غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

من یه مقدار کنجکاو شدم ببینم کیا اینجا رو مرتب می خونند!

 

ممنون میشم اگر تو قسمت نظرات یه معرفی کوتاه از خودتون داشته باشید. هر کسی دوست داره من ندونم کی هست کامنتش رو با نام ناشناس بگذاره.

 

اگر دوست دارید به سوالات زیر جواب بدید. اگر هم دوست ندارید فقط بگید من (ایکس یا ناشناس) اینجا رو میخونم.

سن؟

تحصیلات؟

پدر یا مادر هستید؟

چند وقته اینجا رو می خونید؟

چه ویژگی (هایی) تو این وبلاگ باعث میشه به اینجا سر بزنید و بخونیدش.

 

پیشاپیش از همکاری شما سپاسگزارم🙂

۴۴ نظر ۲۵ دی ۹۹ ، ۱۶:۴۴
صبا ..

ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را

روزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشد

رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت

با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا

صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد

پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد

 

حزین لاهیجی.

 

اگر دوست داشتید با صدای علیرضا افتخاری بشنویدش. 

۶ نظر ۲۴ دی ۹۹ ، ۰۳:۴۱
صبا ..

معمولا شب ها قبل خواب پادکست گوش میکنم و الان یه مدت هست که گیر دادم به مجتبی شکوری. حس میکنم بعضی موقع ها من رو گذاشته جلوش و داره در مورد فراز و فرودهای من و تجربه های من حرف می زنه.

 

دیشب هم گیج خواب بودم گفتم بگذار تا خوابم می بره یه چیزی گوش کنم. نوبت پادکست فصل ۵ قسمت ۱۲ کتاب باز بود. "۲۱ کار مهم در میانه ی زندگی."

یعنی حرفهای دو تا پست قبل تر من و حرف هایی که آماده کرده بودم تو پست بعدیم رو بنویسم داشتم از زبان مجتبی شکوری و اون کتاب می شنیدم!!‌ خواب به معنای واقعی کلمه از سرم پرید. تعجبم بیشترم هم واسه این بود که من چند روز پیش همین حرفها رو داشتم با خودم مرور میکردم و حتی چند دقیقه قبل!! 

حس خیلی خوبی هست وقتی تو یه کارایی رو غریزی و با کلی آزمون و خطا انجام میدی و وقتی یه کتابی رو میخونی می بینی عه این که راهکارهای منه!

یه بار دیگه هم وقتی داشتم اپیزود فرضیه خوشبختی  از بی پلاس رو گوش میدادم این حس رو داشتم. اون موقع هم از خوشحالی اشک تو چشمام جمع میشد که اینا جمله های منه که! 

 

 

====================

فردا سالگرد شلیک به هواپیمای به مقصد اوکراین هست. دردش هنوز کم نشده :(  هر روز هم بیشتر میشه :( واقعا خانواده هاشون چی کشیدن تو این یکسال! من هنوز این همه وقاحت و جنایت رو نمی تونم باور کنم. 

تو تمام این یکسال هر موقع اتفاق خوب و بدی افتاد من به مسافرهای اون پرواز فکر کردم و دوباره آتیش گرفتم :( 

 

 

پ.ن: تو پست قبلی دو تا عکس جدید آپلود کردم. امیدوارم واسه همه تون باز بشه. 

۱۰ نظر ۱۸ دی ۹۹ ، ۰۲:۰۶
صبا ..

آغاز سال ۲۰۲۱ مبارک باشه.

