غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

از همون روز اولی که من وارد گروه شده بودم هری برام توضیح داده بود که ما تابستونا یه برنامه دو- سه روزه خارج از شهر داریم که حالت ورک شاپ داره و کل گروه یه دور کاراشون رو ارایه میدن و بعد هم رو یه چیزی گروهی کار میکنیم.

 

از اون طرف هم تیم ما یه تیم شدیدا بین رشته ای هست. همه ی تیم روی توالی های ژنتیکی کار میکنند. ولی اگر بری از توالی های ژنتیکی بپرسی میگه: هر کی از ظن خود شد یار من :)  یعنی یه عده فقط کارشون آزمایشگاهی هست و یکی مثل من هم از جنبه آماری و الگوریتمی و ... روی توالی ها کار میکنم. 

 

از یه طرف دیگه تو این تیم در حال حاضر فقط ۴ نفر دانشجو هستیم که یکی مون از هفته دیگه رسما phd اش شروع میشه. دنی هم که نهایتا ۳-۴ ماه دیگه میره و ۱۰ نفر دیگه ۳-۴ تاشون رو میشه پست داک حساب کرد و بقیه هم پوزیشن کاملا کاری دارند.

 

از اون طرف دیگه همه این گروه تو یه آفیس نیستیم و خیلی رندم هر کسی میز کارش یه جایی هست. 

 

من خیلی با ساختار گروه مشکل داشتم و اصلا نمی دونستم کی به کی هست چه مدلیه. این دو تا دوستی که با من تو این پارتیشن کار میکنیم شدیدا سایلنت و آروم هستند. قبلا از سفرم به ایران که من خودم افسردگی داشتم و این عدم برقراری ارتباط با گروه هر روز حالم رو بدتر میکرد. اینکه فقط صبح بیام بگم صبح بخیر و عصر یه خداحافظی بسیار یواش کنم بدون هیچ مکالمه ای برای من آزار دهنده بود و البته هست و البته این وسط من خودم رو متهم می کردم به عدم توانایی در برقراری ارتباط!! و مدام شخصیت فارسی م رو با شخصیت انگلیسی م مقایسه می کردم و از اینکه این همه از هم فاصله دارند احساس بدی بهم دست می داد.

 

 دوشنبه ۱۷ فوریه روز اول ورک شاپ بود و از دو هفته قبلش برنامه و ... مشخص بود. یه خونه ویلایی که ویوی رو به ساحل و جنگل  داره تو شهر کوچیکی به نام تیرول که تقریبا ۷۰ کیلومتری سیدنی هست رزرو شده بود. که البته گویا پارسال در همین مکان برنامه برگزار شده بود. از قبل مشخص کرده بودیم که کی میخواد تو اتاق بخوابه و کی میخواد با خودش چادر بیاره و تو حیاط کمپ کنه و ... یه عده از بچه ها هم یکشنبه شب رفته بودن که واسه دوشنبه صبح زود مشکلی نداشته باشند. 

 

دوشنبه هوا کاملا بارونی بود وقتی من از قطار تو ایستگاه تیرول پیاده شدم. ۳ نفر دیگه از گروه رو هم دیدم و اونا گفتن که هری گفته یکی از بچه ها  که ماشین داره قراره بیاد دنبالمون که نخوایم تا خونه پیاده بریم. خلاصه که اومدن دنبال مون و ما ۹ رسیدیم خونه و از ۹:۳۰ ارایه های روز اول شروع شد. که من عملا هیچی از ارایه های روز اول نفهمیدم چون هیچ ربطی به من نداشتند :)) 

 

به دلیل توضیحاتی که بالا دادم من برای قرار گرفتن تو چنین جمعی بسیار معذب بودم و البته استرس هم داشتم و چون هم قرار بود اولین بار خودم رو برای گروه پرزنت کنم استرسم ۱۰ چندان بود که همون اولی که وارد خونه شدم حس خونه بودن خوبی بهم دست داد و استرسم خیلی خیلی کمتر شد.  تو زمان استراحت بین ارایه ها هم با یکی از بچه ها که قبلا فقط بهم سلام کرده بودیم یه کمی صحبت کردم و احساسم بهتر شد. 

