غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

آن کس که ترا شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند

 

واضح و مسلم هست که در شناخت تو دچار مشکل هستم که تا این حد پریشان میشم و به هم می ریزم و می خوام از این دنیا کلا فرار کنم.باید واسه حل این مشکل یه فکر اساسی کنم.

این چند وقت هر روز یه چیزی پیش اومده که منو رسونده به اینجا که تف به ذاتت ای دنیا؛ دیگه تف هام تموم شد، والااالبخندخجالت در این که رسم دنیا این هست که شکی نیست، در این که من هم ضعیفم هم همینطور! ولی خب در این هم شکی نیست که من با همه ضعف هام، یه جوری آفریده شدم که توانایی  مدیریت این دنیا رو دارم؛ پس تا اطلاع ثانوی آه و ناله را بر خود حرام می کنم! البته این مدت واقعا سخت بود، میگم بود، انگار که می دونم فردا قراره چی بشه!! نه! هنوز سخت هست ولی خب همینه که هست!! 

دوشنبه بدلایل کاری باید تهران باشم. منم این فرصت رو غنمیت شمردم و تبدلیش کردم به سفر خانوادگی. اگر خدا بخواهد، فردا شب تا سه شنبه شب تهرانیم. امیدوارم سفر خوبی واسمون باشه.

۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۳
صبا ..

به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی

چه دوره ساحلش از دور پیدا نیست

یه عمری راهه و در قدرت ما نیست

باید پارو نزد، وا داد

باید دل رو به دریا داد

خودش می بَرَدت هرجا دلش خواست

به هرجا برد بدون ساحل همون جاست

به امیدی که ساحل داره این دریا

به امیدی که آروم میشه تا فردا

 به امیدی که این دریا فقط شاماهی داره

به عشقی که نمی بینی شباشو بی ستاره

دل ما رفته مهمانی به یک دریای طوفانی...

باید پارو نزد وا داد

باید دل رو به دریا داد

خودش می بردت هرجا دلش خواست

به هرجا برد بدون ساحل همون جاست...

۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۲
صبا ..

تو مطب دکتر منتظر نشستم تا نوبتم بشه. تلویزیون روشنه و داره انیمشین پخش میشه و منم داره به گوشیم ور میرم و ناخودآگاه می شنوم.

یهو اینجوری میشممتفکرساکتتعجب

گاوه میگه: «کاش  خر بودم ولی گاو نبودم»

احساس من: واقعا!!  انگار یکی درون من نشسته و میگه با تو بودا !!!

۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۰
صبا ..


صبح داشتم به این فکر می کردم که "غار تنهایی من" دارد تغییر کاربری می دهد،

 اسیر سکوت شده ام، می خواهم بنویسم ولی چیز مثبتی در حرف هایم نیست!

 احساس میکنم توی رینگ کشتی کج افتاده ام، تا می آیم بلند شوم و تکانی به روح

 و روانم دهم، تا فکر میکنم که سرازیری تمام شد و وقت صعود رسیده!

 یک ضربه سهمگین تر از قبلی ها نثارم می شود. خوبی اش این است که از آن

 حالت اشک آلود خارج شده ام، دیگر بغض هم نمیکنم. 

 


چند دقیقه پیش این پیام را توی تلگرام خواندم:


"انگار بزنی تو گوش یه بچه سه چهار ساله و بعد بگی،خاله بازیت دروغه،

کسی خونه ی تو مهمونی نمیاد،تو اصن خونه نداری،

عروسکت اصلا جون نداره که بخواد تورو دوست داشته باشه،پلاستیکیه،

نگاه کن این پاشه!کنده میشه،اینم دستشه!ببین اینم کنده میشه،

چشماش نقاشیه....

تو اصن چجوری با این حرف میزنی؟

و اون فقط زل بزنه تو چشاتو با صورت سرخ هیچی نگه...

فقط اشک بریزه...

هر حقیقتی رو نباید با سیلی تو صورت طرف مقابلت بکوبی

گاهی وقتا آدما ظرفیت شنیدن حقیقتو ندارن

میشکنن...."


دقیقا اوضاع من، اوضاع اون بچه 3- 4 ساله هست که خدا داره دست و پای عروسکام رو 

میکنه ، میگه ببین همش الکیه، دلت به چی خوشه!! دل خوشی جدیدم اما این هست

 که لابد ظرفیت شنیدن حقیقت رو داشتم که اینجوری باهام برخورد میکنه! نه که

 نشکستم! ولی چینی بند زده شده ام! چینی بند زده قوی تر نیست ولی ... واقعیتش

 این هست که فقط رونمایی از عروسک ها انجام نمیشه! از بعدهایی از خودم 

پرده برداری میشه و میبینم که چقدر ظرفیتم کم بوده و توهم قوی بودن داشتم

 و خب قطعا وقتی با تخمین هاش اشتباه درباره خودت روبرو میشی شوکش بیشتر

 از مواجهه با سایر سراب ها نباشه کمترم نیست.