هر چند که من همچنان با سال میلادی (مسیحی) نتونستم ارتباط برقرار کنم و اصلا نمی دونم برای چی همه ی دنیا یه روز بی معنی و قراردادی که رو که فقط مناسبت مذهبی داره گذاشتن شروع سال نو!! ولی خب فعلا همینیه که هست :)

خب اگر بخوام مروری بر سال ۲۰۲۰ داشته باشم به عملکرد خودم از ۱۰۰ می تونم ۲۰ بدم که با بقیه ۲۰ تای دیگه این سال هم ست بشه:)) 

برای امسال تصمیم گرفتم بجای اینکه ساعت کاریم رو ثبت کنم ساعت هایی که تلف می کنم رو ثبت کنم بس که تخصص بالایی در هدر دادن زمان بدست آوردم در سال ۲۰۲۰. اصلا به کرونا هم هیچی ربطی نداشته این رفتارم و فقط خودم می دونم چه گندی زدم :|

جدا از اهدافی که هر سال می نویسم و البته هنوز برای امسال ننوشتم, یه هدف عمومی در نظر گرفتم و اون هم تلاش برای کاهش احساس گناه هست. از پست قبلی که نوشتم خیلی فکر کردم. کلا حس میکنم روزی که من دنیا اومدم یه احساس گناه بودم که یه بچه هم بهش چسبیده بوده از بس که سر هر چیز بی معنی و بامعنی - بی ربط و باربطی من احساس گناه داشتم و دارم. اون جاهایی هم احساس گناه ندارم از اینکه احساس گناه نمیکنم احساس گناه میکنم :)) خلاصه که من تا خودم و شما رو دیوانه نکنم دست از کندوکاوهای شخصیتی برنمیدارم :)

 

سال نو هم اینجوری تحویل شد که ما اجازه نداشتیم بریم مرکز شهر برای دیدن آتیش بازی خوشکلمون. منم قصد داشتم بخوابم که زهرا ظهرش گفت شب بیاین خونه ما دور هم باشیم. دیگه رفتیم اونجا و شبیه اینایی که صدسال هست نخوابیدن با چشم های نیمه باز از لایو یوتیوب آتیش بازی رو دیدیم. بعدش هم بچه ها گفتن بریم ساحل ببینیم چه خبره. بارون هم می اومد. دیگه رفتیم سمت ساحل و مثلا اگر ۱۰۰ نفر تو خیابون بودن ۸۰ نفرش پلیس بود. دیگه تا ساعت دو یه کم چرخیدیم و اومدیم خونه. وقتی یه تفریح یا سفر میریم معمولا یه ویدیو میگیریم یعنی زهرا میگیره و من توش حرف میزنم و تاریخ و ساعت رو اعلام میکنم و میگم کجاییم و با کیا و قراره چیکار کنیم. ساعت دو صبح نزدیک خونه ما تو ماشین تاریک زهرا دوربین گرفته میگه گزارش بده. یعنی یه فیلم خنده داری شده! من روزی ۱۰ بار می بینمش:)) 

 

اما عکس ها: 

ویوی پنجره اتاقم     وقتی بارونی هست , وقتی ابرا دلبری میکنند این ویوی آینه هست وقتی رو تختم دراز کشیدم و اینم ویوی بعد از غروب هست. 

اینجا (۱) و (۲) هم بالکن سالن هست. ویوی غروب از بالکن (۱) و (۲) و (۳).  

اینم میز شب یلدامون البته وقتی به قول بچه ها دکور دست خورده بود :)) 

 

 

بعدا اضافه شد:

ویوی شماره یک و یه عکس جدید

 

لینک جدیدتر :)))

۱۹ نظر ۱۴ دی ۹۹ ، ۰۴:۳۶
صبا ..

پنج شنبه شب مهمونای آنیتا اینا اینجا بودن (شام کریسمس) و منم مهمون بودم وبه من خوش گذشت و تجربه جدیدی بود. 