 

نکته جالب فرهنگی واسه من این بود که من جمعه از هری پرسیدم چیز خاصی باید با خودمون بیاریم و وقتی در جوابم بهم گفت شاید غذا برای صبحانه و ناهار, من تقریبا داشتم شاخ در می آوردم :) پیش فرض من این بود که وقتی کارگاهی خارج از شهر برگزار میشه و هدفش آشنایی بیشتر تیم با همدیگه هست خوردن ناهار و شام با همدیگه و به صورت مشترک جزو بدیهیات هست.  

 

وقت ناهار که شد هر کسی واسه خودش رفت یه وری- یه عده ناهار آورده بودن و یه عده هم رفتن بیرون واسه خوردن ناهار. چون شهر فسقلی بود تا مرکز شهرش میشد ۱۰ دقیقه ای رفت و همه چیز نزدیک بود.  این ناهار مجزا خوردن یک پوینت منفی تو ذهن من بود. که خب اگر قراره جدا باشیم چه کاری بود این همه راه کوبیدیم اومدیم اینجا. عصر هم قرار بود کار گروهی کنیم که چون تقریبا به هم ربطی نداریم من فقط یه با متیو حرف زدم و بعدش هم با مایک که عملا جزو تیم ما نیست و از بریزبین اومده بود و دوست هری هست حرف زدم. 

 

بعد پسرا رفتند که آبجو بزنند و ما دخترها هم رفتیم قدم زدیم. یه کم بالاخره با دوستی که میزش پشت سر من هم هست و ۵ ماهه فقط بهم سلام و خداحافظ میگیم حرف زدم و برام از خرگوشش گفت و ... 

 

بعد برگشتیم خونه و قرار شد شام بریم رستوران تایلندی و یه کم بعدش دوباره راه افتادیم رفتیم اونجا و هر کسی با بغل دستی هاش شروع کرد به حرف زدن و دوست شیلیایی مون پیش من بود گفت دو هفته دیگه میخواد بره شیلی واسه عروسی داداشش و دیگه من بحث رو بردم به عروسی و چیزای دیگه و هی مقایسه کردیم و یک کمی یخمون آب شد. خودش هم از گربه ش برام گفت و خواهرش که سندروم داون داره و کلی برای گربه ش احساس دلتنگی میکنه :)  کلی هم سر میز شام آقایون شراب خوردن. 

 

شام تقریبا ۲.۵ ساعت طول کشید و بعد اومدیم خونه از زیر میز تلویزیون یه بازی مسخره پیدا کردن که شروع کردیم به بازی و اینا هم دیگه شروع کردن شوخی کردن و مسخره بازی در آوردن و یه عده شون هی رفتن آبجو آوردن و آبجو خوردن و همون آدمهایی که به زور میشد صدایی ازشون شنید- حالا حداقل چند جمله حرف می زدن. از کشفیاتم این بود که اینا برای حرف زدن و خندیدن نیاز به سوخت الکلی دارن :)) و در حالت عادی توانایی ارتباط برقرار کردن رو ندارن. البته نه همه شون ولی خب اکثرشون. 

 

دنی با خودش موش هاش رو هم آورده بود. ۲ تا موش به عنوان حیون خونگی داره که یه جوری قربون صدقه شون می رفت و در موردشون حرف می زد که نگو.  شب هم اول قرار بود قفس موش ها رو بیاره تو اتاق همگی با هم بخوابیم که بعدش نظرش عوض شد :) یه جا که داشت به موش هاش عشق می ورزید من دیدم قیافه متیو یه جوریه :) ازش پرسیدم تو چه پتی داره گفت وای نه! من اصلا پت دوست ندارم و از راه دور باهاشون مشکلی ندارم ولی از نزدیک اصلا نمی تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و ... گفتم خدا رو شکر یکی پیدا شد که حسش شبیه من باشه :) نمی دونم گفتم بهتون یا نه! متیو فرانسوی هست و شخصیت به شدت آروم و غیراجتماعی داره و تاثیر سوخت الکلی  روش بسیار کم بود. 

