زمان کمتر شده! و گرنه اساسش همونه!

یا مثلا همین میزان از درونگرایی و برونگرایی رو داشتم.

 

خلاصه از خودم مثال زدم که متوجه منظورم بشید. 

حالا دوست دارم بدونم شما خودتون تجربه ای از انقلاب شخصیتی رو داشتید یا دیدید تو اطرافیانتون؟! 

 

بعدا نوشت:

من الان بیشتر از ۱۰ سال هست که دارم تو این وبلاگ می نویسم و می دونم یه عده خواننده قدیمی هم لطف داشتن و این مدت همراهم بودن. اگر دوست دارید بگید به عنوان یه ناظر بیرونی شما تغییرات این سالهای من رو چطور دیدین؟ یعنی تغییرات اساسی بوده یا نرم؟!

۲۰ نظر ۲۳ آذر ۰۲ ، ۰۸:۵۱
صبا ..

من تو فیس بوک هم آنچنان فعال نیستم یعنی هیچی فعال نیستم عملا ولی خب بخاطر گروه های مختلفی که عضو هستم از فیس بوک استفاده میکنم. 

یکی از گروه هایی که عضوم گروه "خانم های فارسی زبان استرالیا" هست. فکر میکنم نزدیک ۲۶ هزار نفر عضو داره که همه شون هم الزاما مقیم استرالیا نیستن و دیدم که مثلا از کانادا و انگلیس هم کسی عضو باشه. 

مزیت این گروه این هست که میشه به صورت ناشناس هم پست گذاشت. یعنی اگر کسی بخواد سوالی بپرسه یا مطلبی به اشتراک بگذاره دو تا آپشن داره که یکی ش ارسال مطلب به صورت ناشناس هست. همین مساله باعث میشه که افراد تو بیان سوالاتشون خجالت نکشند و خب همه جور سوالی پرسیده میشه! از اینکه فلان چیز رو از کجا بخرم تا اینکه میخوام از شوهرم جدا بشم اولین قدم چی هست! 

به نظر من که تبدیل شده به یه رفرنس. مثلا من اگر بخوام مثلا جاروبرقی بخرم می رم اونجا یه سرچ می زنم و احتمالا قبلا کسی این سوال رو پرسیده که خانم ها مارک جاروبرقی تون چی هست و چه امکاناتی داره و راضی هستید و ... و خب می تونی انواع نظرات و ریویوها رو یه جورایی بخونی و تصمیم بگیری. 

خلاصه اطلاعات از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه.

ولی نکته قشنگش حس مشارکت و تمایل به کمک کردن هست. مثلا یکی میگه فلان روز عمل جراحی دارم و کسی نیست موقع ترخیص از بیمارستان کنارم باشه! بعد چندین و چند کامنت میگیره که کدوم شهری و چه ساعتی هست عملت و من میام مثلا دنبالت و می رسونمت تا خونه! 

یا یکی میاد میگه من باردارم دلم آش رشته خواسته از کجا بخرم. بعد کلی کامنت میگیره که من واسه ت درست میکنم و میارم! 

 

نمیگم همه پست ها و کامنتهای این گروه پر از مهر و صفا هست خیلی موقع ها هم پیش میاد که کامنت طعنه آمیز یا مسخره یا غیرمفید میگذارن ولی باز هم با این وجود وقتی من محبت آدمها رو به این شکل می بینم کلی دلم گرم میشه و حس خوبی میگیرم. 

 

اگر از شبکه های اجتماعی درست استفاده بشه نه تنها جای بدی نیست که خیلی هم می تونه مفید و کار راه بنداز باشه. 

 

کلا هم به نظر من وقتی آدمها ماسک مصنوعی صورتشون که بواسطه شغل و جایگاه اجتماعی و خانواده مجبورن اغلب بپوشند و رو زمین بگذارن دنیا جای بهتری میشه. مثلا همین وبلاگ چون اکثر افراد ناشناس می نویسند و ناشناس کامنت میگذارن خیلی خالصانه تر از سایر پلتفرم هاست و حس شوآف و پز دادن نداره. 

۱۱ نظر ۲۹ آبان ۰۲ ، ۰۷:۵۷
صبا ..

تا حالا واسم پیش نیومده برم لینکداین و حس خوب یا حتی هیچ حسی بهم دست نده! و بیام بیرون!!‌ همیشه یه حس مشمئز کننده ای بهم دست میده! 

این مفهوم networking و اینکه همه رو خبر کنیم که الان تو فلان کنفرانس یا ورکشاپ با فلانی و بسانی وقت گذروندیم همونقدر واسم حال بهم زن هست که وقتی عکسای ملت رو تو اینستا/ فیسبوک می بینم که رفتن کافه یا رستوران و زیرش می نویسن:  من و عشقم/رفیقم/خواهرم/بابام/خانواده م یه روز خوب! 

واقعا از حضور خواننده هایی که نتوریکینگ قوی دارند و در شبکه های اجتماعی فعال هستند عذرخواهی میکنم ولی من وقتی چنین پست هایی رو می بینم فقط حس بد بهم منتقل میشه! حس نمایش و show off! که به زور بخوایی تبلیغ کنی یه چیزی رو! که به زور بخوایی یه چیزی رو فرو کنی تو چشم بقیه!! 

 

نمی دونم واقعا! شاید چون الان از کارم و محیط کارم راضی نیستم و تمام ایونت ها و کنفرانس ها و ... که برگزار میشه به نظر من چیز خاصی نیست که ارزش جار زدن در موردش رو داشته. وقتی همکارام با فلان رییس جدید عکس میگذارن و اظهار هیجان میکنند من فقط این مدلی امindecision

چرا اینقدر ملت خوشحال هستند که مثلا certificate فلان رو گرفتن! یا مقاله شون فلان جا چاپ شده !! یا اصلا شغلشون رو عوض کردن!! 

