غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

دیشب زهرا را دیدم دو تا خبر خوب داشت و چقدر ذوق زده شدم.


امروز سارا گفته بود که تا چند ساعت دیگر عقد می کند و چقدر برای سارای عزیززم خوشحال شدم.


امروز باران آمد، اولین باران پاییزی مان. فردا هم قرار است باران بیاید و چقدر هوا لطیف است.

واقعا دلم می خواهد توی همه در و دیوارهای شهر ، تو تمام جراید کثیر الانتشار و هر جایی که ممکن است بنویسم به چند اتفاق خوب جهت افتادن نیازمندم! ولی نوشته ام هیچ مخاطبی ندارد جز تو! خدایا می شود ختم پرونده های باز ذهن من را اعلام کنی. حتی راضی شده ام به پایان تلخ ولی تمام شود. خسته ام. اینقدر خسته که دلم می خواست سرپل ذهابی بودم و حالا همه چیز تمام شده بود



۱ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۷
صبا ..

بالاخره یه کاری رو تموم کردم! :)

مردی به نام اوه تمام شد؛ خوب بود؛ اینم قسمت هاییش که دوست داشتم:


این روزها همه چیز حول کامپیوتر می چرخد، انگار دیگر کسی نمی تواند یک خانه بسازد، مگر این یک مشاور با پیراهن خیلی تنگ اول لب تابش را باز کند. مگر کلوسئوم و اهرام مصر را هم به همین تربیت ساخته اند؟ خداوندا سال 1889 توانستند برج ایفل را بسازند ولی این وزها امکان ندارد بتوانند یک خانه سه طبقه مسخره بسازند بدون اینکه وقفه توی کارشان بیفتد و آن هم به این خاطر که یک نفر باید برود و باتری کوشی موبایلش را شارژ کند.



یک باز که از زنش پرسید چرا همیشه این قدر شاد است، زنش پاسخ داد: "یک پرتو آفتاب کافی است برای تابناکی ظلمت". .... سپس با عشوه و لبخند گفت: "عزیزم، تو منو گول می زنی." و خودش را در بازوهای عضلانی اوه رها کرد. "اوه تو توی دلت می رقصی، جایی که کسی نبینه و واسه همینه که همیشه دوستت دارم، چه بخواهی، چه نخواهی" 

خودم نوشت: دیدگاهش رو دوست داشتم؛ میشه به همه آدم ها به این دید نگاه کرد.



در زندکی هر کس لحظه ای وجود دارد که در آن لحظه تصمیم می گیرد می خواهد چه کسی باشد. کسی باشد که بگذارد دیگران بهش بدی کنند یا نگذارد. و وقتی آدم از این موضوع بی خبر باشد، اصلا آدم ها را نخواهد شناخت. 



سونیا همیشه می گفت: "دوست داشتن یه نفر مثه این می مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید می شه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شکقت زده می شه که یکهو مال خودش شده اند و مدام می ترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یک اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی تونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چندسال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک می خورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبه ها و چم و خم هایش خبر داره، آدم می دونه وقتی هوا سرد می شه، باید چی کار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب می خوره وقتی آدم پا رویشان می گذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینها رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث می شن حس کنی توی خونه خودت هستی "



مرگ مساله عجیبی است. آدم ها در کل عمرشان جوری زندگی می کنند که انگار مرگ اصلا وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقت ها مهم ترین دلیل زندگی است. بعضی ها آن قدر زود متوجه حضور مرگ می شوند که با شور و هیجان بیشتر٬ با لج بازی یا با دیوانه بازی بیشتر زندگی می کنند. بعضی ها باید حضور مداوم مرگ را احساس کنند تا بفهمند نقطه مقابلش چیست. بعضی ها آنقدر درگیرش هستند که حتی قبل از این که اجلشان سر برسد، توی اتاق انتظار نشسته اند. ما از مرگ می ترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِخانه شخص دیگری بخوابد. همیشه برزگترین ترسمان از این است که مرگ سراغمان نیاید و در این دنیا تک و تنها بمانیم. 