 

صبح روز دوم دیگه هوا بارونی نبود و البته بسیار زیبا و دوست داشتنی. سمت جنگلی یه مه بسیار خوشکل داشت و روی اقیانوس هم هوا کاملا تمیز و عالی بود. من یه کم رفتم رو به اقیانوس نشستم روی ارایه ام کار کردم یه کم هم رو به جنگل تا شد ساعت ۹:۳۰ که دوباره وقت شروع رسمی جلسه بود. سبک ارایه های روز دوم  خیلی فرق داشت و البته دو تا از بچه ها هم عصر روز اول برگشتن سیدنی. اولین نفر متیو اومد ارایه داد که گفت من اسلاید آماده نکردم و خب همه گفتن حتما می خوای رو تخته واسه مون توضیح بدی که گفت نه!!! چیز خاصی نمی خوام بگم. تو دو دقیقه گفت برنامه ش چی هست و چون سنگین هست لازمه یه پست داک دیگه بیاد کمکش و بقیه ش رو هری ازش سوال می پرسید و اون به زور جواب می داد:| 

 

بعد هم دو نفر دیگه ارایه دادن و بعد از رست نوبت من بود. من سعی کرده بودم وارد جزییات نشم چون اگر میشدم بجز متیو و هری هیچ کس هیچی نمی فهمید و با مثال و البته کلی اسمایلی (عقده اسمایلی دارم من :)  ) تو اسلایدهام کلیات رو توضیح دادم. 

آخرین نفر هم خود هری ارایه داد که به نظر من متعادل ترین ارایه واسه اون بود. بعد هم دوبازه وقت ناهار شد و همه متفرق شدن. من و دنی و دوست شیلیایی مون قرار شد بریم یه look out  همون اطراف که ویوی بسیار زیبایی داشت. بعد اون دوستمون برگشت سیدنی و من دنی قرار شد بریم ناهار بخوریم. من واسه دو روزم سالاد اولیه برده بودم. دنی گفت من می خوام سالاد بخورم. یه بسته اسفناج از تو یخچال در آورد شست (البته شستن میوه و سبزی جات تا اونجایی که من اینجا دیدم یعنی یه دور آب از روش رد کنی!!!) و بعد روش یه کم نمک و فلفل و روغن و سرکه ریخت و دو تا نون گنده هم گذاشت کنارش و شروع کرد به خوردن (تا آموزش سالادهای دیگر شما رو بخدا می سپارم:))  ).

 

بعدش قرار شد بریم سمت اقیانوس دنی و هری گفتن ما میخوایم شنا و کنیم. من و یکی دیگه بچه ها هم رفتیم قدم زدیم. برای شنا هم حتما باید بین پرچم هایی که حاشیه ساحل هست شنا کنی که امن باشه اون منطقه. تو شن ها که صندل هامون در اوردیم و همین جوری پابرهنه برگشتیم تا خونه که پاهامون رو بشوریم و بعد صندل بپوشیم. یه کم درک کردم چطور مردم اینجا پابرهنه می گردن :)) 

 

یه مساله دیگه اینکه میگن خارجی ها با کفش میرن تو خونه هم درست هست و هم نیست. اینا معمولا نه تنها تو خونه با کفش نمی گردن که تو حمام و دستشویی هاشون هم  دمپایی ندارن و اصلا واسه شون جالب نیست که کسی با کفش مثلا بره تو اتاق خواب. ولی از اون طرف مهمونی بری جایی هم دم در کفشت رو در نمیاری بری تو. مگر اینکه صاحبخونه بهت بگه.  

 

خلاصه دیگه عصر شد و قرار شد من و دنی رو یکی از بچه ها تا ایستگاه قطار برسونه و ما برگردیم. دنی نشست قفس موش هاش رو باز کرد و گذاشتتشون تو یه محفظه دیگه و جمع کرد و رفتیم. بعد تو قطار کلی در مورد تایپک من و تاپیک خودش و چیزای دیگه حرف زدیم. دنی تک فرزند هست و ایتالیایی ولی از ۱۹ سالگی از ایتالیا اومده بیرون و وقتی که داشت میگفت تک فرزندم یه غم بزرگی تو چهره ش بود. آخرش که خواستم خداحافظی کنم گفت وسط این همه شلوغی و ذهنم و شلختگی اوضاع خیلی خوب بود که باهات حرف زدم و خودش اومد جلو روبوسی کردیم. حقیقتش برای من ۵ ماه زمان زیادی هست تا تو ارتباط برقرار کردن با یه آدم به این مرحله برسم ولی خب اگر همین دو روز هم نبود ما هیچوقت به این مرحله نمی رسیدیم. از اون طرف من به ارتباط خودم با شوآن و بقیه دوستان شرقی م فکر میکردم برخلاف تصور قبلی م که شرقی ها سرد و یخ هستند حالا میتونم بگم که اروپایی ها خیلی سخت هستند برای برقراری ارتباط. هر چند که این نتیجه گیری کلی نباید  باشه چون من case study هام زیاد نیست ولی اینکه همیشه میگفتن غربی ها سردن رو حالا میتونم متوجه بشم.  و البته مهسای عزیز  کتابی به نام culture map رو قبلا معرفی کرده بود که من تا حالا تونستم فقط نصف اون کتاب رو بخونم ولی این کارگاه دو روزه انگار مروری بر اون کتاب بود. اینکه فرهنگ ما حتی در نحوه توضیح دادن یه مساله علمی به شدت تاثیر داره رو میشد خیلی واضح توی این دو روز دید.

