غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

این روزها همش خودم رو کنترل می کنم که نرم جامدادی بخرم!! دیگه امروز گفتم برم بجاش کیف لوازم آرایش بخرم شاید عطش درونم خوابید، ولی باز خودم رو کنترل کردم. دلم کتاب جدید می خواد، لواز التحریر، پاک کن و ... شیطونه ظهر که اومدم خونه می گفت این کتاب جدیده که استاد2 فرستاده رو پرینت بگیر، جلد کن، بخون از خود راضی 

با همه این اوصاف و با وجودی که  همه ی سالهای تحصیلی عمرم برای شروع سال تحصیلی لحظه شماری میکردم ولی اصلا دلم نمی خواد برای یه ثانیه هم برگردم، کلا تمایلم به برگشت صفره، حتی اگر مطئن باشم گذشته خیلی بهتر از آینده هست ولی ترجیح میدم همچنان روبه جلو حرکت کنم و با آه و حسرت به گذشته فکر نکنم. البته حقیقتش اینه که جز برای بررسی علل شکست یا موفقیت به ندرت پیش میاد که به گذشته فکر کنم و از اینکه آدم خاطره بازی نیستم خیلی راضیم.عینک

 

پی نوشت: دلم از یه چیز دیگه گرفته اینا رو نوشتم که حواسش پرت بشه.

۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۵۵
صبا ..

-چند هفته ای است که در یکی از کلاس های فنی و حرفه ای شرکت میکنم. دوره ها رایگان است و اکثر افراد به بهانه یادگیری مهارت جهت ورود به بازارکار در دوره ها شرکت میکنند، من هم برای اینکه این روزها صبح هایم خالی است فرصت را غنیمت شمردم. ولی از همان ابتدا که کلاس ها شروع شد مربی محترم شروع کرد به اینکه هزینه ی حق التدریسی که به من می دهند پول کرایه ام هم نمی شود، و خلاصه به هر نحو ممکن منت گذاشتن که اگر بیرون این دوره را می گذارندید باید میلیونی هزینه می کردین و .... طول دوره 100 ساعت است اما به اندازه 20 ساعت مفید مطلب نگفته و وقت صرف کلاس هم نکرده اما به اندازه 80 ساعت باقیمانده منت گذاشته و توقع داشته بعد کلاس هزینه ای به او پرداخت کنیم.

- کلاس خصوصی شنا می رویم با این هدف که دقیقا حرکت های غلطمان تذکر داده شود و مواردی را که سال ها رعایت نمی کردیم و نمیدانستیم را بیاموزیم اما مربی محترم یک جلسه در میان حتی پایش را هم در آب نمی کند. روز اول که برای ثبت نام رفته بودیم قرار بود همان پول ثبت نام ما را به عنوان حقوق به پرسنل استخر بدهند!!

- سوار اتوبوس هستم راننده قبل از ایستگاهی که پیاده شوم فریاد می زند، ایستگاه!!زنگ می زنم و همزمان می گویم نگه دار، نمی شنود او باز فریاد می زند و من باز هم فریاد می زنم. وقتی که پیاده می شوم که کارتم را بزنم غر می زند که 50 بار باید بگویم ایستگاه، می گویم شما وظیفه تان است در ایستگاه بایستید می گویم خانم وظیفه چیه؟ و در را می زند و می رود!!

و من به این فکر میکنم که دلیل این همه منت گذاشتن و بی مسئولیتی چیست؟ می دانم که وضع معاش مردم خراب است، می دانم که معاشت که خراب باشد به 1000 راه غلط منحرف می شوی که اولینش کم کاری و دزدی از کارت است، اما به این فکر میکنم که آن روزها که اینقدر وضع خراب نبود این همه بی مسئولیتی و منت هم نبود!! اصلا اول معاش خراب شد یا اول کم کاری و بی مسئولیتی باب شد؟ تخم مرغ اول بود یا مرغ؟


۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۹
صبا ..

یه فرشته آسمونی دیگه هم امروز زمینی شد،هورا خیلی نازه.قلب تا حالا پسر کوچولویی که این همه برای تولدعجله داشته باشه و تا این حد ناز باشه رو ندیده بودم. باید به دخترم و پدرش بگم اونا هم عجله کنندچشمک

واسش دعا کنید که مشکلی تو سونوهای قبل تولدش تشخیص داده بودند، جدی نباشهنگران

۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۵۴
صبا ..

برنامه را گذاشته ام برای اجرا، تمام سایت ها و پیج های همیشگی هم مطالعه شده، می روم سراغ حافظ و غزلیاتش، که یکباره تصمیم می گیرم نظر حافظ را در مورد اینکه همه چیز را با هم می خواهم بپرسم و خواجه جواب می دهد:

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۸
صبا ..

امروز بعد از 10 روز طاقت فرسا، فرصت کردم فول تایم کار کنم، عصر در حین کار کردن، یک جور حس خوشحالی زیر پوستم می دوید، من عاشقانه رشته م را شروع کرده بودم، خوشحالم که بعد از سالها هر روز این عشق بیشتر می شود. اینجا نوشتم تا زمان هایی که در حین کار کردن و نتیجه نگرفتن اشکم در می آید، به یاد حس امروز عصرم صبوری پیشه کنم و ناامید نشوم.

۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۷
صبا ..

سر هزار راهی هم که باشی و یکی یکی گزینه ها خود به خود حذف شوند، بی انکه تو در آن نقشی داشته باشی آنقدرها هم بد نیست، انسان موجودی مختار است و باید مسئولیت انتخاب هایش را بعهده بگیرد ولی وقتی بدون اینکه تلاش هایت، خواسته های قلبیت و هزار چیز دیگر لحاظ شود، انتخابت محدود و یا حتی به اجبار تبدیل شود، دلم می خواهد بگذارم به حساب اینکه وقتی در لحظه های استرس و تپش قلبم مکررا می گفتم "و اُفوِّضُ أمری إلَی الله إنّ الله بصیرٌ بالعباد" صدایم را شنیده ای. 

۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۵
صبا ..

-زمانی که نتیجه های کنکور آمد، مادرش زنگ زد که بپرسد با رتبه پنجاه هزار کشوری کجا قبول خواهد، گفتم رتبه منطقه اش چند است؟ گفت چون از سهمیه جانبازی پدرش استفاده کرده، رتبه در سهمیه فقط دارد که آن هم 1200 است، برای انتخاب رشته با پسر عمویش که او هم کنکوری بود آمدند خانه مان، دروس تخصصی اش همه زیر 10 درصد بود، دروس عمومی هم بجز زبان همه زیر 30. اما سازمان سنجش تخمین زده بود که یکی از دانشگاه های تهران را خواهد آورد. هیچ کس باورش نمی شد کسی که در طول یکسال چهارمش در شبانه روز کمتر از 12 ساعت نخوابیده باشد!! و ساعت مطالعه اش به دو ساعت در روز هم نرسد به این آسانی تهران قبول شود، اما شد. شهید بهشتی هم قبول شد در رشته مورد علاقه اش!! که یک رشته فنی هم می باشد.

-پسرعمویش اما سهمیه نداشت، از ده سالگی هم مادر نداشت، طبق برنامه ریزی خودم در سال چهارمش کمتر از 8 ساعت در روز درس نخوانده بود، به دلیل مشکلات بی مادری پایه درسیش ضعیف بود، اما درصدهایش به پسرعمویش نزدیک بود، با این وجود پیام نور شهرستان و حتی نه مرکز استان قبول شد.

- دخترک می گوید شما هم از طرف بنیاد معرفی شده اید، می گویم نه، من آزمون داده ام، می گوید استخدام ما رسمی است اما شما که آزمون داده اید پیمانی هستید!!

و من به این فکر میکنم که چرا ما 8 سال جنگ را در منطقه جنگی زندگی کردیم و آنها در یک جای امن، اما بواسطه اینکه پدرشان چند ماهی در جبهه بوده و ترکشی خورده و پدر من 8 سال در منطقه عملیاتی بوده و ترکشی نخورده، باید جان بکنیم تا به خواسته هایمان برسیم باید شب زنده داری کنیم، باید 1000 جا درخواست بدهیم، آزمون بدهیم که شاید یک جایش بگیرد؟ آرمان امام و شهدایشان این بود؟

۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۵
صبا ..

نمی توانم برای یک موضوع ظاهرا خوشحال کننده، خوشحال باشم، حسم دقیقا حس کسی هست که پازل می چیند از آن پازل های چندهزار قطعه، از آنها که طیف رنگ دارد و خیلی از قطعاتش به هم شبیه می باشد، وقتی یک قطعه را پیدا می کند، که از نظر سایز و رنگ همان است که مدت ها دنبالش بود، خوشحال می شود، اما چند وقت بعد می فهمد که انتخاب آن قطعه صحیح نبوده و جایش کمی آن طرف تر است. از آن طرف احساسم در مورد موضوعات ناراحت کننده هم همینطور است، حس میکنم قطعه ای که امروز با تمام وجود غلط بودنش را به رخم می کشد، همین روزهاست که جایگاه اصیل و اصلی اش را می یابد و آرام می گیرد، خلاصه کلام این است که به هزار ترفند می خواهم بپذیرم، پذیرفتنی که سکون نداشته باشد، پذیرفتنی که در دلش قبول دارد، با همه ی دست و پا زدن ها آخرش من خیلی جاها هیچ کاره ام، که برسم به حرف حافظ که می گوید :

حافظا چون غم و شادی جهان درگذر است

بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم.

۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۴
صبا ..

دلم برای اون لایه های درونیم تنگ شده، از بس این روزا به موضوع های مختلف فکر کردم، از بس حواس خودم رو با چیزهای مختلف پرت کردم، یادم رفته خود واقعیم چه شکلی هست، چی میخواد!! اون ور استتوس گذاشتم

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
 
دلم می خواد از حالم بنویسم که سر هزار راهی هستم، که چند تا چیزو میخوام که ظاهرا 
متناقض هستند و با هم جور در نمیان، از هیچ کدوم نمی تونم بگذرم، حتی در حد فکر. 
وقتی این شعر مولانا رو میخونم انگار وصف حالم رو میگم:
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم   گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم   قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی   به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش   نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان   ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم   نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم   نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم   نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون   که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی   چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر   که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن باده جانی ز خرابات معانی   که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی   که نمی‌یابد میدان بگو حرف سمندم

 

 

خیلی خوبه که شعرای ما زحمت زدن بعضی حرف ها رو قرن ها پیش کشیدند. 

۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۳
صبا ..

از سینما بر میگردم، شهر موشهای 2. حسم حس کسی هست که رفته همکلاسی های قدیمیش رو دیده. کپل و نارنجی با هم ازدواج کرده بودن و دو تا بچه داشتن. صورتی و کپلک. کپل رستوران داشت، نارنجی هم از این خانم تی تیش ها شده بود. دم باریک کارگرشون بود. عینکی دکتر شده بود، خواهرش مدیر مدرسه، خوش خواب آجان بودلبخند. کپل اینا موهاشون سفید شده بود، آقای معلم هم پیر شده بود.

سینما یه دونه صندلی خالی هم نداشت. آخرش هم همه دست زدن، انگار همه اومدن ببینند که دوستای قدیمی شون چی شدند و کجان. خیلی حس خوبی بود.

۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۲
صبا ..