غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخوانی» ثبت شده است

تا زیادتر نشده و یادم نرفته بیام لیست کتابهای این چند وقت رو بنویسم!

 

۱) کتابخانه نیمه شب -  خیلی دوستش داشتم. تو دو روز خوندمش! داستانش این طوری هست که یه دختره داره می میره و اون مدتی که بی هوش هست وارد یه کتابخانه میشه که کتاب های اون کتابخونه هر کدومش یکی از زندگی هایی هست که دختره میتونسته داشته باشه. مثلا اگر تصمیم میگرفت که وقتی دبیرستان بود فلان کار رو انجام میداد الان زندگیش چه شکلی بود و هر کتابی رو باز میکرد میتونست همون زندگی رو تجربه کنه .... توصیه میکنم که بخوندیش!

 

۲) دهکده خاک بر سر -  از نظر من کتاب نبود! و وقتی هم سرچ زدم فهمیدم که نوشته های وبلاگ بوده که الان تبدیل شده به کتاب. خاطرات و تجربیات یه خانم ایرانی مذهبی بود در لوزان سوییس به مدت یکسال که همسرش اونجا تحصیل میکرده! برای سرگرم شدن خوب بود ولی نه قلم خاصی داشت نویسنده و نه نکته خاصی تو حرفاش. انگار مثلا من بیام وبلاگم رو چاپ کنم به اسم کتاب! 

البته من وبلاگهای بسیاری رو میخونم که قلم نویسنده بسیار شیواست یا حرفهایی که میزنه ارزشش از چند تا کتاب هم بیشتر هست ولی خب وبلاگ این خانم اینجوری نبود از دید من و  البته بیشتر حس کردم نویسنده درباری هستند که تونستند همچین اثری رو چاپ کنند :|

 

۳) مغازه خودکشی -  یه کتاب کوتاه بود که یه جور طنز تلخ داشت ولی خب به نظر من می تونست قویتر باشه هنوز. ایده مغازه خودکشی جالب بود در کل.

 

۴) بلندی های بادگیر - رمان مشهور هست دیگه و خوشم اومد کشش داستان زیاد بود.

 

۵) جین ایر - اینم باز رمان مشهور جذاب.

 

۶) دوستی بجز کوهستان - خاطرات بهروز بوچانی در زندان پناهندگان استرالیا. دردناک هست همه جوره مخصوصا برای منی که دارم تو اون کشور زندگی میکنم. ولی خب قلم بسیار گیرا و شیوایی دارند. 

 

 

پ.ن. کل دیروز رو تو تخت بودم و اشکام هم دم دستم بود. بعد از جلسه پریروز که هری اعلام کرد:  "خب همه اینا نشون دهنده این هست که ایده اولیه پروژه بد بوده"  دیگه قدرت این رو نداشتم که برم سمت لب تاپ. امروز ولی هوا آفتابی هست و خودم رو ورداشتم آوردم دانشگاه بعد از یه هفته! اینا رو نوشتم برای آینده! که وقتی یادم رفت چه روزهای عجیبی رو گذروندم یه سندی باشه که این روزهای عجیب هم گذشته و من هنوز زنده ام! 

۱۷ نظر ۱۹ اسفند ۰۰ ، ۰۶:۵۰
صبا ..

صبح دوشنبه هست و دانشگاهم و اولین کاری که تو اولین روز هفته می خوام انجام بدم این هست که یه یادداشت عمومی اینجا بنویسم.

دیگه شور ننوشتن رو در آوردم :) خودم می دونم! از پست قبلیم حتی یادداشت شخصی هم ننوشتم و صبایی که اینقدر ننویسه یعنی احتمالا دوباره سقوط کرده به یه دره!! حتی اگر کارهای همیشگیش رو با یه لبخند گنده رو صورتش انجام بده! 

خب دیروز در راستای نجات صبای هبوط کرده بردمش هایکینگ رسمی! که طبیعت درمانی و غریبه درمانی کنه! جواب داد واقعا! خدا رو شکر بخاطر طبیعت زیبای اینجا! (عکس یک - عکس دو - عکس سه) بخاطر هوای عجیب و غریبش! یهو بارون می اومد ولی باید عینک آفتابی هم می زدی چون خورشید ناغافل از پشت ابرهای تیره مستقیم تو چشمت خیره میشد. چون مدام بهت یادآوری میشد که هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست حتی اینکه یک دقیقه دیگه احساس سرما کنی یا گرما! 

دلم برای ایران تنگ شده و خیلی دلم می خواست بتونم یه سفر بیام ایران مخصوصا برای عید و سال تحویل. سال تحویل اینجا میشه نصف شب و از اون طرف امسال عید اولین سالی هست که خواهری اینا هم ایران نیستند! مامان و بابا خیلی گناه دارند ولی من هر چی بالا و پایین کردم با توجه به شرایط حساس کنونی اصل زمان مناسبی برای سفر به ایران نیست و چیزی جز استرس برام نخواهد داشت. 

دیگه این مدت چند تا کتاب خوندم که بهترینش کتاب "شدن" اثر میشل اوباما هست. خیلی کتاب خوبی بود و اگر نخوندین توصیه می کنم که حتما بخونید. 

و در راستای تمایلم به زندگینامه های انگیزشی و امیدوار کننده هم پادکست "رخ" رو پیدا کردم و نیوش میکنم که اون رو هم شدیدا توصیه می کنم. 

در راستای بالا بردن مود هم "جوکر" رو می بینم خیلی خوبه :)) اون رو هم توصیه میکنم. 

این مدت فیلم و سریال هایی رو که دیدم رو هم یادداشت نکردم! باید صفحه فیلم و سریال رو هم آپدیت کنم. 

دیگه اینکه تمرکزم خیلی خیلی پایین بود و اصلا نمی تونستم کارم رو جلو ببرم. به مشاورم که گفتم تشخیص داد که اضطرابم خیلی بالاست با یه دکتر صحبت کردم و تایید کرد. یه دوره داروی سبک رو شروع کردم که عملا برای بیش فعالی هست. اولین باری هست که تو عمرم می تونم عین بچه آدم بدون بشیر و انذار بشینم و کار کنم. دلم برای خودم می سوزه که سالها انواع برچسب ها رو به خودم می زدم و همه جوره خودم رو محاکمه میکردم ولی حالا نه اینکه بازدهیم ۱۰۰٪ باشه ولی جنگ و خونریزی لازم نیست و خب از این بابت خوشحالم. 

۷ نظر ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۱۷
صبا ..

نمی دونم منتظر چی هستم که نمیام بنویسم :))

دیگه الان گفتم بیام یه ذره روزمره نویسی کنم!

امروز هوس لاک زدن داشتم دوباره! و البته بعد از ۳ ماه و اندی رسما امروز قرنطینه باید تموم شده باشه ولی خب قوانین الان بر اساس تعداد واکسن زده ها تغییر میکنه و وقتی تعداد کسانی که هر دو دوز رو زدن به ۷۰٪ رسید قوانین تغییر میکنه و وقتی ۸۰٪ شد بیشتر شل میکنند! تا الان ۸۵٪ یک دوز رو تو ایالت ما زدن! و فکر کنم کمتر از ده روز دیگه به ۷۰٪ دو دوز برسیم. حالا من میخواستم لاک بزنم گفتم بی خیال! :) یهو میان قانون جدید قرنطینه وضع میکنند! والا! :)  میدونید که کابینه ایالت ما منتظر نشسته بر اساس رنگ و زمان لاک زدن من تصمیم میگیره!:)) 

 

هفته پیش ملبورن زلزله ۶ ریشتری اومد و در این حد بود که منم تو سیدنی احساسش کردم! بعد داشتم این مساله رو به یکی از بستگان میگفتم گفت وای ۶ ریشتر زیاده و احتمالا باید واسه ملبورنی ها حلوا بپزی! آقا اینو گفت منم گفتم من کلی وقته هوس حلوا دارم و حتما واسشون درست میکنم:))

دیگه یکشنبه حلوا درست کردم. مامانم همیشه رو بشقاب حلوا سلفون میکشید میگذاشت رو کابینت. منم همین کار رو کردم!

