غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مقاله» ثبت شده است

تا حالا سابقه نداشته من اینقدر طولانی ننویسم، از خیلی چیزا هم باید بنویسم ولی هی میگم حالا بعدا :)



خدایا شکرت خیلی زیاد. پارسال ماه رمضون روزهای خیلی خیلی سختی رو داشتیم سختیش در تصورمون نمی گنجید؛ دعایی که اون روزها می کردم این بود که همه اون سختی ها رو اسباب خیر دنیا و آخرتمون قرار بده؛ تمام سعیم رو کردم گلایه نکنم و کل پارسال تا آخر سال 96 تمام زندگی ما برپایه تمرکز زدایی بود! بیشترین تعداد سفر و تفریح در عمرم تا امروز مربوط به سال 96 هست و دلیلش حجم بار سنگینی بود که تحملش اصلا آسون نبود و باید یه جوری مدیریتش می کردیم. این ماه رمضان و این شب ها دعا میکنم برای همه کسانی که مثل روزهای سال گذشته ما نه تنها صورتشون رو با سیلی سرخ میکنند که اسباب حسادت بقیه هم میشند !! دعا میکنم هیچ دلی اونقدر دردمند نباشه که حتی دردش رو هم نتونه بگه. دعا میکنم که بشم اسباب و وسیله ای که حتی شده ذره ای بتونه بار درد و غصه یکی از مخلوقات خدا رو کم کنه. 

امسال یاد گرفتم دعا کنم اگر کسی بهم بدی کرد؛ نارو زد، دروغ گفت یا هر چیزی که آرامش من رو به هم زد، خدا هیچ وقت واسش تلافی نکنه، اینقدر قدر غرق نعمت و خوبی و شادی و سلامتیش کنه که از رفتار بدش شرمنده بشه و خودش بشه شروع زنجیره خوبی؛ شروع خیر و خودش بشه اسبابی برای جبران بدی های گذشته ش در مقایس بزرگتر. 


امشب آخرین شب قدر هست این فراز از دعای جوشن کبیر رو امسال خیلی دوست داشتم:


 یَا مَنْ خَلَقَنِی وَ سَوَّانِی یَا مَنْ رَزَقَنِی وَ رَبَّانِی یَا مَنْ أَطْعَمَنِی وَ سَقَانِی یَا مَنْ قَرَّبَنِی وَ أَدْنَانِی یَا مَنْ عَصَمَنِی وَ کَفَانِی یَا مَنْ حَفِظَنِی وَ کَلانِی یَا مَنْ أَعَزَّنِی وَ أَغْنَانِی یَا مَنْ وَفَّقَنِی وَ هَدَانِی یَا مَنْ آنَسَنِی وَ آوَانِی یَا مَنْ أَمَاتَنِی وَ أَحْیَانِی 


انگار فیلم کوتاه از کل زندگی م هست. یه جورایی خیالات رو راحت میکنه که در حین اینکه تو کل زندگیت این همه دست و پا می زنی و میدویی و تلاش میکنی ولی درست که نگاه میکنی هیچ کاره ای :) همین پارادوکس لبخند میاره رو لبم :)


-------------


آخرین مقاله باقی مانده از تز ارشدم یک ماهی هست که ریوایز خورده و استاد2 هفته ای یکبار ایمیل میزنه که چی شد؟! تو این مدتی که اینجا ننوشتم دست و دلم به نوشتن جواب داوران مقاله هم نمی رفت، گفتم بیام اینجا بنویسم شاید دست و دلم از رو رفت و 4 خط دیگه نوشت و تمومش کرد و رفت.  یعنی میشه پرونده این مقاله ها به زودی بسته بشه؟!


