غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز صبح  خواندن کتاب وقتی نیچه گریست تمام شد. خیلی راضی ام از خواندنش، در مناسب ترین زمان ممکن شروع به خواندنش کردم، زمانی که خودم شدیدا به چنین مباحثی نیاز داشتم. معمولا قبل از شروع کتاب چند تا نقد از کتاب را میخوانم و بعد شروع میکنم ولی این کتاب فقط جزو لیست کتاب هایی بود که باید می خواندم بدون هیچ پیش زمینه ای از آن.  زمانی که رفتم نمایشگاه کتاب و عملا داشتم دست خالی بر می گشتم، خریدمش و بسیار لذت بردم از خواندنش.


برخی از جملات کتاب را هایلایت کردم که اینجا هم می نویسم:


* آه، وقت زیادی را صرف توضیح دادن سرخی غیر ارادی و زودگذر چهره ام کردم. فکر میکنم ما تنها حیواناتی به حساب می آییم که سرخ می شویم، درست است؟


* بیماری عشق مربوط به علم پزشکی نمی شود.


* آنگاه اشاره به شقیقه کرد و افزود: اینجا باردار است. باردار کتاب، کتاب هایی که شکل گرفته اند. کتاب هایی که می توانم به زودی بزایم. گاهی تصور میکنم که سردردهایم، ناشی از زاییدن مغزی است.


* حقیقت مقدس نیست. مقدس، جستجو برای یافتن حقیقت است.


* من انتخابی را تحسین میکنم که انسان را به بیشتر از آنچه باید باشد، تبدیل کند.


* مردن سخت است. همواره اعتقاد داشته ام که پاداش انتهایی مرده، این است که دیگر نخواهد مرد.


* ولی نمی دانیم درایت مجنون است یا جنون هوشمند.


* نا امیدی هزینه ای است که هر فرد به منظور خودآگاهی باید بپردازد.


* چگونه به او بفهمانم که مشکلات، تنها به این دلیل ظاهر می شوند که آنچه را که نمی خواهد ببیند، از نظرش پنهان میکنند.


* آیا بهتر نیست پیش از تولید مثل، خلق کنیم و شایسته باشیم؟ وظیفه ما در زندگی، آفرینش موجودی برتر است و نه تولید موجودی پست. 


* اگر کسی نتواند بر خود فرمان بدهد، فرد دیگری به او فرمان خواهد داد. البته اطاعت از دیگری، بسیار آسانتر از اطاعت از خویشتن است.


* شما رشد را پاداش رنج می دانید ...نتیچه حرف او را قطع کرد: نه، تنها رشد نه،  قدرت را هم به آن بیافزایید. درخت برای بالیدن به ارتفاع خود، نیاز به هوای طوفانی دارد. خلاقیت و اکتشاف هم تنها با تحمل رنج بدست می آید.


* شهوت هرگز نمی اندیشد، بلکه تنها طلب میکند و به یاد می آورد.


* به اهدافم دست یافته ام، ولی احساس رضایت نمیکنم فردریش. هیجان نخستین موفقیت را چندین ماه با خود داشتم، ولی در موفقیت های بعدی، این دوران به تدریج کوتاه شد و به چند هفته، چند روز، و حتی چند ساعت رسید.


* گاهی فکر میکنم تنهاترین فرد جهان هستی به حساب می آیم و این احساس، همانند احساس تو، هیچ ارتباطی به حضور و غیبت سایرین ندارد. در واقع از افرادی که تنهایی مرا به سرقت می برند، ولی در عین حال همراهی و مصاحبتی برایم ندارند، نفرت دارم. 


* مونتنی در مقاله ای راجع به مرگ، توصیه میکند باید در اتاقی زندگی کرد که پنجره ای مشرف بر گورستان داشته باشد. باور دارد که چنین منظره ای، ذهن انسان را روشن و اولویت های زندگی را تعیین میکند.


