غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

بالاخره رابطه ام با EndNote دوستانه شد. نرم افزار دوست داشتنی است، دلیل فرارم از او در ماههای پیشین مجهول استلبخند

۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۸
صبا ..

دلم شبیه دریا شده است نه از جنبه گستردگی و عظمت از جنبه تلاطم و شوری. شور می زند. البته دل من همیشه نمک دار بوده است اما گاهی نمکش ته نشین می شود و حالا قلبم با تالاپ و تلوپ هایش نمک های ته نشین شده را فرامی خواند که طغیان کنند.

طبق هیچ برنامه ای پیش نمی روم هر روز یک اتفاق جدید برنامه آن روز را تغییر می دهد.

خواب دیدن هایم زیاد شده این یعنی ذهن سطحیم ظرفش پر شده. دلت که شور بزند - ذهنت که سر برود می شوی آشپزخانه ی شلوغ. کدبانویی می خواهد که این اوضاع را سازمان دهی. 

دلم مشهد می خواهد.


پی نوشت : این روزها فقط می نویسم تا ذهنم آرام شود بی هیچ ویرایش و فکری.

۲۷ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۷
صبا ..

دارم به روزهای آخر نزدیک میشم و مسلما حجم کار این روزها بیشتر است. ترافیک ذهنم زیاد شده و سر و صدای زیادی راه انداخته. هدفم از نوشتن سبک شدن این بار است!

وقتی در فیلدی بین رشته ای کار می کنی، تعداد دفعاتی که پی به بی سوادی خود می بری خیلی بیشتر از تعداد دفعاتی است که فقط در فیلد تخصصی خودت کار می کنی. من هنوز عادت نکردم که این بحران های بی سوادی را با آرامش طی کنم و هنوز هم دست و پایم در هم فرو می رود و آرامشم!! دستخوش نوسان می شود. هنوزم پوستم به اندازه کافی کلفت نشده و این یعنی من هنوز اول راهم!!

------------------------------ 

پسرک از آهنگ های سنتی و قدیمی ایرانی که به او معرفی کرده ام خوشش آمده و این خوشحالم می کند. اما هنوز جمله اش را وقتی که می گفت دلم برای مردم ایران می سوزد که دولت برای مسائل شخصی شان تصمیم می گیرد، آه از نهادم بلند می شود!

می پرسد چرا دوست ایرانی من هر کاری که می خواهد می کند اما به خواهرش اجازه نمی دهد که همان کارها را انجام دهد؟

می گویم عرف مردم ایران زن را مقدس می داند و بعضی از اعمالی که مردها انجام می دهند باعث کم شدن تقدس زن می شود.

می گوید مثل انگلیسی ها که وقتی زن ها فحش می دهند از خانمی شان کم می شود.

جواب می دهم آره ، مثل اون ها، اینجا اگر زن سیگار بکشد و .... ها را انجام دهد چون مقام مادری دارد ، چون زن مقدس است ، جایگاهش خدشه دار می شود.

می گوید چه کسی این عرف را ساخته، مردها؟

می گویم سال ها پیش مردها ، اما حالا زن ها هم به خوبی آن را پذیرفته اند و دوست دارند که به این عرف عمل کنند.

نگاهم را مثبت می دانست و خوشایندش بود. اما این طرز فکر من است یا زنان سرزمین من؟ افکار خودم را به او غالب کردم یا فرهنگ کشورم را ؟!!

می گوید بچه های ایرانی با آنچه پدر و مادرشان می پندارند متفاوتند!! راست می گوید اما در جوابش می گویم این موضوع وابسته به خانواده است. 

روابط خانوادگی مان برایش باور ناپذیر است و می گوید نمی توانم تصور کنم که فرزندی با 25- 26 سال سن هر روز با مادرش مکالمه داشته باشد و من به این فکر می کنم که واقعا خانواده در جامعه ما با ارزش است یا تربیت وابسته پرور ماست که اینگونه بچه ها را ظاهرا عاطفی بار می آورد!! 

سعی کردم در حین گفتن واقعیت ها بدی ها را کمرنگ و خوبی ها را برجسته کنم اما واقعیت دردناک دست از بوق زدن در این ترافیک آشفته ذهن من بر نمی دارد!!

                                        ---------------------------------

کتاب "پدربزرگم بازرگان" را گوش میدهم که نوه مهندس مهدی بازرگان در مورد پدربزرگش نوشته است .  هنوز هم به وضعیت 85 سال پیش که او برای تحصیل به پاریس رفته بود نرسیدیم.

-----------------------------------

هنوز همه ی امیدهایم برای ماندن ناامید نشده،  تا آن روز نمی توانم به رفتن به طور قطع فکر کنم تا به آن مرحله نرسم دلم رضایت به رفتن نمی دهد و دلم نیز برای خودش عاقل شده!!

 

 

پی نوشت: یکبار که متن را خواندم دیدم فرکانس کلمه "هنوز" بالاست خوشحال شدم این یعنی من "هنوز" لبخند امیدوار هستم!! 

۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۶
صبا ..

آتشی شب در نیستانی فتاد

سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد

هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت : کاین آشوب چیست؟

مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی سبب نفروختم

دعوی بی معنی ات را سوختم

زانکه می گفتی نیم با صد نمود

همچنان در بند خود بودی که بود

مردی را دردی اگر باشد خوش است

درد بی دردی علاجش آتش است

مجذوب تبریزی

۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۵
صبا ..