------------


زری جان اومد شیراز و همدیگرو تو شاهچراغ دیدیم؛ دومین دوست وبلاگی بود که میدیدمش! البته اولی شیرازی بود :)  حس خیلی خوبی داشتم از دیدن خودش و بچه های دسته گلش و چه کاری خوبی کردیم همو دیدیم. زری بیا بگو من چقدر شبیه نوشته هام بودم؟


--------------

آخیش بالاخره طلسم سکوت رو شکستم :)

۱۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۲
صبا ..

دیروز جواب یکی از مقاله هام اومد minor revision خورد، امشبم جواب مهمترین و اساسی ترین مقاله ام اومد بدون هیچ revision ای. 

وای اصلا باورم نمیشه.

خـــــــــــــدایـــــــــــــــــــا شکــــــــرت.


۳ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
صبا ..

تقریبا 6 ماه پیش بود که اینجا نوشتم مقاله سوم بالاخره ریوایز خورد و من 6 ماه وقت گذاشتم تا یک و فقط یه مقاله رو ویرایش کنم. اینکه چقدر از خواب و آسایش و استراحت و تفریحم زدم بماند. اینکه چقدر ناامید شدم و دوباره شروع کردم بماند. اینکه این اواخر اینقدر تمرکزم پایین بود که 10 دقیقه ساعت موبایلم رو کوک میکردم و از اینکه تونستم 10 دقیقه تمرکز کنم و دو تا جمله کم و زیاد کنم چقدر خوشحال می شدم بماند. اینکه نتیجه دلخواهم بالاخره بدست نیامد و مجبور شدم از زحمات 3 ماهم چشم پوشی کنم بماند! اینکه هنوزم این مقاله کار داره و تازه امشب به استاد2 ایمیل شد و هنوز چند تا رفت و برگشت دیگه داره هم بماند! اینکه ممکنه ژروناله ریجکتش کنه و یا در بهترین حالت بازم ریوایز بخوره بماند! مهم اینه که من پشیمان نیستم! مهم اینه که ناراضی نیستم! نمی گم که راضی هستم و خوشحالم که این همه انرژی گذاشتم ولی مسیری بود که دوربرگردون نداشت. راضیم که دارم به آخراش نزدیک میشم.

 

امیدوارم که سحر نزدیکه. حرف نگفته زیاد دارم میام و می نویسم.

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۰
صبا ..

سلاملبخند

وضعیت فعلی من: یک عدد صبا که دو عدد امتحان زبان را بدون هیچ گونه آمادگی قبلی داده و الان حس می کنه که چقدر سبک شده. هر چند که نتیجه امتحاناتم کاملا واضح و مبرهن است ولی باز هم اینجانب احساس میکنم یک کوه از پشتم برداشته شد. 

وضعیت روزهای گذشته من: هفته پیش کاملا مرخصی بودیم، و از پنج شنبه عصر که آمدیم خانه تا سه شنبه صبح تا در حیاط هم نرفتیم با این وجود احساس می کردیم که از قفس آزاد شدیم و از زندگی بدون حضور در محل کار بسیار لذت می بردیم.

سه شنبه تعداد قابل توجهی کار اداری رو به صورت خارق العاده و با عنایت رب مهربانمان انجام دادیم که باورش اصلا برای خودمان هم ممکن نبود، هر چه آن چند روز کنج عزلت گزیدیم، سه شنبه دویدیم و دویدم و تا شب که به تهران رسیدیم . چهارشنبه صبح در اوج نامیدی و فقط بخاطر اینکه به خودمان مدیون نباشیم برای پیگیری دانشنامه لیسانسمان رفتیم و باز هم در اوج ناباوری و به لطف رب مهربانمان نیم ساعت قبل از تمام شدن ساعت اداری  یک عدد دانشنامه در دستمان بود، اینقدر خوشحال بودیم که مپرس! و باران رحمت پروردگارمان در آن لحظه شادیمان را غیرقابل توصبف کرده بود، از خوشحالی از در ساختمان اداری تا در محوطه را دویدیم و شادیمان را با دخترعمو جانمان که از صبح توی ماشین منتظرمان بود و البته بین امضاها و وقفه نبودن مدیر و معاون مجبورمان کرد که به خرید برویم قسمت کردیم.  پنج شنبه یک عدد امتحان زبان دادیم و شب برگشتیم به دیار حافظ. و امروز هم دومین امتحان زبان و تمام.