* تا زمانی که زنده هستی، زندگی کن! اگر زندگی را در حد کمال درک کنی، وحشت مرگ از بین می رود. اگر کسی در زمان مناسب زندگی نکند، در زمان مناسب هم نمی میرد. 


* منظور من این بود که برای ایجاد تداوم ارتباط واقعی با فردی دیگر، نخست باید با خویشتن ارتباط برقرار کرد. اگر نتوانیم تنهایی را در آغوش بگیریم، از فرد دیگر به عنوان سپری در مقابل انزوا بهره خواهیم برد. هرگاه فردی بتواند بی نیاز از حضور دیگری، همچون شاهین زندگی کند، توانایی مهرورزی خواهد یافت. تنها در چنین وضعیتی، بزرگ شدن طرف مقابل برای او اهمیت می یابد. 


 


پی نوشت: چقدر اینقدر کتاب مرا به یاد سارا می انداخت، گفتگوهای دکتر بروئر و نیچه و شکل ارتباطشان، شبیه روزهای اول ارتباطم با سارا بود. می دانم که این روزها او هم به من فکر میکند. خدایا هر کجا هست به سلامت دارش.


۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۲
صبا ..

از شاگردهای این ترمم اینجا چیزی ننوشتم. حالا که از تصحیح برگه های میان ترم و تمرین هایشان فارغ شدم زمان مناسبی است برای نوشتن.

ترم بسیار کوتاهی بود، باورم نمی شود که به این زودی به هفته های آخر ترم رسیدیم. سعی کردم کمی سرعت تدریسم را پایین بیاورم تا شاید بر میزان یادگیری شان بیافزایم، در این حد که هر ترم 4 فصل درس می دادم و این ترم 3 فصل!! ولی زهی خیال باطل!! موقعی که درس می دادم بارها (بیش از 10 تا 20 بار) نمونه سوالاتی را که در امتحان می دهم را بیان کردم و گفتم ترم های گذشته چه جواب هایی می گرفتم (به جواب هایی که ترم های پیش می گرفتم خندیدند) و حالا فقط یک نفر جواب صحیح داده خنثی. یکی از شاگردانم ناشنواست ناراحت میانترمش را 0.5 گرفت، 5 نمره مازاد برای پروژه و ارائه شان در نظر گرفته ام، او که ارائه هم نمی تواند دهد، چه باید کرد؟؟ 

حقیقتا دلم می خواهد تست IQ ازشان گرفته شود و نتایج را ببینم، احساس میکنم درون جمجمه هایشان جلبک استعینک

اما بیشتر از همه اینها، رفتارشان به شدت توی ذوق می زند، نسبت به من تقریبا مودب هستند و سعی میکنند احترام بگذارند (بیشتر تملق بگویند)، اما بی حیایی شان نسبت به هم، لحن کلامشان، الفاظی که به کار می برند که همدیگر را مخاطب قرار دهند، به شدت توی چشم می آید. من معتقدم که شرم و حیا برای انسان (بدون توجه به جنسیت) زینت به شدت برازنده ای است، شاید نباید واژه زینت را بکار ببرم، حیا لازمه زندگی بشر به عنوان انسان است، حیا در کلام، در نگاه، در رفتار است که برخورد با افراد را دلنشین می کند، اما اینها انگار نقطه مقابل حیا هستندناراحت.

خدا آخر و عاقبتمان را با این نسل و نسل های بعدی ختم بخیر کند. 


۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۷
صبا ..

از سیاست های گذاری های جدیدم این هست که روزهای تعطیل من هم تعطیل باشم و تا جایی که امکان دارد از طبیعت استفاده کنم و لذت ببرم. در راستای این سیاست جمعه هفته پیش پاییز گردی مبسوطی داشتیم و با خواهری بیش از 300 عکس از طبیعت هزار رنگ شهرمان گرفتیم. برای تعطیلات اخیر هم من به شدت مصر بودم که برویم بوشهر و تمام برنامه ریزی ها را هم انجام دادم که دیدار با خلیج فارس میسر بشه. 

