غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

خب منم بالاخره جن ها ازم دور شدن! و دلم خواست که تو یه چالش وبلاگی شرکت کنم! 

 

البته وسیله نیست ولی خب من ۴ ماه تو خماریش بودم و برام نماد آزادی هست :) بله ما دیگه قرنطینه نیستیم و می تونیم بریم مغازه ایرانی :) و این خود آزادی هست :) 

میخواستم عکس نون بربری هم بگذارم! ولی خب چیز خاصی ازش نمونده دیگه که به عکس برسه! :) شماهام نون بربری دم دستتون هست! خودتون تصور کنید! 

 

 

فردا هم بعد از تقریبا ۴ ماه میخوام برم دانشگاه و کلی هیجان دارم :)  خدایا این خوشبختی ها رو از ما نگیر.

 

اون روز داشتیم با بچه ها در مورد شرایط این مدت حرف می زدیم که مثلا اگر دو سال پیش به یکی میگفتی رفتم باشگاه ورزش کنم و پلیس ریخته تو باشگاه و جریمه م کرده به جرم ورزش کردن تو باشگاه چه جوری نگاهت میکرد!؟ و چه فکری میکرد با خودش؟! 

 

۹ نظر ۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۰:۳۶
صبا ..

سه شنبه پیش تولد آنیتا بود. من گفتم دوشنبه شب من شام درست میکنم. دوشنبه اینجا تعطیل رسمی بود.  خواستم یه کم قرتی باشه شام هم برای خوشحالی خودم و هم اونا. قرار بود سوپ درست کنم و ته چین و یه مدل حلوا. مدل حلوا به توصیه مامان شد حلوای نشاسته چون می خواستم خوشکل و یکدست از تو قالب دربیاد. تو کابینت ها گشته بودم و یه قالب قلبی پیدا کرده بودم. ته چین هم با کلی تمهیدات ریختم تو قالب کمربندی ولی اونجوری قالبی کیک طور که می خواستم درنیومد. البته ظاهرش خوب بودا ولی خب بهتر هم میتونست باشه. سوپ ولی هم طعمش خیلی خوب شد و هم قالب نمی خواست :) من غذاهام تقریبا ترش هستند همیشه! سوپ رو هم با ذائقه خودم ست کردم ولی هردوشون خیلی از طعم سوپی که کمی هم ترش بود خوششون اومده بود. بیشتر از بقیه چیزا. و البته کلی ذوق کردن که تو ۱.۵ ساعت براشون شام (با سه مدل غذا) آماده کردم و البته مطلع شدند که تو کابینت هاشون قالب قلبی و کمربندی و پایه برای کیک هم وجود داشته :) خودمم حس خوبی گرفتم که اونا خوشحال شدند و هر کی زنگ میزد میشنیدم که میگفتن صبا شام این مدلی درست کرده و حس مهمونداری خودم هم کمی ارضا شد :) 

 

ما همچنان در عجیبم از اینکه چرا جواب متد ما به این شکل درمیاد! چون مثلا فرض کنید ما بجای ۲*۲ داریم ۱.۹۹*۱.۹۹ ضرب میکنیم ولی جواب به جای ۳.۹۶ میشه ۱.۹۶ !! این هفته دیگه هری میگفت من همچنان هم باورم نمیشه! و دیگه من نگفتم من تا چند روز برای این مساله عزاداری کردم! 

 

متیو اما این روزها بیشتر از همیشه رو اعصاب من هست. بهم میگه صبر نکن تا جلسه هفتگی مون واسه سوالات ولی وقتی سوال می پرسم جواب نمیده! یا وقتی میگم میشه حرف بزنیم حتی به خودش زحمت نمیده بگه الان نمی تونم! و البته این رفتارش جدید نیست و همیشه همین طور بوده! ولی خب الان بیشتر رو اعصاب هست! و شدیدا هم اصرار داره که من نباید نگران باشم. دلم میخواد بهش بگم تو خودت عامل نگرانی هستی! چی میگی بابا!؟

 

فرض کنید که جواب نهایی کار ما یه ۵ ضلعی باشه که ما قرار هست طول اضلاعش رو تخمین بزنیم. اعداد درست برای جواب هم در حد 0.002 اینا هست. بعد یکی از متدهایی که ما قراره مثلا ازشون بهتر باشیم اعدادی رو که تخمین میزنه در حد 1500 اینا هست. بعد مقاله شون هم تا حالا بیشتر از ۱۰۰۰ تا سایت خورده! بعد از اینکه کلی همه جا رو بررسی کردیم که بفهمیم واحدی که برای این اعداد در نظر گرفتن چی هست (مثلا میکرومتر یا نانومتر هست) و جوابی نگرفتیم. ایمیل زدم به ۳ تا از نویسنده هاش. یکیشون که گفت یادم نمیاد والا! یکی هم که جواب نداد. اون یکی هم یه چیزایی توضیح داد و بعد گفت این توضیحات به کارت میاد؟ من گفتم نه! و خروجی کار خودشون رو فرستادم و گفتم میشه بر اساس این توضیح بدی که دیگه جواب نداد! هری کاملا مطمئن بود که جواب نمیده! وقتی میگم پس مردم (محققین) چرا مقاله شون رو سایت میکنند وقتی کسی نمیدونه این اعداد چه توجیهی داره؟! میگه تو توقعت از دنیای علم خیلی زیاده! آدمها اصلا فکر نمیکنند که براشون سوال ایجاد بشه و وقتی یه مقاله یه جای معتبر چاپ میشه براشون کافی هست که تاییدش کنند و ازش استفاده کنند :( 