سه شنبه - چهارشنبه قرار بود یه نشست علمی (کنفرانس نبود! چون خودشون سخنران هاشون رو دعوت کرده بودن و همه ی کارهایی که ارایه شد در سطح بسیار بالایی بود) رو به وقت انگلیس شرکت کنم که میشد ساعت ۱۰ شب ما! شب اول که ساعت ۱۰:۵۰ شروع میشد. منم قبلش یه کم دراز کشیدم و از اونجایی که دلم درد میکرد حوصله شام خوردن هم نداشتم و همین جوری خوابم برده بود. بعد که بیدار شدم گفتم برم یه چیز بی آزار! پیدا کنم بخورم تا سخنرانی اول شروع میشه! رفتم تو آشپزخونه چشمم افتاد به حلوا! دیگه یه ساندویچ حلوا پیچیدم اومدم نشستم پای سیستم! حسم چی بود اون موقع؟ حس شب های احیا :)) سخنران اول هم یه آقای ۸۰ ساله خیلی خفن بود! قشنگ حس پامنبری رو داشتم :)) 

شب بعدش ولی موقع سخنرانی ها نشستم به تخمه شکستن! :) 

خیلی حس خوبی داشت این نشست! میشه گفت ۲۰-۳۰٪ کارهاشون رو می فهمیدم و دیگه حس وحشت بهم دست نمیداد از خفن بودنشون! 

بعد به ته دلم نگاه کردم و شوقی که داره! اینکه با وجود همه ی سختی ها من جایی که هستم رو دوست دارم و بهم واقعا انرژی میده. 

 

 

از کتابهایی که خوندم هم بگم :) یه مدت حوصله کتاب روانشناسی و خودشناسی رو نداشتم. یعنی اینقدر ذهنم در حال تحلیل و پردازش بود که بار بیشتر نمیشد بهش تحمیل کرد.

 

۱) زندگینامه ایلون ماسک. خیلی خوب بود و خیلی دوستش داشتم. با اینکه زندگینامه بود یه جاهایی حس میکردم داستان علمی تخیلی هست. توصیه میکنم به کسانی که به تکنولوژی علاقه مند هستند بخونند.

 

۲) عمو پترس و انگاره گلدباخ (سرگذشت یک ریاضی دان)- کتاب داستان بود و نه زندگینامه واقعی ولی خب از واقعیت دور نبود و من دوستش داشتم. توصیه نمیکنم بخونیدش مگر اینکه به ریاضیات علاقه داشته باشید!  

 

۳) دختر شینا - کتاب صوتی (اینو بر اساس تعریف ریحانه عزیز مشتاق شدم بشنوم) خوب بود. همش مامانم جلو چشمم بود با این کتاب. 

 

۴) خدای چیزهای کوچک - کتاب صوتی. یه داستان نه چندان بلند در مورد یه خانواده هندی بود! خوب بود ولی خب فیلم هندی بود دیگه :)) برای شب قبل خواب خوب بود واقعا.

 

۵)حرمسرای قذافی - کتاب صوتی (البته تا الان فقط یک سومش رو گوش دادم) کتاب خوبی هستا ولی خیلی بده :)) یعنی داستانش وحشتناک و مشمئز کننده هست. هم دلت میخواد کتاب بره جلو هم دلت میخواد پرتش کنی اون ور. بس که داستانش کثیف هست :( 

 

۶) شما هم اگر زندگینامه خوب می شناسید معرفی کنید لطفا :) 

 

بعدا نوشت: فکر کردید من شوخی میکنم که اینا با لاک زدن من تصمیماتشون رو ست می کنند؟ باشه جدی نگیرید! ولی خانم نخست وزیر ایالتمون بهش برخورد و دو ساعت بعد از این یادداشتم استعفا داد، خودش هم گفت خیلی تصمیم سختی بود و من کارم و مردم رو دوست داشتم ولی مجبور شدم!

هنوز هم به لاک زدن من ایمان نیاوردید🤣😀

 

۱۶ نظر ۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۶:۱۴
صبا ..

تا حالا براتون پیش اومده که وسیله ای بخرید و یه مدت باهاش کار کنید و بعد برید سراغ کتابچه راهنماش و تازه متوجه خیلی قابلیت های دستگاه بشید که اتفاقا خیلی هم بهش نیاز داشتید! یا ببنید فلان قسمتش رو که هر سری شما باهاش کلی کلنجار میرید تا باهاش کار کنید با دو - سه مرحله ساده می تونید براحتی باهاش کار کنید.  یا حتی اسم خیلی از قسمت های اون دستگاه یا اسم قابلیت هاش رو نمی دونستید با اینکه ازش استفاده می کردید؟!

 

من همچین احساسی رو وقتی تجربه کردم که کتاب انواع زنان نوشته ژان شینودا بولن (goddesses in everywoman- Jean Shinoda Bolen) رو کامل خوندم. حس کردم با یه صبای جدید روبرو شدم با صبایی که قابلیت هایی داشته که من به سختی بهشون رسیدم و ازشون استفاده میکنم و خیلی ویژگی ها داشته و داره که من اسمی برای اون ویژگی ها تو دامنه لغاتم نداشتم!! 

 

کتاب جزو دسته کتاب های روانشناسی یونگی هست و کهن الگوها یا آرکیتایپ های موجود در ناخودآگاه جمعی را معرفی و بررسی میکند.

ناخوداگاه جمعی چی هست؟ 

ناخودآگاه جمعی بخشی از ناخودآگاه است که فردی نیست بلکه جهانی است با محتویات و حالات رفتاری که کمابیش در همه جا و در تمام افراد به طور یکسان یافت می‌شود.

 

نویسنده  این کتاب با بررسی اسطوره های موجود در همه فرهنگ ها علی الخصوص اسطوره های یونانی ۷ کهن الگوی زنانه رو معرفی میکند. کهن الگوها به صورت کلی در روان مردان وزنان  (همه ی انسان ها) وجود دارند و باعث بروز ویژگی های مختلف در شخصیت آنها میشود. کهن الگوهای زنانه در روان مردان هم وجود دارد و بالعکس. 

 

قبل از اینکه متن رو ادامه بدم باید بگم من قبلا به صورت سرسری تو سایت های روانشناسی در مورد این کهن الگوها و ... خونده بودم و تست هم زده بودم ولی فکر میکردم اینها هم مثل طالع بینی چینی و هندی هست که مثلا میگه زن متولد ماه عقرب فلان ویژگی رفتاری رو داره و نباید مثلا با مرد متولد ماه سرطان ازدواج کنه و ...  :)) 

 

توی کتاب ۷ اسطوره زن به نام های آرتمیس - آتنا - هستیا - هرا - دیمیتر - پرسوفون و آفرودیت معرفی شده. اول از بُعد اسطوره شناسی مثلا گفته شده که آتنا کی بوده و چه ویژگی هایی اسطوره ای داشته و مثلا باعث جنگ بین ایکس و وای شده و بعد هم مشخصات روانی اون اسطوره به زن امروزی نگاشت شده. به این صورت که کودکی و نوجوانی و ... تا کهنسالی زنی با ویژگی های آتنا توضیح داده شده و اینکه مثلا چه علاقه مندی هایی داره و نقاط قوت و ضعفش در مسایل کاری و ارتباط با زنان دیگر - مردان - والدین و فرزندان و ... بحث میشه و اینکه چه مشکلات و مزایایی داره این کهن الگو همگی بررسی میشه. 