در کل و حتی در جز سفر بسیار خوبی بود. مهمانسرایی که اقامت داشتیم دقیقا رو به دریا بود و یک پلاژ بسیار تمیز، آرام و خلوت داشت. دم غروب روز جمعه که تو مهمانسرا بودیم، تنهایی رفتم پایین، مسیر طولانی را توی آب راه رفتم، هیچ کس نبود فقط خودم بودم و اون خلیج عظیم، نقطه آبی کمرنگ از پس زمینه ذهنم یک لحظه هم محو نمی شد، برای خودم روی شن ها خطاطی کردم، کلی از غروب عکس و فیلم گرفتم و همچنان به این فکر کردم که این خلقت عظیم، آرامش دهنده و زیبا فقط ذره ای از اون نقطه آبی کمرنگ هست، خورشید رفت توی دریا، منم برگشتم تو محوطه، هنوز هوا روشن بود، چند تاب دقیقا رو به دریا بود، روی یکیش نشستم، چشم هام را بستم، دست هام رو از دو طرف باز کردم، دقیقا مثل زمانی که روی آب میخوابی، یک تکان کوچک به تاب دادم، صدای موج ها و حرکت تاب با هم هماهنگ شد، دقیقا حس خوابیدن روی آب دریا و تکان خوردن با موج ها را داشتم. به عظمت او فکر کردم، به اینکه چقدر خوشبختم که اینجام، که این غروب زیبا را درک میکنم، به رحمت او فکر کردم و تصویر دوست و آشنا، حتی دوست های مجازیم مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شدن و برای همه آرزوی آرامش کردم که از بلندگو صدای اذان پخش شد. الله اکبر. تو قطعا بزرگتر از آنی که بشود توصیفت کرد، اشک هام از گوشه چشم هام جاری شدن و من همچنان حس روی آب بودن را داشتم، چقدر "حی علی فلاح" برایم ناب و جدید بود، از او رستگاری خواستم، برای خودم و برای همه ی کسانی که می شناسمشان.


۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۶
صبا ..

هی فکر میکنم به خودم، به دغدغه ها و نگرانی هایم. هی فکر میکنم به آدم هایی که می شناسم، به دغدغه ها و نگرانی هایشان، هی فکر میکنم به نقطه آبی کمرنگ.

این روزها خیلی دلم شور میزند، گاهی هم درست شور می زند، هی زمزمه میکنم که

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

من که عارف نیستم ولی برای منی که ساکن نقطه ی آبی کمرنگم و به زور در جایی از تاریخ چند میلیارد ساله آن فضایی را گرفته ام، غم و شادی چه فرقی دارد؟ چه فرقی دارد امروز به فلان خواسته ام برسم یا فردا، یا سال دیگر، یا اصلا نرسم؟ چه فرقی دارد که فلانی با رفتارش آزارم می دهد؟ خیلی زیاد دنیای خودم را بزرگ می انگارم و حوادث و رویدادهایش را همچون بهمن و سیلاب تلقی میکنم. مدام ماموریت این ذره ناچیز در این دنیا را فراموش میکنم! اما وقت هایی که سرم شلوغ است، در واقع وقت هایی که حجم کارها (یی که بیشترشان را خودم برای خودم تراشیده ام) دارد سرریز می شود، راحتتر می توانم ببخشم، کینه به دل نگیرم و مهر بورزم و کمتر فراموش میکنم که ذره ای از نقطه ی آبی کمرنگم.

۱ نظر ۱۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۳
صبا ..