و این مدت بسی خل شدیم بس که به کنسل کردن امتحانات زبانمان و جابه جایی تاریخ های شان فکر کردیم و در نهایت با مشورت دوستان خوبمان و جهت رویارویی با ترسمان رفتیم و امتحان دادیم. 

اعتراف میکنیم یکی از فوبیاهای زندگیمان این بود که  یکی از این امتحان ها را بدهیم و در نهایت بر این ترس غلبه نمودیم. 

و البته با یکی دیگر از فوبیاهای دیگه زندگیمان نیز مواجه شدیم، وضعیت گوارشیمان که 2.5 سال بود به شدت مراعاتش را میکردیم که مبادا دچار وضعیت بحرانی شود، به وضعیت بحرانی رفت و البته چیز خاصی هم نشد، ما فقط خیلی برای خودمان بزرگش کرده بودیم. (ترسش از خودش بدتر بودخنثی) . البته درس بسیار بزرگی گرفتیم همیشه وقتی اولین بار با یک مساله روبرو می شویم خیلی سخت و دردناک هست دفعات بعدی همه چیز آسان میشود. چه بیماری ، چه امتحان زبانزبان.

این مدت یک عدد جنگ داخلی نیز در کله محترمان در حال انجام بود که منتقد درونمان به شدت گیر داده بود به نحوه مدیریت و اولویت بندی کارهای این چند مدت، و کل وجودمان را روزی یکبار زیر سوال می برد و هر چه هم قانعش می کردیم و دلیل می آوردیم دست از نقد بر نمی داشت که ماندنت در این وضعیت فقط و فقط تقصیر خودت هست و اگر کمی قوی تر اولویت بندی می کردی الان نه تنها برای امتحان های زبانت آماده بودی که خیلی چیزهای دیگر هم محقق شده بود. آخرش هم ما گفتیم تو به انتقادت ادامه بده و ما هم به زندگیمان. از شما که پنهان نیست منتقد درونمان زبانش به شدت دراز است و البته بسی پررو و کنه منتظر

آنطرف تر ذهنمان هم یک عده داشتند عملکردمان را در محل کار ارزیابی میکردند، آخر یکسال است از این (+) روزها می گذرد. اینقدر فکر کردیم و بالا و پایین کردیم خودمان را که مبادا خسر الدنیا و الاخره شویم. حالا بعد از یکسال عقل و دلمان کاملا با هم تفاهم دارند. سال پیش حس زنی را داشتم که حضانت کودکش را به دیگری واگذار میکند، که جگرگوشه اش را می سپارد به دیگری. حالا هم که یکسال گذشته ، با اینکه جناب مدیر و معاون خیلی مراعاتمان را کردند، با اینکه آنها هم درک کردند که ما از جگر گوشه مان جدا هستیم باز هم نتوانستند مرهمی برای دلمان فراهم کنند و صبا همچنان بی قرار است و جناب عقل نیز این بی قراری را تایید میکند و این چند روز مرخصی (طولانی ترین مرخصی و سرکار نرفتن این یکسال) به شدت مهر تایید می زد بر اینکه ما بدین جا تعلق نداریم. و البته یک عدد همکارمان هم که هم رشته اینجانب و دارای شرایط نزدیکی  به ما بودند و با هم در یکروز شروع بکار کرده بودیم نیز در این مدت استعفا دادند و با انجام این عمل شجاعانه، دل ما را قرص کردند که توهم نداریم.

