غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

همیشه تمام تلاشم را کرده ام و میکنم که مقایسه نکنم. خودم را با دیگران، دیگران را با دیگران. مقایسه بد فرم مخرب است. این روزها اما از دستم در می رود. بدون تعارف بگویم آمده ام به خودم دلداری بدهم و بگویم تو عادی هستی حتی اگر مقایسه کنی، حتی اگر دلت بگیرد و خیلی حتی های دیگری که فقط آن ته ته های دلم می شود شنیدشان. هیچ اشکالی ندارد که وقتی آدم وارد محیط جدید شود دچار مقایسه شود، اصلا طبیعی هم هست، اینکه زیر ذره بین دیگران قرار می گیری باعث می شود ذره بین خودت هم فعال شود. طبیعی هست که دلت بخواهد یکی بیاید در چشمانت زل بزند و بگوید عملکرد تو تا الان خوب بوده و راه را درست رفته ای،اگر غلط رفته ای هم حق داشتی خب،تو هم آدمی، اما نمی دانم این هم طبیعی هست که به جای آن یکی خیلی ها بخواهند به تو بگویند عملکردت خوب بوده و تو دلت بخواهد دهانشان را گل بگیری و بگویی اصلا اسم عملکرد من را بر زبانتان نیاورید!! طبیعی یا غیر طبیعی حس این روزهایم این است. روزهایی که ظاهر قشنگی دارند اما باطنشان یک جور گس است. گسی اش آنقدر است که بجای دهانم کل وجودم جمع شده. 

حقیقتش اوضاع از تخمین هایی که من قبلا زده بودم خیلی بهتر است، خیلی خیلی بهتر است، هر چند فعلا همه چیز موقت است، اما شرایط کلی بازتر از آن چیزی است که من فکر میکردم اما هنوز طعم اوضاع گس است. هنوز دلم آرام نیست. هر چند من تلاطمش را به فال نیک میگیرم و امیدوارم ثابت قدم بماند.

۲۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۷
صبا ..

شاگردان هر دو گروهم یک نقطه مشترک دارند، بعد از خارج شدن من از کلاس حافظه شان ریست می شود. یعنی هر جلسه انگار اولین جلسه است که سرکلاس حاضر می شوند، پاک پاک.

یک گروهشان آداب معاشرت و ادب و نزاکت هم سرشان نمی شود. قرار بود موضوع پروژه هایشان را ایمیل کنند. دریغ از یک ایمیل که در آن کلمه سلام باشد.

متن ایمیل ها همگی به این صورت:

نفر اول. نفر دوم . موضوع

حتی 90% ایمیل ها عنوان هم نداشت.

گروه دوم اما بالغ تر هستند و مودب تر. یکی از پسرها، جلسه سوم آمد و به نسبت بقیه دیرتر حافظه اش ریست می شود. امروز نیامده بود. وقتی رسیدم خانه و ایمیلم را چک کردم دیدم ایمیل زده که به فلان دلیل این هفته و هفته آینده نمی تواند بیاید و عذرخواهی کرده بود و قول داده بود خودش را به کلاس برساند. آنقدر ذوق کردم که گفتم تاریخی اش کنملبخند

 

*ماهی گلی: حافظه بسیار کوناهی دارد.


۱۸ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۶
صبا ..

من تا حالا با هر جا که کار کرده بودم به صورت تمام وقت، پاره وقت، مستقیم یا غیر مستقیم، همگی در کار تولید بوده اند. (بجز تدریس این اواخر) تا حالا تجربه کار کردن با ارگان صرفا خدماتی نداشتم. این روزها خیلی مسائل روتین و عرف سیستم اداری برایم عجیب و جالب و گاهی باورنکردنی ست. اول اینکه بروکراسی اداری شان بیشتر شبیه کلم بروکلی هست تا بروکراسی نیشخند!! من هنوز پوزیشن ثابتی ندارم و معلوم نیست این وضعیت تا کی ادامه داشته باشد، هر روز از خودم می پرسم که در این اوضاع چه اصراری بر سر کار آمدنم داشتند؟؟ اوضاع در این حد است، که من صبح ها قبل از سر کار رفتن و عصرها بعد از سرکار آمدن، فعالیت های سابق را انجام می دهم و از سر کار رفتن برای استراحت استفاده میکنم!! البته با توجه به فیلد کاری من 100% اوضاع به این شکل باقی نمی ماند اما تا همین جایش هم کافی است که خیلی چیزها تایید شود. کلا در همین چند روز به این نتیجه رسیدم که این سیستم کلم بروکلی و قوانینش کارمندان محترمش را طلبکار بار می آورد! وضعیت مدرک گرایی و تب ارتقاء گرفتن و ... هم بی داد می کند، ارتباط رشته تحصیلی و سمت هم که گویا برای رویاهاست . دوستان محترم سهمیه دار هم که همه جا حضور پررنگ شان مایه ی آرامش قلبی ماست!! خلاصه مواردی که این روزها برایم پررنگ بود را نوشتم، نه برای شمای خواننده برای خودم. گذر زمان باعث عادی شدن و فراموشی ست، می خواهم یادم بماند که این روزها از چه چیزهایی حیرت می کردم. امیدوارم روزی از حیرت این روزهایم متعجب نشوم.

۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۵
صبا ..

چند روزی هست که وارد محل کار جدید شدیم. همزمان هم استاد2 کلی کار بر سرمان ریخته، فعالیت های قبلی هم همچنان دوست دارند به قوت خودشان باقی بمانند که البته براحتی نمی توانند و همین اوصاف باعث شده که  اینجا ننویسیم. 

البته کلا حرفمان هم نمی آید، فعلا در حال مشاهده هستیم، تحلیل بماند برای بعد.

ماه پیش خیلی اینجا حرف زده بودیم، کم حرفی این ماهمان باعث می شود به تعادل برسیم در زمینه حرافی.

۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۳
صبا ..

عکس فرشته کوچولوی نازشان را برایم فرستاده اند.

برایشان می نویسم فرشته کوچولو دختر خوشبختی ست  که شما پدرش هستین.

 

بلافاصله ذهنم می رود به این سمت که یعنی یک روزی هم می شود که یکی به من بگوید فرشته ام خوشبخت است چون من مادرش هستم!! همان لحظه خودم به خودم می گویم!! خواسته ات ایهام دارد!! کدام جنبه اش مد نظرت است؟ مادر شدنت؟ یا آدم شدنت به گونه ای که مایه ی خوشبختی موجود دیگری شوی؟ صدای خسته ای از آن اعماق می گوید حالا که مادرشدنت دست خودت نیست لااقل به آدم شدنت بپرداز که اگر روزی مادر شدی نگویی دریغ از روزهای رفته. اگر هم مادر نشدی گناه نکرده ای که ولی اگر آدم نشوی، اهمال کرده ای! 

بعدتر به این فکر میکنم که همیشه دلم می خواسته حسرت نداشته هایم را دیگران نداشته باشند، و خودم تلاش کنم که بشوم آن نداشته ها!! یکی از بزرگترین حسرت هایم نداشتن مادربزرگ بوده، از وقتی که من بودم هیچ مادربزرگی نبودهناراحت همیشه وقتی دختردایی ها و دخترعموها و دوستانم در مورد مادربزرگ هایشان حرف می زدند، دلم می خواست من هم تجربه می کردم که چه مزه ای است مادربزرگ داشتن، حتی هنوز هم دلم می خواهد. بزرگتر که شدم به خودم دلداری می دادم که خودت می شوی مادربزرگ و جبران همه ی نبودن های آنها را برای نوه هایت می کنی!!! این روزها نه تنها دلم برای فرشته هایم تنگ است!! دلم حتی برای فرشته های فرشته هایم نیز تنگ است!! دلم تنگ است برای مادری کردن ، برای مادربزرگی کردن هم!!

باز هم فکر میکنم به نداشته هایم و حسرت هایش، همیشه یعنی از وقتی که پا به دانشگاه گذاشتم حسرت استاد خوب داشتم، نه اینکه هیچ استاد خوبی نداشتم،نه!! اما اینقدر تعدادشان کم بود که حسرتش به دلم مانده، حالا که معلمی می کنم، لحظه به لحظه به این فکر میکنم که حالا باید بشوی نداشته های خودت برای دیگران، آیا شده ای؟!! نکند مادریت هم مثل معلمیت باشد، بعد دلم می سوزد برای شاگردانم که نکند معلم خوبی نباشم برایشان. نکند من هم جزء کسانی باشم که حسرت به دلشان می گذارم. کاش اصلا از ترم بعد هیچ درسی برندارم!! مسئولیتش سنگین است، بعد می گویم یعنی چون سنگین است باید بگذاریش زمین؟ مادریت را چه؟ آن هم وقتش که شد می گذاری و فرار میکنی، اصلا به فرض که بشود، آدمیت را چه؟؟ از آن به کجا می گریزی؟

۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۲
صبا ..