 

قبلتر به جنی گفته بودم که چقدر گروه جدید از جنبه برقراری ارتباط واسم سخت هستند و بهش گفته بودم که برای این دو روز استرس دارم بس که اینها گاردشون بسته است. روز قبل از رفتنم جنی خونه نبود ولی بهم مسیج داد که برام آرزوی موفقیت داره و منتظره تا برگردم و تعریف کنم چی شد. دیشب که برگشتم نشستم واسش توضیح دادم حتی اون هم از اینکه با هم ناهار نخوردیم و صبحانه و ناهار با خودمون بود تعجب کرد و وقتی از سبک ارایه هاشون و ... می گفتم واسه اون هم تعجب داشت و کلی با هم تحلیل کردیم و خندیدیم. 

 

اما هری واقعا یه انسان فوق العاده س. تو اون همه ارایه اکثرا شنیده می شد که این قسمت از کارم ایده هری بوده, این همه خلاقیت در این همه موضوع متنوع و البته تلاشی که برای برقراری ارتباط با تک تک اعضا میکنه و انرژی بالاش و اخلاق متواضعش و دقتش در تمام زوایا با وجود سن کمش واقعا جای تحسین داره. 

 

چقدر حرف زدم :)) 

 

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۲۵
صبا ..

من به گرد و خاک حساسیت دارم و هوا که غبارآلود بشه خارش و عطسه و آبریزش بینی من هم شروع میشه. هفته پیش یه سری گرد و غبار داشتیم و بعدش هر سری من می رفتم دانشگاه کلا خارش داشتم و منم قرص  ضدحساسیت مصرف می کردم. بعد که هوا خوب شد و البته تو بارون بدون چتر هم رفتم عطسه ها کمتر شد و جاش رو داد به سرفه های بسیار پی در پی. الان هم که جو کرونایی هست و اصلا اون همه سرفه کردن مساله جالبی نبود :)  فرداش سرفه ها با تجویزهای مامانم کمتر شد ولی عطسه و ابریزش بینی دوباره برگشت. روز سوم که قشنگ سرماخوردگی کامل بود با بی حالی و حتی تب. دیگه پاشدم رفتم کلینیک دانشگاه گفتم اولین نوبت رو بده. یک ساعت بعد بهم وقت داد  گلوم و گوشم رو معاینه کرد گفت خوب خوبی . سرماخورگی ساده هست و کرونا هم نداری و نگران نباش :)) گفتم برای خودم نیومده بودم اومده بودم اثبات کنم کرونا ندارم :))  امروز موندم خونه که سرماخوردگی خوب بشه و بشه از حساسیت مجزاش کرد. 

 

 

چند روز پیشا بعد از هزارتا ریویو خوندن و گشتن دنبال برند مورد نظر یه چیزی رو سفارش دادم. فرداش برام ایمیل اومد که ببخشید الان تو انبار استرالیا نداریمش و ۷ -۱۴ روز کاری طول میکشه تا به دستت برسه. هنوز می خوایش؟ میخوایی با یه چیز دیگه عوض کنی؟ ما می تونیم کمکت کنیم و ... منم چون کلی سرچ کرده بودم تا اون رو سفارش بدم گفتم همونو می خوام و منتظر می مونم. من دوشنبه سفارش داده بودم. دوشنبه اینجا تعطیل رسمی بود. جمعه صبح هنوز تو اتوبوس بودم که برم دانشگاه برام ایمیل اومد که سفارش شما تحویل داده شد!! 

