غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تولد» ثبت شده است

نشستم وسط یه مرکز خرید منتظرم نزدیک ساعت پرواز بشه برم فرودگاه، هوا سرده، سرم هم درد میکنه و همین الان هم مسیج اومد که پروازم ۴۰ دقیقه تاخیر داره!

دوشنبه شب اومدم اینجا واسه کنفرانس! 

 

نمای بیرونی صحنه:

 یک زن موفق و خوش شانس دیده میشه که برای یه کنفرانس خیلی خفن بین المللی که اکثر بزرگان دنیا توش شرکت کردن رفته یه شهر دیگه. توی یه هتل لاکچری اقامت داره و یه ارائه خوب داشته که بسیار مورد توجه و تحسین قرار گرفته!!

 

نمای درونی:

زنی پر از سردرگمی و حس تعارض! ثانیه شماری می کنه این سفر تموم بشه! روزهای به شدت پر استرسی رو پشت سر گذاشته، چون ابسترکتی که بیشتر از ۶ ماه پیش به کمک chatgpt  و مدیرش برای کنفرانسی که هیچ ایده ای در موردش نداشته پذیرفته شده و باید در مورد موضوعی که دانشش در اون زمینه  شاید ۰.۱ از ۱۰۰ هم نباشه در حضور بزرگان و خفن ترین آدم های اون حوزه حرف بزنه!! و تمام نگرانیش قبل و بعد از ارائه ش این هست که کسی بهش نزدیک بشه و بخواد سوالی بپرسه!!

خودش رو نامرتبط ترین فرد تو اون جمع می دونه، حس واقعیش شاید شبیه پرنده ای در میان گله ای گوسفند، یا برعکس بزغاله ای در میان گروهی پرنده. هر چه هست هیچ شباهتی و هیچ زبان مشترکی بین او و دیگران وجود ندارد. به دقت سعی می کند در اجرای شخصیت حرفه ایش محتاطانه رفتار کند،  و ظواهر نشان میدهد که موفق بوده ولی او دلش میخواهد گم شود، هیچ کس او و اسمش را نشناسد!!

به معنای واقعی کلمه تعارض را تجربه می کند، درونش جنگی داخلی برپاست، میان که و بر سر چه؟! میان همه و بر سر همه چیز!!

 

مثل همیشه به حافظ پناه می برد، هیچ نمی پرسد و فقط می خواهد که بشنود:

 

گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر

بجز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دِگَر

خُرَّم آن روز که با دیدهٔ گریان بِرَوَم

تا زنم آب درِ میکده یک بارِ دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی

تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر

یار اگر رفت و حقِ صحبتِ دیرین نشناخت

حاشَ لِلَّه که رَوَم من ز پِیِ یارِ دگر

گر مساعد شَوَدَم دایرهٔ چرخِ کبود

هم به دست آورمش باز به پرگارِ دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزهٔ شوخَش و آن طرهٔ طَرّارِ دگر

راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سرِ بازارِ دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

کُنَدَم قصدِ دلِ ریش به آزارِ دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست

غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر

 

 

از جناب حافظ بخاطر درک بالایش سپاس‌گزاری میکنم😊

 

من بدون ذوق نتوانم زیست! و این روزها قوای ذوقم درگیر جنگ داخلی ست!! 

 

 

بگذریم!

مراسم عروسی مون تو ایران روز تولد جناب یار بود، روز تولد منم با حضور دوستان اینجا یه مهمونی گرفتیم به مناسبت ازدواج مون! تو سالهای اخیر اولین سالی بود که اختصاصا در مورد روز تولدم اینجا چیزی ننوشتم! تحلیل خودم این بود که دیگه از پیله "من" در اومدم و "ما" شدیم! تمرکزم از من به ما رفته! و خب این رشد محسوب میشه از دید من!

 

۱۸ نظر ۲۹ تیر ۰۲ ، ۰۹:۰۰
صبا ..

سلام علیکم.

 

تولدم مبارک باشه :) 

 

گفتم به مناسبت تولدم بیام یه منبر برم واسه تون :) کلی وقت هست اینجا منبر نرفتم :) البته جاهای دیگه منبر میرم :) 

 

خطبه اول:

فکر میکنم امسال اولین سالی هست که واسه تولدم استرس نداشتم! حس ددلاین رو بهش ندارم! البته این حس از سال تحویل امسال شروع شد! تاریخ ها یه جورایی واسه من مهم بودند و البته هستند! تقویم یه عنصر فعال تو ذهن من هست و بر اساس تقویم ها و تاریخ های مختلف من مدام در حال ارزیابی خودم و شرایط و خیلی چیزهای دیگه بودم!

