غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تدریس» ثبت شده است

امروز روز امتحان فاینال بچه ها بود، برگه ها را هم تصحیح کردم، بدون احتساب پروژه (نمره مازاد بر 20 داشت این مثلا پروژه) از کلاس 27 نفری فقط 3 نفر بالای 10 شدند منتظر و با احتساب پروژه فقط 12 نفر پاس شدند ابرو بقیه هم بلا استثناء زیر 8 هستندافسوس

سعی میکنم دیگه به تدریس فکر نکنمافسوس

 

پی نوشت: خواستم کلمه کلیدی برای این یادداشت انتخاب کنم، احساس کردم دسته ای با عنوان درد لاعلاج یا توده سرطانی وخیم مناسب ترین دسته برای این نوشته هست ناراحتولی حیف وبلاگمعینک


۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۰
صبا ..

از شاگردهای این ترمم اینجا چیزی ننوشتم. حالا که از تصحیح برگه های میان ترم و تمرین هایشان فارغ شدم زمان مناسبی است برای نوشتن.

ترم بسیار کوتاهی بود، باورم نمی شود که به این زودی به هفته های آخر ترم رسیدیم. سعی کردم کمی سرعت تدریسم را پایین بیاورم تا شاید بر میزان یادگیری شان بیافزایم، در این حد که هر ترم 4 فصل درس می دادم و این ترم 3 فصل!! ولی زهی خیال باطل!! موقعی که درس می دادم بارها (بیش از 10 تا 20 بار) نمونه سوالاتی را که در امتحان می دهم را بیان کردم و گفتم ترم های گذشته چه جواب هایی می گرفتم (به جواب هایی که ترم های پیش می گرفتم خندیدند) و حالا فقط یک نفر جواب صحیح داده خنثی. یکی از شاگردانم ناشنواست ناراحت میانترمش را 0.5 گرفت، 5 نمره مازاد برای پروژه و ارائه شان در نظر گرفته ام، او که ارائه هم نمی تواند دهد، چه باید کرد؟؟ 

حقیقتا دلم می خواهد تست IQ ازشان گرفته شود و نتایج را ببینم، احساس میکنم درون جمجمه هایشان جلبک استعینک

اما بیشتر از همه اینها، رفتارشان به شدت توی ذوق می زند، نسبت به من تقریبا مودب هستند و سعی میکنند احترام بگذارند (بیشتر تملق بگویند)، اما بی حیایی شان نسبت به هم، لحن کلامشان، الفاظی که به کار می برند که همدیگر را مخاطب قرار دهند، به شدت توی چشم می آید. من معتقدم که شرم و حیا برای انسان (بدون توجه به جنسیت) زینت به شدت برازنده ای است، شاید نباید واژه زینت را بکار ببرم، حیا لازمه زندگی بشر به عنوان انسان است، حیا در کلام، در نگاه، در رفتار است که برخورد با افراد را دلنشین می کند، اما اینها انگار نقطه مقابل حیا هستندناراحت.

خدا آخر و عاقبتمان را با این نسل و نسل های بعدی ختم بخیر کند. 


۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۷
صبا ..