 

چهارشنبه وقت دکتر گوارش داشتم و قرار بود جواب آزمایشهام رو بگه و بر اساسش تصمیم جدید بگیریم. اینجا جواب آزمایش میره واسه دکتر و خودت مستقیم بهش دسترسی نداری. بعد از اینکه سلام کرد مستقیم گفت با داروهای جدید بهتر شدی؟ گفتم نه خیلی. گفت اون آزمایش اصلیت باید زیر ۵۰ باشه و برای تو ۱۳۲۰ هست و معلومه که خوب نیستی. من جمعه سونوگرافی میکنم می تونی بیایی؟ گفتم با این عدد چاره دیگه ای هم دارم!؟ بعد هم گفت قبلش یه تست کوید بده بیا! من گفتم سخته واسم و واکسن کامل هم زدم میشه نرم تست بدم؟ گفت باشه صحبت میکنم که تو معاف بشی. دیگه بحث بیمه شد من گفتم بیمه دانشجویی دارم! جمعه که رفتم دستیارش هم بود و ازم اجازه گرفت که اونم باشه و جالب بود که اون از قبل می دونست من دانشجوی دکتری هستم. دیگه یه کم در مورد روند درمان حرف زدیم و من گفتم با فلان داروها اوکی نیستم ولی اونا اصرار داشتند که راضی بشم. حین سونوگرافی گفت بهتر از توقعم هستی و بازم بحث دارو رو کردیم و اینقدر بحث کردیم که به یه توافق نسبی رسیدیم! کل جلسه ۷۰ دقیقه شد!  سری قبل منشیش فرداش زنگ زد و واسم نسخه و اینا رو فرستاد و شماره کارت خواست که ویزیت بدم. این سری فرداش زنگ نزد و من گفتم خب حتما چون جمعه میخوام برم دیگه همونجا همه رو بهم میگه! ولی وقتی رفتم پرداخت کنم فقط پول سونو رو دادم و گفت یه جوری برات حساب کردیم که بیمه ت همه مبلغ رو بهت برگردونه و اصلا ویزیت چهارشنبه رو نگرفت :) 

راستی اینم بگم اینجا آزمایشگاه هم که میری پول نمیدی همون موقع. بعدش صورتحسابش پست میشه واست و خیلی عجله ندارن ازت پول بگیرن همون لحظه!

 

 

نخست وزیر جدید ایالت مون یه آقای ۳۹ ساله شدیدا کاتولیک و پدر ۶ تا بچه هست! 

 

یه سری جلسات مشاوره با یه مشاور از ایران شروع کردم. اون روز بهم میگه تو چرا اینقدر میخندی؟! من کلا نیشم باز هست! :) میگه اینجوری در واقع غم و ناراحتیت رو سرکوب میکنی که همه چیز رو با خنده بیان میکنی.

خلاصه در راستای تکالیف روانشناسیم از این به بعد هر از یه مدت اینجا مراسم روضه برگزار میکنم و به حال مشکلاتم در حضور جمع می گریم :)  البته براش توضیح دادم تازه الان خوب شدم و زرت و زرت جلوی این و اون گریه میکنم ولی خب انگار کافی نیست :)) (این پاراگراف رو هم با نیش کاملا باز نوشتم)

 

از ساعت ۲۴ امشب قرنطینه مون به اتمام میرسه. البته همه محدودیت ها کامل برداشته نمیشه ولی دیگه لازم نیست تو خونه بمونیم و مغازه ها و ... باز میشن. 

۱۰ نظر ۱۸ مهر ۰۰ ، ۱۱:۴۵
صبا ..

نمی دونم منتظر چی هستم که نمیام بنویسم :))

دیگه الان گفتم بیام یه ذره روزمره نویسی کنم!