این همه ارزیابی برای چی بود؟! من نیاز داشتم به خودم ثابت کنم که به اندازه کافی خوب هستم در حالیکه از درون چنین چیزی رو قبول نداشتم! مدام سر تاریخ های مختلف خودم و دستاوردهام رو متر میکردم و حس میکردم که هنوز کافی نیست و هنوز کم هست! و این حس از کجا نشات میگرفت! از اینکه من حس قربانی داشتم! مدام فکر می کردم که حق من بیشتر بوده و تلاش من هم کافی هست و حتی بیشتر از کافی ولی بخاطر یه سری شرایطی که خارج از کنترل من بوده من عقب افتادم و من به حقم نرسیدم!

جلسات مشاوره به من کمک کرد که از این جنگ درونی با خودم دست بردارم! شاید بزرگترین دستاوردم از سال گذشته تا الان این باشه که دیگه حس قربانی ندارم! دیگه فکر نمیکنم شرایط من سختتر از بقیه بوده و حق من بیشتر! انکار نمیکنم که شرایط من سختتر بوده ولی خروجی اون شرایط یه قربانی نیست! آدمی هست که قدرت تصمیم گیریش ورزیده شده! آدمی هست که می شکنه ولی باکی از شکستن دوباره نداره و می دونه و یقین داره که میتونه دوباره خودش رو جمع کنه! آدمی هست که بلد هست از زندگیش لذت ببره! بلد هست زندگی رو مثل یه آدم زنده زیست کنه :) آدمی هست که مصر هست که می تونه تغییر ایجاد کنه در محیط پیرامونش!  

اون همه سختی واسه ورزیدن ماهیچه های روح من بوده! فکر نمیکنم کسی که میره باشگاه که ماهیچه های جسمش رو بسازه هیچوقت حس یه قربانی و یا مثلا کتک خورده و عقب افتاده رو داشته باشه :) و من بالاخره تونستم به این صلح با خودم برسم و از درون بپذیرم که کافی هستم و لازم نیست مدام خودم رو متر کنم و اثبات کنم که قوی هستم و این آرامش و صلح خیلی شیرین هست :) یه حس سبکی بهم میده. یه حسی که عشق درونم رو حتی آزادتر و بیشتر از قبل میکنه و قدرت انعطافم رو بالاتر می بره. 

 

خطبه دوم:

اوصیکم به خودشناسی :) 

قدرتی که خودشناسی و اصلاح خود آدم به آدم میده از قدرت بمب اتم هم بیشتر هست :) 

 

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته :) 

 

 

پ.ن:یه عالمه حرف دارم که ایشالله وقتی مشقام تموم شد میام تعریف میکنم. تا اون موقع مواظب خودتون باشید و دست به گاز بزنید و غذاهای خوشمزه درست کنید تا من بیام :)) 

 

۱۶ تیرماه ۱۴۰۱ - ۷ جولای ۲۰۲۲ - سیدنی ۱۰ صبح 

۲۲ نظر ۱۶ تیر ۰۱ ، ۰۴:۳۰
صبا ..

خب از دیروز عصر باید بگم.

اول اینکه من برای واکسن ثبت نام کرده بودم و نوبتم دو ماه دیگه بود. چند روز پیش برام مسیج اومد که ظرفیت مون رو افزایش دادیم و برو تو سایت و اگر وقتی خالی شد تغییر بده. منم چند بار رفتم و فقط یه نوبت خالی بود که نمیشد. دیگه دیروز یهویی یه وقت برای امروز و سه هفته بعد خالی شد و منم درجا گرفتمش. 

بعد رفتم به آنیتا اینا گفتم فردا میخوام برم واکسن بزنم و تولدمم هست و من این رو به عنوان هدیه روز تولدم می دونم و بابتش خوشحالم و ... :)) 

بعد با مامانم اینا حرف زدم و خواهرم هم تازه رسیده بود خونه مامان اینا. یه کم باهاش حرف زدم و گفت برای تولدت میخوایی چیکار کنی گفتم هیچی. هم قرنطینه ایم و هم می خوام واکسن بزنم و هم وسط هفته س. اونم بی هیچ ذوقی گفت خب باشه. حتی نگفت تولدت مبارک!

