غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

از صبح می خواستم این پست رو بنویسم هی گفتم حالا کار دارم بعدا. الان ولی شب هست.

 

روزها اگر خیلی باد نیاد و بارونی نباشه میرم رو میز تو حیاط کار میکنم. بعد خب اینجا جک و جونور خیلی زیاده دیگه! هی مارمولک در سایزهای مختلف میاد کت واک میره و مورچه و سوسک و ... میرن و میان و ... :))

خب اینا جدید نیستند و همه جای دنیا هستند و البته که اینجا بیشتر هستند و ما تو خونه هم گاهی داریمشون.

 

ولی همین جور که نشستم کار میکنم از تو بوته و درختچه های اطرافم صدای حرکت پا میاد همش. یعنی با اینکه می دونم چی هستند ولی همش حس این رو دارم که یه حیووون گنده الان از تو بوته ها میاد بیرون :) 

 

 

خودشون بهش میگن possum. اولا که اومده بودم همش این کلمه رو از جنی می شنیدم ولی اصلا نمی تونستم حدس بزنم چی هست. یعنی اینقدر تو متن کلمات واسم غریب بود که حد نداره. فکر کنم یکسال طول کشید تا فهمیدم در مورد کی صحبت میکنند و کلی تو گوگل سرچ کردم تا فهمیدم اسپلش چطوری هست و رفتم عکسش رو تو نت دیدم. بله یه سری موش کیسه دار اینجا با ما زندگی میکنند که من بجز یکی دوبار اونم تو سطل کمپوست تا حالا باهاشون چشم تو چشم نشدم. چند باری هم جنی گفت چیزهایی که کاشته رو خوردن و دیگه من هیچ اثری ازشون ندیده بودم تا این روزها که مدام حس میکنم الان یه خرس از تو بوته ها میاد بیرون :)  بس که ورجه وورجه می کنند تو بوته ها!!

 

امروز از اون روزها بود که وصف حالم این بود : تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم. حساسیتم هم بیش از حد فوران کرده بود و بینی م کاملا گرفته بود و هر چی قرص خوردم و بخور دادم و ... هم اثر نکرد. عصر برخلاف میل باطنیم برای دویدن رفتم. وسطای زمین بازی داشتم می دویدم که مامانم زنگ زد. همین جوری که داشتم باهاش حرف می زدم یهو دیدم یه سگ گنده داره میاد سمتم و خودش رو محکم کوبوند بهم :((  خیلی بد بود :(  جیغ زدم. هندزفریم کنده شده بود و اصلا یه لحظه ارتباطم از شدت شوک با دنیا قطع شد. بعد یادم اومد داشتم با مامانم حرف می زدم و باهاش حرف زدم و گفتم چی شد و زود خداحافظی کردم. گریه م گرفته بود. (الانم که یادم میاد اشکام می ریزه:| ) بعد اومدم رفتم دوش گرفتم و همین جوری اومدم رو تختم بی انگیزه نشستم به گوشیم ور رفتم هنوز شوک سگ بودم. شاید ۴۵ دقیقه همینجوری بیخودی نشسته بودم. یهو دیدم دوستی که سال تحویل با هم بودیم و مامانش اینا اینجان زنگ زد. احوال پرسی خیلی کوتاهی کرد و گفت ما آش رشته پختیم و الان دم در خونه تون هستیم. میشه بیایی دم در و آش رو بگیری. من اصلا باورم نمیشد یعنی فکر میکردم تازه الان میخواد آدرس رو واسش بفرستم. ولی رفتم دم در و با یه ظرف آش خوشکل برگشتم  و اینجوری بود که روز جنون آمیزم به معجزه ختم شد :)

 

۸ نظر ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۴۸
صبا ..

خیلی وقت هست ننوشتم. 