و زمان مسئله عجیبی است. بیشترمان فقط به خاطر زمانی زندگی میکنیم که پیش رو داریم. برای چند روز دیگر، چند هفته دیگر، چند سال دیگر. یکی از دردناک لحظه ها در زندگی احتمالا لحظه ای است که آدم می بیند سالهای پیش رویش کمتر از سالهای پشت سرش هستند و وقتی زمان زیادی برایش نمانده باشد، دنبال چیزهایی می گردد که به زندگی کردن بیرزد. شاید خاطرات. بعدازظهرای آفتابی با کسی که آدم دستش را می گرفت، بوی غنچه های تازه شکفته شده باغچه، یکشنبه های توی کافه، شاید نوه های کوچولو. آدم راهی پیدا می کند تا به خاطر آینده شخص دیگری زندگی کند.

۵ نظر ۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۳:۱۴
صبا ..

بعد از اداره می روم که توی مغازه ها چرخی بزنم به امید خرید لباس گرمی یا مانتویی! می چرخم و می چرخم و توی ذهنم می آید به کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود!! چیز خاصی که چشمم را بگیرد یافت می نشود! مغازه ها در حال تعطیل شدند! از جلوی ساعت فروشی رد می شوم؛ یادم می آید صورتی همراهم هست! (صورتی یک ساعت صفحه سفید با بندهای صورتی است؛ از سه شنبه بازار سه ماه پیش خریدمش ۱۵ تومان!! طبق یک قرارداد نانوشته؛ قرار بود که به زودی خراب شود ولی شب ها با تمام توانی که از یک ساعت می توان سراغ داشت تیک و تاک می کند؛ بهش میگم صورتی آرامتر :) ولی او هیچ اهمیتی برای حرفم قائل نیست و همچون یک سرباز دلیر انجام وظیفه می کند) داشتم می گفتم صورتی در کیف وارد ساعت فروشی شدم؛ و وقتی خارج شدم صورتی لباس سپید به تن داشت :) و چقدر لباس جدیدش برازنده اش است. می رسم سر چهارراه؛ به این فکر می کنم که از همین جا تاکسی بگیرم یا از آن طرف؛ یکهو چشمم به خط واحدی می افتاد که تصادفا!! مسیرش با من یکی ست! سوارش می شوم؛ گوشی ام را در می آورم و ادامه «مردی به نام اوه» را می خوانم؛ پیشنهاد ع است وقتی ازش خواستم کتاب سبکی که نیاز به مغز ندارد بهم معرفی کند و چه پیشنهاد خوبی! اتوبوس به پارک نزدیک می شود و یک چیزی درونم و یا شاید درون پارک!! مرا به آنجا دعوت می کند. بی معطلی پیاده می شوم؛ همان دم در یک چیپس می خرم و در جستجوی منظره زیبای پاییزی برای عکس گرفتنم. غرفه ای آهنگ های سنتی مورد علاقه ام را پخش می کند. پشت غرفه و روبروی دریاچه خشک در حال تعمیر، می نشینم و «اوه» می خوانم و چیپس می خورم و به آهنگ گوش می دهم و با گربه ها تعامل می کنم و از لطافت هوا لذت می برم؛ شارژم در حال اتمام است باید که برخیزم و عکسی توشه زمستان کنم. راه می افتم در پارک و پاییز را لمس می کنم؛ نفس عمیق می کشم و ادامه مسیر می دهم. می رسم سرخیابان با مقصد یه کورس فاصله دارم؛ ولی هیچ تاکسی نگه نمی دارد. دوباره سر و کله همان اتوبوس هم مسیر پیدا می شود و دوباره با هم طی طریق می کنیم!! و من احساس خوشبختی می کنم.

۳ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۶
صبا ..

دیشب اومدم فال حافظ بگیرم؛ فقط به ذهنم اومد «نمی دونم»!! یعنی حتی دیگه نمی دونم که چی می خوام!! نه که ندونم ولی خب اینقدر زیادن که نمی دونم چی اولویت داره! یعنی در واقع بخوام فکرش رو بکنم میشه یه عالمه!! ولی به صورت کاملا عمدی نمی خوام فکر کنم! چون فکر کردن من سودی نداره وقتی نقشی ندارم! 

بگذریم

امروز به صورت اتفاقی اینو دیدم:

ضحی

۵ نظر ۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۵:۳۹
صبا ..