ولی خودم تو ذهنم بود بعد از واکسن برم چیزکیک (سلطان شیرینی ندوستی هستم من) و شمع بگیرم بیام با آنیتا اینا تولد بازی کنیم:)  

بعدش کلی با زهرا حرف زدم و اولین سوالش ازم این بود که چه حسی داری؟ گفتم استرس ندارم برخلاف پارسال و از ۱۰۰ به اندازه ۶۰-۷۰ تا خوشحالم :) 

 

شب تر که شد مامان آنیتا اومد گفت چون فردا تولدت هست آنیتا میخواد واست کیک درست کنه گفته ازت بپرسم چه کیکی دوست داری؟ من گفتم فکر کنم چیزکیک دوست داره!!  گفتم وایییییییی مرسی آره چیزکیک دوست دارم. خودم میخواستم فردا شب برم بخرم تولدمو با هم جشن بگیریم. دیگه بغلش کردم ازش تشکر کردم. 

 

بعد که میخواستم بخوابم به رفتار خواهرم فکر کردم و حس کردم چقدر براش بی اهمیت شدم! :( 

 

صبح ساعت ۶ بیدار شدم (من معمولا ۷ بیدار میشم) و گفتم گوشیم رو چک کنم. رفتم تو واتزاپ دیدم خواهرم تو گروه دخترعموهام تولدمو با یه عکس خوشکل تبریک گفته و بقیه هم تبریک گفتن و بعد گفتن برو گروه تلگرام رو چک کن اونجا واست سورپرایز داریم.

دیدم یه ویدیو با حجم بالا گذاشتن! دانلودش کردم. خواهرم خاطره دنیا اومدنم رو تعریف کرده بود. بعدش مامان و بابام تبریک گفته بودن و بعد دختر دایی هام و دوستم 'ر' و دخترعموها و دخترعمه هام!! واییییییییییی از حسم نگم براتون! اصلا قابل توصیف نیست. ۴ دقیقه ویدیو بود منو برد تا آسمون هفتم. چشام پر اشک و لبریز از حس خوب بودم. بعد همه یه عالمه جمله های خوب برام نوشتن و کلی با ذوقم ذوق کردن 3>

 

بعد دیگه دوستای اینجا بهم تبریک گفتن. تنظمیات فیسبوکم رو چند روز قبل عوض کرده بودم که تاریخ تولدم رو جار نزنه! بعد یکی از دوستام پیام داده: "کور خوندی اگه فکر کنی تولدت تو از فیسبوک پاک کنی از ما تبریک نمیگیری 😁💪🏻 "

اول کلی که به پیامش خندیدم ولی واقعا بهم چسبید تبریکش :)

 

بعدش همسایه طبقه بالایی مون که بازسازی داره شروع کردبه طرز وحشتناکی دریل کردن. یعنی اصلا نمیشد کار کرد منم نشستم سریال دیدم :) بعد رفتم ناهار خوردم و اماده شدم برم برای واکسن :) تو راه هم به شکل بسیار خجسته انواع آهنگ تولدت مبارک رو واسه خودم گذاشتم و جواب پیام های تبریک رو دادم :)) 

 دوساعت تمام تو صف بودم واسه واکسن و خانم پرستار هم تولدم رو تبریک گفت :) و له اومدم خونه :) آنیتا اینا منتظر من بودن :) با هم شام خوردیم و بعد هم چیزکیک خوشکلی رو که با کلی توت فرنگی تزیین کرده بود با یه دونه شمع آوردن و من شمع تولدم رو فوت کردم :) و بدین سان رسما وارد سال جدید زندگیم شدم.

 

حس خوشحالیم از ۱۰۰ رسید به ۹۵ با سورپرایزهایی که شدم و ذوق عزیزانم.

 

واقعا حس خوشبختی میکنم چون میدونم اگر نصف اموال دنیا رو هم داشتم نمی تونستم یک ثانیه از این محبت خالص رو باهاش بخرم ولی الان بدون هیچ هزینه ای من چیزی رو دارم که واقعا بی قیمته :) 

 

اینجا نوشته بودم که همیشه بخاطر اسمم میخواستم واسه بقیه هدیه باشم ولی خب واقعا همیشه نمیشه و من اینجوری حس گناه می کردم که گاهی هیچی واسه شون نیستم چه برسه به هدیه!! 