 

زمان با سرعت در حال حرکت هست. امروز آخرین روز تعطیلات ایستر هست. یک زمانی کلی وقت گذاشته بودیم و برای این تعطیلات برنامه ریزی کرده بودیم! کارهایی که ولی این مدت انجام دادم شنبه رفتم خونه نون و با هم ناهار خوردیم. اینقدر بهم خوش گذشت و حالم رو خوب کرد که خودم باورم نمی شد :) برگشتن هم پیاده اومدم و کلی عکس خوشکل گرفتم. دیشب هم مهرسا اومد و گلدوناش رو برد و یک نیم ساعتی هم موندن و گپ زدیم. البته شنبه جنی هم یه سر اومد خونه و اون منو تا خونه نون رسوند :) 

 

عصرها همچنان برای دویدن بیرون میرم. تا حالا یک روز هم نشده نرم. حتی روزهای بارونی هم با چتر رفتم و قدم زدم. ولی روزها کوتاه شده حسابی  و زود تاریک میشه و هوا هم داره کم کم سرد میشه و البته فکر کنم لازم هست من ساعت کاریم رو کمی بیشتر کنم و البته کم کم زمزمه هایی از ریلکس کردن قوانین قرنطینه داره شنیده میشه. 

 

خیلی حرف برای نوشتن داشتما!!

 این مدت که کرونا اومده کلی واسونک شیرازی واسش درست کردن عنوان این نوشته برگرفته از بخشی از یک واسونک هست که میگه : کرونا سر میشه و شادی ها بیشتر میشه.  من از اول کرونا به این مساله باور داشتم ولی خب نمیشه هم چشم روی آسیب های  جدی که کرونا به جان و مال خیلی ها زد, بست. ولی خب احتمال شکوفایی های بسیاری بعد از این دوره وجود داره. خیلی مفاهیم اقتصادی و علمی تو این دوره به چالش کشیده شده که میتونه شروع حرکت های جدیدی باشه که شاید منافع عده بیشتری از انسان ها رو در بر بگیره و البته این قرنطینه و کم شدن کار خیلی ها و یا حتی بیکار شدنشون احتمالا باعث شکل گیری ایده های جدید بسیاری شده. خلاصه که من حس میکنم بعدها از دوران کرونا و بعد از اون به شکل پررنگی در تاریخ یاد میشه و البته نه به عنوان نقطه افول که به عنوان نقطه عطف. 

 

 

۷ نظر ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۴۵
صبا ..

از دیشب (شنبه) تنهام. جنی اینا رفتن تا اتمام این اوضاع ویلای مادرش ساکن بشن. به من هم پیشنهاد دادن که باهاشون برم ولی من اینجا راحتترم. حقیقتش تو یه خونه با ۵ تا بچه (بچه های جنی و جاناتان) و دو تا سگ، کار کردن اصلا کار راحتی نمی تونست باشه. هر چند جنی میگفت اتاق کار مخصوص بهت میدیم! ولی خب من واقعا معذب بودم و اینجا با وجود تنهایی راحتترم. از اون طرف هم گفت بگو یکی از دوستات بیاد این مدت پیشت باشه، گفتم بهش فکر میکنم ولی حقیقتش حوصله کسی رو ندارم. سرم شلوغه این روزها و تنهایی اتفاقا مزیت محسوب میشه. البته جنی گفت بچه ها رو که بیارم خونه پدرشون بهت سر می زنم :) خدا رو شکر ملاقاتی دارم. 

دیروز رفتم خرید سبزیجات و لوبیا سبز و ... قبلش هم محوطه جلو خونه رو شستم و گردگیری اساسی کردم. بعدشم بساط خرد کردن و بسته بندی داشتم. امروز بقیه خریدا رو کردم که اگر خدا بخواد که تا دو هفته نون و شیر و ... هم لازم نداشته باشم دیگه فقط عصرا واسه دویدن بیرون میرم. این چند روز کلی کشفیات جدید داشتم و جاهای بکر پیدا کردم. پارکهای نزدیک مون عصرا غلغله میشد و اصلا هم ملت رعایت نمی کردن، منم دیگه اونجاها نمیرم و خیابان ها و کوچه های اطراف رو تفحص میکنم. البته امروز قانون جدید تصویب شد که تجمع بالای دو نفر ممنوعه و تمام زمین های بازی و باشگاه های فضای باز تعطیل. حالا نمی دونم میخوان رو پارک ها هم نظارت کنند یا نه!! اخه تا همین دیروز هنوز خجسته های اینجا به صورت فشرده ساحل می رفتن!! دیگه اکثر ساحل ها رو تعطیل کردن.

هر کی از دیشب وارد استرالیا بشه (فقط شهروندان استرالیایی می تونند وارد بشن) مستقیم با اسکورت میره محل قرنطینه ای که دولت در نظر گرفته و ۱۴ روز باید اونجا باشند.