امروز هوس لاک زدن داشتم دوباره! و البته بعد از ۳ ماه و اندی رسما امروز قرنطینه باید تموم شده باشه ولی خب قوانین الان بر اساس تعداد واکسن زده ها تغییر میکنه و وقتی تعداد کسانی که هر دو دوز رو زدن به ۷۰٪ رسید قوانین تغییر میکنه و وقتی ۸۰٪ شد بیشتر شل میکنند! تا الان ۸۵٪ یک دوز رو تو ایالت ما زدن! و فکر کنم کمتر از ده روز دیگه به ۷۰٪ دو دوز برسیم. حالا من میخواستم لاک بزنم گفتم بی خیال! :) یهو میان قانون جدید قرنطینه وضع میکنند! والا! :)  میدونید که کابینه ایالت ما منتظر نشسته بر اساس رنگ و زمان لاک زدن من تصمیم میگیره!:)) 

 

هفته پیش ملبورن زلزله ۶ ریشتری اومد و در این حد بود که منم تو سیدنی احساسش کردم! بعد داشتم این مساله رو به یکی از بستگان میگفتم گفت وای ۶ ریشتر زیاده و احتمالا باید واسه ملبورنی ها حلوا بپزی! آقا اینو گفت منم گفتم من کلی وقته هوس حلوا دارم و حتما واسشون درست میکنم:))

دیگه یکشنبه حلوا درست کردم. مامانم همیشه رو بشقاب حلوا سلفون میکشید میگذاشت رو کابینت. منم همین کار رو کردم!

سه شنبه - چهارشنبه قرار بود یه نشست علمی (کنفرانس نبود! چون خودشون سخنران هاشون رو دعوت کرده بودن و همه ی کارهایی که ارایه شد در سطح بسیار بالایی بود) رو به وقت انگلیس شرکت کنم که میشد ساعت ۱۰ شب ما! شب اول که ساعت ۱۰:۵۰ شروع میشد. منم قبلش یه کم دراز کشیدم و از اونجایی که دلم درد میکرد حوصله شام خوردن هم نداشتم و همین جوری خوابم برده بود. بعد که بیدار شدم گفتم برم یه چیز بی آزار! پیدا کنم بخورم تا سخنرانی اول شروع میشه! رفتم تو آشپزخونه چشمم افتاد به حلوا! دیگه یه ساندویچ حلوا پیچیدم اومدم نشستم پای سیستم! حسم چی بود اون موقع؟ حس شب های احیا :)) سخنران اول هم یه آقای ۸۰ ساله خیلی خفن بود! قشنگ حس پامنبری رو داشتم :)) 

شب بعدش ولی موقع سخنرانی ها نشستم به تخمه شکستن! :) 

خیلی حس خوبی داشت این نشست! میشه گفت ۲۰-۳۰٪ کارهاشون رو می فهمیدم و دیگه حس وحشت بهم دست نمیداد از خفن بودنشون! 

بعد به ته دلم نگاه کردم و شوقی که داره! اینکه با وجود همه ی سختی ها من جایی که هستم رو دوست دارم و بهم واقعا انرژی میده. 

 

 

از کتابهایی که خوندم هم بگم :) یه مدت حوصله کتاب روانشناسی و خودشناسی رو نداشتم. یعنی اینقدر ذهنم در حال تحلیل و پردازش بود که بار بیشتر نمیشد بهش تحمیل کرد.

 

۱) زندگینامه ایلون ماسک. خیلی خوب بود و خیلی دوستش داشتم. با اینکه زندگینامه بود یه جاهایی حس میکردم داستان علمی تخیلی هست. توصیه میکنم به کسانی که به تکنولوژی علاقه مند هستند بخونند.

 

۲) عمو پترس و انگاره گلدباخ (سرگذشت یک ریاضی دان)- کتاب داستان بود و نه زندگینامه واقعی ولی خب از واقعیت دور نبود و من دوستش داشتم. توصیه نمیکنم بخونیدش مگر اینکه به ریاضیات علاقه داشته باشید!  

 

۳) دختر شینا - کتاب صوتی (اینو بر اساس تعریف ریحانه عزیز مشتاق شدم بشنوم) خوب بود. همش مامانم جلو چشمم بود با این کتاب. 

 

۴) خدای چیزهای کوچک - کتاب صوتی. یه داستان نه چندان بلند در مورد یه خانواده هندی بود! خوب بود ولی خب فیلم هندی بود دیگه :)) برای شب قبل خواب خوب بود واقعا.

 

۵)حرمسرای قذافی - کتاب صوتی (البته تا الان فقط یک سومش رو گوش دادم) کتاب خوبی هستا ولی خیلی بده :)) یعنی داستانش وحشتناک و مشمئز کننده هست. هم دلت میخواد کتاب بره جلو هم دلت میخواد پرتش کنی اون ور. بس که داستانش کثیف هست :( 

 

۶) شما هم اگر زندگینامه خوب می شناسید معرفی کنید لطفا :) 

 

بعدا نوشت: فکر کردید من شوخی میکنم که اینا با لاک زدن من تصمیماتشون رو ست می کنند؟ باشه جدی نگیرید! ولی خانم نخست وزیر ایالتمون بهش برخورد و دو ساعت بعد از این یادداشتم استعفا داد، خودش هم گفت خیلی تصمیم سختی بود و من کارم و مردم رو دوست داشتم ولی مجبور شدم!

هنوز هم به لاک زدن من ایمان نیاوردید🤣😀

 

۱۶ نظر ۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۶:۱۴
صبا ..