 

تا اینجاش احتمالا جذابیتی نداشته.

ولی مساله جایی جالب میشه که یه جاهایی از کتاب تکیه کلام های خودت و دوستات و اطرافیانت رو میبینی.  همین گله و شکایت هایی که از شرایط داری و یا از زبان زنان و مردان دیگه ای رو شنیدی به کرات می بینی. 

واکنش من خیلی جاها این بود:  (خطاب به نویسنده) عه!! تو از کجا می دونی؟‌ :)) 

 

و این یعنی همه ی ما داریم طبق یه سری الگوی کلی رفتار میکنیم. 

 

نوشتن این یادداشت واسه من سخت هست چون هم هیجان زده هستم که اطلاعاتم رو منتقل کنم و هم اینکه خلاصه کردن این اطلاعات واقعا سخت هست.

 

مثال می زنم:

یکی از کهن الگوهای فعال در من آرتمیس هست:

 

از کتاب: 

 من به تجربه دیده‌ام که وقتی پدران با دختران آرتمیسی شان مخالفت می کنند چه اتفاقی می‌افتد به طور معمول دختر حالت تدافعی اش را در بیرون حفظ می‌کند اما از درون زخمی می‌شود او نشان می‌دهد که قوی است و افکار پدرش روی او تاثیری ندارند و شرایط را تحمل می‌کند تا زمانی که بتواند مستقل شود عواقب کار بسته به شدت و میزان خشونت متفاوت است اما از الگوی ثابتی پیروی می‌کند. نتیجه زنی است که همیشه به شایستگی هایش با دیده تردید می نگرند و معمولاً در مورد خودش خرابکاری می کند.  تردیدها بدترین دشمنانش هستند اگرچه در ظاهر به شکل موفقیت آمیزی در برابر قدرت پدرش که میخواهد آرمان‌های او را محدود کند مقاومت می‌نماید اما در سطح روانش با پدرش در زمینه عقاید انتقادی است مشارکت می‌کند.  او در اعماق وجودش با احساساتش درگیر است احساساتی که به او می گویند به اندازه کافی خوب نیست زمانی که به او فرصت های جدیدی پیشنهاد می‌شود دچار تردید می‌شود کمتر از آنچه در حد توانش است به دست می‌آورد و حتی زمانی که موفق می‌شود باز هم احساس بی‌کفایتی می‌کند.

 

این کاملا توصیف من هست تمام دوستان انگلیسی زبان من حتما یکبار از من شنیدن  i'm not good enough!  اینکه هیچ تعریفی به دل من نمیشینه! اینکه من به شدت از خودم انتقاد میکنم یه چیز عادی هست. خیلی از یادداشت های شخصی من با این جمله شروع میشه که یه مدت هست که داری ضعیف عمل میکنی یا کندی! یا ...  و وقتی در مورد این مساله با بقیه حرف می زنم که من از عملکرد خودم راضی نیستم با تعجب نگاهم میکنند که انگار یه آدم فضایی دیده اند!! و حالا می فهمم چرا من براشون آدم فضایی هستم!!

 

 

من قبلا یه بار اینجا در مورد یکی از دوستام نوشته بودم که چقدر رفتارش عجیب هست و چقدر دل میخواد نبینمش و ...! دقیقا من چنین رفتارهایی رو تو اون خانم محترم می دیدم.

 

از کتاب 

زن آتنایی هیچ احساس خواهرانه ای نسبت به زنان نخواهد داشت آنها همچنین شباهتی بین خودشان و زنان سنتی و همچنین زنان طرفدار حقوق زنان نمی بینند اگر چه به خاطر شاغل بودن شان ممکن است در ظاهر شبیه زنان طرفدار حقوق زن ها به نظر بیایند اما خواهری مفهومی بیگانه با ذهن آتنایی است.

(زنان علیه زنان رو من با این دوستم تجربه کردم از بس هر کی در مورد حقوق زنان و ... می زد به نظرش مسخره بود!!!)

 

 


 آتنا نسبت به مسائل معنوی و اخلاقی که برای برخی اهمیت حیاتی دارد بی تفاوت و نسبت به مشکلات افراد در زمینه روابط شان بی‌حوصله است و از هرگونه ضعفی بیزار می باشد و نداشتن حس همدردی تا این اندازه به راستی کشنده است.

(این دوست من اینجوری بود که دوساعت دردودل می کرد از روابطش و مشکلاتش بعد که یکی دیگه میخواست حرف بزنه پا میشد می رفت بعد به من مسیج میداد باز فلانی میخواست در مورد روابطش حرف بزنه من حوصله نداشتم!!!‌ صبا: پوکر فیس)

 

 

 زمانی که یک فرد توسط "چشمان گرگونی آتنا" مورد بررسی دقیق قرار می‌گیرد احساس می‌کنند تحت جاذبه ذهنی تحلیلگر و غیر شخصی قرار گرفته است که به طرز بی رحمانه می خواهد بی کفایت هایی او را آشکار کند در برابر موجودی که دارای ذهنی موشکاف و قلبی سنگی است انسان احساس می‌کند دارد به سنگ تبدیل می شود.

 

(زمانی دیگه تصمیم گرفتم با این دوستم ارتباطم رو کم کنم که دیدم هر موقع از پیشش برمیگشتم خونه یه دور گریه می کردم بس که همه چیز رو موشکافانه تحلیل میکرد و از همه چیز ایراد میگرفت. یعنی دقیقا این حس بهت دست میداد که وقتی اون حالش بد هست و تو رفتی کمکش کنی و حالش خوب نمیشه تو مقصری!! و بی کفایتی!! )

 

خود من کهن الگوی آتنا هم درونم فعال هست ولی نه همه بخش هاش. 

همه ی کهن الگوها ویژگی های مثبت و منفی دارند. هدفم از آوردن مثال دوستم این بود که من فکر میکردم بی مهریش بخاطر افسردگی و مشکلاتی که داره هست ولی مثلا اگر اون روزها می دونستم ایشون یه آتنای صرف هست که هیچ کهن الگوی دیگه ای درونش فعال نیست اینقدر از دستش حرص نمی خوردم و البته براش هم دل نمی سوزندم!! 

 

 

تیپ شخصیتی Ambivert  رو یادتون هست؟!  کتاب در مورد این مسئله هم توضیح داده که میگه زمانی که دو یا چند کهن الگو در روان زنان قالب باشند او نمی‌تواند خود را کامل با یکی از تیپ های روانشناختی تطبیق دهد می‌تواند بسته به محیط هم درونگرا باشد و هم برونگرا! 

 

مثال از کتاب:

یک زن روانشناس می گفت من در مهمانی خیلی برون گرا هستم و این نقاب من نیست این من هستم که دارم اوقات خوشی را سپری می‌کنم اما زمانی که درگیر یک تحقیق هستم شخصیت بسیار متفاوتی داردم و در یک جا آفرودیتی برونگرا و پر احساس بود و در جای دیگر آتنایی دقیق بود که با دقت تمام پروژه را به عهده گرفته بود و حال برای اثبات آن در حال جمع‌آوری شواهد بود.

 

معمولا شنیده میشه من شخصیتم این مدلی هست دیگه! کاریش هم نمیشه کرد!! 

 بعد از اینکه توی کتاب در مورد همه کهن‌الگوها صحبت کرد در مورد سفر قهرمانی زنان صحبت میکنه و در حالت کلی کهن الگوها به دو دسته کهن الگوهای آسیب‌پذیر و کهن الگوهای باکره تقسیم شدند.