آخرش هم با مارک (یه آقا با بیش از ۶۰ سال سن) کلی بحث فلسفی و... کردیم و مامان آنیتا هم کلی خوشش اومده بود. با آنیتا هم بالاخره حرف زدم. در نهایت باز توجه کردم به این حرف حورا جون که چرا من راحت با آدمهای سن بالا ارتباط برقرار میکنم و دقت کردم به رفتارهای خودم و حسرت هام. من دنبال پدر و مادر آرمانیم تو آدمهای مسن می گردم. اون مکالماتی که باید با مامان و بابای خودم می داشتم رو می تونم با چنین آدمهایی داشته باشم. 

بعد بیشتر فکر کردم به اینکه علت خودسانسوری من و درونگرایی شدید من تا قبل از مهاجرتم بخش عمده ش رفتارهای مامان و بابا و علی الخصوص بابا بوده. اونا در همه حال ناراحت و ناراضی بودن و هستند. اگر من ناراحت باشم خب طبیعتا از ناراحتی من ناراحتند و اگر خوشحال باشم باز هم نگران و ناراحت هستند که این خوشحالی موقته و تو الکی و غیرمحتاطانه و از سر بی عقلیت هست که خوشحالی. یا بابا دیروز میگه اینقدر میری بیرون بدعادت میشی و یا مامان همیشه تو حرفاش یه چیزی هست که بهت احساس گناه بده که به اون داره بد میگذره و اینکه به تو داره خوش می گذره اصلا انصاف نیست و دقیقا همون حالت نفرت انگیز خوش به حالت. و خب این مسایل حتی تا خرید سیب زمینی و پیاز هم ادامه داره. و من به خودم حق میدم خیلی روزها نخوام صداشون رو بشنوم و فقط برای رهایی از احساس گناه همیشگی القا شده از سمت اوناست که خودم هر روز زنگ می زنم. 

 

و البته دلیل دیگه ای که هیچ وقت تمایلی نداشتم اونا در جریان مسایل من باشند این بود که بابا با اینکه به شدت شخصیت آروم و تودار و کم حرفی داره ولی اگر در جریان مساله ای قرار می گرفت فرداش میتونستی همون موضوع رو از عمه که مرکز خبررسانی کل فامیل بود بشنوی و مامان هم معمولا کامنت باارزشی نداشت و خودش کامنت لازم بود.  خیلی سعی میکنم دنیا رو از زاویه دید اونا نگاه کنم تا درکشون کنم ولی جز ترس هیچ توجیهی برای رفتاراشون ندارم. ترس و احساس ناامنی که بابا به صورت مستقیم و در رعب آورترین پکیج همیشه به ما منتقل می کرد. 

و دارم به این فکر میکنم که من مدام دارم کامنت میگیرم (یعنی تقریبا هر روزی که تو یه جمعی باشم) که دختر عاقلی هستم و خودم هم نه از سرخودشیفتگی ولی جدیدا کم کم دارم می پذیرم که تصمیم هایی که میگیرم تصمیم های خوبی هست ولی هیچ وقت از دید والدینم این مساله نه تو رفتار و نه تو گفتار به من نرسیده که تو هم ویژگی های مثبت داری. چون با تصمیم های چرندشون مخالفت میکردم و زیربار هم نمی رفتم و بهشون هم میگفتم فلان رفتارهاشون اشتباه هست و بخاطر همین از دید اونا من خیره سر و گستاخ بودم تا عاقل و مهربون! 

اون شب که رفتار مامان آنیتا رو تو جمع با دختر افسرده ش دیدم و اینکه چقدر سریع تونسته یه سری پترن های رفتاری رو تو من پیدا کنه و منو تشویق میکنه سر چیزهایی که واسم مهم هست بمونم و پافشاریم رو درک  میکنه و یا مارکی که فقط ۳ ساعت بود من رو دیده بود و میتونست بفهمه ارزشهام چیه  قطعا من رو به ذوق میاره که با چنین آدمهایی گفتگو داشته باشم و متاسفانه باعث میشه عصبانیت من نسبت به مامان و بابا نه تنها که کم نشه  بلکه بیشتر هم بشه و البته خوشحال باشم که ازشون دور شدم! 