۱۴ نظر ۲۲ آبان ۰۲ ، ۰۶:۴۵
صبا ..

نمی دونم تو این سالهایی که اینجا نوشتم شماها چه تم ای تو ذهن تون بیشتر نقش بسته! 

مثلا بعضی وبلاگ ها رو وقتی باز میکنی فقط انتظار داری غر بخونی. یعنی وقتی نویسنده حالش خوب نیست وبلاگش میشه مأمن امنش و شروع میکنه به نوشتن. ایرادی هم به نویسنده وارد نیست. ولی اگر مثلا ۶ ماه ننوشت میشه حدس زد زندگیش نسبتا نرمال هست :)

 

یک تم دیگه نویسنده فقط وقتی حالش خوبه می نویسه. یعنی اگر اتفاق تلخی تو زندگیش بیافته دیگه ساکت میشه تا اون مساله حل بشه و دوباره وقتی همه چی برگشت به حالت عادی یا گاها خیلی خوب دوباره می نویسه.

 

تم سوم نویسنده همه چیز رو مینویسه چه خوب و چه بد. چه بالا چه پایین. در واقع روزنگاری میکنه نه واقعه نگاری. 

 

یک سری ها هم هستند که موضوعی می نویسند مثلا خاطرات کاری شون. یا فقط از یادگیری هاشون می نویسند. یا مثلا فقط در مورد بچه هاشون می نویسند. 

 

خب من اما چی؟ جزو کدوم دسته هستم؟!‌ به نظر خودم همش رو داشتم. به نظر شما چی؟ ولی خب من کلا اهل روزنگاری و نوشتن جزییات نیستم. افکارم و تجربیاتم رو می نویسم. 

 

حالا اینا رو برای چی گفتم؟! برای اینکه اگر نمی نویسم مطلب قابل عرضی ندارم. یعنی برای من مهم هست که وقتی از یه چیزی اینجا می نویسم خواننده هم یه take home message داشته باشه. البته منظورم این نیست که وبلاگی که روزمره می نویسه پیامی برای خواننده نداره ها! 

 

از دفعه پیش که نوشتم یه سفر رفتیم بالی به عنوان ماه عسل مون. سفر خوبی بود و کلی هم خوش گذشت. بالی کلا انگار یه دنیای دیگه بود ولی. میشه گفت از هر ۱۰۰ خونه ای که تو شهر بود ۸۰ تاشون یه معبد خانوادگی جلوی در داشتند. 

شهر پر بود از انواع مجسمه ها! چوبی و سنگی و ... . میدانهایی که پر از مجسمه های بزرگ بود. دیوارهایی که همگی روشون کار شده بود. حتی حاشیه بریدگی ها هم می تونستی مجسمه ببینی. هر طرفی هم که نگاه میکردی معبد بود! دین غالب مردم بالی هندو هست. شهر بسیار بسیار شلوغ و ترافیک زیادی داشت. موتور هم بیشترین وسیله نقلیه بود که انگار نیازی به گواهینامه نداشت و بچه ها از وقتی که قدشون می رسید سوار موتور بودن.

طبیعت بسیار زیبایی داشت. آبشارهای زیبا و شالیزارهای طبقاتی. معابد بزرگ و زیبا و یه عالمه سوغاتی فروشی و صنایع دستی و ماساژ و اسپا و  ...

ولی خب انگار قشنگ یاد گرفته بودن از هر چیزی پول دربیارن. یعنی هر جایی ویوی قشنگی داشت بلیط می فروختن که بتونی عکس بگیری. 

جلوی آبشار و هر جایی که منظره زیبایی داشت تاب گذاشته بودن و غیر از ورودی اون مکان تاب ها هم پولی بودن. کلا یعنی قشنگ از آب کره می گرفتن. 

یه بار که کنار ساحل قدم زده بودیم و اومدیم بریم تو خیابون و خواستیم قبلش پامون رو بشوریم طرف بدو بدو اومد گفت نفری ۲۰۰۰ روپیه! حالا هتل ما همون ور خیابون بود و جلو درش هم شیر آب بودا !! 

برداشت من از مردمش تو این چند روز مردم ساده و خندانی داشت! نمی دونم بقیه اندونزی چطور باشند ولی اینایی که ما دیدیم عزت نفس بالایی نداشتند و البته فقر رو میشد تو سطح شهر دید. هر چند که شهری با اون همه ثروت و ظرفیت و اون حجم توریست واقعا فقر باید واسش بی معنی باشه. من تا حالا تو عمرم این همه توریست یه جا ندیده بودم از همه جای دنیا!‌ 

طبق معمول هم ظرفیت های ایران رو با هر جایی که میریم مقایسه میکنیم و فقط آه و حسرت!! 

 

یه سری عکس رو می تونید اینجا ببینید:

شالیزارهای طبقاتی رستوران - میمون مقدس! - جلو خونه شون  - تو محوطه یکی از معابد۱ - تو محوطه یکی معابد۲ - تو محوطه یکی از معابد۳ - تو محوطه یکی از معابد۴ - یه معبد دیگه - تو راه  - آبشار -  باغ گل۱ - باغ گل ۲ - ویو اقیانوس - ویو اقیانوس۲ - غروب .

۱۰ نظر ۲۸ مهر ۰۲ ، ۰۴:۰۸
صبا ..