غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

خب امروز صبح سومین سالگرد ورودم به استرالیاست :)

 

اول خاطره اولین سفرم رو براتون تعریف کنم یه کم جو ناله گونه اینجا عوض بشه :)

پرواز من با قطر بود. قبل از کرونا هر روز صبح ساعت ۵:۴۵ یه پرواز از شیراز به دوحه بود. پرواز من میشد صبح سه شنبه! من تا پنج شنبه قبلش می رفتم سرکار خیلی عادی و خب مسلما از شنبه تا دوشنبه کلی کار اداری و بانکی و ... داشتم که باید قبل از خروجم حتما انجام میشد و چمدون جمع کردن و خیلی چیزهای دیگه.  بخاطر همین روزهای آخر خواب درست و حسابی نداشتم! اون شب هم از ساعت دو رفتیم فرودگاه و خب من عملا نخوابیده بودم. تو همون فرودگاه شیراز داشتم از خستگی و خواب غش میکردم. سرسوزنی هم استرس نداشتم. یادمه همون موقع آخرین کامنت های وبلاگم رو جواب دادم و خودم رو نگه داشتم که نخوابم. شیراز تا دوحه هم کلا ۴۵ دقیقه س. ولی اولش که نشستم عملا بیهوش شدم به مدت ۲۰ دقیقه. بعد یه خانمی بغل دستم بود یه کم با اون حرف زدم بچه کوچیک داشت و بعدش که رسیدیم کمکش کردم گیتش رو پیدا کنه و خودم رفتم گیت خودم رو پیدا کردم و دقیقا جلوی کانتر نشستم. پروازم ساعت ۱۱ بود به وقت محلی. قبلا هم فرودگاه قطر رفته بودم واسم جذابیتی نداشت که برم بگردم یعنی خوابم می اومد بیشتر :) یه کم که نشستم دیدم داره خوابم میبره. ساعت موبایلم رو کوک کردم و بند کوله م رو انداختم تو دستم و خوابیدم :)) بعد دیگه وقت پرواز شد. رفتم سوار هواپیما شدم فقط یادمه صندلی وسط بودم بین یه خانم پیر و یه دختر جوون. یه فیلم گذاشتم که ببینم ولی اگر شما اون فیلم رو دیدین منم دیدم :)) خوابم برد! وسطش چند بار بیدار شدم رفتم دستشویی و غذا خوردم و فیلم رو زدم عقب و یه کم به گوشیم ور رفتم و دوباره خوابیدم. یعنی ۱۴ ساعت پرواز دوحه تا سیدنی من نزدیک ۱۱ ساعتش رو خواب بودم :)) و اینجوری بود که به خجسته ترین شکل ممکن من وارد استرالیا شدم برای اولین بار :)  چیزی که برای خودم جالب بود استرس نداشتنم بود! انگار مثلا من هر روز مهاجرت کرده بودم اینقدر که همه چیز واسم عادی بود! یعنی صبح هایی که من می خواستم برم اون اداره لعنتی (اون اداره رو واقعا بدون صفت نمی تونم نام ببرم) استرسم بیشتر بود. 

 


اما حالا بعد از سه سال باید بگم روزها و ماههای اول واقعا واسم سخت نبود! پر بود از اولین های هیجان انگیز! پر از زیبایی! زیبایی طبیعت و زیبایی آدمهایی که بی هیچ انتظاری مهربان بودن! و خب من هم فقط مشاهده گر بودم! انگار نرم افزاری که فقط در حال جمع آوری داده هست! تا زمانیکه قرار نباشه تحلیل یا محاسبه ای انجام بشه نرم افزارها معمولا به بهترین شکل کار میکنند!

تقریبا بعد از ۶ ماه بود که چالش های درسی و ... شروع شد و من کم کم از فاز مشاهده گری در اومدم و شروع کردم به پردازش! :)

تجربه ی من از مهاجرت تا به امروز پدیده ای هست که آهسته آهسته در تارو پود زندگیم جلو رفت. منِ تحلیلگر ساعت ها رویدادها- فرهنگ - روندهای کاری - آدمها و ... رو بررسی کرده و بر اساس نتایج این تحلیل ها بارها و بارها تصمیم جدید گرفته و بارها و بارها تغییر مسیر داده و بارها و بارها اشتباه کرده تا رسیده به امروز.