و البته معنی این حرفها این نیست که مامان و بابای من ویژگی های مثبت نداشتند که صدالبته شبیه همه انسانهایی که روی این کره خاکی بودند و هستند اونا هم خاکستری هستند و ترکیبی از ویژگی های مثبت و منفی که شاید ویژگی های مثبتشون رو نشه جای دیگه پیدا کرد ولی خب من دارم دنبال ریشه رفتارهای خودم میگردم. 

و البته دارم به یه چیز دیگه هم فکر میکنم که مامان و بابای من هر رفتاری که داشتند درست یا غلط باعث شدن که من بشم اینی که الان هستم. درسته که با اونا در صلح نیستم (نه در ظاهر که در پستوهای ته ذهنم) ولی اکثر اوقات با خودم در صلحم و البته اگر ایرادی هم در خودم ببینم همه تلاشم رو میکنم که برطرفش کنم و فکر میکنم این روحیه کرگدنی و اینکه تو هر موجودی اول دنبال ویژگی های مثبت هستم تا در موردش حرف بزنم و اینکه خیلی جاها نترسم و خیلی چیزهای دیگه رو مدیون شرایط سختی هستم که اونا برای ما ایجاد کردن. 

 

اول که این یادداشت رو شروع کردم اولین جمله نوشتم:"این یادداشت منتشر نخواهد شد! " ولی الان میخوام منتشرش کنم.

 

جمعه شب تولد دوستمون بود و چون اونا برنامه داشتند برن ملبورن و کنسل شده بود یه مهمونی کوچولو ولی خیلی خوب گرفتند و روز کریسمس ما رو هم ساختند. بعد هم بچه ها گفتند یکشنبه برنامه بگذاریم من گفتم نمیام. چون شنبه هم با بچه های دانشگاه قرار بودیم بریم پیک نیک و من واقعا اوردوز آدم کرده بودم. ولی شنبه شب زهرا خانم تونست تو سه جمله نظر منو عوض کنه و دیروز بچه ها همش میگفتند از سست عنصریت ممنونیم :)  

 

خلاصه که چند روزه دارم شبیه سست عنصرها رفتار میکنم برای اینکه خاطره دیروز یادم بمونه عنوان رو گذاشتم سست عنصر :) 

۱۱ نظر ۰۸ دی ۹۹ ، ۰۳:۳۹
صبا ..

باز داره خیلی اتفاق می افته و من دارم عقب می مونم از نوشتن! 

 

اول که به عنوان کریسمس پارتی گروه مون تو دانشگاه به پیشنهاد هری رفتیم کارائوکه (karaoke). من قبلا به دوستای خودم پیشنهاد داده بودم بریم ولی چون نمیشد خودمون آهنگ هاش رو انتخاب کنیم و همش انگلیسی باید می بود نرفتیم و تو خونه خودمون با آهنگ های فارسی اجراش کردیم!! 

قرار هم بود به عنوان کریسمس پارتی بریم خونه هری تو حیاطش باربیکیو ولی چون بارونی بود برنامه کنسل شد و رفتیم کارائوکه و ناهار همونجا. خیلی خوب بود از ساعت یک شروع کردیم تا ۵.۵.  یکی از بچه ها رو به زور آوردیم بیرون. برای منم خیلی خوب بود چون من فقط چند تا آهنگ انگلیسی بیشتر بلد نیستم و اونا همه رو کاور می کردن و باعث میشد من بدون تلاش خاصی لذت ببرم. از همه بیشتر هم هری شوخی کرد و مسخره بازی درآورد. متیو هم نیومد چون تب و علایم سرماخوردگی داشت. متیو کلا با کارائوکه مشکل داشته همیشه. بچه ها از من می پرسند پس متیو کو؟ می گم مریض بود. میگن الکی میگه :)) گفتم من و هری یک ساعت پیش با چشم های خودمون دیدیم حالا اگر خیلی خوب نقش بازی کرده دیگه به ما ربطی نداره :))

هری میگفت من اصلا فکر نمیکردم کسی بخواد چیزی بخونه! قبلا گفته بودم که گروه ما خیلی بچه ها کمرو هستند و کم ارتباط و البته همه هم خیلی همیشه کار دارن و سرشون شلوغه! 