امسال ولی رویکردم رو عوض کردم (اعتراف میکنم من ۶ ماهه داشتم رو خودم کار میکردم که موقع تولدم استرس نداشته باشم امسال!!) بجای اینکه من هدیه باشم واسه دیگران‌, دیگران و همه زندگی رو هدیه بدونم. هدیه معمولا بر اساس قابلیت ها و توانایی های آدمها نیست فقط نشانه ای برای ابراز محبت هست. کل هستی و مافیها برای من واقعا نشان از عشق هست. وجود همه آدمها با همه کمی و کاستی هاشون هدیه هست. همه ی فرصت های این زندگی و همه لحظه هاش هدیه س! حتی وقتایی که من فکر میکنم حقم بیشتره! ولی خب کسی دندون اسب پیشکشی رو که نمیشماره!! پس بهتره که از ماهیت لحظه ها و فرصت ها و آدم ها لذت ببرم و دندوناشون رو هم نشمرم :))

 

۱۶ تیرماه ۱۴۰۰ -  ساعت ۹ شب - سیدنی. 

 

۲۶ نظر ۱۶ تیر ۰۰ ، ۱۵:۴۳
صبا ..

از یک ماه پیش زهرا مدام ازم می پرسید برای تولد امسالت بیا یه کار خاص بکنیم! برنامه ت چیه؟ بیا این کار رو بکنیم و ... . در نهایت قرار شد ما یه پیک نیک بریم و به کسی نگیم تولد هست و بعدا یه کیک رو کنیم و ملت رو به مناسب تولدم سورپرایز کنیم :)) 

از اون طرف هم از قبل از کرونا ما با دو تا از دوستامون که یه زوجی هستند که روحیه ی بسیار نزدیکی بهم داریم قرار بود بریم سفر و ریز برنامه رو هم ریخته بودیم که کرونا کاسه و کوزه هامون رو بهم ریخت.

تقریبا دو هفته پیش تو گروه مون من از بچه ها پرسیدم که کی میتونید یه سفر دو روزه همین اطراف بریم که اونا هم گفتن بهترین زمان واسه ما ۴-۵ جولای هست. یعنی آخر هفته قبل از تولد من و ما هم اگر پیک نیک میخواستیم بریم همون آخر هفته بود. که من بسیار از این مساله استقبال کردم و گفتم پس برنامه رو بچینیم. اول قرار بود این دوستامون هم در جریان تولد نباشند ولی خودشون هفته قبلش در مورد تولدم پرسیدن و ... که دیگه من گفتم قرار بود ما با کیک سورپرایزتون کنیم که نگذاشتین دیگه :)) 

خلاصه ش این شد که ما شنبه صبح راه افتادیم و یه مسیر دو ساعته از سیدنی رو تو ۱۰ ساعت رفتیم و دیگه شب که رسیدیم به محل اقامتون حسابی خسته بودیم. البته رفتیم از فروشگاه همونجا کیک گرفتیم و بعدش کمی بازی کردیم که سرحال بشیم تا تولد بازی کنیم. حالا مگه من حس تولدم می اومد !! هی میگفتم بچه ها حالا زوده! اصلا فردا و ... خلاصه که کیک و شمع رو آوردیم و یه تولد بازی رو برسرانجام رسوندیم. اومدیم کیک بخوریم که من دیدم اصلا قابل خوردن نیست. اصلا کیک چیزی به اسم آرد و اینا توش نبود. انگار کف فشرده بود. دیگه تزییانت روش (توت فرنگی و... ) رو خوردیم و بقیه ش هم ریختیم دور!! 

بعدشم نشستیم بازی کردن که تا ساعت ۱۱ طول کشید. دیگه صبح هم با یک ساعت رانندگی رفتیم port stephens  که اونجا طبیعت بی نظیری داشت و واقعا لذت بردیم.

وقتی با این دوستامون هستیم تمام مدت یا داریم بازی میکنیم یا بحث های شخصیتی و روانشناسی و تو ماشین مخصوصا خیلی بهمون خوش می گذره. مثلا این دفعه مسابقه کِل زدن برگزار کردیم و حسابی خندیدیم. 

 

اینم از تولد امسالم که ازش می ترسیدم :) و جلوجلو رفتم تو دلش :)

=================

 

جمعه ارایه پایان دوره دکتری دنی بود. من خیلی هیجان زده بودم واسش. دانشجوی دکتری بعدی هری من هستم! و هی خودم رو میگذاشتم جای دنی و هم خوشحال بودم و هم مضطرب. 

