غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

یکی از تفریحات دوران کارشناسی  گپ های شبانه مان( که اغلب تا سحر نیز ادامه داشت)  در طول آن 4 سال بود که به صورت دوره ای به نقد یکدیگر در قالب طنز می پرداختیم و از خاطرات روز اولی که همدیگر را دیده بودیم شروع می کردیم به گفتن، که آن روز چه حسی به یکدیگر داشتیم و امروز چه حسی !! که ظاهرمان روز اول چه چیز را داد می زد و حالا که کمی از باطنمان نیز رونمایی شده همان ظاهر چه چیز می گوید. روزگار خوبی بود هنوز هم که گاهی دور هم جمع می شویم از سرخوشی های آن روزها می گوییم. 

حالا هم گاهی اوقات دلم می خواهد همان گپ های شبانه را با تو تجربه کنم, دلم می خواهد قرآن بگشایم تو مستقیم نظرت را درباره من بگویی, گاهی اوقات در دیوان حافظ و مثنوی دنبال نظرت میگردم,  می دانم که خیلی چیزها را مستقیم هم می گویی از زبان اشیا گرفته تا افراد, حتی در کتابت هم گاهی روی کلامت مستقیم با خود خود من است, اما ... (هر چه کردم افکارم در قالب کلمه در نیامد)  ولی به موسی که کلیم الله هست, حسودیم می شود و تو بهتر از هر کس می دانی که بذر حسادت هیچ گاه در زمین دل من بارور نمی شود البته این از لطف توست و گرنه من حتی با اصلاح ژن هم نمی توانستم این ناباروری را ایجاد کنم, دلم تنگ است, تنگ آن قسمت از خودم که باید تو باشی و من زمینش را بایر کرده ام.  دلم یک کشیده محکم می خواهد می ترسم که بگویم اما آنقدر محکم که رد انگشتانت بر صورتم بماند یا شاید یه آغوش محکم, آنقدر محکم که رد انگشتانت بر بازوانم بماند, دلم تو را می خواهد, مرا به حال خودم رها مکن. 

۲۹ دی ۹۲ ، ۱۴:۳۱
صبا ..

عطر نرگس که در اتاقم می پیچد نفس عمیق می کشم و احساس خوشبختی می کنم, ناگاه دلم می زند زیر آواز که رسوای زمانه منم دیوانه منم, آهنگ را دانلود می کنم و نزدیک به 5 ساعت است که پس زمینه کارهایم در حال اجراست و هر از گاهی من نیز با علیرضا قربانی هم خوانی می کنم که از خود بیگانه منم رسوای زمانه منم دیوانه منم و از عطر نرگس سیر نمی شوم. راستی دیروز شهرمان عروس شد دسته گل عروسمان هم گلهای نرگسی بود که همچون مردم شهرمان از شوق بارش دانه های سپید آسمانی به وجد آمده بودند. 4 ماهی است که پایم را از شهر عشق و راز بیرون نگذاشته ام اما هر روز که می گذرد دلتنگش می شوم دلم برایش می تپد بیشتر از همه برای حافظیه اش گویی آخرین روزهای حضورم در این شهر هست و نیست!! 

چون باد صبا در به درم
با عشق و جنون هم سفرم
شمع شب بی سحرم
از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم

۱۲ دی ۹۲ ، ۱۴:۳۰
صبا ..

چند دقیقه ای هست که وارد سال 2014 شدیم(البته به وقت ایران). از کریسمس به این طرف همش دارم به این فکر میکنم که ما تولد بهار و زایش زمین و طبیعت رو جشن می گیریم ولی اونا به خواب رفتن زمین و شروع سرمای شدید و خشک شدن درخت ها را... این کجا و آن کجا

اونا خواب آلودگی زمین و طبیعت را جشن می گیرند و یک روز بعدش با تلاش و تکاپوشون نمی گذارن که همرنگ طبیعت بشن و سردی و کرختی زندگیشون را ساکن کنه و ما حداقل 15 روز بعد ظاهرا روزای کاریمون را شروع می کنیم به بهانه هوای بهاری و سرمستی و ... تمرین خواب زمستونی می کنیم... این کجا و آن کجا

کشور ما مهد تمدن و ادب و فرهنگ بوده اما امروز .... اونا  که تمدن  چندین هزار ساله ندارن امروز ... این کجا و آن کجا

۱۰ دی ۹۲ ، ۱۴:۲۹
صبا ..