 

جمعه شب رو رفتیم مهمونی شب یلدای یکی از دانشگاهها. هی بد نبود. ولی خب با انتظارات ما انگار فاصله داشت!! 

 

دو هفته بود آمار کرونای کل استرالیا صفر شده بود. ۵ شنبه یه مورد که یه مهماندار آمریکایی بود تست مثبتش شده بود و همه جا هم رفته بود و سواحل شمالی سیدنی رو آلوده کرده بود. جمعه با شک و تردید رفتیم مهمونی.

 

من انگار از خونه جدید اینجا هیچی نگفتم. آنیتا هم خونه جدید من یه دختر تقریبا همسن و سال من هست که مالزیایی هست با بک گراند چینی. یعنی ۴ نسل قبلش مهاجرت کردن به مالزی. ایشون هم از لیسانسش اومده استرالیا. پارسال مامانش برای ویزیت میاد اینجا و بخاطر کرونا گیر میکنه. من وقتی اومدم خونه رو دیدم مامانش هم بود و الان هم درخواست داده ویزاش تمدید بشه تا بمونه. 

من اون موقع دوست داشتم مامانش نباشه و خودمون دو تا باشیم. ولی از وقتی اومدم اینجا تا به امروز که کلا ۱۶ روز گذشته من روی هم رفته ۱۶ دقیقه هم با آنیتا حرف نزدم و همش با مامانش حرف زدم. مامانش هم خیلی ازم خوشش اومده و البته منم. مثل اکثر ماماناست و البته مهربون و مودب و مذهبی شدید (کاتولیگ). اینا کلا دین نداشتن و ندارن و مامانش تقریبا ۲۰ سال پیش خودش به مسیحیت گرویده و خب مثل همه اونایی که خودشون دین شون رو انتخاب می کنند خیلی معتقد هست. کلی هم باهاش بحث اعتقادی کردم و از اون موقع دیگه بیشتر ازم خوشش اومده :) 

خونه جدیدم هم در ضمن خیلی خوشکل هست و طبقه هفتم هست با ویوی بسیار زیبا به همه جا و علی الخصوص آسمان دلبر :)

منم خیلی سریع ارتباط برقرار کردم. البته همه اینا از لطف جنی هست. چون اینا تقریبا بیشتر اخلاقای من دستشون بود. حس میکنم یاد گرفتم چطوری باید ارتباط برقرار کنم که هم به خودم فشار نیاد و هم همه چیز مودبانه باشه. 

 

آنیتا و مامانش قرار بود جمعه ظهر تا دوشنبه صبح برن سفر. منم به دوستام گفتم تا اینا نیستند که بخوان زود بخوابند شب یلدای اصلی بیاین اینجا. یکی شون که میخواست بره یه مهمونی یلدای دیگه. اون دوتای دیگه هم همکار غیرایرانی شون دعوتشون کرده بود رستوران ایرانی. قرار شد زهرا اینا فقط بیان. 

صبح شنبه ما پاشدیم دیدیم آمار کرونا ۳ برابر شده و قوانین جدید تصویب کردن. دیگه برنامه رستوران اونا کنسل شد و گفتن میان. اون یکی دوستمون ولی هنوز امیدوار بود مهمونیش رو بره که یکشنبه ظهر اونم کنسل شد و همه با کمال میل اومدن خونه ما. فال حافظ گرفتیم و تفسیر کردیم و خندیدم طبق معمول. عکس گرفتیم و بازی کردیم. ما یه رسمی داریم به اسم game nights. خیلی از شنبه شب ها یک جا جمع میشیم و بازی میکنیم. حالا اگر به یه مناسبت دیگه هم دور هم جمع بشیم بازم باید بازی کنیم و نمیشه همین جوری شب رو تموم کنیم!!! خلاصه که شب یلدا که برای ما کوتاهترین شب سال هست رو تا پاسی از شب و در کنار درخت کریسمس و در کنار هم جشن گرفتیم. 

