غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

تا زیادتر نشده و یادم نرفته بیام لیست کتابهای این چند وقت رو بنویسم!

 

۱) کتابخانه نیمه شب -  خیلی دوستش داشتم. تو دو روز خوندمش! داستانش این طوری هست که یه دختره داره می میره و اون مدتی که بی هوش هست وارد یه کتابخانه میشه که کتاب های اون کتابخونه هر کدومش یکی از زندگی هایی هست که دختره میتونسته داشته باشه. مثلا اگر تصمیم میگرفت که وقتی دبیرستان بود فلان کار رو انجام میداد الان زندگیش چه شکلی بود و هر کتابی رو باز میکرد میتونست همون زندگی رو تجربه کنه .... توصیه میکنم که بخوندیش!

 

۲) دهکده خاک بر سر -  از نظر من کتاب نبود! و وقتی هم سرچ زدم فهمیدم که نوشته های وبلاگ بوده که الان تبدیل شده به کتاب. خاطرات و تجربیات یه خانم ایرانی مذهبی بود در لوزان سوییس به مدت یکسال که همسرش اونجا تحصیل میکرده! برای سرگرم شدن خوب بود ولی نه قلم خاصی داشت نویسنده و نه نکته خاصی تو حرفاش. انگار مثلا من بیام وبلاگم رو چاپ کنم به اسم کتاب! 

البته من وبلاگهای بسیاری رو میخونم که قلم نویسنده بسیار شیواست یا حرفهایی که میزنه ارزشش از چند تا کتاب هم بیشتر هست ولی خب وبلاگ این خانم اینجوری نبود از دید من و  البته بیشتر حس کردم نویسنده درباری هستند که تونستند همچین اثری رو چاپ کنند :|

 

۳) مغازه خودکشی -  یه کتاب کوتاه بود که یه جور طنز تلخ داشت ولی خب به نظر من می تونست قویتر باشه هنوز. ایده مغازه خودکشی جالب بود در کل.

 

۴) بلندی های بادگیر - رمان مشهور هست دیگه و خوشم اومد کشش داستان زیاد بود.

 

۵) جین ایر - اینم باز رمان مشهور جذاب.

 

۶) دوستی بجز کوهستان - خاطرات بهروز بوچانی در زندان پناهندگان استرالیا. دردناک هست همه جوره مخصوصا برای منی که دارم تو اون کشور زندگی میکنم. ولی خب قلم بسیار گیرا و شیوایی دارند. 

 

 

پ.ن. کل دیروز رو تو تخت بودم و اشکام هم دم دستم بود. بعد از جلسه پریروز که هری اعلام کرد:  "خب همه اینا نشون دهنده این هست که ایده اولیه پروژه بد بوده"  دیگه قدرت این رو نداشتم که برم سمت لب تاپ. امروز ولی هوا آفتابی هست و خودم رو ورداشتم آوردم دانشگاه بعد از یه هفته! اینا رو نوشتم برای آینده! که وقتی یادم رفت چه روزهای عجیبی رو گذروندم یه سندی باشه که این روزهای عجیب هم گذشته و من هنوز زنده ام! 

۱۷ نظر ۱۹ اسفند ۰۰ ، ۰۶:۵۰
صبا ..

وضعیت پنجره اتاقم اینجوری هست که انگار شیلنگ آب از بالا باز کردن! دارن میشورن جهت عید نوروز!! :) اگر بخوام به اندازه ۵ میلیمتر پنجره رو باز کنم باد و بارونی میاد تو که آدم حس میکنه تو کارتون آلیس در سرزمین عجایب هست و الان باد کلبه ش رو می بره یه جای دور! 

البته خدا رو شکر که خونه ما آپارتمانی هست و نزدیک هیچ رودی نیست. سیل همه جای سیدنی رو برداشته! 

 

بعد حالا تو همچین روزی که داره سیل از زمین و آسمون میاد آنیتا و مامانش و دوست پسرش رفتند که حلقه نامزدی بخرند! :)) 

تاریخ عروسی هم سال بعد هست! یعنی ۲۰۲۳! 