اول راهنمایی که رفتم و معلم هامون جدا شدند، از بین معلم هام از معلم ریاضیم خیلی خوشم اومد، البته هنوز بعد از این همه سال نمی تونم تحلیل کنم که بخاطر ریاضی بود که معلمم رو دوست داشتم یا بخاطر معلمم ریاضی مثل یه شهد شیرین واسم بود. دوم راهنمایی که رفتم معلم ریاضیم عوض شد، این دفعه دیگه فقط معلمم رو دوست نداشتم، عاشقش بودم، یه عشق دو طرفه بود، که همه بچه های کلاس می فهمیدن، معلمم دو تا دختر داشت که یکیشون همسن و سال ما بود، الان که بهش فکر میکنم علت اون هم جاذبه رو نمی فهمم، یعنی فقط معجزه ریاضی بود؟! سوم راهنمایی هم با همین معلم ریاضی داشتیم و من سر زنگ ریاضی انگار که رو ابرها بودم. دبیرستانی که شدم بازم معلم ریاضیم واسم متفاوت بود، شیمی و زیستم خیلی خوب بود، خوبتر از حدی که بخوام برم رشته ریاضی، ولی من معلم زیستم رو آنقدرها دوست نداشتم، سال دوم دبیرستان رفتم رشته ریاضی ولی به مدد برنامه ریزی خوب اموزش و پرورش همچنان زیست داشتیم، معلم زیستمون دانشجوی دکترا بود و اینقدری که واسه اون جالب بود که من از کوئیزهای بی خبرش نمره کامل میگیرم واسه خودم جذاب نبود، باز هم نمی دونم چرا ولی دلم می خواست لجش رو دربیارم!! از ترم دوم ، دوم دبیرستان آقای ب شد معلم تمام دروس ریاضیمون، سوم دبیرستان هفته ای 12 ساعت با آقای ب کلاس داشتیم، آقای ب اسم هیچ کدممون رو بلد نبود، ولی هر کی غایب بود، با لهجه شدیدا شیرازی ش، علت غیبتش رو می پرسید، آقای ب ماشینش ژیان بود!! و چقدر که با ماشینش واسمون خاطره ساخت، آقای ب اصلا خود ریاضی بود، چقدر برای خودش و حسابان و جبر و احتمال شعر گفتیم. چقدر با پاریکال هاش (به رادیکال می گفت) خندیدیم. اون روزها من مطمئن بودم که رشته ریاضی رو برای ادامه تحصیل انتخاب میکنم و دبیر ریاضی میشم. اما یک اتفاق سیاسی اون روزها باعث شد من متوجه علاقه ام به رشته فعلیم بشم، درسی که هیچ علاقه ای به معلمش نداشتم و تو طول ترم یک تمرینش رو هم انجام نداده بودم و هر موقع برای حل تمرین رفته بودم پای تخته دفتر همکلاسی هام رو برده بودم، ولی چند شب مونده به امتحان به طور غیر قابل باوری متوجه شدم می تونم تمام تمرین ها رو حل کنم، سخت ترین تمرین های کتاب که با ستاره مشخص شده بود که تمرین اضافیه واسم آسون بود و درست وقتی که فکر میکردم این درس معدل اون سالم رو خراب میکنه با نمره 19.75 از اون امتحان بیرون اومدم. پیش دانشگاهی که رفتم معلم دیفرانسلیم یه خانم جوان بود، که دوباره من عاشق شدم و این عشق هم دو طرفه بود، با معلمم شب ها هر دو یک خواب یکسان رو می دیدیم. موقع انتخاب رشته شد و من بجز رشته فعلیم و ریاضی و یکی دو تا رشته دیگه هیچ انتخاب دیگه ای نکردم و رویای معلم ریاضی شدن بعد از قبولی دانشگاه به پایان رسید. و البته خیلی خیلی زیاد از انتخاب اون روزهام و رشته ای که خوندم راضیم.

حالا که گاهی معلمی میکنم، دلم برای ارتباطات اون روزهام تنگ میشه، برای اینکه مثل معلم هام عاشق شاگردام بشم، برای اینکه بتونم یه نفر، فقط یه نفر رو عاشق درسی که میدم بکنم. ترم پیش یکی از شاگردام می گفت که خوابم رو دیده! چقدر ته دلم می خواست، این خواب مثل همان خواب های دوران نوجوانی خودم باشه! اما دریغ از ذره ای علاقه و انگیزه که بشه در این دانشجونماها دید.

۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۶
صبا ..

 این عبارت در دعای جوشن کبیر چشمم را گرفته است از نوع شدید:

یا مُرْشِدَ مَنِ اسْتَرْشَدَهُ، و من از تو ارشاد و هدایت می خواهم.

 

- بعد از بیشتر از 6 ماه رفتم شاهچراغ! شبستان و حیاط جدید ساخته اند! مثل مسافرها همه چیز برایم جدید بود و تازگی داشت، حس حرم امام رضا را شدیدا بهم انتقال می داد اینقدر که فردایش فکر میکردم تازه از مشهد برگشته ام!!

 

- بعد از مدت های مدید،فیلم دیدم، آن هم از نوع فارسی (تاریخ آخرین فیلم دیدنم را اصلا به یاد ندارم، بیش از 5 است). دلشدگان علی حاتمی را دیدم و بسیار لذت بردم.