مکلف شده بودیم که 9 صبح امروز کاری را تحویل دهیم، لذا صبح 5:30 بیدار شدیم و شروع به کار کردیم(البته شروع کرده بودیم، ادامه دادیم!!). هنوز لختی نگذشته بود که اینترنتمان قطع شد و در نهایت ساعت 7:45 جریان الکتریسته به طور کلی دار فانی را وداع گفت !! اما ما ترک سنگر نکردیم و بکار خود ادامه دادیم ساعت 9 بانگ برآوردیم که چون  الکتریسته ای در کار نیست ، امان دهید ما را ! مهلت تا 12 تمدید شد!! اما باتری لب تاپمان تا ساعت 9:20 بیشتر همراهی نکرد و به کما فرو رفت، فرصت را غنیمت شمردیم و به معده مان که لحظه ای آرام نمی نشست رسیدگی کردیم تا شاید برق با ما یاری کند و برگردد اما زهی خیال باطل!! بعد از صرف چاشت مجددا فرصت را غنیمت شمردیم و تنی به آب زدیم تا شاید این بار جریان الکتریسته گذرش به منزل ما افتد اما باز هم زهی خیال باطل!! تصمیم گرفتیم که دخیلمان را به منزل عمه جان  - که یک خیابان آن طرف تر سکنی گزیده اند- ببندیم و این گونه نیز شد. تا ساعت 11:30 مشغول انجام امور بودیم که ناگاه در جستجوی اینترنت شتابان به طبقه دوم منزل عمه جان هجوم بردیم اما با درب بسته مواجه شدیم چرا که عروس عمه  جان منزل تشریف نداشتند. همچون غزال تیزپا لب تاپمان را قاپیده به آن سمت خیابان رفتیم تا شاید از دکان کافی نتی مرادمان را بگیریم که مرد اینترنت فروش گفت سیستم خالی نداریم!! در جواب او گفتیم کابلی از برای ما کافیست آن هم ندارید؟  که با پاسخ مثبتش اندکی از آلام دلمان کاست، کار نا تمام را ایمیل نمودیم و اعلام داشتیم که نیاز به ویرایش دارد در صورت وجودِ زمان، ما را مطلع سازید و نشستیم تا مطلع شویم اما نشدیم از اینرو میل بانک کردیم و شماره ای ستاندیم که 66 نفر بر ما پیشی گرفته بودند!! با منزل تماسی برقرار نمودیم که اگر برق رجعت نموده ما نیز رجعت کنیم اما تلفن بی جواب نشان از عدم رجعت الکتریسته بود!! پیامی بر صفحه نمایش گوشیمان ظاهر شد که تا ساعت 2 وقت ویرایش دارید !! و بدین سان مراد ما پریز برقی شد که در بانک آن را نیافتیم و مجددا به دکان کافی نتی رجوع کردیم و گفتیم این بار کابل نمی خواهیم پریز برق عنایت فرمایید که مرد فروشنده فداکاری نمود لب تاپ ما را به کتری اش ترجیح داد و ما برق دار شدیم که ناگاه مادر تماس حاصل نمود که شتاب کن که دیگر ما هم برق دار شدیم!! ما هم لختی تفکر نمودیم و به کارمان ادامه دادیم وقتی گمان کردیم که آن 66 پیشرو سبقتشان را محقق کرده اند بساطمان را جمع نمودیم و راهی بانک شدیم و از آنجا به بانکی دیگر رفتیم و در نهایت راهی منزل شدیم و کار نهایی را با برق و اینترنت منزل ارسال نمودیم و این بود شرح زندگی تقریبا 5 ساعته ما در شرایط بی برقی!!

۰۸ دی ۹۲ ، ۱۴:۲۸
صبا ..

من معمولا تو خیابون که راه میرم، حداقل یه مورد آدرس ازم پرسیده میشه!! دوستام بهم میگن قیافت شبیه راهنماهاست!!  واسه همین کاملا واسم عادیه که بشنوم "خانم ببخشید!!" و سعی می کنم با روی خوش جواب بدم.

امروز در پاسخ به دومین "خانم ببخشید" روزم در ایستگاه اتوبوس با درخواست عجیبی مواجه شدم!! دختر خانمی با ظاهر متشخص ازم پرسید خانم شما تو کیفتون آدامس دارید؟؟؟ خنثی من هم که آدامس خور نیستم در جواب گفتم نه!! البته فکر کنم چشمام سایزش دو برابر شده بود و در ادامه به سوپری که جنب ایستگاه بود اشاره کردم و گفتم اونجا دارهخنثی بعد اون خانم گفت خودم آدامس دارم، تو خونه هست! وقتی میام بیرون کلا کیفم رو خالی میکنم الان فقط یه دونه می خواستمخنثی و من فقط همینجوری نگاهش کردم!!

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که عزت نفس کجای زندگی این خانم بود!!  یعنی این خواسته اینقدر واجب بود!! یا قیمت آدامس اونقدر گرون!! 

بعدش هم تک تک احادیثی که در روزای اخیر اینجا نوشته بودم در ذهنم مرور شد!! و بعد هم این به ذهنم خطور کرد که شاید من خیلی غیر عادیم که این درخواست اینقدر به نظرم عجیب رسید!!

۰۷ دی ۹۲ ، ۱۴:۲۷
صبا ..