کهن الگوهای آسیب‌پذیر نیاز به قاطعیت بیشتری دارند و باید  این مسئله رو توی زندگیشون تمرین بکنند و سفر قهرمانی شان به سمت این است که خودشون رو در اولویت قرار بدن و حواسشون بغیر از بقیه به خودشون هم باشه و تمرین نه گفتند و تمرین استقلال و عدم وابستگی داشته باشند و  ...

 ولی در مورد کهن الگوهای دسته دوم مسئله کاملاً متفاوت میشه  قهرمانی برای آنها این است که خطر صمیمیت را بپذیرند یا از لحاظ عاطفی آسیب‌پذیر شوند.

از کتاب:

برای آنها این انتخاب مستلزم آن است که شجاعت اعتماد کردن یا نیاز داشتن به یک فرد دیگر یا مسئول دیگری شدن را به خرج دهند برای این زنان صحبت کردن در دفاع از خود یا خطر کردن در دنیا کار آسانی است و آنها برای ازدواج و مادر شدن نیاز به شجاعت دارند.

 

تجربه شخصی من همین بوده. یعنی دلیل وبلاگ نویسی من این بوده که من تمرین کنم که خطر صمیمیت را بپذیرم و بتونم اعتماد کنم. یکی از وحشت های زندگی من این بوده که به آدم ها اجازه بدم بهم نزدیک بشن و باهام صمیمی بشن. من آفرودیت رو درونم خیلی فعال دارم (اسطوره ی عشق! عشق به همه چی! این همه ذوق کردن من سر چیزهای کوچیک از آفرودیت میاد). ولی آرتمیس درونم تصمیم گرفته بوده برای جلوگیری از صدمه دیدن یه فایروال دور خودش بکشه!! قبل ترها من خیلی راحت به آدم ها نزدیک میشدم و باهاشون صمیمی میشدم بدون اینکه بهشون اجازه بدم بهم نزدیک بشن!! الان مدت هاست که دارم تمرین میکنم از نظر عاطفی آسیب پذیر بشم و اعتماد کنم و خب فکر میکنم یه پیشرفت هایی هم داشتم! :) 

 

 

تا همین هفته پیش که تولدم بود نمی فهمیدم چرا مثلا کازین هام اینقدر منو تحسین میکنند و یا دوستم دارند!! هر تعریف و تمجیدی که ازم می کردن من میگذاشتم در جواب تعریف و تمجیدهای خودم از اونا و وقتی خیلی محبت می کردند تحلیلم این بود که دلشون برام می سوزه که اینجا تو کشور غریب تنها هستم و اینجوری میخوان حمایت عاطفی شون رو ابراز کنند!!

امسال که دیگه واسه تولدم علاوه بر تبریکاشون به خودم چندتاشون به مامانم هم زنگ زده بودن و بخاطر داشتن چنین دختری بهش تبریک گفته بودن!!  (خداییش مامانم که گفت من خوشحال شدم ولی بیشتر خنده م گرفته بود که چرا اینا اینجوری میکنند؟!! حالشون خوبه!؟ چشونه؟!! ) 

بعد که این کتاب رو تموم کردم و فصل سفر قهرمانی رو خوندم متوجه شدم از دید اونا من سفر قهرمانی اونا رو رفتم تا ته! :) چون کازین های محترم من همشون کهن الگوهای قالبشون از دسته آسیب پذیر هست. همه شون قاطعیت کمی دارند! محبت ازشون میچکه! خودشون هیچ اولویتی ندارند و همسر و فرزندانشون براشون اولویت هست!! شغلاشون هم متناسب هست. کادر درمان و آموزش و کلا در حال خدمت رسانی به همه بجز خودشون هستند!! من تو خانواده پدریم تنها دختری بودم که دبیرستان رفت رشته ریاضی!! 

میگن که تومون خودمون رو کشته و بیرونمون مردم!

حالا حکایت من هست. من از این ۷ تا کهن الگو ۶ تاشون رو به صورت فعال دارم!! ولی سفر قهرمانی من مسیرش برخلاف کازین هام هست و خب من تو اون سفر هنوز وسط راه هم نیستم چه برسه به تهش!! 

 

 

دیگه خیلی طولانی شد. 

 

خوندن این کتاب رو به همه توصیه میکنم. خانم و آقا هم نداره! ولی مادرها بیشتر تلاش کنند که این کتاب رو بخونند :) 

 

بریده های کتاب هایی رو که می خونم اینجا میتونید بخونید. 

 

۱۰ نظر ۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۷:۱۲
صبا ..

دو هفته هست ننوشتم و اصلا هم احساس نمی کردم که باید بنویسم:) الان ولی احساس میکنم که باید بنویسما :)  دلیلش هم این هست که صبح یه تیتر خوندم که نوشته بود Writing can improve mental health و گرنه اگر فکر میکنید من حرف نزنم حس میکنم ممکنه لال از دنیا برم سخت در اشتباهید :))  من در این زمینه مطمئنم و هیچ شکی ندارم :))  

 

و تو این دوهفته هیچ یادداشتی هم برای خودم ننوشتم و البته کلا هم کم حرف زدم انشالله که آرامش قبل از طوفان نیست :)) 

 

خب خبر مهم اول اینکه قُلیا و غضنفرا (موش های دنی) صحیح و سلامت رسیدن ایتالیا :)) و خدا رو شکر دنی دچار موش مردگی نشد :)

روز آخر دنی اومده بود یه سری دارو واسه من گذاشته بود رو میزم (من و دنی دقیقا یه مشکل گوارشی داریم) بعد یه یادداشت هم واسم نوشته بود آخرش هم بعد از یه قلب دو تا موش کشیده بود :)) 

 

خبر مهم اصلی این هست که هری شد سوپروایزر خارجی پروژه ام و قرار شده هر دو هفته یکبار نیم ساعت جلسه داشته باشیم. و من دست و جیغ و هورررررررررا شدم. البته متیو هم. 

 

و اما بریم سر اصل مطلب یعنی کندوکاوهای شخصیتی :))

 

خب گفته بودم بنابر توصیه یکی از دوستانم شروع کردم به مطالعات جدید خودشناسی. 

اول اینکه من به واسطه ی این دوست محترم با بنیاد فرهنگ زندگی آشنا شدم که مدرس اصلی این بنیاد سهیل رضایی هست. 

یه دوره از کلاس های صوتی رو هم گوش دادم با عنوان "عقده ی مادر" که بسیار خوب و مفید و البته سنگین بود. چون خودم هنوز نمی دونم چقدر فهمیدم و چقدر چیزهایی که فهمیدم درست هست بنابراین توانایی توضیح دادن ندارم :) 

ولی در حالت کلی روانشناسی یونگی اساس کار این مجموعه هست و آشنایی با ناخودآگاه و اینکه خیلی از تصمیمات ما و مشکلات رفتاری و شخصیتی ما حاصل جفتک پرانی های ناخودآگاه هست. که البته فقط تحت تاثیر ناخودآگاه فردی هم نیستیم که ناخودآگاه جمعی هم تا حالا برامون کلی اطفار اومده و یکی مثل من که خبر هم نداشتم!! 

 

من همزمان شروع کردم کتاب اثر سایه رو هم خوندم و خب کیف کردم. البته بجز فصل آخرش که انگار نشسته بودم تو کلیسا :)

البته الان در حال درد کشیدن از شناسایی سایه هام هستم :)) 

 

تو همون کانال هایلایت های کتابخوانی فکر کنم نصف این کتاب رو گذاشتم :)) 

 

ولی خب نکته جالب این بود من تقریبا ۳.۵ ماه پیش این متن رو تو همین وبلاگ نوشته بودم:

 

"من می دونم وقتی حال خودم خوب باشه خیلی حوادث بیرونی روم اثر نداره. ولی مساله این هست که من همیشه حالم خوب نیست. 