امروزی که مطمئنم اولین های بسیاری هست که من هنوز تجربه نکرده م! اولین های که پر از هیجان مثبت و منفی و استرس و دلشوره هستند! برخلاف تجربه اولین ورودم که عاری از هر گونه استرس و هیجان منفی بودم برای خیلی از این اولین ها استرس داشتم/دارم/خواهم داشت. از نگرانی هام و استرس هام شرمی ندارم. بی دغدغه بودن رو دلیلی بر پختگی بیشتر نمی دونم و باور دارم که استرس کنترل شده (و نه افسارگسیخته و مخرب) قطعا محرک و مشوق من برای حرکت رو به جلوست. 

اما بزرگترین درسی که سال سوم مهاجرت و معاشرت های بیشتر به من داد این بود که نه مهاجرت‌, نه تحصیلات تا آخرین حد ممکن, نه نشست و برخواست با بزرگان علمی دنیا, نه مسافرت به کشورهای متعدد, نه کار کردن برای بزرگترین شرکت های دنیا و نه تفریحات هیجان انگیز و خاص داشتن ,...  هیچ کدوم به صورت اتوماتیک باعث نمیشه آدمها پخته تر و بالغ تر بشن, باعث نمیشه آدمی که مهربون نیست مهربون بشه, آدمی که بی منطق هست منطقی بشه, آدمی که خودبرتربین هست افتاده و متواضع بشه, آدمی که گداصفت هست بخشنده بشه و آدمی که هوس باز هست چشم و دل سیر بشه و ... .   

مهاجرت فقط به آدم کمک میکنه که طیف وسیع تری از آدمها رو ببینه اونم اگر خودش بخواد. طیف وسیع تری از انتخابها پیش روش باشه به شرطی که بتونی خودت و جایگاه واقعی خودت رو بشناسی. 

چیزی که من می بینم آدمها سرگشته تر از اونی هستند که بدونند اصلا چی میخوان و فقط دنبال نداشته هاشون هستند! دنبال نداشته هاشون قاره عوض میکنند! اینجوری میشه که اکثر آدمها میشن پیرو  و فالوئر. وقتی هم بعد از تلاش فراوان میرسند به اون چیزی که مدت ها براش می دویدن انگار به سراب میرسند. مهاجرت پر است از این سراب ها وقتی خودت ندونی با خودت چندچندی. 

مهاجرت یه ابزار هست و بستگی داره به خودت که چطور ازش استفاده کنی. قطعا میشه به کمکش رشد کرد تو هر زمینه ای, کاری/ اخلاقی و انسانی/ خانوادگی/ تفریحی و ... ولی رشد تو این زمینه ها هیچ کدوم به صورت اتوماتیک اتفاق نمی افته و اغلب اوقات این رشد دردناکتر از اونی هست که تو وطن خودت می تونی تصور کنی و خب به عنوان یه ایرانی من که همیشه این حسرت رو دارم که چرا نتایج این رشد رو نمی تونیم با هموطن های خودمون سهیم بشیم و چرا نباید سرزمین من منتفع بشه! 

تو پایان سال سوم باید اعتراف کنم که من یک نژادپرست هستم! ولی نه اینکه سفیدها رو برتر بدونم و بقیه رو پایین تر! بلکه برعکس! هر چی آدمها از کشور بدبخت و بیچاره تری باشند انگار برای من تلاش هاشون و موفقیت هاشون ارزشمندتر هست و خب آدمی که تو ناز و نعمت بوده (ژنش خوب بوده! باهوش بوده/خوشکل بوده و ... ) همه جور امکاناتی واسش فراهم بوده و الان هم کلی دستاورد داره به نظرم هنر نکرده! انگار مثلا طرف وقتی تشنه ش بوده بلند شده رفته از شیر آب خورده :)

و اینکه اگر برگردم عقب به ۳.۵ سال پیش که باید بین آمریکا و استرالیا انتخاب میکردم با اینکه زندگی تو آمریکا رو تجربه نکردم ولی هنوزم انتخابم استرالیاست فعلا :)  

۱۹ نظر ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۰۴:۲۳
صبا ..

در جریان مشکلات گوارشی من که هستید و دردهایی که اخیرا داشتم و ... . من قرار بود برم پیش یه متخصص مشهور نزدیک خونه مون. زنگ زدم که وقت بگیرم گفت واسه دو ماه دیگه اولین نوبتش هست و ویزیت اولش هم ۳۷۰ دلار!! منم گفتم دستت درد نکنه باشه واسه خودتون دکترتون :))

 

بعد دیگه گفتم حالا باز سرچ میکنم یکیو پیدا میکنم. ولی دوباره چند روز بعدش دردهای وحشی دوباره بهم حمله کردن :( دیگه من دیدم اینجوری نمیشه از هر بنی بشری که تو سیدنی میشناختم و هر گروهی که عضو بودم پرسیدم که یکی یه دکتر گوارش درست و درمون بهم معرفی کنه که زود بهم وقت بده!

