سلاااااااااااااام
اهداف سالانه م رو که ابتدای امسال نوشتم، تعداد فیلم هایی که می بینم، کتاب هایی که می خونم و تعداد سفرهایی که میرم رو نوشتم!
از ابتدای تابستون برنامه م بر این بود که اوایل مهر حتما یه سفر برون مرزی برم، که بالاخره برنامه ها طوری پیش رفت که هفته پیش یک سفر یک هفته ای به مالزی رفتیم. سفر فوق العاده ای بود. خیلی از اهدافم تو این سفر تیک خورد و تجربه های ارزشمندی بدست آوردم.
حالم خوبه، از نظر جسمی خیلی خیلی خسته شدم ولی از نظر روحی پر انرژی ام. پر از انگیزه های جدید!
چقدر فکر کردن به تجربه تعامل با غریبه هایی که هیچ بک گراند ملموسی ازشون نداشتی واسم ارزشمنده:
روز اول که تو ایستگاه مترو ، مسئول باجه بلیط نتونسته بودم کمکون کنه و ما همین جور هاج و واج یه گوشه داشتیم فکر می کردیم که حالا باید چی کار کنیم که یه آقای چینی خودش اومد و خواست کمکون کنه و نزدیک 20 دقیقه باهامون صحبت کرد، و خودش کارت بلیط واسمون خرید، از تجربه سفرش به تخت جمشید گفت و چقدر راهنمایی هاش بهمون کمک کرد و حس خوبی بهمون دست داد.
بعدش که رفتیم تو معبد هندی ها؛ و یه آقایی اومد گفت که خودش راهنمای تور هست و امروز روز تعطیلش هست و می تونه بدون هیچ هزینه ای در مورد معبد و ... برامون توضیح بده.
یا اون روزی که رفتیه بودیم پوتراجایا و دیر بود و پسر پاکستانی سوپری برامون grab گرفت، گفت اینجوری ارزون تر میشه! و وقتی ما بیرون منتظر بودیم که ماشین بیاد و جای ماشین رو پیدا نمی کردیم کلی دنبال مون دوید تا جای ماشین رو بهمون نشون بده!
یا اون دختر چینی! که وقتی بهش گفتم هنوز پنج روز دیگه از سفرمون مونده! 5 رو به فارسی گفت و شروع کرد از 1 تا 10 به فارسی شمردن و گفت که از دوستای تهرانی و اهوازیش!! یاد گرفته و بعدش خودش رفت از اطلاعات کامل همه چیز رو پرسید و برامون توضیح داد که چجوری بریم.
یا اون روزی که رفتیم دهکده فرانسوی ها و راننده تاکسی یه خانم با نمک مالایی بود! که قیافه ش شبیه مردا بود! و تو راه واسمون اهنگ ایرانی گذاشت و به 1001 سوال من با حوصله جواب داد و اونجا هم بدون اینکه پولی از ما بگیره یا شماره ای از ما داشته باشه، منتظرمون موند و تاکید کرد که حتما خیلی عکس بگیرید و خوش بگذرونید و اصلا عجله نکنید.
یا اون آقای بودایی که وقتی ازش پرسیدیم روزی چند بار عبادت می کنید، در جواب گفت همه وقت و همه جا!
و طبیعت زیبا و بی نظیر اونجا و همه غذاهایی که با کلی ترس و لرز خوردیم! و همه حس خوبی که تو معابدشون با روشن کردن عود بهمون دست داد، همشون این سفر رو تبدیل کرد به یه خاطره کم نظیر و شیرین و به یاد موندنی.
پی نوشت 1: عنوان از شعر شیخ بهایی هست، که با صدای جناب مختاباد تبدیل شده به یکی از نواهایی که سالهاست منو از زمین میکنه. تو این سفر با خداهای!! زیادی ملاقات کردیم :) که همش توی ذهنم این نوا رو پلی می کرد.
پی نوشت 2: امروز که رفتم سرکار، در جواب به سوالهام که چه خبر بوده و اذیت شدید و ... همکار خانم گفت دلم برات تنگ شده بود خیلی!! و این برای همکارخانمی که به گفته خودش تو بیان احساسات یه مرد تمام عیاره! و برای من یه موفقیت بزرگ بود :)