صبح از ساعت 8 تا 9 یک ساعت مرخصی گرفته بودم که برم دانشگاه برای پیگیری یک سری از کارها. ساعت 8:5 رسیدم قبل از اینکه وارد ساختمان بشم درخت های اونجا چشمم رو گرفت ولی خیلی عجله داشتم رفتم داخل و دیدم چراغ ها خاموشه و در اتاق ها بسته است و صدای زیارت  عاشورا از یه جایی میاد. چند نفر دیگه هم وایسادن و عملا دارن فحش میدن!!

من بجاش بدو بدو اومدم بیرون. 20 تا عکس از زوایای مختلف گرفتم و از درخت ها و رنگ هاشون لذت بردم و دوباره اومدم داخل. اونایی که اونجا منتظر بودن کلی دعوا راه انداخته بودن و خانمی که مسئول یکی از بخش ها بود شروع کرده بود به گریه کردن!! من یه کوچولو بیرون منتظر نشستم تا مراسم آبغوره گیری تموم بشه و بعد رفتم داخل (ساعت 8:40). یه چند تا نفس عمیق کشیدم و مهربون با خانمه حرف زدم تا کارم ساعت 8:55 تموم شد. بدو بدو برگشتم که بیام اداره که ترافیک بود و من با خیال راحت چند تا از عکسام رو گذاشتم تو اینستاگرام و ... و نهایتا ساعت 9:10 رسیدم اداره.

پی نوشت: این یادداشت بیان یک تمرین عملی از تصمیم "راه لذت از درون دان نه از برون" بود.

۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۲
صبا ..

3 روزی هست که  تصنیفِ:

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

از جلال الدین منبری را در همه حالت هایی که می شود چیزی شنید در حال نیوشیدنم. حالم را خوب می کند. یکی از فانتزی های ذهنم این است که 6- 7 تایی دختر داشته باشم، بعد اسم یکی از انها را دل آرام بگذارم و از نوزادی اش تا زمانی که دختر جوانی می شود، هر موقع دلم هوای ناز کشیدنش را کرد برایش این شعر جناب سعدی را بخوانم.

--

چهارشنبه رفتم نمایشگاه کتاب، خوب نبود، دلم گرفت از غربت کتابخوانی. تنها غرفه های شلوغ گاج و مدرسان و شریف و امثالهم بود. سطح نمایشگاه به شدت پایین بود و بی کیفیت. یادم است 10 سال پیش نزدیک بود توی همین نمایشگاه استانی از شدت کثرت جمعیت خفه شوم و حالا...  و حالا مردم تمام نقل هایشان از کلیپی است که اخیر دیده اند، از پیامی است که در تلگرام بدستشان رسیده. همیشه وقتی به این شبکه های مجازی فکر میکنم یاد فیلم های علمی - تخیلی مثل مورچه ها و ... می افتم که در یک آزمایشگاه دست به اصلاح ژنتیکی حشره ای یا جانوری می زدند تا برای مبارزه با معضلی از آن استفاده کنند، بعد از مدتی چنان جمعیت آن حشره یا جانور زیاد می شد و چنان بی رویه رشد می کرد و قدرتمند می شد و دست به تخریب و کشتار می زد که در نهایت به سختی فقط یک یا دو نفر از گروه محققین از دست پرورده خود جان سالم به در می بردند. حالا حکایت ما و این شبکه های مجازی هم همین است. حجم تخریب و خسارت حاصل از سیل اطلاعات غلط و درستی که بی آنکه بدان نیاز داشته باشیم روز به روز در حال افزایش است. تازه من فقط به جنبه مثلا مثبت این شبکه ها نگاه میکنم و بماند از سرعتی که در رواج روابط خانمان برانداز دارند.

--

دیشب هم رفتم شب شعر عاشورا، قصد داشتم اول بروم حافظیه و بعد تالار حافظ، اما جناب حافظ انگار نمی طلبد ما را و سعادت زیارت جناب حافظ را هم از دست داده ام. شب شعر اما خوب بود، هر چند که من نتوانستم تا آخرش بمانم، اما محفل خوبی بود و لذت بردم.

۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
صبا ..