البته که هنوز امیدوارم به فرداهایی بهتر! همیشه امیدوار بودم هر چند که با عقل جور 

در نیاید! هر چند که با سوابق پیشین همخوانی نداشته باشد! ولی مهم نیست! 

همین امید است که بهم قدرت مبارزه می دهد.

۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۷
صبا ..

بالاخره بعد از ماهها انتظار آسمان شهر ما هم بارید و زمین زیر پایمان خیس شد.

خدایا شکرت بخاطر رحمتت.

و من امروز نفس عمیق کشیدم و ریه هایم را پر انرژی مثبت؛ بخشش و مهربانی کردم. 

۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۴
صبا ..

یروز ظهر استاد ۱ زنگ زده بودن و من گوشیم پیشم نبود و بعدش مسیج داده بودن و پیشنهاد شروع پروژه جدید داده بودن البته با الفاظ مخصوص خودشون!! نمی دونم چه حکمتیه که تا می خوام خاطرات بد استاد۱ رو فراموش کنم و از خوبی هاش یاد کنم انگار که ریمایندر داشته باشه و سر یه تایم خاصی ذات پلیدش رو دوباره یادآوری میکنه!! بعد از یادداشت دیروز کلی به مغزم فشار آوردم که چطور مکالمه باهاش رو پیش ببرم که بازنده نباشم که خدا کمک کرد و تونستم توپ رو بندازم تو زمینش. امیدوارم لازم نباشه که تو یکی دو روز آینده یه ایمیل بهشون بزنم و یه سری مسائل رو یادآوری کنم!!

دیشب به اندازه ۲۰ دقیقه!! رفتم شب شعر عاشورا. فقط به اندازه دو تا شاعر موندم دلم می خواست بیشتر بمونم ولی نمیشد.

سرما خوردگی هم امروز کمرنگ تر بود.

امروز ظهر هم با محبوب عزیز حرف زدم و کمک کرد که کمی حالا بهتر بشه. دلم می خواست دختر گلش رو محکم بغل کنم.

می خواستم موقع غروب آفتاب برم حافظیه که دیر شد و وقتی هوا تاریک شد رسیدم. بعد از مدت ها فال حافظ گرفتم و چقدر آرومم کرد.

بعدش که اومدم خونه دیدم آماده پذیرایی از مهمون هستند. دوستمون که یه دختر ناز و گوگولی ۵ ماهه داره قرار بود بیاد. کلی خانم کوچولوی ناز رو محکم بغل کردم. خدا حافظ همه ی فرشته های کوچولو باشه.

امیدوارم هفته خوبی پیش روی همه مون باشه.

 پی نوشت: عنوان یک مصرع از فال حافظ امروز هست. 

۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۲
صبا ..

خیلی وقته که فرصت کافی برای تمرکز کردن و نوشتن ندارم. البته چند باری نوشته ام ولی ارزش عمومی کردن نداشته! اوضاع روحی و متعاقبش جسمی ام چندان جالب نیست! وضعیت گوارشی ام چند هفته ایست که دوباره بحرانی شده؛ سرماخوردگی و خستگی هم که اضافه اش کنیم؛ تبدلیم کرده به یک آدم شکننده! اشکم به راحتی جاری می شود! تحملم کم شده و خیلی دلم می خواهد پرده دری کنم و رک بی پرده و بی ملاحظه جواب آدم ها رو بدهم عملا بپرم!!! به این و آن!! و جلوگیری از این رفتارهای تهاجمی انرژی زیادی ازم می گیرد.

البته که با مشاور هم صحبت کردم ولی حوصله فکر کردن و عملی کردن راهکارهایش را ندارم. وقتی حالم خوب نیست کتاب هم نمی خوانم و این اصلا خوب نیست. شده ام پر از انرژی منفی. البته می دانم که دره موج سینوسی هست و به زودی اوج گرفتن و نفس عمیق کشیدن شروع می شود و مشکلات جسمی هم کنترل می شود. کاش زودددتر باران ببارد. وقتی باران می بارد حتی شده چند قدم بدون چتر زیر باران راه می روم و می ایستم و از خدا می خواهم که کمکم کند که مثل خودش که دانه های رحمتش را بدون توجه به ظرفیت و لیاقت ما؛ بر سر ما می باراند من هم بتوانم رحمت باشم برای اطرافیانم؛ من هم بتوانم ببخشم و بدون خشم و کینه! با تک تک قطره های باران خاطرات خوب آدم ها را به یاد می آورم و برایشان سلامتی و خیر می خواهم.

کاش زودتر باران ببارد و مرا رها کند از بند این همه فکر ؛ خشم؛ دل نگرانی.

 

کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند

بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها

رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند

بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را

شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت

سرزمین سینه ها را تا ناکجا تر کند

چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها

شاید این باران که می بارد شما را تر کند

۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۰
صبا ..

سلام. 

اول بگوییم که پرشین بلاگ خراب است و جواب کامنت را نتوان داد.

حرف زدنمان نمی آید، خیلی هم نمی آید. مولایمان مولانا می فرماید:

بر لبش قفلست و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها

۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۸
صبا ..