 

از متیو یه سوال می پرسم یه چیزی رو تو یه کتابی بهم نشون میده میگه بر اساس این باید باشه. میگم تو کدوم کتاب هست؟ میگه the yellow one :))   ذهن من ترجمه میکنه کتاب زردو  :))  یعنی لهجه شیرازی در ترجمه هم رسوخ کرده.

 

 

هوا گرم بود خیلی و اومدم برای شام آبدوغ خیار درست کنم. جاناتان و جنی فقط بودن و اونا هم میخواستن سالاد بخورن. جلوی جاناتان همه کاراش رو کردم و توضیح دادم که این یه summer food  آسون هست  و وقتی پونه ریختم توش و در مورد طب سنتی مون هم توضیح دادم و جاناتان گفت عکس عطاری هاتون رو جنی بهم نشون داده و خیلی جالبه که این جور چیزا رو دارید و ... بعدش هم با هم شام خوردیم و اونا هم از آبدوغ خیار خوردن و کلی از summer food ایرانی خوششون اومد :)

 

شنبه بود و یه روز خیلی گرم. سوار اتوبوس بودم چند ایستگاه بعدتر دو تا پسر سوار اتوبوس شدن با دو تا تخته موج سواری بسیار بزرگ که تا سقف اتوبوس می رسید. به این فکر کردم که اگر به بچه های ایرانی اینجا (اونایی که تو ایران هستند بماند) بگین بیایید بریم موج سواری , هزار تا دلیل میارن که شاید اولیش نداشتن ماشین باشه که سخته و نمیشه و ... 

 

الان که هوا گرم هست (البته امروز سرد هستا) تعداد پاپتی ها خیلی زیادتره :)) اون روز تو اتوبوس بودم. یه دختره از یه ایستگاهی که نزدیکش استخر هست سوار شد. کفش و دمپایی و ... که نداشت. مایو تنش بود (زحمت کشیده بود مایوش یه تکه و حتی پاچه دار بود) عینک شناش رو سرش بود و حوله ش رو شونه ش. یعنی قشنگ از تو آب در اومده بود, اومده بود سوار اتوبوس شده بود :)  یه همچین مردم راحتی هستند. 

 

بچه ها تو مدرسه با کارت دانش آموزی شون می تونند از بوفه خرید کنند. والدینشون کارت رو شارژ میکنند و خرید بدون پول مستقیم انجام میشه.

 

اون روز دنی ساعت ۶ داشت ناهار میخورد. یه کم وایسادم باهاش حرف زدم باید همین روزا تزش رو سابمیت کنه و قبلا خیلی استرس داشت ولی الان بهتره. بعد یهو شروع کرد به بحث علمی که تو نظری برای فلان چیز نداری. من اینجوری بودم :|  یعنی انگار از جایی که ذهنش درگیر بود شروع کرد حرف زدن و من دقیقا نمی فهمیدم چیکار می خواد بکنه و چرا. یه چیزای کلی فهمیدم بهش گفتم تا حالا از فلان نرم افزار استفاده کردی گفت نه. گفتم من دقیقا نمی دونم تو میخوای چیکار کنی ولی توصیه میکنم فقط یک ساعت و نه بیشتر وقت بگذاری رو اون نرم افزار شاید کمکت کرد. بعد ۳-۴ روز بعد فهمیدم کلی نتیجه های خوب گرفته از نرم افزاره. خوشحال شدم چرند بهش نگفته بودم :)

 

 

۱۲ نظر ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۳:۲۲
صبا ..

قبل هم بهتون گفته بودم که جاناتان و خانواده ش عشق اسکی هستند و کلا دنبال یه فرصتی هستند که بتونند برن اسکی. یه سری کوه برفی نزدیک های کنبرا هست که اینقدر همه چیزش گرون هست که واسه استرالیایی ها سفر به کانادا جهت اسکی ارزون تر میاد.

خواهر جاناتان که هر سال تو ژانویه اونجا هستند. پارسال هم جنی و جاناتان رفتن که منجر به مصدوم شدن جنی شد و البته زمستون پارسال هم جاناتان تو برف مصدوم شد. هیچ کدوم از اینها اما دلیلی بر این نبود که جاناتان دوست نداشته باشه امسال هم بره و چون جنی شغلش رو عوض کرده و تمایلی به رفتن نداشت قرار شد با پسر خودش و پسر جنی سه تایی مردونه! برن.  اینجوری بود که سفر مردونه شون رو ۱۴ ژانویه شروع کردن. 