بعدش هم با بچه ها رفتیم یه پاب یه جشن کوچولو به مناسبت اتمام کارهای دنی گرفته بشه و اونم خوش گذشت. 

 

 

۱۶ تیر ماه ۱۳۹۹ - ساعت ۱۶ به وقت سیدنی. 

۷ نظر ۱۶ تیر ۹۹ ، ۱۰:۳۳
صبا ..
مهمونی های کریسمس رو که یادتون هست؟ که چقد به نظر من مهمونی هاشون کسل کننده و خستگی آور بود و با جنی در موردش حرف زده بودم و گفته بود که روتین مهمونی های اینجا همینه و منم در مورد مهمونی ها و مراسم هامون گفته بودم که معمولا خیلی با اینجا متفاوته. 

چند وقت پیش هم با شوآن در مورد مراسم های مختلف شادی تو چین حرف زدیم و دیدم اونا که دیگه خیلی خشک و رسمی تر برگزار میکنند.

همه اینا انگیزه ای شد واسه برگزای یه مهمونی به سبک ایرانی و خب چی بهتر از مهمونی تولدم که بشه توش خیلی چیزا رو نشون داد.

2 هفته پیش به جنی گفتم که چند روز دیگه تولدم هست و اگر بشه میخوام دوستام رو دعوت کنم و چون قرار بزن و برقص داشته باشیم کارمون با کافه و ... نمیشه. اونم کلی استقبال و ذوق و حمایت کرد.

من یواش یواش خودمو برای مهمونی آماده کردم و پس از تدابیر بسیار سعی کردم که غذا و سایر پذیرایی ها مدل خونه مون تو ایران باشه باشه. واسه شام باقالی پلو و زرشک پلو با مرغ درست کردم با سالاد شیرازی و ترشی. 

از اولش هم آهنگ ایرانی گذاشتیم و آموزش رقص دادیم و جیغ و دست و کِل و هوهو کردیم و دوستای غیر ایرانی هم تو تک تک شون باهامون همکاری کردن. حتی رقص چاقو هم اجرا شد و جنی و یه دوست چینی م هم با چاقو رقصیدن. تولدت مبارک رو به فارسی و انگلیسی و چینی خوندیم و خلاصه یه تولد ایرانی رو کاملا به نمایش گذاشتیم.

یکی از کادوهای تولدم دیوان حافظ بسیار نفیسی بود که باهاش فال گرفتیم و کلی خندیدیم.

چقدر که جنی با دوستام خوب برخورد کرد و چقد همشون بهم حسودی کردن :)) و چقد تحت تاثیر موفقیت و پیشرفت زنان ایرانی قرار گرفت و براش تحسین برانگیز بودیم.

خوشحالم:

چون سال جدید زندگیم در کشوری که فرسنگ ها از خونه م دور هست به زیبایی آغاز شد. 

چون توی شرایطی که کشورم بخاطر مشکلات سیاسی ها صدر خبرهاست و هیچ جا ازش به نیکی یاد نمیشه تونستیم نشون بدیم که دولت ایران و مردم ایران از هم متفاوت هستند و اگر دولت مون پر از خشم و لجاجت و کینه توزی هست ولی مردم کشورمون  هنوز قلبشون پر از مهربونی و گرماست و سنت هایی داریم که بدون اینکه به کسی آسیبی بزنه باعث شادی میشه.

چون جنی تایید کرد که من حق داشتم مهمونی های اینجا واسم عجیب و کسل کننده و باشه و دخترش فرهنگ شادی کردن و غذاهای ایرانی رو به فرهنگ استرالیایی با ریشه انگلیسی ترجیح میده.

چون دوستان چینی م معتقدند ما و فرهنگ شادی و غذاهامون شبیه افسانه هاست. 

چون بخشی از رسالت فرهنگی که به دوشم بود انجام شد. 

چون وقتی میگم حافظ دوستای نزدیک ایرانی و غیر ایرانی میدونند از کی حرف میزنم.




آرزوی تولدم صلح و شادی برای همه مخلوقات جهان و به ویژه مردم خاورمیانه و علی الخصوص کشور عزیزم و خانواده و دوستان و عزیزانم بود. 