وسط این جنگ های فکری، ژورنالی که مقاله اولمان درش چاپ شده، مقاله ای برای داوری فرستاد، در قبول کردنش بسیار مردد بودیم که استاد2 فرمودند توانایی اش را داری و ما هم گفتیم چشم. ولی توی دلمان به ژورناله کلی بد و بیراه گفتیم که چقدر بی جنبه است و مگر قحطی آدم آمده بود که ما داوری کنیم و... که یک ایمیل دیگر از یک ژورنال معتبرتر دریافت کردیم برای داوری یک مقاله دیگر!! و ما فقط به این فکر می کردیم وقتی مقاله هایمان ریجکت می شد چقدر بهم می ریختیم و نمی دانستیم امثال خودمان هستند که آن کامنت های چرند را برایمان می گذارند و ریجکت می کنند. باشد که ما چرندنویسِ ریجکت کن نشویم!!

اینقدر دلمان برای کتاب خواندن لک زده! دلمان می خواست انقلاب پیاده شویم و یکی دو تا کتاب بخریم ولی پاهایمان یاری نمی کرد و البته این هفته نمایشگاه کتاب در شهر خودمان برگزار می شود و امیدواریم که بتوانیم برویم. و البته روز قبل از سفر به تهران کتاب با پیر بلخ را خریده ایم که در آینده یک یادداشت درباره اش می نویسیم.

و البته کله ما هنوز پر از فکر و حرف می باشد، که از اتاق فرمان اشاره میکنند وقت به پایان رسیده و  در پایان اخرین تفالمان را به دیوان حافظ را که کاملا داغ است را برای ثبت در تاریخ اینجا می گذاریم.

بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

و نکته آخر اینکه بیت آخر این تفال با یادداشت قبلیمان به صورت تصادفی یکی شد و البته مفهوم مستتر این امر نیز این است که ما در سه شبانه روزِ بعد از یادداشت قبلیمان 10 ساعت هم نخوابیدیم، امیدورایم که جناب حافظ رخصت دهد که ما در روزهای آتی کمی بخوابیم.

۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۸
صبا ..

هی میام گوشیم رو بردارم زنگ بزنم به استاد2 بگم کم آوردم، بگم اصلا تسلیم، بی خیال همه چیز، میگم نه ولش کن ایمیل می زنم، بعد یادم می افته به اینکه از روز اول گفته بودم این مقاله فقط مال "تو" هست، بخاطر "تو". میگم صبور باش دختر! خودش کمکت میکنه! دوباره یه راه جدید رو تست میکنم دوباره نتایج افتضاح، دوباره میگم تسلیم و دوباره و چند باره، وسط تست ها میرم حافظ می خونم میگه :

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

و دوباره نتایج افتضاح، این بار میرم سراغ فریدون مشیری ، تو گوگل میزنم فریدون مشیری و اولین صفحه ای که باز میشه این هست:

در فرو بسته ترین دشواری

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود بانگ زدم:

"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"

بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار

کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!

وَه چه نیروی شگفت انگیزیست

دستهایی که به هم پیوسته ست...!

 

 خجالت میکشم بگم تسلیم، پس خودت بهم انرژی بده ، دو ماهه شب و روزم یکی شده، می ترسم از اول اشتباه کرده باشم.شاید نباید کار به این کوچیکی که از درستیش هیچ اطمینانی ندارم رو می گفتم بخاطر تو هست، شاید مسیر رو اشتباه اومدم. یا هادی المظلین رهام نکن. 


۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۴
صبا ..