شب قبل از اینکه برن من وقت کردم سوغاتی سولی رو که دستبند چرمی که روش فروهر  بود رو بهش بدم. خواستم واسش در مورد فروهر توضیح بدم که گفت قبلا در موردش خوندم.  دو روز بعد مامانش یه عکس بهم نشون داد که نقاشی سولی از فروهر بالاش بود و دستبندی که من بهش داده بودم پایینش. گفت این عکس رو گرفتم و فرستادم واسه معلمش و ازش تشکر کردم بخاطر چیزهای مفیدی که یاد بچه ها داده و حالا سولی یه نشانه از فرهنگ persia رو که یه روز نقاشی ش رو کشیده بود تو خونه داره و من چشمام قلب قلبی بود :)

استفانی (دختر بزرگه جاناتان) پیش مادرش نمیره و این مدت هر زمان که پدربزرگ و مادربزرگش در دسترس نبودن اینجا خونه ما بود. اما (emma) هم خونه مامانش و وقتایی که مامانش سرکار بود می اومد خونه ما. 

دختر جنی هم یه چند روز تو این مدت با پدرش اینا رفت مسافرت و یه چند روز فقط استفانی و جنی بودن. برقی که تو صورت استفانی از وقت گذروندن با جنی دیده می شد بسیار قابل توجه بود. و البته جنی هم انگار بچه خودش و شاید حتی با حوصله تر باهاش وقت می گذروند و لذت می برد. رابطه شون خیلی واسم جالب بود و البته دلم واسه استفانی هم می سوخت.

 

یه روز که اما خونه ما بود مامانش وقتی اومد دنبالش اومد تو احوال پرسی کرد به نظرم نرمال نمی اومد و خیلی خجالتی. بعدا در موردش با جنی حرف زدیم و من هم نظرم رو گفتم. گفت اولین باری بوده که اومده تو و خب هر کی هم باشه وقتی یه زن دیگه از بچه ش مراقبت میکنه احساس خجالت داره. 

 

نمی دونم واقعا ولی به جنی به خاطر داشتن این روح بزرگ حسودیم میشه! یه جوری با مسایل برخورد میکنه که انگار قاعده ش همین بوده از اول. وقتی به روابط آدمها تو شرایط مشابه تو کشور خودم نگاه میکنم یه جوریم میشه. خیلی بخل و حسادت و حساب و کتاب دیده میشه متاسفانه :|

 

چهارشنبه  آغاز سال تحصیلی جدید بود. پسر جنی دوشنبه صبح رسید سیدنی و امسال چون سال اول دبیرستان بود یه روز زودتر از بقیه باید می رفت مدرسه (یه چیزی تو مایه های جشن شکوفه ها). صبح سه شنبه با وجود خستگی بیدار شد و رفته بود مدرسه و دوست هم پیدا کرده بود و کلی هم خوشحال بود. 

 

تقریبا یک ماه دیگه جشن تکلیفش هست. تو اون مدتی که کانادا بود تمرین های عبری ش رو هم اونجا انجام میداد. این حد از تعهد و مسیولیت پذیریش واسه من جای تحسین بسیار داشت.  لازم به ذکر هست تو اون یک ماهی که من ایران بودم کلا ۳ بار لب تاپم رو روشن کردم اونم کار خاصی نکردم و دوباره خاموش کردم :))

 

جنی قبل از اینکه سال تحصیلی قبلی تموم بشه رفته بود مدرسه بچه ها (الان دیگه هر دوشون تو یه مدرسه هستند) و چند دست یونیفرم دست دوم از بچه های سال بالایی واسه پسرش خریده بود که موقع شستشو و ... زاپاس کافی داشته باشه.

 

سگو هم کلی بزرگ شده و کلی فهمیده. قشنگ می دونه من باهاش صنمی ندارم محل سگم هم نمی گذاره :)) حالا این مساله رو تا به یه عده انسان بفهمونی پوستت کنده میشه ولی این طفلک خودش درک کرد. 