این وسط هم قرار شد همزمان یه نوبت آنلاین از ایران هم بگیرم! حتی خواهری گفت میرم مطب دکتر خودت باهاش تلفنی حرف بزن و هر چی لازم بود بگه و بعد من اینجا به GP (پزشک عمومیم) بگم همون آزمایشا یا داروها رو واسم بنویسه! 

دیگه همین وسط یکی تو فیس بوک اومد یه دکتر بهم معرفی کرد و خبر خوب این بود که دکتره ایرانی بود. زنگ زدم نوبت گرفتم واسه امروز (که میشد دو هفته بعد اون روز) بهم وقت داد. 

الان زنگ زد و باهاش حرف زدم و خودش همون اول گفت من میتونم فارسی هم حرف بزنم ولی فارسیم خوب نیست! از ۸ سالگی از ایران خارج شده بود.  دیگه همه مشکلاتم رو بهش گفتم و کلی خبرهای خوب بهم داد. قرار شد داروهام رو عوض کنه و یه پلن ۶ ماهه داد واسه بررسی اوضاعم. (تو پرانتز بگم من ‌IBD دارم شاید به درد کسی خورد) دیگه هم گفت افسردگیت الان کاملا طبیعی هست و وقتی اوضاع بیماریت کنترل شد اونم اوکی میشه و نگران نباش.  

الان خیالم راحت شد که یه دکتری که نمی خواد بهم بگه آب بخور پیدا شد و خوش شناسیم این هست که تمرکز و تخصصش دقیقا رو همون بیماری من هست. ویزیتش هم اگر میخواید بدونید ۱۶۰ دلار و گفت برای دارو و تمدید نسخه ت هم نیازی به ویزیت نیست :) 

۱۱ نظر ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۴۸
صبا ..

کار این روزهام شده نشون دادن اینکه ایده های اولیه ای که برای پروژه م داشتیم نه تنها اون جوری که ما فکر میکردیم نیست بلکه خیلی بدتر از حالت های روتین و ساده هم هست :(

امروز جلسه ام که با متیو تموم شد بعد از اینکه در جواب همه سوال هام گفت نمی دونم و باید فکر کنم و خیلی عجیبه و ... دلم فقط گریه می خواست! چند روز دیگه میشه سه سال که من اومدم اینجا و تو این سه سال فقط "نمیشود ها" رو اثبات کردم! قضاوت هیچ احدالناسی واسم مهم نیست! ولی اینقدری که من مفاهیم سخت خوندم و ناامید نشدم و هی به خودم امیدواری دادم و نگذاشتم از شوقم کم بشه! اگر تو هر کار دیگه ای اینقدر وقت و انرژی و شوق گذاشته شده بود تا الان حتما یه نتیجه ی یه ذره دلخوش کننده دیده میشد ولی حالا فقط هر روز دونه دونه گلبرگ های امیدم پرپر میشه! من هی بغض قورت میدم و هی به سختی سعی میکنم حال خودمو خوب کنم. 

رفتم تو تلگرام تو کانال "بهشت دل" جناب فخارزاده رفته بود حافظیه. کاری که اگر الان شیراز بودم می کردم و پیاده میرفتم حافظیه! 

تفالشون به دیوان حافظ این بود: 

 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس

موسی آنجا به امید قبسی می‌آید

هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست

هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم

هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است

گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من

ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران

شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

 

 

با همه ی وجودم دلم میخواد به این تصادف دلخوش کنم! دلم امید میخواد! دلم میخواد یه روز بیام اینجا بنویسم که فریادرسی آمد و زحمت ها و خستگی هام بی نتیجه نموند. که اون نیتی که پشت این همه خون دل خوردن و کم نیاوردن و شوق بود محقق شد.  

۹ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۴۵
صبا ..

اتفاقات در راستای کم کردن انرژی من همچنان ادامه داشت! شاید هم داره! والا آدم اصلا نمی دونه یک ساعت دیگه چی میشه!! این طولانی شدن قرنطینه هم باعث شده که من راحت نتونم از منابع معتبر و همیشگی انرژی کسب کنم! واقعیتش حتی رغبتی هم نداشتم با کسی حرف بزنم بس که سطح انرژی همه این روزها پایین هست! واقعا توانی برای ناله شنیدن نداشتم! و البته هم به محضی که چیزی بگی معمولا مسابقه کی از همه بدبخت تره شروع میشه که من اصلا تمایلی به شرکت تو این مسابقه نداشتم!