اخیرا تفکراتم در مورد لذت و لذت بردن هست، در مورد استرسی است که همراه همیشگیم هست. به این نتیجه رسیده ام که دقیقا باید از مسیر لذت برد. تجربه محقق کردن اهداف مختلفی را دارم که برای هر کدام کم استرس نکشیده ام، لذت موفقیت اما فرّار است. حتی رسیدن به بزرگترین اهداف معنایش این نیست که از فردایش در اقیانوس آرامش و بی دردی غوطه می خوری، معنایش این است که تو توانستی کاری را انجام دهی و از فردا سطح انتظارات و توقعاتت بالاتر می رود پس به طور مستقیم سطح دغدغه ها و تلایش هایت هم وسیع تر می شود و برای من نوعی، سطح استرسم. حالا اگر منتظر این باشم که روزی فرا رسد که بدون دغدغه و نگرانی پاهایم را بیاندازم روی هم و فقط از داشته ها و اندوخته هایم ( معنوی و مادی) لذت ببرم، به نظر که انتظار بی پایانی پیش رویم خواهد بود. از آنجایی هم که یکبار و آن هم محدود فرصت زندگی در اختیارم هست، پس تنها راه حلی که باقی می ماند این است که با عشق طی طریق کرد و لذت برد از همه لحظه ها، از استرس ها، از سختی ها، از ناملایمات، از خوبی ها، زیبایی ها، از پیروزی ها. نوشته ام شعارگونه می ماند. شبیه یادداشت های مثبت اندیشی و روانشناسانه. اما شعار نیست هدف است. قطعا لذت بردن در شرایط سخت و استرسی کار آسانی نیست اما زمان محدود است و وقت اضافه ای برای لذت بردن وجود ندارد، باید تمرین کنم که ضمیر ناخودآگاهم عادت کند به لذت بردن.


اولش که شروع به نوشتن این یادداشت کردم خواستم در پی نوشت بنویسم یک استثناء برای لذت نبردن خودم قائل می شوم و آن هم زمان در اداره بودن است. اما حالا که هم می فکرم و هم می نویسم می بینم که حیف است چند ساعت از روزم را تمرین نکنم و بی فایده رها کنم. همه چیز و همه جا و همه کس می تواند اسباب لذت من باشد.


 

پی نوشت: بالاخره چند نفر پیدا شدند که مقاله سوم را بفهمند و بالاخره ریوایز خورد. ریوایز سنگینی است ولی قطعا لذت بخش خواهد بود (تمرین اول) از خود راضی


 

*: مولانا

۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۹
صبا ..

صبح که چشمام رو باز میکنم اولین کاری که انجام میدم تا خواب از چشمام بپره اینه که ایمیل چک میکنم، امروز صبح هم طبق عادت همیشگی همین کار رو انجام دادم و در اوج ناامیدی حاصل از ریجکت شدن مقاله دیروز، با خبر خوب استاد2 مواجه شدم که مقاله اول پذیرفته شد. یعنی حاصل دو سال زحمت و خون دل خوردن من. هیچ وقت سر ریجکت شدن مقاله هام به اندازه دیروز ناراحت نبودم حتی چند روز قبل از دفاعم، در واقع دیروز حس میکردم بهم توهین شده و خیلی زود اون تلخی با شیرینی جبران شد.

خدایا شکرت. ازت ممنونم که بهم فرصت دادی این شیرینی رو تجربه کنم و ازت ممنونم به خاطر حضور استاد2 که اگر نبود قطعا من خیلی زود ناامید می شدم و دست از تلاش بر میداشتم.

۰۶ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۵
صبا ..

امروز از صبح 100 بار ایمیلم رو چک کردم که شاید خبری از یکی از مقاله هام شده باشه تا عصر هیچ خبری نبود، عصر استاد2 یک ایمیل زد که مقاله دوممون ریجکت شده و دلایل داور رو هم فرستاد، این داوره اون رشته ای بود و کلا دفعه پیش خیلی روی خوش نشون نداده بود ,واسه همین من تو response letter تقریبا 12-13 صفحه واسش جواب نوشته بودم و توجیه کرده بودم نزدیک 4-5 صفحه هم تو supplmentry بین متد خودمون و اونا کلی مقایسه کرده بودم، بعد حالا جواب داده که نگرانی من رو کامل پاسخ ندادین و چرا متدی که من میگم رو قبول نمیکنین!  یعنی موقعی که ایمیل رو دیدم هنگ کردم عملا چون اصلا توقع نداشتم اینقدر راحت رد کنه و اصلا نمی دونستم در جواب ایمیل استاد2 چی باید بنویسم، یه جمله نوشتم که معلوم بود ناراحتم و می دونستم استاد2 بیشتر از من ناراحته، بر خلاف همیشه استاد2 که بلافاصله ایمیل هام رو جواب میداد فقط سکوت کرد و من هم فقط دور خودم گشتم و کارهای بی خود کرد و حرص خوردم، 3 ساعت بعدش استاد2 ایمیل زد که مقاله رو واسه یه ژورنال دیگه تو همون رنک سامیت کرده و گفته بودن که نگران نباشم و بالاخره جواب میگیرم.