افراد سالمند بالای ۷۰ سال و بالای ۶۰ سال با بیماری مزمن و بومی های بالای ۵۰ سال هم اصلا نباید از خونه بیرون بیان.

امروز یه بسته ۱۵۰ میلیون دلاری هم در حمایت از خانواده هایی که متاثر از خشونت خانگی این مدت میشن هم اعلام شد. خیلی رو این موضوع خشونت خانگی و حمایت از آسیب دیده ها کار میکنند. شمایی که بقیه کشورها هستید هم همین جوریه؟

این چند روز  اخیر رشد ۳۰ درصدی داشته امار، که انگار از چهارشنبه با اعمال قوانین جدید به ۱۵٪ کاهش پیدا کرده.

 

اون روز تو دانشگاه جشن نوروز رو انلاین گرفته بودن!! من که نرفتم به نظرم دیگه لوث کردن همه چی رو با زوم :)

 

راستی نخست وزیر هم نوروز رو به جامعه ایرانی تبریک گفته بود، گفته بود اوضاع سختیه ولی با هم از پسش برمیام و تشکر کرده بود برای همه چیزهایی که به استرالیا تقدیم کردیم :)

 

 

چند روز پیشا هم جنی میگفت استفانی ( دختر جاناتان) گفته بهت بگم میشه از اون برنج زردا درست کنی. دیگه امروز صبح شله زرد درست کردم و عصر جنی که اومده بود بچه ها رو از خونه پدرشان برداره، شله زرد رو هم برد روش رو هم قلب کشیده بودم با دارچین که کلی ذوق نمودن :)

 

یه بخش اخبار این بود که تولد بچه بخاطر اوضاع این روزا کنسل شده و مامانش می گفت از همسایه ها کمک گرفتیم که تولدش رو بگیریم، یه مشت بادکنک و ... زده بودن به ماشیناشون تو محله می چرخیدن با ماشین به مناسبت تولد بچه :|

 

اون روز جنی اومده، ناراحت و اشک ریزان که سوپری فلان جا بخاطر دلیوری ۱۵ دلار گرفته از کسایی که مجبورن تو قرنطینه باشند.  واکنش من تو دلم: اینا که همش خاطرات ماست شما تازه رسیدین به این چیزا :|

 

اون شب رفتم شام بخورم و همش داشتم فکر میکردم چی بخورم تکراری نباشه، بعد جنی اومد یه یادداشت رو گوشیش نشونم داد، یه کافه تو محله مون نوشته بود، ما رسم داریم وقتی همسایه مون مریض میشه واسش سوپ ببریم، ما ۱۳ ساله همسایه شما تو این محلیم و  الانم ملت ما بیماره، بعضی ها کرونا دارن و بعضی هام بیماری خودخواهی و جستجو تو قفسه های فروشگاهها، ما بیشتر از دستمال توالت به عشق و همدردی نیاز داریم. یه سوپ ماست و جو و نان هر روز اینجا سرو میشه تا جامعه مون رو گرم نگه داریم. جنی یه کاسه هم واسه من آورده بود. طعم آش ماست خودمون رو داشت و انگار مائده آسمانی بود اون لحظه واسه من :)

 

قبلتر روزی شونصد دفعه آمار کرونا رو چک می کردم، الان به زور به دو یا سه بار برسه ! پیشرفت کردم در خود کنترلی :)

 

۱۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۹
صبا ..

سگو دیشب کلی پارس کرد و دو بار نصف شب بیدارم کرد. این اولین بارش بود. ظهر دلیلش رو فهمیدم. مامانش دیشب صدای گریه ش می اومد. صبح هم دیر بیدار شد و چند باری با تلفن حرف می زد و گریه می کرد. سگو هم غمگین کز (شما هم میگید این اصطلاحو؟ ) کرده بود پشت در ورودی و حتی نمی رفت تو اتاق مامانش :|  آخه لعنتی تو چرا اینقدر احساساتی هستی؟‌:(

 

 

 

شب قبل از سال تحویل من تنها خونه بودم. جنی بهم گفته بود یکی از دوستاش گفته من اون شب تا دیروقت جلسه دارم صبح هم باز باید برم جلسه میشه بیام خونه شما بخوابم که نزدیک هست به محل جلسه؟ جنی هم گفته بود باشه.