یعنی می دونی حس میکنم اون موقع ها هم که حالم خوبه اتفاقات بیرونی نه اینکه اثر نداشته باشه مدل جارو کردن آشغال ها زیر فرشه. من فقط اثرات منفی شون رو پنهان میکنم. بعد این پنهان کاری رو اینقدر ادامه میدم که فرش باد میکنه میاد بالا. بعد یهو عادی دارم راه میرم پام میگیره به همین سطح نا مسطح فرش و با کله می خورم زمین وسط آشغال ها! بعد اون موقع هست که میشینم وسطشون و یکی یکی آشغالها رو درمیارم و می بینم من فقط پنهانشون کرده بودم و تازه می فهمم من یه کلکسیون از آشغال دارم :)) 

الان نمی دونم این درست باشه ولی شاید اگر برای هر رویداد منفی همون موقع عزاداری کنم و هی ادای آدم های خوشحال و قوی رو در نیارم این همه چیز با هم جمع نمیشه! و خب نهایتا یکی دو روز مودم میاد پایین و دوباره برمیگردم به جاده اصلی. "

 

اون چیزی که من تلاش می کردم پنهانش کنم از دیدگاه یونگی نامش سایه هست. 

 

از کتاب:

 

"سایه ما همان چیزهایی هست که آزارمان می دهد ما را می ترساند یا نفرت به دیگران را در ما می انگیزد و از وحشت به خود می لرزیم. به تدریج به این آگاهی می رسیم که سایه ما همان چیزی است که سعی میکنیم از عزیزانمان پنهان کنیم و همه چیزهایی که نیمخواهیم دیگران در مورد ما بفهمند. سایه ما از افکار و احساسات و وسوسه هایی جان میگیرد که برایم بسیار آزاردهنده- شرم آور - دردناک یا غیرقابل قبول هستند. بنابراین بجای کنار آمدن با آنها سرکوبشان میکنیم و در بخشی از ناخودآگاهمان پنهانشان میکنیم تا بار دردی که با خود دارند احساس نکنیم."

 

دقیقا یادم هست که یه بار در جواب همین دوست محترمم گفتم من حرف زدن برام سخت هست ولی گوش دادن برام آسون هست و کاری رو بیشتر انجام میدم که توش خوب هستم. 

من سالها بخاطر پنهان کردن مشکلاتی که داشتم یاد گرفته بودم نقاب یه شنونده خوب رو به صورتم بزنم و به خاطر این ویژگی هم کلی به به و چه چه و تایید می گرفتم و همزمان قسمت دردناک زندگیم رو هم پنهان می کردم و اینجوری فکر میکردم که از دردش کم میشه. 

 

از کتاب:

"تصور کنید هر ویژگی - احساس یا افکار تاریکی که سعی میکنید آنها را نادیده بگیرید‌- پنهان کنید یا نپذیرید مانند یک توپ بادی هستند که زیر آب نگه داشته اید. فکر کنید خود خودخواه- خود از خودراضی- خود عصبانی- خود خود کم بین و خود مغرور و خلاصه همه خودهایی را که دوست ندارید مثل یک توپ زیر آب نگه داشته اید. ناگهان در شرایطی احساس میکنید دیگر نمی توانید این همه فشار را تحمل کنید. ممکن است تا وقتی جوان وقدرتمند هستید بتوانید توپ های زیادی را زیر آب نگه دارید و در واقع ویژگی ناخواسته بسیاری را سرکوب کنید اما وقتی خسته- بیمار - پیر و دل شکسته می شوید یا وقتی دیگر امیدی به آینده بهتر ندارید و ... ممکن است ناگهان اتفاقی بیافتد که انتظارش را ندارید. یک تلنگر یا رفتاری حساب نشده از جانب خودتان یا دیگری موجب می شود کنترل خود را رو یک یا چند تا از این توپ ها از دست بدهید و آنها با فشار از زیر آب بیرون بیایند و محکم به صورتتان بکوبند. این یعنی اثر سایه"  

 

من هر روز مورد اصابت توپ های بسیاری هستم و الان کبود و زخمی دارم این یادداشت رو مینویسم :)) 

 

و البته از کتاب:

 

"سایه ما فقط ویژگی های تاریک و چیزهایی نیست که جامعه بدتلقی میکند. سایه ما همچنین شامل ویژگی های مثبتی هست که آنها رو به دلایلی پنهان کرده ایم. به این ویژگی های مثبت به اصطلاح سایه نور یا نیمه روشن میگویند"

 

‌یادتون هست که من نسبت به اینکه باهوش خطاب بشم گارد داشتم. اون مثالی از سایه های مثبت محسوب میشه.

 

خلاصه من این کتاب رو که خوندم دیدم کلا باید برم لب ساحل آفتاب بگیرم شاید که کمی از تاریکی درآمدم :)) شانسم هم اینجا الان زمستون هست و سرد و ابری :)) و حالا حالاها باید صبر پیشه کنم. راستی تابستونتون مبارک باشه اهالی نیمکره شمالی :) 

 

اگر مطالعه یا تجربه ای در این زمینه داشتید خوشحال میشم تجربیاتتون رو بشنوم.

 

کلا کامنت بگذارید من خوشحال میشم :)) 

 

پی نوشت:

دوستان گلم بنیاد فرهنگ زندگی یه دوره رایگان هم داره با عنوان کمپین اصل شو وصل شو.  کافی هست عضو سایتشون بشید تا بتونید این دوره رو رایگان دانلود کنید. دیگه بعد از این دوره خودتون کمی (فقط کمی)‌ دستتون میاد که به این مباحث علاقه دارید یا اصلا به دردتون میخوره یا نه! 

۱۳ نظر ۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۲:۱۹
صبا ..

خب فکر میکنم که دوباره دارم برمیگردم به عادت کتابخونیم :) 

 

آخرین کتاب هایی که خوندم: 

جز از کل (صوتی) : برای من قبل از خوندن جذاب بود چون نویسنده ش استرالیایی بود و تو محله و دانشگاهی زندگی کرده بود و درس خونده بود که الان برام ملموس هست. ولی خب بعد از خوندنش من کتاب رو دوست نداشتم :)  اونقدرا که میگفتن و مشهور شده بود از دید من قوی نبود. 

 

آبنبات هل دار: خب کتاب بسیار مشهوری هست و بسیار سبک. از خوندنش راضی هستم ولی خب هیچ سودی نداشت خوندنش. نخونی هم هیچی نمیشه. یه جایی تو کتاب میگفت فلان چیز مثل آدامس چشم می مونه! خود این کتاب هم به نظر من بیشتر نقش آدامس رو داشت واسه چشم و ذهن!!  فقط تو بهش مشغول میشدی و یه لذت موقت و کوتاه در حد همون ثانیه های اول آدامس جویدن بهت میداد و تمام. (از تمام طرفداران و خوانندگان این کتاب عذرخواهی میکنم چون نظرم احتمالا خوشایند نیست ولی خب نظرمه دیگه :)) )

 

انسان در جستجوی معنا: این هم خب جزو کتاب های مشهور هست و بسیار خرسندم از خوندنش. من آدم این سبک کتاب ها هستم :) خیلی از قسمت های این کتاب رو هایلایت کرده بودم (من از طاقچه خوندمش) که بیام اینجا بنویسم. بعد دیدم خیلی زیاده و تنبلیم میاد این همه تایپ کنم:) و از اونجا که حیفم می اومد با کسی شریک نشم اون هایلایت ها رو یه کانال درست کردم تو تلگرام و همش رو منتقل کردم اونجا. 

