غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

عید کردن برای یک مومن چیزی جز نو کردن جامه ایمان نیست
به هیچ چیز کهنه نباید رضایت داد
حتی به ایمان کهنه
حتی به هدایت کهنه
و
حتی به خدای کهنه

آدمى وقتى نو میشود، دو عنصر در او باید نو شود. 
در آن صورت است که معناى عید به تمام معنا محقق مىشود:

یکى اینکه اندیشه‌هاى او نو شود
دیگر آنکه انگیزه‌هاى او نو بشود

آنهایى که میخواهند عید حقیقى را در خود تجربه کنند، به درون خودشان مراجعه کنند و سراغ این عنصرهاى مهم ساختارى آدمى بروند و آنها را نو کنند.

 

به تاکید باید گفت که نو شدن عیدانه
به معنای دقیق کلمه در بیرون وجود آدمی روی نمیدهد 
تا کسی از درون نو و تازه نشود،دنیای بیرون او هم تازگی نخواهد یافت

نو شدن درونی حاصل فرآیندی طولانی و گاه تلخ است و آنگاه شیرینی‌هایی که از پس تلخی‌ها،
کامیابی‌هایی که پس از ناکامی‌ها
برای سالک منتظر پیش می‌آید،شایسته عید دانستن است

اما کسی که رنجی نمی‌برد و تلخی‌ای نمى‌چشد و به انتظاری نمی‌نشیند،اگر همه‌ی عالم را طراوت فراگیرد،
ذره ای از آن شادابی به ضمیر وی راه نمی‌یابد

برای او نعمت‌های عالم،همواره کهنه است و هرگز رنگ تازگی به خود نمی‌گیرد 
درحالیکه همین نعمت‌ها برای برخی لحظه به لحظه نو می‌شود.

 

دکتر عبدالکریم سروش

 

 

یه بار با دوستام بحث این بود که هر کی وقتی وارد استرالیا شد چه کسایی رو می شناخت و حالا چی ... 

من روزی که پام رو گذاشتم اینجا هیچ کس رو نمیشناختم بجز خدا. خدایی که از دوسال ونیم پیش تا حالا بدون اغراق باید بگم که هفته ای یکبار حداقل تغییر کرده! 

 

۸ نظر ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۳۶
صبا ..

این نوشته در ادامه کندوکاوهای شخصیتی من و مساله خشمم نسبت به والدینم هست که همین اول بگم موفق شدم ببخشمشون.

 

من حالم کاملا خوبه و این یادداشت در وضعیت ثبات روانی نوشته شده :) .  این نوشته طولانیست!! 

 

روزهایی اولی که تازه خونه م رو جابه جا کرده بودم یه روز سرمیز نشسته بودم که مامان آنیتا ازم پرسید قهوه می خوری منم گفتم آره و  خیز برداشتم که برم به سمت درست کردن قهوه که گفت بشین من واست درست میکنم و من نشستم و فقط ذوق و خوشحالی رو تو صورتش دیدم از اینکه داشت برای من کاری انجام می داد. کاری که از غریزه مادریش و مهربونیش می اومد. وقتی فنجون قهوه رو گذاشت جلوم و من از نزدیک صورت خوشحالش رو دیدم یهو به خودم اومدم که تو توی این سالها با مامان چیکار کردی؟؟!!! 

دقیقا انگار یه سطل آب سرد ریخته باشند رو سر کسی که خواب هست و یهو بیدار میشه و می بینه که تو یه دنیای دیگه هست. 

۲۴ نظر ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۰۴:۴۶
صبا ..

قبلا که گفته بودم از هری معمولا ضمیر "من" نمی شنوی و همه چی "ما" هست براش. منم شدم مثل خودش و همیشه از our , we استفاده میکنم.

 

حالا که کارهامون کم کم داره به یه جایی میرسه (هنوز خیلی مونده ها ولی شخصیت بچه م دیگه شکل گرفته تا یه حدی :) )ضمایر تغییر کرده همه چی شده your! یعنی شده your method, your pictures , ... 

و این در حالی هست که وقتی من مشکل دارم دوباره میشه our ! 