 

- بعد از دو هفته موفق شدم برگه های شاگردانم را تصحیح کنم. 13 نفر افتادند!! البته قصدم این است که نمره های بالای 9 را پاس نمایم و البته تر اینکه نمرات فعلیشان از 23 است. دخترک نابینا نمره کامل گرفت بدون احتساب آن 3 نمره اضافه و چند تایی هم بالای 15 شدند. سیل التماس ها و قسم ها و ناله ها از ساعت 19 امروز جمعه 19 تیر ماه شروع شده است. یعنی شدت و میزان قسم هایی که در پیام هایشان است از میزان و شدت قسم هایی که در این سه شب قدر گذشته گفته شد بیشتر است. جالب است که من 3 جلسه اول ترم اتمام حجت کرده ام که کسی در مورد نمره حق ندارد با من صحبت کند وهمگی در پیام هایشان این مساله را متذکر می شوند که می دانند نباید در مورد نمره بحث کنند. علت استرسم شب امتحانشان دقیقا به دلیل همین روزها بود.  مثلا اینها شاگرد خوب هایم بودندخنثی

 

۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
صبا ..

امروز شاگردانم امتحان فاینال داشتند، هفته پیش سوالاتشان را طرح کرده بودم و فرستاده بودم. از دیروز استرس این را داشتم که نکند سوالاتم سخت باشد و نتوانند جواب دهند، آخر بجز یکی - دو سوال اصلا یادم نمی آمد چه چیزی طرح کرده امزبان. مدام هم فراموشم می شد که بروم نگاهی به سوالات بیاندازم و خودم را از استرس خلاص کنم. دیشب موقع خواب تصمیم گرفتم اگر سوالات سخت بود نمره هایشان را روی نمودار ببرم!! بعد همان موقع به این فکر  کردم که واقعا چرا من استرس امتحان شاگردانم را دارم؟! بعد دوباره بسط دادم به اینکه اگر روزی مادر شوم احتمالا از استرس تربیت فرشته ام خل خواهم شدعینک بعد دوباره فکرم رفت سمت خالقم، من که بنده ی ناچیزی هستم و علم به چیز خاصی ندارم حواسم به درسی که خودم تدریس کرده ام است، به سوالاتش، به شاگردانم، به توانایی هایشان، مگر می شود او که نهایت علم و دانش است، اصلا خود علم و دانش است، خود مدیریت است، خود معلمی است حواسش به من و توانایی های من نباشد، مگر ممکن است همین طوری بی هوا رهایم کند! نه ممکن نیست!

بعد از امتحان شاگردانم گفتند که سوال هایم خیلی خوب بودهلبخند و من قند در دلم آب می شود وقتی که شاگردانم را خوشحال می بینم.

دیشب استاد2 پیشنهاد دادند که استاد1 را امروز در دانشکده مان(اسبق) ببینیم، حقیقتا دلم نمی خواست و مقاومت کردم، فرصت فکر کردن خواستم. می ترسیدم از اینکه خاطرات بدم زنده شود! ولی احساس کردم که اگر نروم دارم نهال کینه و بد دلی را در دلم پرورش میدهم. فکر کردم و نهایتا قبول کردم که بروم و رفتم. بخاطر اینکه رمضان بود رفتم، که فقط حرف من نباشد، که کمی هم کوتاه بیایم! خوب بود - همه چیز- خاطراتم خوبم فقط زنده شد، نخواستم که پر و بال بدهم به احساسات منفی و موفق شدم، در واقع سبک شدم. 

۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۷
صبا ..

*این روزها دلم می خواهد که شبانه روز بجای 24 ساعت 48 ساعت بود، حالم خوب است اما خسته ام، در موراد نادری مثل امروز که چند ساعتی وقت خالی دارم از خستگی دلم می خواهد هیچ کار نکنم و بعدش هم قاعدتا عذاب وجدان کارهای تلمبار شده می ماند و منلبخند البته به خوبی از پس توجیهش بر می آیمچشمک

*در این شلوغی ها که از خستگی چشمانت به زور باز می شود، درخواست دوستی یک دوست قدیمی در ف.ی.س بوک ( که هیچ راه ارتباطی با او نداشته ای) اینقدر دچار هیجانت می کند که از 5 ساعت خواب شب دو ساعتش  را به مرور خاطراتت با او اختصاص می دهی و ته دلت ذوق می نمایی بسیار.