پ.ن: امسال اولین سالی بود که موقع تولدم بجای کولر شومینه روشن بود!!! کی فکرش رو می کرد یه روز آهنگ زاده ی فصل زمستون رو بشه برام خوند:))  میشه نتیجه گیری کرد که هیچ غیرممکنی وجود نداره ! :) فقط کافیه زاویه نگاهت رو به رویدادها تغییر داد.


16 تیرماه 98- سیدنی 
۲۱ نظر ۱۶ تیر ۹۸ ، ۰۷:۲۱
صبا ..

الان دقیقا به تاریخ و ساعت سالگرد تولدم هست.


و من فقط به این فکر میکنم که:

"آیا میان آن همه اتفاق 

من از سر اتفاق زنده ام هنوز؟!"


قطعا که اتفاقی نیست! یکی از معانی اسم واقعیم هدیه هست، معنی که مامانم به خاطرش اصرار داشته که اون اسم رو برای من انتخاب کنه و من همیشه فکر میکردم و اعتقاد داشتم که باید جوری زندگی کنم که شبیه هدیه ی زندگی پدر و مادرم و البته اطرافیانم باشم. الان وسطِ وسط زندگیم هستم و می دونم که هدیه نبودم ولی تلاشم رو کردم. ولی حالا که هنوز زنده ام و در سالگرد جدید تولدم دوباره فرصت زندگی بهم داده شده باید بیشتر حواسم به این باشه که در فرصت باقیمانده به رسالتم عمل کنم و حداقل با بودنم یا با شنیدن اسمم لبخندی بر لبان اطرافیان بیارم.

رسالت سنگینی ست مخصوصا در این روزهایی که ... ولی خب حتما از پسش بر می اومدم که روزهایی کودکی و نوجوانی ام چنین فکری در ذهنم شکل گرفته است.


16 تیرماه 1397 - شیراز



۸ نظر ۱۶ تیر ۹۷ ، ۰۰:۴۰
صبا ..

ذهن من کلا در حال بررسی هست. بررسی دقیقه ها و لحظه ها. بررسی اینکه خوشبختم یا نه؟ راضی ام یا نه؟

به زندگیم از زوایای مختلف و از بعدهای مختلف نگاه میکنم! از زندگی کاری ام راضی نیستم و خب حق هم دارم! زندگی خانوادگی ام درگیر مسائل ساده ای نیست و راه حل ساده ای هم نداره! زندگی پژوهشی و تحصیلی ام رضایتبخش نیست! با خود آرمانی ام و اهداف فردیم فرسنگ ها فاصله دارم! زندگی عاطفی ام هم که ....،  وضعیت سیاسی و اجتماعی محیط اطرافم یه چیزی فراتر از فاجعه است و ... ولی هیچ کدوم از اینها دلیل نمیشه که من احساس خوشبختی نکنم، یا من از ماهیت کلی زندگی ام ناراضی باشم. 

بارها نوشتم و باز هم می نویسم از اینکه هستی رو تجربه میکنم کاملا راضی ام. زمان هایی بوده که دلم خواسته توی یک زمان دیگه یا یک مکان دیگه زندگی کنم ولی باز هم این دلیل نمیشه که حالا  که در جایگاه فعلی هستم کلا ناراضی باشم. اون نارضایتی هایی که بالا ذکر کردم نشون دهنده اهداف من و مسیر تلاشم هست. هر چند که تلاش هام گاهی هیچ کم و کسری نداشته ولی نتایجی که بدست اومده هم هیچ تناسبی با تلاش هام نداشته! هر چند که خیلی چیزها اصلا به تلاش من بستگی نداره ولی باز هم هیچ کدوم از اینها دلیلی نمیشه که من تلاش نکنم که ثانیه های زندگیم رو، اون ثانیه هایی که برنامه ش مال خودم هست و قابل کنترل، به فکر به نارضایتی و شکایت بگذرونم. لحظه های زندگی هر کدومشون فقط یکبار هستند و من دوست دارم تجربه های جدید و تا اونجایی که ممکنه شاد رو تو اون لحظه ها بگنجونم. دوست دارم همون طور که تو اهداف امسالم گفتم دریابم و بسازم دم هایی رو که با طرب می گذرند.