تقریبا یک ماهی بود که با استاد2 صحبت نکرده بودم، که امروز فرصتی فراهم شد که بتوانیم صحبت کنیم. بر خلاف زمان هایی که با استاد یک صحبت میکنم و تا هفته ها دچار یاس فلسفی و کاهش اعتماد به نفس می شوم، زمان هایی که با استاد2 صحبت میکنم انرژی و انگیزه ام افزایش می یابد و ایده های جدید به ذهنم می رسد. رابطه ی اول به استثمار می ماند و رابطه ی دوم win - win situation است.

یادم باشد هر گاه در مقام معلمی قرار دارم، ارتباطم را با شاگردانم طوری پیش برم که انرژی و اعتماد به نفس و امید به آنها صادر کنم. رابطه ای که برد - برد باشد برای هر دو طرف بهتر است.

 

نتایج گپ های دوستانه دیروز:

وقتی که توانایی انجام کاری را داری که از آن لذت می بری و در انجام آن کار اهمال کنی، مطمئنا مشمول زیان می شوی. مثالش اینکه زمانی که می توانی ورزش کنی و روح و جسمت را از لذتی برخوردار کنی اما بجایش تن آسایی را انتخاب میکنی ضرر کرده ای. مثل زمانی که پولت را بجای صرف کردن در خرید یک کالای با ارزش یا لذت بخش صرف خرید سیگار  کنی. مثل زمان هایی که وقتت را بجای خواب، مطالعه مفید یا هر کار مفید دیگری صرف نت گردی می کنی و...

 اما خیلی یادم باشد که حسین بن علی گفته بود:درباره چیزى که به تو مربوط نیست سخن مگو زیرا میترسم به گناه دچار شوى. درباره چیزى که مربوط بتو است نیز صحبت مکن مگر بدانى جاى صحبت کردن است بسا از گویندگان که به حق سخن گفته ‏اند ولى سرزنش شده‏ اند.

فهمیدن اینکه کی جا صحبت کردن است هم کسب مهارتی می خواد در حد المپیک!! که فعلا ما در حد تیم های دسته 3 هم نیستیم!!

کاش همه می فهمیدن که مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو ، نوشته های اینجا معمولا آخرش به طور ناخودآگاه به تو می رسد، این سعادت را بر من پایدار بدار مقصود من.

۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۵
صبا ..

برای عصر امروز اصلا برنامه بیرون رفتن نداشتم. بعد از استراحت عصرگاهی رفتم کتری را روشن کردم که یه چیزی توی سرم می گفت داری میری شاهچراغ!! به روی خودم نیاوردم یه کم همین طوری چرخیدم که مامان گفت : میای بریم شاهچراغ؟ دیگه مقاومت نکردم و رفتم اونم بعد از 6 ماه!! یه جاهایی از زندگیت خیلی خوب حس میکنی که خیلی چیزها از پیش برنامه ریزی شده هست.

و اما قسمتی از دعای کمیل که امشب توجهم را جلب کرد:

 وَ حَبَسَنِی عَنْ نَفْعِی بُعْدُ أَمَلِی

و آرزوهای دور و دراز مرا از هر سودی بازداشته.

مفهوم کمالگرایی به ذهنم آمد که چقدر با این عبارت عجین است.

این روزها باید بیشتر حواسم به خودم و به آرزوهای دور و درازم باشد. 

۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۳
صبا ..

حمله سایبری را تجربه نکرده بودم که کردم، آن سایت هنوز سایتیشن بالایی نداشت که!! هنوز خیلی زود بود که بخواهد هک شود خنثی 

  6 ماهی بود که تعداد قدم هایی که در طول هفته بر میداشتم قابل شمارش بود!!! گاهی اوقات بعد شستن چند استکان هم احساس ضعف شدیدی می کردم اما دیروز با دوست جون 4 کیلومتر راه رفتیم از انتهای بولوار چمران تا میدان علم. در مورد آدم ها و رفتن و آمدنشان به زندگی مان حرف زدیم و زدیم, اصلا خسته نشدم. این یعنی حالم خوب است. لبخنددوستی که در یک یا چند مورد با تو هم عقیده باشد هم نعمتی است.  

یکی از سوژه های صحبتمان بانویی ایرانی بود که همسر مردی سوریه ای شده بود و در دبی زندگی می کردند. فرزندانشان هم متولد دبی بودند. بچه ها با مادر فارسی صحبت میکنند با پدر عربی و با یکدیگر انگلیسی و تا چند وقت دیگر محل زندگیشان به کانادا تغییر می کند. دلم برای بچه ها سوخت!! به هیچ جا هیچ تعلق خاطری ندارند, ملیت خاصی ندارند هیچ جا وطنشان نیست !!

۰۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۲
صبا ..

چند ساعت پیش همه آنچه را بر دلم سنگینی می کرد ریختم روی دایره پرشین بلاگ اما وقتی دکمه ارسال را زدم همه اش پرید به غیر از چند جمله اول

"باید بنویسم از بغضی که بعد از هفته ها شکست!! از اینکه دلم می خواهد به تو شکایت کنم از خودم, از تو" ... 

از خیر درد و دل گذشتم و بعد از نماز مغرب کتابت رو گشودم  و از ادامه ی جای قبلی شروع به خواندن کردم که رسیدم به 

افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد . 

حال زار مرا می بینی و از دلم هم بهتر از هر کسی خبر داری. من امورم را به تو سپردم مثل همیشه خدایی کن برای بنده ای که بندگیت را نمی کند.

۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۳۲
صبا ..