*از شاگردانم امتحان میانترم گرفته ام. از دخترک نابینا زودتر از بقیه امتحان گرفتم و وسوالات را شفاهی برایش خواندم و او جواب داد، حتی شکل ها و جدول ها را نیز خواندم بدون ذره ای دلسوزی و ارفاق، نمره کامل گرفت! همان سوالات برای همکلاسی هایش سخت بود و پیچیده و وقتی در جواب به اعتراض هایشان ابراز میکنم که دوستشان با وجود وضعیت خاصش نمره کامل گرفته جواب می دهند که او با ما متفاوت است!! و من هم به این تفاوت واقفم. اکثر ما انسان هایی هستیم که به توانایی هایمان، به داشته هایمان مغروریم. و این غرور گاهی بدجور کار دستمان می دهد. 

 

 

جمعه نوشت: جواب یکی از مقالات بعد ارسال این یادداشت آمد، و باز هم ریوایز، جالب است که همیشه در ریوایز اول باید این رشته ای ها را قانع کنم،  در ریوایز دوم آن رشته ای ها را، کلا رشته به رشته ای شده است که مپرس!! برای آن مقاله ی narrow مان هم استاد2 ایمیل زده و علت تاخیر را جویا شده، جواب داده اند که داورهایمان فراری اند فعلا!! بارالها از برای بررسی مقالات ما داوری رشته به رشته شده!! عطا کن که زبان ریش ریش شده ی ما را بفهمد.

۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۴۸
صبا ..

*- تاریخ سیستمم را می کشم عقب، گوگل قهر می کند و هیچ سرویسی ارائه نمی دهد نمی دانستم که گوگل عزیزم اینقدر حساس به زمان و وقت شناس است!

*- زندگی در حال گذر است و خوشبختانه تلاطم هایش این روزها اذیت کننده نیست.

*- استاد2 آمده اند ایران، دفعه پیش از بس که سرشان شلوغ بود من که هیچ استفاده ای نبردم، این دفعه وعده داده اند که جبران میکنند!! آورده اند که "هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند" باشد که استاد2 مثال نقضی شوند بر این مصراع.

*- شاگردان این ترمم را می دوستم، شوق دارند برای حضور در کلاس، شوق دارم برای حضور در کلاسشان، وقتی سوال می پرسم حداقل 4- 5 دست بالا می رود که جوابم را بدهند. یکی شان نابیناست، درک نمی کنم که چرا به رشته ای هدایت شده که کاملا به بینایی نیاز دارد!! فقط می فهمم که به شدت باهوش است و خیلی دلم میخواهد بدانم که چطور از پس درس هایی که تماما با شکل و تخته و ... توضیح داده می شود بر می آید.

  *- از اتفاقات سیاسی اخیر هم بازدید خادم ملت از شهرمان بود که ما نفهمیدیم اصلا برای چه بود! انگار بیشتر جنبه توریستی داشت تا خدمت به ملت!!  

  *-  بعد از اینکه کتاب 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را تمام کردم (اینجا (+) گفته بودم که نمی توانم با کتاب ارتباط برقرار کنم اما از نیمه اش به بعد توانستم و هنوز هم آثار کتاب در ذهنم تداعی می شود، این کتاب یک جور سنت شکنی بود برایم، بستر فرهنگی متفاوت داستان، تخیل و کلا مضمون داستان و روالش که اصلا طبق انتظار پیش نمی رفت جذاب بود) ، کتاب عطر سنبل عطر کاج اثر فیروزه جزایری دوما را خواندم که در قالب داستان زندگی افرادی که تاره به آمریکا مهاجرت کرده اند را بررسی می کرد نثر کتاب قوی نبود اما دوستش داشتم. بلافاصله کتاب هزاران خورشید تابان خالد حسینی را خواندم. احساساتم را خیلی درگیر کرد و دیدگاهم را به زنان افغان تغییر داد. خواندن این کتاب خیلی درد داشت. حالا هم در حال خواندن کتاب نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد اثر اوریانا فالاچی هستم . 

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۴۳
صبا ..