 

امروز بعد از دو روز که داشتم خودمو میکشتم که یه چیزی رو تنظیم کنم (مربوط به تنظیمات بود نه خود مساله) و نشد تو گروه پرسیدم! بعد که هر دوشون هر چی به ذهنشون رسیده رو گفتند و تک تک تست کردم. میگم مشکل مربوط به فلان چیز بود که متیو گفت و هری جواب میده:

great, glad you got it sorted! :slightly_smiling_face:

من چه کاره بیدم این وسط آخه!؟

 

یعنی این آدم تو کوچکترین چیزها هم حواسش هست که مشوق باشه! 

 

 

پ.ن: بعد از اینکه سوال پرسیدم مشکل تو کمتر از نیم ساعت حل شد! نمی دونم چقدر دیگه باید رو خودم کار کنم تا مشکل سوال پرسیدنم رو حل کنم و نخوام خودم همه چیز رو پیدا کنم! 

 

پ.ن۲:‌بهم حق میدین که وقتی از چیزی تعریف میکنه حس کنم داره خرم میکنه؟! 

۱۳ نظر ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۴۵
صبا ..

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر 

آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر

رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

 

بعد از هر دره ای به این فکر میکنم که چی یاد گرفتم و چی اصلا باعث سقوطم به دره شد و چی داره کمک میکنه که دوباره صعود کنم!

 

اول اینکه می دونم از این دره ها گریزی نیست و بخشی از تجربه حیات رو باید در دره ها سپری کرد. یعنی اصلا بدون دره قله معنی نداره.

 

چون که قبضی آیدت ای راه رو 

آن صلاح توست آتش دل مشو 

چونک قبض آید تو در وی بسط بین

تازه باش و چین میفکن در جبین

 

دوم اینکه بعضی موقع ها فکر میکنم که من دیگه فلان چیز رو یاد گرفتم تو زندگیم و می دونم چطور آگاهانه و هوشمندانه برخورد کنم ولی فلان چیز هر دفعه به یه شکل جدیدی ظاهر میشه. شکلی که آگاهی من رو زیر سوال می بره. درسته که روزهایی که در حال پیمودن دره هستم روزهای سختی هست ولی از اینکه زیر سوال برم و به چالش کشیده بشم نه تنها که بدم نمیاد که خوشم هم میاد :) (مازوخیسم از ویژگی های روانی وی بود:)) )

 

دقیقا همون حسی که موقع انجام ریسرچ دارم دردی که درد نادانی هست ولی بعدش میشه شعف دانایی و گشایش روحی! هی من نمی خوام از این اصطلاح استفاده کنم ولی خب هی نمیشه! :) همون درد زه (زایمان) که مولانا میگه. یعنی بعد از تألمات چیزی زاده میشه. زاویه ی جدید فکری یا روحی یا شاید هم دستاورد علمی!  و اون شعف در حین درد کشیدن برای این هست که همچون مادری که مشتاق دیدن روی فرزندش هست فرزندی که با وجود تصویرسازی های دقیقش باز هم  براش قابل پیش بینی نیست که چه ظاهر و رفتاری داره. من هم مشتاق دیدن خروجی این دردم. خروجی که با وجود تلاش برای تصویرسازیش ولی هر بار سورپرایز میشم از دیدنش و گاهی سالها طول میکشه که اون خروجی رو بفهمم و قدرش رو بدونم. 

 

درس دره اخیرم این بود که هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر. به آگاهیم مغرور بودم (مغرور هم واژه درستی نیست فکر می کردم ابعاد مسایل رو میدونم! ) و فکر میکردم دارم تدبیر میکنم و هی با تدبیرهام می رفتم پایین تر و پایین تر.  وقتی دست از دست و پا زدن برداشتم و اعلام کردم به خودم که تسلیمم تازه فهمیدم چقدر ترسیده بودم که این همه دست و پا می زدم و حالا دقیقا آرام تر از آهو و بی باک تر از شیرم. 

