غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

اول باید یه فلش بک کوچک بزنم. طبق قوانین دانشکده ما دانشجویان تحصیلات تکمیلی هر سال باید از سمت دانشکده ارزیابی بشند و تاریخ این ارزیابی هم با توجه به شروع دوره مشخص میشه که هر سال برای من مِی هست. من خیلی وسط کارم بودم و آمادگی ارزیابی شدن و گزارش نوشتن رو واقعا نداشتم هم به نظر هری و هم به نظر خودم. ولی وقتی فهمیدم اگر بخوام تاریخ ارزیابی رو عوض کنیم می افته واسه ۶ ماه دیگه تصمیم گرفتم که خودم رو به ددلاینش برسونم. این تصمیم رو کی گرفتم؟ روز یک فروردین زمانی که سفر نوروزمون کنسل شده بود و خب می دونستم ۶ هفته قراره رو دور بسیار تند باشم. 

همون هفته اول تصمیم گرفتم بعد از پایان این ۶ هفته برم سفر ! چون کاملا قابل پیش بینی بود که می ترکم:))  بماند که تو این ۶ هفته چه اتفاقاتی که نیافتاد و من اصلا فکر نمی کردم این همه چالش داشته باشم. خلاصه به هر ترتیبی بود جمع شد.

بلیطم رو به مقصد بریزبین برای همون روز ددلاین خریده بودم. بخاطر کرونا یه مقدار همه چیز همچنان تحت تاثیر هست و من تا وقتی که سوار هواپیما شدم هم مطمئن نبودم می تونم برم والبته درستترش این هست که بگم وقتی از فرودگاه بریزبین اومدم بیرون مطمئن شدم من الان موفق شدم از سیدنی خارج بشم.

یکی از دوستان نه چندان نزدیکم ساکن این شهر هستند که برنامه ها با ایشون چیده شده بود و در کل سفر  بسیار خوبی بود و کلی تجربه های جدید داشتم و چیز جدید یاد گرفتم. و البته مهمتر از همش اینکه اون حس اسارتی رو که مدت ها بود به دلیل دلتنگی و حجم کار زیاد و ... داشتم از بین رفت. هوا هم کلی خوب بود اونجا و کاملا بهاری بود اون چند روز. آخر پست یه سری عکس میگذارم که فقط به نیت شماها گرفتم :)) 

والبته این مدت (۶ هفته) یه فرصت خوبی هم بود برای من که یه کم دور و برم خلوت باشه و کمتر آدم ببینم :)) واقعا لازم داشتم به یه سری چیزا تو خلوت فکر کنم و حرف نزنم.  و البته باز هم احساس خوشبختی کردم از داشتن دوستانی که حضورشون باعث شده زندگی برای من آسونتر بشه و قطعا زیباتر.  عید نوروز که بود یه جک بود که می گفت من صبح تا حالا دارم فقط تایپ میکنم: "همچنین شما و خانواده"  :)) حالا این مدت همش داشتم به فارسی و انگلیسی تایپ می کردم "ایشالله یه فرصت دیگه"  :))  بعد که بیشتر فکر کردم دیدم ۶ هفته چیزی نیست اصلا. من ایران اکثر دوستام رو سالی یکبار شاید می دیدم و اصلا حس هم نمی کردم باید زودتر ببینمشون :) من عوض شدم یا آدم های دور و برم؟ یا همه مون؟ یا چی؟ نمی دونم.   ولی هر چی که هست خوشحالم از بودن چنین آدم هایی تو زندگیم :) 

 

بعد از ۵ روز برگشتم سیدنی و ۲-۳ روز هم برای خودم حسابی استراحت کردم (می دونید که سفر رفتن من جهت ریلکس کردن نیست اصولا و بعدش تازه باید بیام دو روز خستگی در بکنم وکمبود خوابمو جبران کنم).  به خودم قول داده بودم دست به لب تاپ نزنم تو این چند روز و خب حتی فیلم هم ندیدم :) دیگه از جمعه هم دوباره دوستانم رو دیدم و یه آخر هفته نسبتا شلوغ دیگه داشتم که مبادا از پرباری تعطیلات ذره ای کم بشه. 

