غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

حوصله ام که سر برود گیر میدهم به جناب حافظ :)


دقیقا عین این کلمات را می پرسم: آیا خبری در راه است؟ 

(۱۰۰۱ پرونده در ذهن من باز است و من فقط دلم می خواهد این ۱۰۰۱ پرونده به خیر بسته شود؛ فقط همین؛ چگونگی اش هم دخلی به من ندارد!! )

 می فرماید: 

خوش خبر باشی ای نسیم شمال

که به ما می‌رسد زمان وصال


حتما برایتان پیش آمده که یک زمان هایی؛ یکی هیچ کاری هم برایتان نمی کند ولی جمله ای می گوید که آتش درونتان سرد می شود و حالا جناب حافظ با این غزلش نقش همان دوست خوب حرف زننده ی هیچ کار نکننده را بازی می کند برای من و دلم و پرونده های بازم :)

۳ نظر ۲۱ آذر ۹۶ ، ۱۷:۴۲
صبا ..

وقتی تکرار کنی دنیا بده؛ یا زندگی این روزها سخته یا من در شرایط بدی هستم و ... این جملات اثری توی دنیا نداره؛ و در واقع چیزی به دنیا تلقین نمیشه؛ بهتره به کسی تلقین کنیم که تأثیر پذیره و چه کسی از من تاثیرپذیرتر و شنونده تر برای من وجود دارد؟!

بپرهیز از اینکه مرتکب عبث شوی.


پ.ن۱: با خودم بودم :)


پ.ن۲: چرا یاد تلقین کردن به میت افتادم؟!!

۲ نظر ۲۰ آذر ۹۶ ، ۱۹:۴۸
صبا ..

این دو - سه روز تعطیلی (من پنج شنبه رو به زور چپوندنم تو تعطیلاتم) رفتیم به سمت ساحل دریا! یکی از گروه نوادگان (خانواده پدری) ساکن در جم و شاغل در عسلویه هست و ما هم بنا بر توصیه های ایشان بنا بر سفر جنوب گذاشتیم. کلا سفر خوبه از نظر من، مخصوصا اگر مقصد دریا باشه. مخصوصا تر اگه میزبان یک نی نی خوش اخلاق و گوگولی داشته باشه.

هوا عالی بود، دریا عالی تر، بندر سیراف رو خیلی دوست داشتم. و خلیج نایبند بسیار زیبا و آرام بود. 

البته ماشین توی ساحل نایبند تو شن گیر کرد! و به راحتی قابل در اومدن نبود! همون موقع یک کامیون از غیب رسید و بوکسل کردیم و از تو شن ها در اومدیم! راننده کامیون از اینایی بود که لنج و کشتی و شونصد ماشین سنگین و لودر و ... دارن، بعد می گفت من و داداشم اکثر موقع ها این ورا می گردیم و کلا کارمون اینه که ماشین ها رو از تو شن بکشیم بیرون! به خواهری میگم ملت که میگن واستون دعا میکنیم اینجاها معلوم میشه! (که ایزد در بیابانت دهد باز:) )  

بندر سیراف خیلی خوب بود، یک خیابون بیشتر نبود، یک طرف خیابون کوه بود جلوش هم دریا، همه خونه ها رو به دریا! 

قدمت تاریخی بسیار بالایی داره و یک زمانی مهمترین بندر ایران بوده و صادرات ابریشم و مروارید و... از این بندر انجام می شده و همه ساکنانش هم ثروتمند و تاجر بودن و کلا تو سفرنامه ها از ثروت شون خیلی یاد میشده! ولی حالا یه بلوار تنگ بود که نهایتا 7000 نفر جمعیت داشت.

1000 سال پیش تاجرها و مردم سیراف فکر نمی کردند یه روزی اون همه ثروت و خانه های اعیانی شون بره زیر آب یا تخریب بشه و هیچ اثری ازش نمی مونه! مثل مایی که امروز می دونیم که فانی هستیم ولی ... یه جای سفرنامه ها اومده بود سیراف به مهمی شیراز بوده! کی می دونه 1000 سال دیگه از شیراز چی می مونه؟!