فقط این جملات رو که به شدت باهاشون ارتباط برقرار کردم و دوست دارم اینجا هم داشته باشمشون:

<آنچه را شما تجربه کرده اید و کشیده اید هیچ نیرویی قادر به گرفتن آن از شما نیست. نه تنها تجربه های ما بلکه تمام آنچه عمل کرده ایم همه اندیشه های بزرگی که در سر پرورانده ایم و تمام رنج هایی که برده ایم. چیزی را از دست نداده ایم هر چند که همه ی آنها گذشته است. ولی ما به همه ی آنها هستی بخشیده ایم. زیرا بودن خود نوعی هستی است و شاید مطمئن ترین صورت آن>

 

از این به بعد هم بریده های کتاب هایی رو که می خونم می گذارم اونجا و احتمالا در حین کتاب خوندنم این کار رو میکنم. 

 

آدرس کانال:   https://t.me/myhighlights

 

 

۷ نظر ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۰۴:۳۴
صبا ..

تقریبا یک ماه پیش تولد جنی بود ولی قرار بود تفریبا 3 هفته بعد از روز تولدش یه مهمونی گرفته بشه که میشد شنبه پیش و عنوانش هم curry night بود، منم همون موقع گفتم که من یه غذای ایرانی درست میکنم ودیگه هیچی از مهمونی نمی دونستم. جمعه شب فقط پرسیدم چند نفر هستیم و ساعت چند مهمونی شروع میشه؟ 

مهمونا کلا 25 نفر بودن که 15 تاش بچه بودن و همه هم دوستاشون بودند و شروع مهمونی هم ساعت 5 بود و ساعت سرو شام 6. جنی هم شنبه نوبت فیزیوتراپی و ... داشت خیلی خونه نبود و تقریبا همه چیز رو از قبل آماده کرده بود و گویا قرار بود مهمونا هم با خودشون غذا بیارن. من تصمیم گرفته بودم ته چین مرغ درست کنم. جنی هم یه مدل دال عدس درست کرده بود و یه چیزایی که همون پفک هندی بودن ولی از نوع گرد و مسطح (سایز کالباس) و پسرش هم یه سری سس و ... رو درست کرد. 

ساعت دقیقا 5 مهمونا شروع کردن به اومدن و تا 5:30 همه اومدن تقریبا. هر کی می اومد سلام می کرد یا در یخچال رو باز می کرد و یه چیزی می گذاشت تو یخچال یا سریع می رفت یه چیزی رو می گذاشت رو گاز. منم که اینجوری surprise بعدش هم هی از منم قابلمه و کاسه و قاشق و چنگال می خواستند با علم به اینکه منم جزو صاحبخونه هام!! البته خودشون هم انگار کابینت ها رو بلد بودن و می دونستند چی کجاست اگر پیدا نمی کردن از من می پرسیدن! غذاهایی که اونا آورده بودن هم تو سبک هندی بود و یکی از دوستان هم شروع کرد به چای (نوشیدنی هندی) درست کردن و با خودش پاکت های شیر و انواع هل و دارچین و ... رو آورده بود. دیگه همه غذاها رو با همون دیگ و قابلمه ها گذاشتیم روی کانتر آشپرخونه و سلف سرویسی هر کی یه بشقاب برداشت از هر چی میخواست کشید و رفتیم نشستیم خوردیم. خیلی هم خوشمزه بود و کلی هم ته چین بنده مورد استقبال قرار گرفت و بنده ذوق نمودم. 

یه یکساعتی شام و حرف زدن بینش طول کشید و من این وسط فهمیدم این بچه ها همه تو مدرسه سولی هستند و والدین از 5 سالگی بچه ها تا حالا همدیگرو می شناسند و دیگه با هم دوست شدند و رفت و امدهاشون خانوادگی هست. بعد من فهمیدم چقدر سبک زندگی هاشون هم شبیه به هم هست مثلا همگی تلویزیون ندارند و بچه ها با بازی و ... سرگرم میشند. به قول جنی اینجوری نیست که یکی شون یه شخصیت کارتونی رو بشناسه و بقیه نه! یا مثلا یه عده شون اهل تبلت و بازی های کامپیوتری باشند و بقیه احساس عقب موندگی بهشون دست بده و خلاصه سبک زندگی مشابه باعث شده احساس صمیمیت بیشتری با هم کنند. 

بعدش هم کیکی رو که خودشون درست کرده بودن رو تزیین کردند به شکل پیست اسکی! بخاطر سانحه های مختلف برفی جنی و خانوادش (تو تعطیلات زمستانی هم جنی اینا رفتن اسکی و اینبار پای جاناتان دچار مشکل شد و چهارشنبه پیش عمل کرده بود و بخاطر همین تو مهمونی حضور نداشت) و خیلی ساده یه شعر تولدت مبارک خوندن و بعدش هم همه کمک دادند و ظرفها رو جمع کردن و یه دور چیدن تو ماشین ظرفشویی و ماشین رو هم روشن کردن و بقیه ظرفها رو هم مرتب کردن و حتی رو کانتر رو هم دستمال کشیدن و ساعت 8:40 همه رفتن خونه شون.

 

کادو هم چند تا چیز کوچولو آورده بودن که گذاشتند رو میز.

 

یه جا هم داشتند در مورد بچه داری و گریه و نا آرومی بچه حرف میزدن و مثل ما که میگیم فلانی بچه آرومیه بزنم به تخته، می زدن به تخته :)

 

اسم بچه یکی شون هم sky بود heart

---------------------

 

با دوستانی که می رم میتاپ از چند هفته پیش قرار بود یه شب شام بریم رستوران ایرانی. که پنج شنبه این سعادت نصیبشون شد و رفتیم، 4 نفر بودیم (ایران cheeky، اوکراین و سریلانکا و جمهوری چک) و قرارمون رو من اول گذاشته بودم ساعت 6:30 که گفتند دیر هست و 6 باشه! بماند که اونا زودتر هم رفته بودن و من که 5:55 رسیدم آخرین نفر بودم. انواع کباب رو سفارش دادیم و یکی هم قورمه سبزی سفارش داد و من هم گفتم من دوغ سفارش میدم چون ممکنه شماها خوشتون نیاد میدم شماها هم تست کنید :) 

دوست اوکراینی که می گفت ما هم دوغ می خوریم و تو مغازه هامون هست وبهش میگیم آیرون. دوست چکی هم گفت شبیه کفیر هست :)  وبخاطر گازش میگفت شبیه شامپاین هم هست :) دوست سریلانکایی هم فقط کیف کرد. خلاصه سربلند از رستوران بیرون آمدیم و کلی هم تشکر کردن بخاطر پیشنهادم.

 

--------------------

چند وقت پیش کتاب "بریت ماری اینجا بود" رو میخوندم بریت ماری خیلی تاکید داشت که ناهار باید ساعت 12 خورده شود و شام ساعت 6 و مثلا یکجا می گفت انگار جنگ هست که طرف ناهارش رو ساعت یک می خوره laugh و همه جا لحنش این بود که آدم های متمدن ساعت 12 ناهار می خورن و 6 شام. منم کلی به بی تمدنی خودمون می خندیدمlaugh

اما خب من از وقتی اومدم اینجا هم ساعت ناهار و شام سایر ملل واسم جالب بود و بعد از صحبت با نمایندگان ملل مختلف!! متوجه شدم که در اکثر کشورها ناهار سبک ترین وعده غذایی روز هست و مثلا جنی سی ریل می خوره یا چیزای مشابه! فقط برای اینکه گشنگی شون برطرف بشه، یا دوست نروژی مون اکثرا همون صبحانه ما رو ناهار میخوره یا نهایتا یه کاسه سوپ! یا مثلا میوه خشک یا چیزای اینجوری می خورن!! و وعده اصلی که یک وعده گوشتی هست و سنگین ساعت 6 عصر خورده میشه. چون اون زمان هم گرسنه هستند و هم با خوردن اون همه غذا باید قبل خواب زمان برای هضمش داشتند باشند. تازه این دوست نروژی مون می گفت ساعت ایده آل شام برای مادربزرگ من 3-4 عصر بود! اون موقع من نزدیک بود شاخ در بیارمlaugh ولی حالا می فهمم اینا چرا ساعت 6 شام می خورن و ما چرا دیرتر. البته این وسط کشور چین استثنا هست، اونا همه وعده های غذایی رو تقریبا سنگین می خورن :)) ولی خب ساعتشون همون 12 و 6 هست. 