استاد2 در حدود 200 تا مقاله ژورنالی معتبر داره، جدای از کنفرانس ها و ... دیشبم تا صبح شاهد بودم که بیدار بودن و داشتن کار میکردن ولی امروز بجای اینکه مثل من هنگ کنن، ناراحت و عصبانی بشن بلافاصله رفتن سراغ یک راه حل دیگه. همین تفاوت دیدگاه و عملکرد هست که آدم ها رو از همدیگر متمایز میکنه. کاش منم بتونم تو شرایط اینچنینی زود به خودم مسلط بشم و دنبال یه راه دیگه بگردم.

۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۴
صبا ..

امروز روز سومی هست که در حال کار روی مقاله ی ریوایز خورده مان هستم. نکته اول اینکه ددلاین این مقاله بیست و اندی روز دیگر هست و من نهایتا تا آخر امشب برای استاد2 ارسالش میکنم. و این برای من دقیقه نودی یک نوع شاهکار!!! محسوب می شود که بیست و اندی روز زودتر کاری را اماده کنم. پیگیرهای استاد2 قطعا تاثیر بسیار زیادی در این امر داشت، اما عامل انگیزشی دیگر شاگردانم هستند. ددلاین پروژه ی اختیاری که بهشان داده ام و نمره مازاد دارد اوایل تیرماه هست. اما از چند روز پیش شروع کرده اند به ارسال پروژه هایشان. حقیقتا از رو!! رفتم وقتی دیدم شاگردانم این همه شوق دارند.

نکته دوم، به ساختار مقاله که نگاه میکنم میبینم نسبت به روز اول خیلی بهتر و پخته تر شده، نظرات داوران مختلف تاثیر خیلی خوبی در بهبودش داشته، خوب که فکر میکنم می بینم دلم یک داوری اینجوری می خواهد برای خودم، هر از یک مدت یک تیم بیاید بررسی ات کند و نقاط ضعفت را بگوید و بهت فرصت دهد که اشکالاتت را برطرف کنی. شاید که پخته شوی. یک تیمی که ترکیبی از رشته های مختلف باشد و از دیدگاههای مختلف بررسی ات کند. دلمان هم هر روز یک چیز نایاب می خواهدلبخند


۱۵ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۲
صبا ..

استاد2 دارند به وعده شان وفا می کنند، شدند مثال نقض "هزار وعده خوبان یکی وفا نکند" و من با وجود خستگی بسیار این روزها حالم بسیار خوب است و حقیقتا شرمنده لطفی هستم که استاد2 بهم دارند. واقعا معتقدم  "هذا من فضل ربی". قبل ترها یکبار استاد2 گفته بود که از خوش شانسی شان بوده که من دانشجویشان شدم خجالت و من همیشه فکر میکردم که تعارف میکنند که دلگرمم کنند به کار!!  ولی وقتی می بینم که دانشجوهایشان ندیده می شناسندم انگار که دلم می خواهد باور کنم حرف هایشان بیشتر از تعارف های متداول است. 

 هیچ ایمیلی در راستای مقالات دریافت نشدخنثی 

 

 

پی نوشت (شیرازی بخونید) : عامو پرشین بلاگ یه مدته جیگرمونه له کرده بس که هر روز یه اطفاری اومده عصبانی


۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۴۶
صبا ..