 

الان دارم فکر میکنم کاش باد اتاق من رو می برد یه جایی برای چند روز! یه جایی که شاید اسمش شیراز هست! یه جایی که یه خونه ی آروم وشاد هست که طعم خانواده میده!  که چند روز لب تاپ رو خاموش میکردم و به هیچ آینده ای فکر نمی کردم! حتی به دو ساعت دیگه!

دیگه حتی فکر اینکه مشکلات پروژه حل بشه هم خوشحالم نمیکنه! شدیدا نیاز دارم یه دور همه چیز تموم بشه و دوباره از اول شروع بشه دنیا :) 

 

احتمالا دچار هذیان روزهای خیلی بارونی شدم! شما جدی نگیرید :) 

 

 

۹ نظر ۱۷ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۰۸
صبا ..

اگر ننویسم فکر کنم یه روز به سرم می زنه که وبلاگ رو ببندم! احتمالا دچار یبوست نوشتاری شدم!!

 

یادم نمیاد آخرین بار کی هوا آفتابی بوده! و خب فعلا هم آفتاب نداریم! به قول یکی از بچه ها آبشش در آوردیم از بس بارون اومد :)) 

 

بارونش ولی یه جور مهربونی هست! یعنی چون هوا سرد نیست و اکثر اوقات بارونش نم نم و یواش یواش هست حس خوبی داره اغلب! یه جور طروات خاص هوا داره! ولی خب اگر آفتاب هم بشه کلی کمک میکنه که آفتاب پرستانی چون من مودشون بره بالا :) 

 

ظاهرا اسکالرشیپم برای ۶ ماه دیگه تمدید شد! میگم ظاهرا چون هنوز ۱۰۰٪ همه روالش انجام نشده! 

 

دیروز بعد از هزار سال که دلم کلم پلو شیرازی میخواست موفق به پختش شدم! یعنی کلم قُمری (کلم سَر- نمی دونم شماها چی بهش میگید. ولی می دونم قمی ها بهش میگن قُنَبید ) گیر نمی آوردم. دیگه دیروز جستم! 

 

دیروز دوست پسر جدید آنیتا‌ به صورت تلفنی آنیتا رو از باباش خواستگاری کرد و خب احتمالا به زودی یه عروسی دیگه دعوتم:) حالا چقدر زودش رو نمی دونم!؟ ولی خب خواستم بدین وسیله اعلام کنم که گویا یکی از اهداف مهاجرت من شرکت در مراسم عروسی بوده و خودم خبر نداشتم :))  

 

الان از نظر کاری در وضعیتی هستم که واقعا نمی دونم چه گِلی باید به سرم بگیرم؟! یعنی کارهام تا یه جایی پیش رفته ولی تو یه نقطه گیر کرده! و البته اون نقطه ممکنه همه چیز رو ببره زیر سوال! عملا کاری ندارم که انجام بدم! ولی هزار تا کار هم باید انجام بشه! که همش وابسته هست به همون نقطه! هم بیکارم! هم کار دارم! دلشوره هم اگر نداشته باشم که احتمالا مُردم! هری که وقت گذاشتنش تقریبا به صفر رسیده! بعد از هر جلسه م با متیو هم دلم می خواد خودم رو پرت کنم پایین! جواب همه سوالام نمی دونم هست! دیگه اون سری خودش گفت ببخشید که هیچ کمکی نکردم! دارم میرسم به اون نقطه ای که فقط همه چیز رو جمع کنم که تموم بشه!  بعد دارم فکر می کنم اگر بخوام همین پروژه رو یه بار دیگه انجام بدم ته تهش ۶ ماه وقت لازم دارم. الان همه چیز رو با خون دل و به صورت قطره ای یاد گرفتم! تازه اینقدرم به خودم اطمینان ندارم که بگم به یه سری مباحث مسلط هستم! فقط در حد الفبا بلدم! هدف انگار فقط این بوده که من بفهمم هیچی نمی دونم! دقیقا هی میرسم به این نقطه که <تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم> 

۱۷ نظر ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۰۵:۵۲
صبا ..