 

۱۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۵۵
صبا ..

آمار کتابخوانی م به صفر نرسه صلوات :)


کتاب لبنان زدگی نوشته سیدحسین مرکبی  رو نمی دونم از کجا سر راهم قرار گرفت. فقط میدونم تو "طاقچه" پیداش کردم و قسمت نمونه رو که خوندم خیلی جذبم کرد. اصولا حوصله کتابی که بخواد نظام رو تایید کنه یا هر چی رو نداشتم ولی این کتاب که سفرنامه اخیری به لبنان بود جنسش یه جوری بود که کشش ش بیشتر از دافعه ای بود که ازش انتظار می رفت. 

من فایل نمونه رو خوندن و خواستم کتاب رو بخرم "طاقچه" جان خطا می داد و همکاری نمی کرد. با پشتیبانی ش مکاتبه کردم و خیلی زود جوابم رو دادند و مشکل حل شد و ما نیز بسیار خشنود شدیم :) 


و اما یادداشت های من از این کتاب:


یک لبنانی روز و شب یاد می گیرد اختلافات  را عذر بنهد و بر سر اشترکات توافق کند، چون می داند حق در انحصار یک فرد یا فرقه نیست. حق ، موجودیتی خارجی است که باید با اشک و عرق و خون به آن تقرب جست.


در جامعه ای که کسانی واجد اکثریت اند نیز اقتدارگرایی کشور را نابود می کند؛ اما لزوماً نه در طرفه العینی بلکه از درون به مرور.


دموکرسی اکثریتی، دموکراسی نیست، دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت است.


به این می اندیشم که نفت حتی صدقه دادن ما را هم سکولار کرده است. در حالی که صدقات، نشان صداقت مسلمانان در اصلاح گری و سازوکاری برای اصلاح جوامع هستند، ما صدقه می دهیم که ثواب فردی ببریمً چون اصلا حگری را سپرده ایم به حکومت، دولت ؛ کمیته امداد ، بهزیستی و ... که بودجه های نفتی خودشان را دارند. گویی نفت آمده تا تکلیف اصلاح جامعه را از گردن ما ساقط کند. واقعاً عجیب است. ما حتی از اعمال خودمان هم مستغنی شده ایم! مهم نیست که ما چه میکنیم ، مهم آن است که نفت چه می کند.



ملتفت هستید که بلندنظری تنها صفت ارتفاع است و ربطی به جهت ندارد! چه باک؟! جهت در کشوری مانند لبنان همان قدر که معنا دارد بی معناست. جهت داشتن برای حفظ موجودیت لازم است ؛ اما هیچ کارکرد مستقلی ندارد. در دراز مدت این ارتفاع است که برنده را مشخص می کند.



اگر تفکیک میان ارزش های انسانی و دینی را پذیرفتیم ، دیگر راه چندانی تا تکفیر نداریم. حتی اگر پیروان روزآمدترین مرجع دینی باشیم، پذیرش این مغایرت ما به مرزبندی و مبارزه با "دیگران" فرا میخواند. نه کوشش برای هدایت هر چه روشن تر و گویاتر مبتنی بر انسانیت. باعث می شود اشکال را لقمه و بلکه نطفه دیگران بدانیم، نه کوتاهی خودمان در امر هدایت.  سپس کم کم خودمان را قوم برتر می پنداریم. قومی که حتی بی عملشان بر با عمل دیگران شرف دارد. مثلا من ِ روحانی به محاذات آن مسیونر مسیحی هیچ وقت خود را مقصر نمی دانم که چرا نرفتم در پایتخت فلان کشور آفریقائی دانشگاهی با شانزده دانشجو تأسیس کنم و سردرش به زبان فارسی بنویسم: "علم دلیل روشن است، هر کس آن را به دست آورد، دست برتر را گرفت و هرکس به دست نیاورد، زیردست شد."  تا مگر 150 سال بعد مردان حیات بخش آن مرز و بوم دست پرورده های من ِ روحانی تلقی شوند و خیابان آن دانشگاه آبرو ساز به نامم باشد.



مشکل ما این است که قرآن را وارونه گرفته ایم. قرآن را به جای ماعون و بلد از توبه و ممتحنه خوانده ایم. در جامعه ای که هنوز طعم آزاد کردن انسان گرفتار و اطعام یتیم و مستمند را نچشیده است، دنبال کافر و منافق گشته ایم.



جهاد معنایی فراتر از حفظ تمامیت ارضی یا در حالت ماکزیمم کشورگشایی دارد. جهاد یعنی مبارزه با موانع خارجی شکوفایی دانه های فطرت مردمان. البته این جهاد اصغر است. اصلا فرض کنیم تمام زمین را تحویل ما دادند. آیا ما صلاحیت اداره ی آن را داریم؟ جهاد اکبر اینجا معنا می یابد. جهاد اکبر فرآیند تبدیل مستضعفان به ائمه شایسته وراثت زمین است. چیزی شبیه مهندسی کشاورزی. غرض که حیات شریعت به حرکت است؛ ... از سمت حبه به سمت شجره.. خودرویی را فرض کنید که سوئیچش گم شده است. حکماً نشستن در آن اتلاف وقت، فشردن پدال گازش بی فایده و بستن کمربند در ماشینی که قرار نیست حرکت کند زحمت اضافی است. آن ماشین را می توان فقه ، پدال گازش را نماز و کمربند را حکمی متعالی همچون حجاب یا غص بصر در نظر گرفت. فقه بدون غایت دقیقا همین قدر بی معناست. اینکه این وسط پلیسی سبز شود و شما را بخاطر نبستن کمربند در خودرویی که سالهاست سویچش گم شده جریمه کند هم حکماً شوخی تاریخ است. این یعنی حتی آن پلیس هم فلسفه کل این دستگاه را نفهمیده فقط در کتاب آئین نامه خوانده کسی را که کمربند نداشت باید جریمه کرد. گویی مقوله حرکت این ماشین در طول دوران به فراموشی سپرده شده است.



دین محمد بیش از هر چیز به انسان نیاز دارد. نه هر کس شد مسلمان می توان گفتش که سلمان شد. مشکل ما همین دور زدن فرایندهاست. مشکل این است که هنوز انسان نشده مسلمان شده ایم و هنوز مسلمان نشده شیعه. قبل از انسانیت می رویم سراغ تعلیم بصیرت.


۵ نظر ۱۰ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۵۳
صبا ..

اگه الان ننویسم این سکوت همچنان ادامه پیدا میکنه.


پس باید بنویسم.


من دوست داشتم عید بریم سفر غرب کشور که استقبال نشد. سال تحویل دسته جمعی داشتیم با بخشی از بستگان مادری و خیلی تند تند سال تحویل شد و وارد 97 شدیم، آخر شب با چند تا از مهمونا رفتیم عید دیدنی جناب حافظ!  یکم چند تا عید دیدنی رفتیم و از قبل قرار بود دوم ظهر خونه عمو بزرگه تو شهر اجدادی مون باشیم. نوادگان تهرانی هم بودند، بابا هم افتخار داد و همکاری کرد و بعد از سالها باهامون اومد، عمه خانم هم بعد از ما تشریف آورد و خلاصه 3 روز در جوار نوادگان پدری گذروندیم و البته که خیلی خوش گذشت و فقط جای گروه قم خالی بود که حتی یه نماینده هم بینمون نداشتند. من پنجم باید می رفتم سرکار که با اصرارهای شدید کل نوادگان 5 ام رو هم مرخصی گرفتم و شب قبلش تا ساعت 2 بامداد پانتومیم بازی کردیم و از بس خندیدیم و جیغ جیغ کردیم بابا هر از 10 دقیقه بهمون تذکر می داد که نصف شبه.  همون پنجم برگشتیم شیراز. تو گروه خانوادگی زدم که ما رسیدیم شیراز. در جواب نوشتن "... و مرسی که اینقدر شاد و روحیه بخش بودین..خدا خیرتون بده" و من کلی بابت این جمله خوشحال شدم.