زندگی بعضی از آدم ها و مدل تعریف کردنشون از زندگی شون و تجربیات جورواجور و مختلفشون یه جوریه که من ته دلم همش حس می کنم اون آدم یا داره دروغ میگه یا یه چیزایی رو نمی گه.

البته خب هیچ کس راوی تک تک لحظه های زندگیش واسه بقیه نیست و همین خود بنده سانسورچی قهاری هستم :) ولی اونی رو که روایت می کنم خود منه و نه تخیلاتم. ولی در مورد بعضیا من همش حس می کنم طرف داره خالی می بنده!! و این حس آزارم میده؛ بخاطر بدگمانیم معذبم ( اون کسی رو یکبار از اعتماد من سوء استفاده کرد و سالها بهم دروغ گفت رو مسئول این بدگمانی می دونم) و با تمام وجود سعی می کنم فاصله مو حفظ کنم ولی همش یه جورایی ذهنم دنبال مچ گیری هست! مدام به خودم تذکر میدم که قطعا زندگی بقیه و حتی دروغ هاشون به من هیچ ربطی نداره ولی وقتی میشنومشون بازم هی تو ذهنم میاد یعنی راست میگه؟


شما هم از این حس ها دارید؟

۱۰ نظر ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۱۱
صبا ..

انسان‌ها عاشق شمردن مشکلاتشان هستند

اما لذت‌هایشان را نمی‌شمارند

اگر آنها را هم می‌شمردند

می‌فهمیدند که به اندازه کافی از زندگی لذت برده‌اند!


داستایوفسکی

۵ نظر ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۰:۲۷
صبا ..

من از مرگ نه که از مردن بی عشق میترسم..
میترسم از شبى که بمیرم بى آنکه آخرین کلامم "دوستت دارم " باشد ... من از مرگ نه که از زیستن بى عشق میترسم.. میترسم مرگ بیاید قبل از آنکه سرزمین هاى دور را دیده باشم.. قبل از آنکه زندگى فرصت زیستنم داده باشد .. میترسم که به قدر کفایت نبوسیده باشم که ننوشیده باشم که نرقصیده باشم.. که در آغوش نگرفته باشم..
من از مرگ نه که میترسم آن قدر که باید ندیده باشم، نخندیده باشم، فریاد نزده باشم..
من از مرگ نه که از نزیستن قبل از مرگ میترسم...من از مرگ نه که از مُردن بى عشق میترسم...

منصوره صالحی

۶ نظر ۱۲ آبان ۹۶ ، ۲۳:۴۲
صبا ..

تو سفر مالزی، همون روزی که رفتیم معبد هندوها و آقای راهنمای اونجا واسمون در مورد مجسمه هایی که اونجا بود توضیح می داد، می گفت هر کدوم از اینا نماد یه خدا هستن! مثلا فیل نماد خدای مشکلات و موانع هست، یکی دیگه نماد خدای تحصیلات، اون یکی خدای عشق؛ خدای غذا و ... بعد اینا تو هر کدوم از این زمینه ها مشکل داشته باشن، میرن جلو همون خدا و واسش غذا می برند و بهش احترام می گذارند و ... البته آقاهه می گفت نور خدای اصلی ماست، واینها نمادن و ما یکتاپرستیم و ... ما هم کلی شیطنت کردیم موقع عکس گرفتن و کلی با خداهاشون ژست گرفتیم و خندیدیم. تازه من کلی هم واسه همه دعا کردم همونجا :)


دو سه روز پیش این پیام تو یکی از گروههای تلگرام  اومد، البته خب از این پیام ها زیاد بوده همیشه ولی ....


جای سه نقطه رو خودتون هر جور دوست دارید پر کنید :) 


این متن را نگه دارید و بخونید خیلی مواقع به دردتون میخوره!

سوره یونس برای بچه دار شدن.

سوره مجادله برای برای مهر و محبت همسرو معامله.

سوره مزمل برای مهر و محبت.

سوره اسرا برای شفای مریض و بهانه گیری.

سوره نمل برای شفا مریض و برآوردن هر حاجتی.

سوره احزاب برای گشایش بخت.

سوره حشر برای آرامش در زندگی.