مساله دیگه اینکه من بارها به خودم یادآوری کردم ولی باز هم یادآوری میکنم روند زندگی من شبیه هیچ کسی نیست شبیه خودشه! چیدمان زندگی من و سرعت اتفاقات و وقابع و پیشرفت های مادی و غیرمادی زندگی من کاملا منحصربه فرد هست. همون طور که شادی و احساس رضایت من به سبک خودم هست. یادم باشه که تو تدبیرهای آینده م از مقیاس های بقیه برای سنجیدن عملکرد و پیشرفت خودم استفاده نکنم. می دونم خیلی سخته وقتی در دنیایی احاطه شدی که همه چیز با داشته هات سنجیده میشه.

ولی شاید گاهی هنر, نداشتن باشه.  

۱۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۰۱
صبا ..

از نگاه یاران به یاران ندا می‌رسد
دوره رهایی رهایی فرا می‌رسد
این شب پریشان پریشان سحر می‌شود
روز نو‌ گل‌افشان ‌گل‌افشان به ما می‌رسد
بخت آن ندارم ‌که یارم کند یاد من
حال من‌ که‌ گوید که ‌گوید به صیاد من
گرچه شد دل زار گرفتار به بیداد او
عاقبت رسد عشق رسد عشق به فریاد من
ساقیا کجایی کجایی که در آتشم
وز غمش ندانی ندانی چه‌ها می‌کشم
ساقی از در و بام در و بام بلا می‌رسد
بر دلم از این عشق از این عشق چه‌ها می‌رسد

 

 

شاعر : فریدون مشیری

خواننده: صدیق تعریف

لینک آهنگ

 

 

۳ نظر ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۴۰
صبا ..

از چند روز پیش آنیتا و مامانش به مدت دو هفته رفتن یه شهر دیگه خونه خاله ش. 

منم وقتی خونه خالی هست چی کار میکنم؟ مهمون دعوت میکنم :)   قبل از اینکه اونا برن من مهمونامو دعوت کرده بودم :) بچه ها میگفتن پات درد میکنه گفتم تا شنبه خوب میشه :) یعنی باید میشد :) 

مهمونی به صرف آبگوشت بود و یکی از دوستان هم که دستی در نان پزی دارن زحمت نونش رو کشیدن :) و بعدش هم بازی کردیم تا ساعت یک بامداد. به من که خیلی خوش گذشته بود و بچه ها هم میگفتند به آنیتا مسیج بده بگو اصلا برای برگشتن عجله نداشته باشه :)  

بعد از مدت ها از اینکه یه کاری رو انجام دادم که اینقدر همه مون ازش راضی بودیم و بهمون خوش گذشته بود حس خوبی بهم دست داد. حس تیک زدن و تموم کردن یه کار. 

موقعی که میز شام چیده شد و یا تو آشپزخونه داشتم کارها رو مرتب میکردم همش به یاد مامان بودم. 

من قبلنا تو همین وبلاگ خیلی از مهمان نوازی مامان و بابام غر زده بودم. همیشه شاکی بودم که چرا اینقدر مامان مهمون دعوت میکنه و چرا اینقدر خودش رو خسته میکنه. دیشب که بدون هیچ خستگی از مهمونام پذیرایی میکردم و تو دلم قند آب میشد که داره بهشون خوش می گذره هی مامان و فرفره بودنش تو مهمونداری می اومد جلو چشمم. بچه ها که از ترشی و غذا تعریف میکردن حس میکردم چقدر شبیه مامان شدی صبا خانم. خب تو دلم کلی از مامان تشکر کردم بخاطر اینکه آشپزی و مهمونداری و کارهای اینجوری رو اینقدر در نگاه من آسون و لذت بخش کرده.  از اینکه همه این اصول از اون میاد و من چون سالهاست بدون هیچ دردسری همچین گنجی رو جلوی چشمم داشتم فکر می کردم بدیهی هست بودنش و حضورش. دیشب بس که هیجانم بالا بود تا ۵.۳۰ صبح خوابم نبرد و این ذوق و هیجان رو مدیون مامان و بابایی هستم که مهمون داشتن رو مقدس می دونستند. 

 

پی نوشت: عنوان رو نوشته بودم که یه سری حرف های دیگه بزنم ولی ذهنم رفت یه سمت دیگه :) 

فکر میکنم اون دوران رخوت روحی رو پشت سر گذاشتم و حرکت به سمت یه قله جدید رو شروع کردم :) 

۱۳ نظر ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۲۳
صبا ..