اوضاع سواحل شمالی سیدنی هم اصلا خوب نیست و البته همه خطوط هوایی و کلا همه مرزهای زمینی به روی ساکنان سیدنی بسته شد و تمام سفرها و مهمونی ها و ... کنسل شد. همین الان حداکثر ۱۰ نفر مهمان مجازه!  منتظرن تا چهارشنبه دوباره به خاطر عصر و روز کریسمس قوانین رو تغییر بدن ولی هیچ ایالتی حاضر نیست ریسک کنه. از اون طرف هم پارسال که اینجا آتش سوزی بود و مردم تعطیلات نداشتن و بلافاصله بعد آتیش سوزی ها هم کرونا اومد و حالا دوباره احتمال قرنطینه داره بالا میره. می دونم اوضاع اینجا با ایران قابل مقایسه نیست اصلا و چیزی که اینجا بهش میگن بحران تو ایران شبیه شوخی می مونه. ولی اینا موقع قرنطینه اصلا شوخی ندارن!! و خب ملبورن تقریبا ۶ ماه قرنطینه بودن و اصلا نمیخوان دوباره تکرار بشه. 

 

دیگه اینکه پارسال این موقع ها من ایران بودم و یه چندتایی شب یلدا داشتیم. دیشب همه یادشون بود و عکس می فرستادن که یادش بخیر.

واقعا یادش بخیر. 

امیدوارم شب تاریک و طولانی کرونا به زودی تموم بشه و نور سلامتی و امید به زندگی همه مردم دنیا بتابه. 

 

پ.ن۱: پنجره اتاقم کامل باز نمیشد و بخاطر ایمنی براش بست گذاشته بودن. من به مامان آنیتا گفتم گفت ما نتونستیم بازش کنیم تو اگر میتونی چیزی قرض بگیر که باهاش بازش کنی. منم دیروز که بچه ها میخواستن بیان گفتم یه چیزی با خودتون بیارید که بشه اون بست رو باز کرد. "و" که اومده میگه سلام پنجره کجاست :) 

خلاصه سه گروه جعبه ابزار رو امتحان کردن تا در نهایت "و" از بس بهش ور رفت بازش کرد. خودش از من بیشتر خوشحال شده بود.  دوستامو دوست دارم و خوشحالم که هستند بدون اونها زندگی من اصلا این شکلی نبود. 

 

پ.ن۲: مریم۱ و  مریم۲  اسم منو به دخترش یاد داده و برام ویس و ویدیو می فرسته از دخترش. میگه میره رو عکست تو واتس اپ و اسمت رو میگه.  دیشب اونم عکس های پارسال رو فرستاده. بعد دخترش یه ویس فرستاده که میگه صبا عزیزم. منم یه ویس فرستادم کلی قربون صدقه ش رفتم. بعد دوباره یه عزیزم دیگه گفت و آخرش صداش محو شد. مریم گفت عزیزم دومی رو که گفت گوشی رو بغل کرد.  چشمام اشکی و قلبی شده بود نصف شب. بعد من خوابیدم بهش گفته بود صبا خوابیده (تو ویدیویی که برام فرستاد) دخترش گوشی آیفن رو گرفته بود  میگفت صبا ایناهاش. صبا خوابیده. صدا نکنید :)     نوشتم که یادم بمونه محبت های مریم و دخملشو. 

۱۰ نظر ۰۱ دی ۹۹ ، ۰۶:۳۰
صبا ..