دوشنبه از یکی از همکارا در مورد مرخصی استعلاجی پرسیدم. سه شنبه سرکار که بودم حالم خیلی بد بود. شدیدا لرز داشتم. مرخصی گرفتم و اومدم خونه. مستقیم رفتم تو رختخواب و دمای بدنم مرتب بالا و بالاتر رفت. شب رفتم دکتر گفت آنفولانزای شدید گرفتی. اما به نظر من اونقدرها هم شدید نبود. گفت نباید از خونه بری بیرون و همش باید استراحت کنی. 2 روز استراحت واسم نوشت. خدائیش خیلی خوشحال شدم که دو روز نمی خواد برم سرکار. البته از اونجایی که من کلا جمع نقیضین هستم ناراحتم از اینکه چرا باید جایی کار کنم که حاضر باشم مریض بشم اما نرم سرکارناراحت. کاش زودتر این بلاتکلیفی تموم بشه. کاش حالا که در مورد مرخصی استعلاجی پرسیدم و اینقدر زود شرایط تجربه کردنش پیش اومد، شرایط برون رفت از این بلاتکلیفی هم، همین شنبه پیش بیاد.

اون گروه شاگردام که نامودب و شیطون بودن، امتحانشون رو دادن، خیلی افتضاخ بود. نصفشون پایین برگه هاشون التماس پاس شدن داشتن. یه دختره بعد از امتحان اومد گفت من دیروز امتحان داشتم، گقتم همه تون داشتین، گفت من داداشم مردهتعجب خونمون مراسمه، نتونستم درس بخونم. یعنی اگر ذره ای اثر ناراحتی و غم تو چهره اش دیده می شد!! اگر ذره ای آرایشش و تیپش نسبت به همیشه تغییر کرده بود شاید باور می کردم ولی تو اون لحظه فقط احساس خریت!! کردم. همشون ترم آخر هستن و ترم بعد خودم مجددا این درس رو ارائه میدم، اگر نمره پروژه رو به همشون کامل بدم پاس میشن، اما حقشون نیست. البته بماند که یک نمره به همشون اضافه کردم به اسم فعالیت کلاسی و برگه هاشون رو بسیار خوش بینانه تصحیح کردم .شماها بگید چی کارشون کنم؟ 

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۵
صبا ..

حتی قبل از اینکه کارم رو تو اداره شروع کنم سه شنبه ها به اندازه کافی روز شلوغی بود، 5- 6 ساعت تدریس پشت سر هم، با بدو بدوهای وسطش برای رسیدن به کلاس بعدی،  پارسال همین روزها بعد از 3 ساعت سر کلاس رفتن تا یه روز بعدش توان پایین اومدن از تخت رو هم نداشتم، و حالا امروز اخرین سه شنبه این ترم بود، تقریبا نصف ترم همزمان شد با اداره ای شدن من. یعنی 14 ساعت بیرون از خونه بودن، یه سره حرف زدن، فعالیت کردن و ایستادن. خیلی می ترسیدم که نتونم، که جسمم جوابگو نباشه ولی بود و تونستم. و هذا من فضل ربی. این یعنی وضعیت جسمیم خوبه و بابتش ازت ممنونم. فقط کاش معلم خوبی بوده باشم. کاش خاطره خوبی تو ذهنشون بمونه. کاش ذره ای به سوادشون اضافه کرده باشم.

۲۳ دی ۹۳ ، ۱۲:۵۳
صبا ..

شاگردان هر دو گروهم یک نقطه مشترک دارند، بعد از خارج شدن من از کلاس حافظه شان ریست می شود. یعنی هر جلسه انگار اولین جلسه است که سرکلاس حاضر می شوند، پاک پاک.

یک گروهشان آداب معاشرت و ادب و نزاکت هم سرشان نمی شود. قرار بود موضوع پروژه هایشان را ایمیل کنند. دریغ از یک ایمیل که در آن کلمه سلام باشد.

متن ایمیل ها همگی به این صورت:

نفر اول. نفر دوم . موضوع

حتی 90% ایمیل ها عنوان هم نداشت.

گروه دوم اما بالغ تر هستند و مودب تر. یکی از پسرها، جلسه سوم آمد و به نسبت بقیه دیرتر حافظه اش ریست می شود. امروز نیامده بود. وقتی رسیدم خانه و ایمیلم را چک کردم دیدم ایمیل زده که به فلان دلیل این هفته و هفته آینده نمی تواند بیاید و عذرخواهی کرده بود و قول داده بود خودش را به کلاس برساند. آنقدر ذوق کردم که گفتم تاریخی اش کنملبخند

 

*ماهی گلی: حافظه بسیار کوناهی دارد.


۱۸ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۶
صبا ..