اسمش لیدیا بود و روسی هست و ۷-۸ سالی هست با شوهر و بچه هاش اومدن استرالیا و دخترش همکلاسی پسر جنی بوده و اون موقع ها خیلی رفت و آمد داشتند. 

ساعت نزدیکای ۱۰ در زد و من رفتم در رو باز کردم و خودش رو معرفی کرد و همون تو راهرو کفش رو درآورد و همونجا گفت میشه یه لیوان چایی بهم بدی. من :| 

دیگه رفتیم با هم تو آشپزخونه براش چایی درست کردم. گفت شیر هم داری؟ بهش دادم. گفتم گشنه نیستی؟ بیسکوییت می خوری؟  کلی تشکر کرد و گفت آره. بعد دیگه یه کم حرف زدیم و گفتم صبح فلان موقع میرم و ازش پرسیدم صبحانه اینجا می خوری؟ گفت با جنی در موردش حرف نزدم ولی اگر بخورم می تونم پولش رو بگذارم. من :|

دیگه گفتم عزیزم من ایرانی هستما. امشب هم شب عیدمون هست و خوبه ما مهمون داشته باشیم و ... گفت آره می دونم شماها خیلی مهمون نواز هستید و ... خلاصه باز حرف زدیم و هی من :| 

یه جا تو حرفاش می گفت اینجاهایی خیلی فردگرا هستند و ما خیلی گروه محور و اجتماع محوریم و ... من اصلا اینا رو درک نمیکنم و ... من هم :| 

یه جا رفته عکس های روی یخچال رو دید و اشاره کرد به لی لی که خیلی چاقه؟ من :|   خلاصه کمتر از نیم ساعت بعدش خوابید. 

بعد صبح که پاشد گفتم دیشب خوب خوابیدی؟ گفت نه بخاطر چایی که بهم دادی نتونستم بخوابم :|

دیگه بازم حرف زدیم در مورد وضعیت ایران و ... گفت می تونم درک کنم وضعیت روسیه و مشکلات هم مشابه هست و ... گفت من اگر میتونستم شوهرم رو راضی کنم حتما برمی گشتم. اونجا رو با همه مشکلاتش به زندگی بهتر اینجا ترجیح میدم و دیگه دیرش شد رفت. من :|

 

 

بعدش جنی ازم پرسید خب از لیدیا بگو. گفتم وای چقدر سافتقیم بود این. من کلا ۲۰ دقیقه باهاش حرف زدم در مورد خیلی چیزا نظر داد. کلی هم غر زد :)  جنی گفت اون اولا که اومده بود خیلی می اومد خونه ما ولی روابط یک طرفه بود و هر چی لطف می کردی هیچی نمی دیدی. بعدش هم اون موقع ها من تازه از بابای بچه ها جدا شده بودم انرژی کافی نداشتم که مدیریت کنم و بعد همونطور که گفتی اینم کلا داره غر می زنه که انرژی رو می گرفت. دیگه وقتی رفت خونه جدیدش من رفتم واسش یخچالش رو تمیز کردم و کمکی که از دستم برمی اومد رو انجام دادم و دیگه تقریبا همو ندیدیم و تکستی در ارتباطیم فقط گاهی.  

 

 

هنوز نموداره  تموم نشده :)

۸ نظر ۰۵ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۵۶
صبا ..

برنامه ریزی برای سال تحویل امسال رو تقریبا از دو ماه پیش شروع کرده بودیم. اول قرار بود بریم سفر که بنا به دلایلی کنسل شد. بعدش یه مهمونی ایرانی رو واسه همون روز یک فروردین (بعد از سال تحویل) رجیستر کردیم که کرونا که زیاد همه مهمونی ها کنسل شد.  

تقریبا دو هفته پیش بود که بستگان من در ایران به کرونا مبتلا شدن و من از شدت نگرانی خیلی از نظر روحی بهم ریختم. چون یکی شون بیماری زمینه ای داشت و من دیگه فکر می کردم همه چی تمومه.