 

خلاصه که من پرانرژی برگشتم :) 

 

* فردای روزی که از سفر برگشتم و صبح ساعت ۱۱ رفتم خرید مایجتاج روزانه وقتی وارد فروشگاه شدم تو اون ساعت از روز و اون روز از هفته یه لحظه احساس کردم من چقدر خوشبختم که می تونم انتخاب کنم الان کار نکنم. نه اینکه مثلا قبلا کسی من رو مجبور  می کرده که تو ساعت یا روز خاصی کار کنم که قطعا این طور نبوده! ولی یه حسی که بیان علتش و توصیفش واسه خودم هم سخته داشتم. شاید حس رهایی,  حس اختیار, حس انتخاب. 

 

* تو سفر یه جایی نشسته بودم که دوستم ازم عکس بگیره هی آدم ها می اومدن بی توجه رد میشدن و عکس رو خراب می کردن. ۴-۵ تا عکس گرفته شد و همش توش یکی بود. یه لحظه یه دختر کوچولووی نوپا که خیلی هم مسلط به راه رفتن نبود و تلوتلو می خورد داشت می اومد به سمت من. بعد که دید دوستم حالت عکس گرفتن داره همونجا کنارش وایساد و نیومد توی کادر :) کاش میشد از اون لحظه عکس یا فیلم گرفت :) از این همه شعور و توجه اون بچه من شگفت زده شده بودم و پر از حس خوووووووب و ذوق. کلی ذوقش رو کردم و ازش تشکر کردم.

 

 * متدمون تو این متد خووووووب اذیتم کرد و اشکم رو هم درآورد :) ولی من عاشق ترش شدم :))  بله خودم می دانم دیوانه هستم. ولی دیوانگی هم عالمی دارد. یعنی این گزارش نوشتن انگار اسکن می موند و هر روز یه تومور جدید تو یه بخشی از کار در می اومد. الان هم هیچ ایده ای ندارم که قرار هست چطور حل کنیم این مسائل رو ولی می دونم که : "پر عشق چون قوی شد- غم نردبان نماند"

 

 

 

 

و اما عکس ها:

 

خونه دکتر ارنست اینا :)   ,   ساحل یک  -  دو  - سه  , بریزبین در شب یک  , دو  -   دوستان خوش تیپ مون یک -  دو  - سه - چهار - پنج - ششمحل دیدار با دختر کوچولوی با شعور :) 

۱۶ نظر ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۰۳
صبا ..

دیروز صبح یه ایمیلی رو تو رختخواب خوندم که باورم نمیشد مربوط به من باشه!

 

ادیتور یکی از ژورنال هایی که واسه شون مقاله ریویو میکنم ایمیل زده بود که کامنت هایی که گذاشته بودی واسه فلان مقاله بهش ربط نداره و لطفا کامنت های مرتبط رو بفرست! 

من که اولش ایمیل رو خوندم نفهمیدم چی میگه! یعنی چی ربط نداره!!؟؟ چرا چرت و پرت میگی!!

بعد اومدم دانشگاه چک کردم دیدم بله من یه مقاله دیگه را دانلود کرده بودم قبلا و اون روزی که میخواستم ریویو کنم رفتم تو دانلودهام و اولین مقاله ای که واسه این ژورناله بوده رو خوندم ریویو کردم و  خیلی هم شیک و مجلسی major revision  زدم و فرستادم. باورم نمیشد !! 

بعد خودم رو گذاشتم جای نویسنده های مقاله که وقتی چنین کامنت هایی گرفتن چه حسی پیدا کردن!! یعنی خودم بودم که هر چی فحش بلد بودم نثار اون ریویور می کردم و حالا من خودم اونی بودم که لایق فحش ها بودم. وای خیلی حالم بد شد. کارهای خودم هم هزار تا گیر توش هست ولی این اصلا یه چیز عجیب بود!!  یعنی هی فکر میکردم مثلا من بعد از این همه روزهای سخت بخوام مقاله م رو سابمیت کنم یه جایی و یه ریویور اینجوری کامنت بده! چقدر بهم بر میخوره!!! 

ایمیل زدم به ادیتور معذرت خواهی کردم و گفتم تا کی میتونم کامنت بدم. امروز صبح ایمیل زده بود متشکریم بخاطر معذرت خواهیت و ببخشید که دیر بهت اطلاع دادیم و الان اگر هنوز ریویو نکردی دیگه نمیخواد کامنت بدی. یعنی اون قسمتی که گفته بود 

Apologies we did not contact you earlier over this miscommunication.

خیلی حالمو خوب کرد که من گند زدم اون هم برای اینکه احتمالا متوجه شده چقدر حس بدی من دارم اینجوری گفت یا اصلا هر چی.