 این فروردین میشه یازدهمین سالی که زندایی رو نداریم. هنوزم بعد از 11 سال باورش سخته که اون زن شاد و مهربون و جوون و خوش پوش و کدبانو و در عین حال با ایمان بین ما نیست. هیچ مهمونیی نیست که اسمش نیاد و هیچ شادی نیست که بیاد تو ذهنمون و زندایی در کنارش نباشه. امسال فرصتش شد که بریم سرخاک همه اموات، از اون همه آدمی (واقعا خیلی زیاد هستند) که بین ما نیستند، فقط خاطره زندایی و عمه هست که شیرین هست، که همیشه هست، که نبودنشون هنوزم دل آدم رو چنگ میزنه، بس که مهربون بودن. همونجا با خودم عهد کردم که شادی و مهربونی در هیچ شرایطی ازم دور نشه. دیگه تو این سن می دونم که زندگی بالا و پایین داره، و یه جاهایی آدم کم میاره ولی زندایی حتی تو درداش هم خودش رو نباخت، حتی تو سخت ترین روزهاش هم شادی رو از هیچ کس دریغ نکرد و همین شادی بود که نمی گذاره یادش حتی از خاطر دوستای من هم پاک بشه.


از ششم رفتم سرکار و مهمونی و مهمون و ... یه کار خیلی قشنگی که شهرداری شیراز انجام داده بود این بود که جلوی حافظیه مراسم بسیار بسیار متنوع و شاد برگزار می کردند و از گروه های موسیقی مختلف دعوت می کردند و مراسم مشاعره داشتند و ... یه شبی که ما اونجا بودیم دکتر آذر رو دعوت کرده بودن و خیلی خوب بود... و البته نوازنده های مختلف هم هر گوشه واسه خودشون می نواختند و مردم هم دورشون جمع می شدند و لذت می بردند، همه اینها در حالی بود که فضا معطر بود از بوی بهارنارنج و گل های شب بو و واقعا من که دلم می خواست تا صبح همونجا بمونم. اینجوری شد که ما تو کل تعطیلات 3 بار به دیدار جناب حافظ رفتیم.


یه چند روزی هم یه موج استرس هم بهمون وارد شد که بهمون یادآوری بشه، همش هم خوشی و مهمونی و خندیدن نیست. 


و دوباره مهمونی و مهمون و پایان تعطیلات.


جمع بندی تعطیلات: درسته که در کنار بستگان خیلی خوش گذشت ولی من احساس خسران داشتم بعد از تعطیلات. فکر میکنم حتما باید تجربه سفر به یه جای جدید تو تعطیلاتم باشه که این حس خسران از بین بره. 


تا امروز دو کتاب خوندم:

1) مادام بواری: نخستین اثر گوستاو فلوبر، نویسنده نامدار فرانسوی است که یکی از برجسته‌ترین آثار او به‌شمار می‌آید.

دوستش نداشتم! روایت زندگی یک زن فرانسوی بود که برای من هیچ چیز آموزنده ای نداشت و صرفاً یک رمان بود.


2)احتمالا گم شده ام از سارا سالار. برنده ی جایزه بهترین رمان اول سال های ۸۸ – ۱۳۸۷ از بنیاد ادبی هوشنگ گلشیری.

یه شب که داشت دورهمی می داد مهمونش گفت آخرین کتابی که خونده این بوده و به نظرش خیلی خوب بوده.

ولی من اصلا دوستش نداشتم. حداقل موقع خواندن کتاب مادام بواری یه سری چیزها واسم جدید بود ولی این انگار نشسته بودی و به نشخوارهای ذهنی یه زن نسل جدید ایرانی که به زور توش داشت روشن فکری رو بهش نسبت می داد، می خوندی. خدا رو شکر که کوتاه بود و زود تمام شد.


از اینکه زندگی به نظم و روتین برگشت خوشحالم. 


باز دیشب دخترعمه تو گروه نوشته : "دست بنیانگذران نهضت شادی در خانواده نوادگان ....... درد نکنه. صبا و خواهری جان.نهضتتان مستدام باد" و من از خدا عمیقا می خواهم که این نهضت مستدام باشد برای همه مان. 




۴ نظر ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۵
صبا ..

یه کار دیگه رو هم تموم کردم :) کتاب "ملکان عذاب" رو خوندم و تموم شد. نویسنده کتاب آقای ابوتراب خسروی هستند و قبلا کتاب "اسفار کاتبان" رو ازش خونده بودم و خوشم اومده بود. داستان این کتاب هم مشابه همون اسفار کاتبان بود یک راوی داشت ولی در واقع جریان زندگی خودش، پدرش و پدربزرگش رو روایت می کرد، که مربوط به اعتقادات خانقاه تجدنیه بود! داستان در شیراز اتفاق می افتاد مثل اسفار کاتبان. یه اضطراب خاصی به کل فضای داستان حاکم بود و آخرش هم خوب تموم نشد! کلا به نظرم بقیه آثار ابوتراب خسروی به همین سبک باشه، به مسائل ماورائی و عرفان می پردازه ولی نمیشه فهمید که نوشته ها ناشی از توهم هست یا ... البته خود شمس شرف راوی داستان هم همین مساله رو بیان کرده بود. اسفار کاتبان هم همینجوری بود هی طرف می رفت تو یه فضای دیگه که یه چیزایی رو می دید و هی بر می گشت و می نوشت!! قلم آقای خسروی خیلی قوی هست و من کلا از خوندن کتاباش خوشم میاد و لذت می برم و دلهره ای که بهم القاء میشه در حد دیدن فیلم هست. 

نوت چندانی نتونستم از کتاب بردارم بجز:

به گمانم زمان جسمیتی دارد، که همچنان که ما از روی زمین خدا می گذریم جای پایمان را می گذاریم، حتما زمان هم پاهای غیر قابل تصوری دارد که وقتی بر تنمان می گذرد رد پایش می مامند که بر حوریه گذشته بود و چهره اش را شیار زده بود، بی آنکه حتی به من مجال داده باشد در شمایل سایه ای از کنارش گذشته باشم. 

------------

دیروز سومین سالگرد شروع به کارم توی اداره بود، هیچ حس خاصی ندارم !! 

------------

بعد از 40-50 روز که سیستم گوارشی ام در وضعیت بحران بود، بالاخره برگشت به حالت خاموشی. این دفعه سعی کردم بجای اینکه اون بهم حمله کنه من بهش حمله کنم! فقط یه قلم رو جا انداخته بودم! و گرنه احتمالا لازم نبود اصلا برم دکترم رو ببینم که بجای کم کردن استرسم ؛ یه بار اضافی هم بهم منتقل کرد! دیروز داشتم فکر میکردم برم بهش بگم "سورولّو"  (یاد آقای بابایی دبیر حسابان مون بخیر! اون سورولو رو یادمون داد، کلمه اصیل شیرازی هست به معنی هه هه! دیدی حالا؟! :) ) البته بهتره که چو بی عقلان مشم غره!! هیچ کس از 30 ثانیه بعدش هم خبر نداره!! 

۱۱ نظر ۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۵
صبا ..