جنی اون موقع خیلی سعی کرد به من کمک کنه تا من روحیه م رو حفظ کنم. زمانی که این عزیزان خدا رو شکر اون دوره رو پشت سر گذاشتند من هم تونستم خودم رو جمع و جور کنم ولی خب دیگه کرونا داشت تو استرالیا هم زیاد می شد و احتمال قرنطینه اینجا هم بالا می رفت و من دنبال یه راهی بودم که کمی روحیه م رو قبل از شروع جدی قرنطینه تقویت کنم. واسه همین از جنی خواستم که اگر میشه برای سال تحویل با دوستام بریم ویلای مادرش که جنی بسیار استقبال کرد.

اینجا سال تحویل ساعت ۲:۴۹ بعدازظهر جمعه بود. یکی از دوستانمون پدر و مادرش چند ماه پیش اومدن ولی بخاطر کنسل شدن پروازها فعلا تا مدت نامعلومی اینجا گیر کردن. قرار شد با اون دوستمون و پدر و مادرش و زهرا و "و" بریم. من و اون دوستمون قرار نبود جمعه کار کنیم واسه همین صبح اومد دنبالم و رفتیم خرید کردیم و بعد هم رفتیم پدر و مادرش رو برداشتیم و رفتیم سمت ویلا. ما کلید نداشتیم و قرار بود از کلید مخفی که همونجا بود استفاده کنیم و جنی هم میگفت فقط به من گفتن که کلید کجاست و احتمالا شبیه Chinese whispers بشه قضیه و شما یه جای دیگه کلید رو پیدا کنید. 

اینم بگم که قبلش هم رفتم ازش تخم رنگی (تخم مرغ های ایستر) گرفتم واسه سفره مون. دیگه خودش یادش بود که سماق و ... هم که خودت داری و من شمع یادم نبود که بهم یادآوری کرد شمع هم لازم داری :) و البته گفت که ظرفهای خوشکل هم همونجا هست و از اونها استفاده کن.

ما ساعت ۲:۱۵ دقیقه رسیدیم در ویلا. و عملیات جستجو برای کلید رو شروع کردیم. من کلی هم استرس داشتم. چون نیم ساعت دیگه سال تحویل بود. همه هماهنگی ها با من بود و کلی وسیله هم تو ماشین بود که یخچال لازم داشت و هوا هم اون روز خیلی گرم بود. خلاصه بعد از تقریبا ۱۵ دقیقه جستجو زمانیکه من داشتم به جنی زنگ می زدم که ازش کمک بخوام. ندا آمد که کلید پیدا شد :)) یعنی دقیقا شبیه این بازی ها.

 

دیگه بدو بدو دویدیم وسایل رو آوردیم تو . من تندتند ظرف پیدا می کردم وسایلای هفت سین رو میچیدم توش. تو ۷ دقیقه سفره رو چیدیم. دیگه بدوبدو رفتم لباس عوض کردم و زنگ زدم زهرا که ببینم اونم کجان که جواب نداد. دو دقیقه بعدش هم اونا اومدن و همه نشستم سر میز و سال رو تحویل کردیم :)) 

 

از اونجایی که ویوی خونه بسیار زیباست دیگه بعدش کلی با سفره مون عکس گرفتیم و بعد رفتیم سراغ ناهار درست کردن (جوجه) و ساعت ۴:۳۰ ناهار خوردیم. یه کم استراحت کردیم و با خانواده هامون حرف زدیم بعد رفتیم لب ساحل قدم زدیم و کم تو راه بازی کردیم. بعد هم اومدیم سراغ شام. بعد هم نشستیم فال حافظ گرفتن. البته بنده عین گل هوم هوم (اصطلاح کاملا شیرازی) نشستم وسط و نوبتی واسه هم فال گرفتیم و هی سربه سر هم گذاشتیم و هی من تفسیرهای عجیب و غریب کردم و خندیدیم. اولین نفر واسه خودم فال گرفتم و مثل همیشه گفتم یه چیزی بگو به حال این روزهامون کمک کنه و فرمود:

 

 

گر می فروش حاجت رندان روا کند

ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

حقا کز این غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست

فهم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

 

 

 

سال نو بر همگی مبارک باشه. امیدوارم به زودی وضعیت دنیا به حالت عادی برگرده و بتونیم دوباره مکالمات خالی از کرونا داشته باشیم.  امسال رو برای خودم سال تعهد نامگذاری میکنم و امیدوارم بتونم به عهدهام وفا کنم :)

 

برای تک تک مردم جهان آرزوی سلامتی دارم.

۱۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۲۴
صبا ..