۴ نظر ۱۷ آذر ۹۶ ، ۲۳:۳۲
صبا ..

یه کار دیگه رو هم تموم کردم :) کتاب "ملکان عذاب" رو خوندم و تموم شد. نویسنده کتاب آقای ابوتراب خسروی هستند و قبلا کتاب "اسفار کاتبان" رو ازش خونده بودم و خوشم اومده بود. داستان این کتاب هم مشابه همون اسفار کاتبان بود یک راوی داشت ولی در واقع جریان زندگی خودش، پدرش و پدربزرگش رو روایت می کرد، که مربوط به اعتقادات خانقاه تجدنیه بود! داستان در شیراز اتفاق می افتاد مثل اسفار کاتبان. یه اضطراب خاصی به کل فضای داستان حاکم بود و آخرش هم خوب تموم نشد! کلا به نظرم بقیه آثار ابوتراب خسروی به همین سبک باشه، به مسائل ماورائی و عرفان می پردازه ولی نمیشه فهمید که نوشته ها ناشی از توهم هست یا ... البته خود شمس شرف راوی داستان هم همین مساله رو بیان کرده بود. اسفار کاتبان هم همینجوری بود هی طرف می رفت تو یه فضای دیگه که یه چیزایی رو می دید و هی بر می گشت و می نوشت!! قلم آقای خسروی خیلی قوی هست و من کلا از خوندن کتاباش خوشم میاد و لذت می برم و دلهره ای که بهم القاء میشه در حد دیدن فیلم هست. 

نوت چندانی نتونستم از کتاب بردارم بجز:

به گمانم زمان جسمیتی دارد، که همچنان که ما از روی زمین خدا می گذریم جای پایمان را می گذاریم، حتما زمان هم پاهای غیر قابل تصوری دارد که وقتی بر تنمان می گذرد رد پایش می مامند که بر حوریه گذشته بود و چهره اش را شیار زده بود، بی آنکه حتی به من مجال داده باشد در شمایل سایه ای از کنارش گذشته باشم. 

------------

دیروز سومین سالگرد شروع به کارم توی اداره بود، هیچ حس خاصی ندارم !! 

------------

بعد از 40-50 روز که سیستم گوارشی ام در وضعیت بحران بود، بالاخره برگشت به حالت خاموشی. این دفعه سعی کردم بجای اینکه اون بهم حمله کنه من بهش حمله کنم! فقط یه قلم رو جا انداخته بودم! و گرنه احتمالا لازم نبود اصلا برم دکترم رو ببینم که بجای کم کردن استرسم ؛ یه بار اضافی هم بهم منتقل کرد! دیروز داشتم فکر میکردم برم بهش بگم "سورولّو"  (یاد آقای بابایی دبیر حسابان مون بخیر! اون سورولو رو یادمون داد، کلمه اصیل شیرازی هست به معنی هه هه! دیدی حالا؟! :) ) البته بهتره که چو بی عقلان مشم غره!! هیچ کس از 30 ثانیه بعدش هم خبر نداره!! 

۱۱ نظر ۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۵
صبا ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۲:۱۹
صبا ..
دیروز سرما خورده بودم و سرکار متاسفانه مشهود بود که حالم خوب نیست.

همکار می فرمایند من بهت غبطه می خورم که اینقدر حالت بده که وقتی رفتی خونه مستقیم می تونی بری بخوابی ولی حال من اونقدرا بد نیست و باید برم خونه وسایلم رو جمع کنم و برم شهرستان :|  

و از نشانه های خوشبختی این است که مریضی ات هم مورد حسادت است چه برسد به خوشی هایت :)

۱۱ نظر ۰۳ آذر ۹۶ ، ۲۱:۵۵
صبا ..