در راستای همین افکار، تصمیم گرفتم برای تولد امسالم یه مهمونی تولد خانمانه بگیرم (تو خانواده ما تمام مهمونی ها، من جمله تولدها، خانوادگی هست). مهمون ها رو که دعوت کردم همگی خوشحال شدند و استفبال کردند. 4شنبه ظهر یه یک ساعتی مرخصی گرفتم و رفتم واسه خودم دو تا عطر خوشبو خریدم. عطرها رو با یه کاغذ کادوی خوشکل کادو کردم و به عنوان اولین هدیه گذاشتم رو میز!! و اولین کادو بازش کردم و به همه گفتم کادوی خودم به خودمه و شما هم ایده بگیرید و به خودتون کادو بدین. همه مهمونا گفتند که چقدر به همچین مجلسی نیاز داشتند و کلی لحظات پر از شادی در کنار هم داشتیم و شب واقعا دوست داشتنی و به یادموندنی بود.

چند روز هم پیش ر جان گفت که همو بببینم. آخه از بعد از مراسم عروسی ش فقط تلفنی حرف زده بودیم! واسه امروز صبح قرار صبحانه گذاشتیم تو یه هتل. و یه صبحانه فوق لاکچری رو صرف کردیم و از هر دری حرف زدیم و وقتی به این نتیجه رسیدیم که داریم می ترکیم!! بلند شدیم اومدیم بیرون. پیاده راه افتادیم و سر از خونه ر جان در آوردیم. چقدر خوب بود دیدن خوشبختی دوستی که همیشه دوست داشتی شادی و آرامش و خوشبختی ش رو ببینی. 


شروع  سال جدید رو دوست داشتم و احساسم، واقعا شادی بود. 

۸ نظر ۱۶ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۴
صبا ..

شب میلاد با سعادتمان (سعادتش برای خودمان است و گرنه خودشیفته نیستیم و از اهدافمان این است که در باقیمانده عمرمان بتوانیم دامنه این سعادت را کمی از خودمان فراتر بریم (عجب پرانتزی باز کردیم ها لبخند)) امسال همزمان شد با شب عید سعید فطر! و این تقارن را شدیدا میمون و مبارک گرفته ایم. و حالا چه شد که ما با این همه تاخیر برای روز به این مهمی قلم می زنیم (چند روز قبلترش هم روز قلم بود، یادتان هست؟) دلیلش سفر بود. بعد از اذان ظهر آخرین روز ماه رمضان راه افتادیم به سمت دیار لواشک و قارا (البته ما می گوییم قره قوروت، خودشان می گفتند قارا) . خب ما گرممان بود، کمبود آب داشتیم شدید! و شمال هم که دور است و در این ترافیک شدید کی می رود آن همه راه را! ییلاق استان خودمان (سپیدان و مارگون و...) هم که شلوغ است و پرترافیک و عملا جای سوزن انداختن در تعطیلات نیست. بنابراین تصمیمان بر این شد که برویم چهارمحال بختیاری. سفر نسبتا خوبی بود. و البته کمی دور از انتظار!! 3-4 تا شهر استان را گشتیم و مهمترین تجربه مان رفتینگ بود، البته در آبهای آرام تجربه اش کردیم و شدیداً میل داریم که برویم رفتینگ آب های خروشان  که 5 ساعت بر روی آب باشیم. با کمی شیره مالیدن بر سر خودمان همین رفتینگ را کادوی تولدمان حساب کردیم. کلاً امسال چندان حس تولد نداشتیم! و حرف و آرزو و درخواست خاصی هم از خدا نداریم! ریش و قیچی را سپرده ایم به خودش و ما فقط گفتیم هر جور که می خواهی با ما تا کن ، فقط و فقط صبر و جنبه به ما بده! ما را همین بس است. البته قبلا اذعان داشته ایم که ما توقعمان بهترین چیزهایی است که به بهترین هایت داده ای است، ها!! ولی خب چون ما نمی دانیم آن بهترین ها که و چه هستند، بنابراین خودت تصمیم بگیر و هر جا لازم بود که بپیچیم یا دور بزنیم، یا توقف کنیم فقط کمی برایمان نور بالا بزن که در گمراهی نیافتیم. (یَا نُورَ النُّورِ یَا مُنَوِّرَ النُّورِ یَا خَالِقَ النُّورِ ) 