۱) در همین حین بود که یه روز صبح دیدم یه شماره شیراز زنگ زده و واسم پیام گذاشته تو واتس اپ! پسرعمه م بود! پسرعمه ای که همسن مامانم هست! ایشون پزشک هستند! و یه جورایی پزشک بزرگ خاندان محسوب میشه! هر کی هر جای دنیا مشکلی داشته باشه یه مشورتی با ایشون میکنه و البته خودشون هم همیشه احوال پرس و پیگیر حال همه هست. خیلی آدم متواضع و خاکی و دست به خیری هست. به دلیل مشغله و ... تو گروه های خانوادگی عضو نیستند! همیشه بابا می گفت ایشون وقتی زنگ می زنند حالت رو می پرسند و سلام ویژه می رسونند! خلاصه اینکه بعد از چند روز که من زنگ زدم و ایشون زنگ زد و در دسترس نبودیم! یه روز عصر ساعت ۶ زنگ زد و گفت بعد از کلی وقت این موقع شیفت و...  نبودم و موفق شدم بهت زنگ بزنم و خیلی وقته دوست داشتم خودم شخصا حالت رو بپرسم! خب نگم که از همون روزی که پیامشون رو دیدم کلی خوشحال شدم و حس خوبی گرفتم که با وجود این همه مشغله ولی بازم یادش به من بوده و چقدر انسان بزرگواری هست که تا خودش هم باهام حرف نزد دست هم نکشید. 

 

۲) پنج شنبه فکر کنم بود که به مامانم زنگ زدم! مامانم گفت همین الان همکارخانم (همکار من تو دوره ای که ایران کارمند اداره بودم و اینجا ذکر خیرش زیاد بوده تو نوشته هام:)) ) زنگ زده به خواهری و گفته میخواستم احوال صبا رو بپرسم فقط! اینکه بیشتر قصدش آمار گرفتن بوده بماند ولی اینکه بعد از این همه مدت هنوزم تو ذهنش هستم حس خوبی بهم داد.

 

۳) هفته پیش با دوستامون آنلاین شدیم که حرف بزنیم و بازی کنیم. دوستم از ظاهر من فهمیده بود که حالم خوب نیست و بالاخره جمعه موفق شدیم حرف بزنیم. جمعه هم من خیلی اشکی بودم دیگه طفلک خیلی ناراحت شد که چرا زودتر حالم رو نپرسیده! همون حرف زدن باهاش کلی حالم رو خوب کرد. 

 

۴) شنبه صبح حس کردم میزان افسردگیم خیلی کمتره! از ۶:۳۰ تو همون تخت کتاب خوندم و بعد پاشدم رفتم خرید کردم و برای خودم گل خریدم! بعد هم اومدم با یه میلک شیک از خودم پذیرایی کردم! برای ناهار قرار بود با زهرا بریم ساحل - آخرین بار ۵۰ روز پیش رفته بودیم و دیگه بعدش من توان راه رفتن خیلی طولانی رو نداشتم-  چون هوا گرم بود ملت شریف ساحل رو ترکونده بودن از شلوغی یعنی اصلا نمی تونستی تصور کنی مثلا ما قرنطینه هستیم!(آخرش فکر کنم ساحل رو تعطیل کرده بودن!) دیگه ما رفتیم یه گوشه دور از همه برای خودمون پیدا کردیم و لذت بردیم و ... بعد هم رفتیم چرخیدیم و عکس گرفتیم و غروب شد و شام هم بیرون خوردیم دیگه اومدیم خونه! من که رسیدم خونه ساعت ۸:۳۰ بود و با احتساب پیاده روی صبح که رفته بودم خرید ۱۸.۵ کیلومتر راه رفته بودم. دوستم که دیشبش با هم حرف زده بودیم پیام داده بود حالمو پرسیده بود که تا رسیدم نشستم بهش جواب بدم که آنیتا در زد! رفتم در رو باز کردم دیدم یه جعبه گل خیلی خوشکل دستش هست گفت این واسه تو اومده!! دوستم اینا فرستاده بودن گل رو! نگم که چه حس خوبی بود :) دیگه زنگ زدم تشکر کردم و گفتم نمی دونید چقدر حال منو خوب کردید با این کارتون! 

۷ نظر ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۴۰
صبا ..