 

ولی دارم به این فکر میکنم چقدر من هنوز کار دارم تو این دنیا!! یعنی همه اون چیزهایی که در موردشون مطمئن هستم هم دارن زیر سوال میرن!  

تز من حول عدم قطعیت هست و احتمال و ... . اون اولا هری بهم میگفت من درکت میکنم تو از دنیای مهندسی و قطعیت اومدی و برات سخته یه چیزی جواب قطعی نداشته باشه و بتونی با کلی خطا بپذیریش ولی خب تو پدیده های زیستی قطعیتی وجود نداره. 

و من هر روز دردم میاد برای این عدم قطعیت تو همه چیز. حتی تو رفتارهای خودم. نه که نخوام بپذیرم ها!!  اتفاقا میخوام ولی هنوز ظرفیت کافی ندارم و واسه اینکه ظرفیتم داره بیشتر میشه هی کش میام و دردم می گیره!! 

 

دیشب که رفتم خونه به نسبت هر روز دیرتر بود. گفتم من فقط گریه م میاد و خسته ام. استرس ۱۰۰ تا چیزو دارم. دلم تنگ شده! 

صبح مامان آنیتا وقتی داشتم صبحونه میخوردم اومد گفت میخوایی برات تخم مرغ درست کنم گفتم نه! مرسی. گفت قهوه هم نمی خوری. گفتم نه! می دونه قهوه م رو تو دانشگاه میخورم. قهوه ساز خونه کند هست خیلی و قرتی بازی داره! گفت من برات درست کنم؟ گفتم آره مرسی. برام قهوه درست کرد. شیر مخصوص خودم رو هم باهاش آورد برام. گفت استرس نداشته باش و... . این کمترین کاری هست که میتونم برات انجام بدم!! smiley

 

پ.ن: بیایید کمتر به ریویورهای مقالات فحش بدیم laughwink

۶ نظر ۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۴۸
صبا ..

۱》 جمعه ساعت ۴ اینا دیگه مغزم تموم شده بود!! و می دونستم باید فقط استراحت کنم! پاشدم جمع کردم بیام خونه! (اون ساعت واسه من خیلی زود محسوب میشه) بعد داشتم فکر می کردم خب حالا رفتی خونه به این زودی! تا شب چیکارا میکنی؟

بعد یکی گفت: واییی، قراره لباس بشوری! 

اولش خنده م گرفت از اینکه برای لباس شستن ذوق دارم😃 بعدش دلم سوخت برای خودم که لباس شستن برام ذوق داره!!

ولی بعدترش خیلی فکر کردم و احساس خوشبختی کردم از اینکه تو اوج خستگی، واسه یه کار ساده و پیش پا افتاده ذوق دارم و می تونم ازش لذت ببرم.

 

۲》 هوا نسبتا سرد شده و رفتم که لباس زمستونی هام رو از تو چمدون دربیارم، یهویی کلی خوشحال شدم، یادم رفته بود بعضی لباس ها رو دارم وقتی دیدمشون حس کردم وای من چقدر خوشبختم😃 

 

۳》خونه جنی که بودم دور تا دور اتاقم کمد و کشو بود. واسه همه چیز جا بود که منظم تو کمدها و کشوها باشه و نیازی به دسته بندی لباس ها به زمستونی تابستونی و جمع کردنشون نبود. من از روزی که اومدم اینجا دارم فشرده سازی میکنم. ولی وقتی لباس های زمستونی رو در آوردم نیاز به چپوندن پیچیده ای نبود، زود همه چیز مرتب شد و من دوباره ذوق کردم.

 

 

شاید عمق زندگی درک همین لحظه های ساده هست.

 

۹ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۱۱
صبا ..

دل شـیـدا حـلـقـه را شـکـنـد, تـا بـرآیـد و راه سفر گیرد


مگر یکدم گرم و شعله فشان ,تا به بام جهان بال و پر گیرد

 

 

وقتی آهنگ شبانگاهان از مختاباد میرسه به همین قسمتی که نوشمتش یه حس تشویق واسم داره. هر سری تو ذهنم یه حلقه ای میاد که باید شکسته بشه!! اون شعله فشان و بام جهان بهم انگیزه میده. 

 

و وقتی میرسه به: 

خـوشـا ای دل بال و پر زدنت, شعله ­ور شدنت در شبانگاهی 

 

تشویقم میکنه به حرکت و بال و پر زدن. حرکتی که ممکنه حتی به آتش گرفتنم ختم بشه ولی یه حس خوب انگیزه پشتش هست. 

۴ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۵۲
صبا ..