سوره حجرات برای زیاد شدن مال.

سوره جمعه برای پیدا شدن مال.

سوره طور برای پایدار بودن و برگشت مال.

سوره حجر برای برکت مال.

سوره تغابن برای ادای قرض.

سوره حج برای کامل شدن دین.

سوره مریم برای هدایت دختران.

سوره محمد برای اخلاق.

سوره اعلی برای هدایت جوانان.

سوره ن والقلم برای آسان شدن و درس خواندن.

سوره جن برای وسوسه.

سوره فتح برای گشایش کار.

سوره کهف برای بیدار شدن.

سوره حدید برای محکم شدن و آرامش بدن.

سوره انبیا برای رها شدن از بند و گرفتاری.

سوره مومنون برای به راه راست رفتن.

سوره صف برای فتح و پیروزی.

سوره یوسف برای عظمت و بزرگی.

 

۲ نظر ۱۲ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۱
صبا ..

«چون به جان می‌نگرم 

جانم درد می‌کند 

و چون به دل می‌نگرم 

دلم درد می‌کند 

و چون به فعل می‌نگرم 

قیامتم درد می‌کند 

و چون به وقت می‌نگرم 

«تو» ام درد می‌کنی. 

الهی! 

اگر اندامم درد کند 

شفا تو دهی 

چون «تو» ام درد کنی 

چه کسی مرا شفا می‌دهد؟ 

-

تا خداییِ خدا باقی است

دردِ ابوالحسن باقی است.»


(ابوالحسن خرقانی، تذکرة‌الاولیا)


۲ نظر ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۷
صبا ..

چند روز پیش یه خانم اومده بود متولد ۱۳۴۲؛ تیپ خوب و برخورد خوبی هم داشت. ولی در تمام لحظات و حرفاش و گام هاش یه پیرزن تقریبا ۷۰ ساله  که مادرشم بود در حال مانیتور کردن و همراهی شون بود!! یه جورایی این احساس به من القا میشد که  باید مواظبش باشه !! من همش فکر می کردم خانمه مریضه!!! دیگه  تو رفت و آمد اینا به اتاقمون گفتم لطفا اونی که کار داره فقط بیاد تو اتاق؛ تو دلم گفتم لژ خانوادگی نداریم خوووو.


امروزم ساعت ۱۱:۳۰ یه خانم ۳۳ ساله بچه بغل و پتو پیچ(بچهه ۴ سالش بود) به همراه مادرش اومده بود. گفت لازم بوده بچه رو هم بیارم؟ گفتیم نه!! گفت الان طفلک رو از تو خواب بلند کردیم آوردیم!! گفتم بیرون منتظر باشن؛ نیم ساعت بعد من صداشون کردم که یه فرمی رو اصلاح کنند ؛ دوباره هر سه نسل با هم اومدن تو اتاق!!بچهه بیدار بود و تو بغل مامانش و همچنان پتو پیچ!! مادر بزرگه گفت عینک ندارم؛ مامانه خواست بنویسه؛ ولی بچهه بغلش بود و سختش بود؛ به بچهه نگاه کردم و گفتم خاله از بغل مامانت چند دقیقه بیا پایین تا کارتون راه بیافته و زود برید. مامانه یه جوری نگام کرد!! در کسری از ثانیه از ذهنم گذشت نکنه بچهه معلولیتی؛ عقب موندگی چیزی داره؛ وای من چی بهش گفتم؟!! واسه همین ساعت ۱۱:۳۰ از تو خواب پتو پیچ آوردنش و .... که یهوو بچهه گفت بذارم زمین و خودکار رو میز منو برداشت و شروع کرد به شلوغ کاری!! 


پ.ن: می دونم من چند دقیقه فقط اینا رو می بینم و ممکنه این رفتار دلیل خاصی داشته باشه؛ ولی تعداد والدین معلول بار آور دور و برمون زیادن؛ بیایید فرزندانمون رو با حمایت های افراطی مون معلول بار نیاریم!!



پ.ن۲: اگر تمایلی به خوندن ماجراهای کاریم دارید و من می شناسمتون و ایمیل معتبر یا وبلاگ معتبرتر دارید ؛) بهم بگید.

۵ نظر ۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۵:۲۲
صبا ..