خیلی احساساتی هست. بقیه که خونه نباشند افسرده و ناراحت دم در میخوابه تا بیان. من دلم واسش کباب میشه از بس مظلوم و غمگین هست. مثلا تا ساعت ۱۰ شب منتظر میمونه تا اونا بیان وقتی اومدن انرژی میگیره می ره تو حیاط شادی میکنه و استخون می خوره. دلم میخواد بهش بگم وقتی اونا نیستن خب برو استخونت رو بخور :) طفلک تا این حد وفاداره دیگه :)

 

قبل از اینکه بیام استرالیا دلم واسه همه بچه ها می تپید همیشه. حالا واسه همه آدم ها و حیوانات و گیاهان. کلا می تونم برم تو جنگل های اینجا هی اشک بریزم :)

 

بیشتر روزها هوا گرم هست با رطوبت بالا. قشنگ حس میکنی الاناست که دم بکشی :))

 

راستی با خودم "دم کنی" از ایران آوردم دقیق اندازه سر قابلمه مون هست. جنی اینقدر خوشش اومده و ذوقش کرد که چقدر فیت هست و اصلا خود جنسه.  خلاصه دم کنی هم میتونه واسه بقیه جذاب باشه. هیچی رو تو زندگی تون دست کم نگیرید :) 

۷ نظر ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۳۷
صبا ..

یعنی الان اینجوری هستم surprise

 

خب من هنوز جمع بندی ۲۰۱۹ رو نکرده بودم و اهداف و برنامه های ۲۰۲۰ رو ننوشته بودم. رفتم دفترم رو بیارم ببینم پارسال چی نوشتم , دفتر نوشته های سالهای گذشته م که این سری از ایران آوردم رو هم برداشتم گفتم یه نگاه بندازم تو سالهای مختلف این روزها چه حسی داشتم.

 

خب الان بازم میگم که اینجوری هستمsurprise چقدر کوچیک بودم! دنیام اندازه یه کف دست بوده! نگرانی هام رو که نگو! بعضی هاش که الان سر سوزنی تو ذهنم نبود یه روزهایی اینقدر منو تحت تاثیر قرار داده بودن که صفحه های زیادی در موردشون نوشته باشم. یه سری هاشون هم اینقدر معنوی و سطح بالا و دست نیافتنی بود که نگو!

خلاصه چی بودم چی شدم smiley البته از چیزی که الان شدم خیلی راضیم. یعنی میخوام بگم مسیری که پیمودم دقیقا از یه سری تخیل و توهم رسیده به واقعیت. الان تو آسمونا و تخیل سیر نمیکنم خواسته هام کاملا منطقی و عینی هست و آرزو نیست. هدف هست. حرفهایی هم که می زنم توهم نیستcheeky 

خب حالا بنده که تا این حد راضیم باید عرض کنم که بجز یکی - دو تا هدف فسقلی تو ۲۰۱۹ بقیه ش تیک نخورد اصلاfrown

باید اعتراف کنم که سال ۲۰۱۹ شروعش خیلی قشنگ بود ولی من اصلا انتظار نداشتم به اون شکل پیش بره ولی خب خوبی که داشت این بود که آخرش هم خوب تموم شد. وسطاش هم اصلا مهم نیست wink

 

 دیگه سال اول مهاجرت هست و بی تجربگی و خامی. 

احتمالا چند سال دیگه هم بیام به نوشته های این روزهام بگم توهمlaugh

 

 

 

یه سوال از دوستانی که اینجا رو می خونند. شماها بیشتر دوست دارید وقتی این صفحه رو باز میکنید چی بخونید.

موضوع های زیادی واسه نوشتن وجود داره, ولی من اونقدرا حوصله نوشتن ندارم و بعدش هم اینقدر اتفاق رو اتفاق می افته که اصلا وقت نمیشه خیلی چیزا رو نوشت.

یه بخشی از نوشته های اینجا هم که جهت جلوگیری از ترکیدن من هست که شما با اون بخش کاری نداشته باشید!! :) 

من خیلی اهل روزمره نوشتن نیستم. باید یه نکته ای توش باشه. خب حالا بهم بگید چه نکاتی واسه شما جذابه. مرسی. 

 

۱۳ نظر ۰۷ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۰۶
صبا ..

در راستای دریاب دمی که با طرب می گذرد باید بگم که:

 

از نقطه ای که درش قرار دارم راضیم و به همین علت خوشحال و بسیار زیاد شاکرم.

۷ نظر ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۰۴:۰۹
صبا ..