از اوایل ماه رمضان با همکاران اناث قرار گذاشته بودیم اولین شنبه بعد از رمضان را ناهار برویم بیرون. بنابراین رفتیم بیرون!! و بسیار مفرح شدیم. فردا هم تولد ر هست (البته الان شده امروز دیگر) زنگ زد و کمی حرف زدیم و اولش قرار شد امروز (یعنی همان فردا!) برویم بیرون، ولی ما دیدیم که قرار است 2 ساعت تلفنی حرف بزنیم گفتیم ر جان پاشو همین الان برویم بیرون و تحلیل ها و حرف هایمان را حضوری به سمع و نظر هم برسانیم. بنابراین 45 دقیقه بعد رفتیم یک کافه خوشکل و دوست داشتنی! جلوی باغ جهان نما! و بس که توریست از سر و کول کافه بالا می رفت حس غربت بهمان دست داد. و البته ما که بهمان خوش گذشت، امیدواریم که به ر هم خوش گذشته باشد. 

و به این ترتیب ما بعد از 5 روز اکنون توانستیم بنشینیم و بگوییم آماده شده ایم جهت روزهای پر تلاش.لبخند


۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۴
صبا ..

و سلام خدا بر پرشین بلاگ بادعصبانی

یک عالمه چیز نوشته بودم همشو هم ذخیره کرده بودم ولی پرید.

هیچی دیگه خلاصه ش میشه امروز تولدمههورا

۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۸
صبا ..

30 سال پیش در چنین ساعاتی و در چنین شبی دخترکی غیرمنتظره و بی دردسر در یکی از گرم ترین شهرهای ایران به دنیا آمد. فرآیند زایمان مادر آنقدر سریع و یکباره بود که نه کارکنان بیمارستان و نه سایر افراد حاضر در انجا باور میکردند که نوزاد اینقدر سریع متولد شود. زنی که به عنوان همراه منتظر تولد نوزاد دیگری بود، به پدر دخترک می گوید نکند شما پارتی داشته اید که اینقدر زود کارتان شده است!! و بدین گونه من با پارتی متولد می شوم.

چند روز است که به روز تولدم و احساساتم فکر میکنم. معمولا خانم ها چه متاهل و چه مجرد از اینکه 30 ساله شوند خوشحال نیستند، درکشان نمیکنم. هر چه این چند روز تلاش کردم که بفهمم چرا باید ناراحت شد از اینکه 30 ساله می شویم موفق نشدم. خب این هم سنی است مثل سن های دیگر، شاید احساس می کنند 30 قله زندگی است و زین پس باید رو به افول رویم. شاید ... اصلا ولش کن. 25 ساله که شدم عزادار زمان بودم، اصلا دلم نمی خواست سنم بیش از ربع قرن شود، هزار راه نرفته، هزار فکر نکرده، هزار نوع سردرگمی سد راهم بود، انگار روز تولدم قرار بود یکی سوت پایان امتحان را بزند و بپرسد که جواب این سوال و آن سوال چه می شود، ان هم امتحان شفاهی و جلوی جمعیتی عظیم!! انگار از آن سال یاد گرفتم که همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز زاده نشده آند، یاد گرفتم که همه ی چیزهای قشنگ زندگی را همگان دارند و همگان هنوز زاده نشده اند، شاید بخاطر همین است که حالا که در بدو ورود به دهه چهارم زندگی هستم و می دانم که پازل زندگیم هنوز خیلی جای کار دارد، حتی هنوز خیلی قطعاتش را پیدا نکرده ام چه برسد که در جای خودشان باشند، اما مثل زمانی که ربع قرنه شدم پریشان نیستم. افول برایم بی معنی است حتی اگر امروز تولد نیم قرنه گیم بود، باز هم امید داشتم به تغییر حال!! شاید ویژگی دقیقه نودی ام باعث می شود که اینطور خوش بینانه به گذر عمر نگاه کنم، اما هر چه که هست، من با تمام داشته ها و نداشته هایم، با تمام خوبی ها و بدی هایم، با تمام آرزوها و حسرت هایم، خوشحالم که هستی را تجربه می کنم، خوشحالم که از عدم و نیستی به هستی رسیدم. کارنامه ام 30 ساله ام آنچنان درخشان نیست، اما هر چه هست حاصل تلاش من و لطف ربم است.

دهه جدید از زندگی که شروع می شود احساس می کنم که کانتر صفر می شود و می توان از نو شروع کرد، حتی اگر دهه ی هفتم باشد. 

امسال اولین سالی است که تولدم با رمضان تقارن دارد.

ساعت 12:30 بامداد 16 تیرماه 1393 نو می شویم.


۱۶ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۱
صبا ..