غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

طبق اون چیزی که پیش بینی می شد کرونا مجددا به استرالیا بازگشت! ولی خب به دلیل اینکه اینجا مرز زمینی نداره امیدواریم که اوضاع به وخامت سایر نقاط جهان نرسه ولی خب نکته منفی اینجا این هست که ما داریم وارد فصل سرد میشیم. 

 

خب گفته بودم از نیمه های ژانویه دولت استرالیا کلیه پروازهای چین رو لغو کرد و اجازه ورود به چینی هایی که با ویزای موقت تو استرالیا هستند رو هم نداد. تا اینجا اوضاع کنترل شده بود که ظرف چند روز ۱۸ مسافر از ایران اومدن و بیماری رو با خودشون آوردن که باعث ممنوعیت تمام ایرانی های با ویزای موقت هم شد. بعد هم نوبت به کره جنوبی رسید و بعد ایتالیا. که برخوردشون در ممنوعیت ایتالیایی ها کاملا نژاد پرستانه بود که با تاخیر در موردشون تصمیم گیری کردن.  الان هم که هر کسی از هر جایی وارد استرالیا میشه باید خودش رو دو هفته قرنطینه کنه و البته دولت به تمام استرالیایی هایی که خارج هستند اعلام کرده هر چه زودتر برگردید. فکر کنم کلا می خوان فرودگاهها رو تعطیل کنند خیال خودشون رو راحت کنند :)) و البته اکیدا توصیه کردن که مسافرت خارجی نرید و احتمالا چند روز دیگه هم مسافرت داخلی رو هم ممنوع کنند.

 

مورد بعد اینکه تمام 400 خورده ای که تا الان تستشون مثبت شده کاملا مشخص هستند که کی هستند و از کجا گرفتند فکر کنم فقط ۲ یا ۳ موردشون هست که مشخص نیست به چه صورت مبتلا شدند. یعنی مثلا معلوم هست که کیس ۳۴ با کیس ۲۰۲ در ارتباط بوده یا مثلا کیس ۳۰۰ اخیرا از کنفرانس فلان که تو فلان کشور بوده اومده.

 

همه کنفرانس ها و ورک شاپ های سراسر دنیا هم کنسل شده و هری قرار بود ۱۰ روز پیش بره چند تا کنفرانس که بعد از کنسل شدن همه شون گفت من دیگه دانشگاه نمیام. شماهام هر کدوم می تونید نیایید و تمام جلسات آنلاین برگزار میشه. 

 

 دوشنبه آخرین روزی بود که من می خواستم برم دانشگاه وقتی داشتم برمیگشتم خونه از دانشگاه مسیج اومد که کلاس ها یک هفته تعطیل تا سوییچ کنیم رو حالت آنلاین. لازم به ذکره که ترم یک هفته س شروع شده. بعدش تمام ایونت ها ایمیل زدن و کنسل کردن و تمام جلسات ضروری منتقل شد به zoom. 

 

یه مورد پریشب تو دانشگاه ما تستش مثبت شده با کلیه افرادی که تو دانشگاه باهاشون در ارتباط بوده تماس گرفتند و گفتن ۱۴ روز خودتون رو قرنطینه کنید. این مورد  که مثبت شد سریع هم ایمیل زدن و هم تو صفحه فیس بوک و اینستاگرام و هر جایی که ممکن بود اعلام کردن. از این شفافیت شون خوشم میاد.

 

از اون طرف هم کار کردن از خونه یه دردسرهایی برای دسترسی به منابع و کلاسترها و ... داره. که هر روز دارن تعداد vpn  رو افزایش میدن و هی اعلام میکنند که مشکل فلان برطرف شده و ....

 

دوستام هم تقریبا دیگه همه شون از خونه کار می کنند و شرکت ها اعلام کردن که تا اونجایی که می تونید نیایید.

 

اما از جنبه قحطی:)

هنوز آمار ابتلا به ۱۰۰ تا نرسیده بود که شایعه شد که مواد اولیه دستمال توالت از چین میاد و چین خودش کم آورده پس اینجا هم کمبود پیش میاد. کمتر از ۲۴ ساعت بعدش دستمال توالت شد طلای نایاب :)) هر چی هم شرکت های دستمال توالتی :)  گفتند بابا استرالیا در این زمینه خودکفاست ولی جنگ به پایان نرسید و شد سوژه جک ساختن ملت شریف اینجا. مثلا گوشواره دستمال توالت و کیک و ... سریع تولید شد :)) بعد که آمار ابتلا و احتمال قرنطینه بالا رفت برنج و ماکارونی و کلیه غذاهای خشک درو شدن. اصلا یه وضعی ها!!

در همین راستا دو تا فروشگاه بزرگ زنجیره ای اینجا (وول ورث و کلز) اعلام کردن که ساعت ۷ تا ۸ صبح رو فقط اختصاص می دن به خرید سالمندان و اقشار آسیب پذیر که اونها نگران خرید نباشند. و البته این فروشگاهها تا ساعت ۱۲ باز هستند که اعلام کردن از امروز (چهارشنبه) ۸ می بندن تا کارمندا فرصت کنند دوباره قفسه ها رو پر کنند و برای روز بعد آماده کنند. و البته این فروشگاهها برای افرادی که تو خونه باید قرنطینه باشند هم سرویس های ویژه دارند و کلز که اعلام کرده ۵۰۰۰ تا نیروی جدید میخواد بگیره تا خدمات بهتری ارایه بده. 

من خرید این اقلام نایاب نرفتم و البته موارد بهداشتی ولی فکر نمیکنم قیمت چیزی تغییر کرده باشه. 

و البته همین الان نخست وزیر فرمودن بسه دیگه! شورش رو در آوردین با این خرید کردن و حرص زدنتون :) 

 

از اون طرف هم نخست وزیر تقریبا دو هفته پیش یه سخنرانی کرد و در مورد کمک هزینه ها و بسته های حمایتی و مرخصی ها و مسایل اقتصادی که زندگی  گروه های مختلف جامعه رو تحت تاثیر قرار میده صحبت کرد. که مثلا افرادی که کار روز مزدی دارند نگران حقوقشون تو مدت قرنطینه نباشند و ... یه مقدار پول نقد به بیزینس هایی که مستقیما تحت تاثیر هستند تزریق میشه و ... باید یادآوری کنم که استرالیا تازه از یه بحران سخت (آتیش سوزی های بی سابقه) در آمده و خیلی از افراد و مشاغل تو اون دوران آسیب دیدن و نیاز به کمک دولتی داشتند.

 

مدرسه ها هنوز تعطیل نشده و با وجود فشار گروه های مختلف ولی دولت نظرش این هست بچه ها تعطیل بشند کی بچه های کادر درمان و اونایی که مجبورن برن سرکار رو نگه داره! و هر روز سر این مساله بحث هست. 

 

اجتماعات  درفضای باز بالای ۵۰۰ نفر کنسل شد و در فضای بسته بالای ۱۰۰ نفر. رستوران ها و بار و ... هم هنوز باز هست ولی نباید شلوغ باشه.  

 

برای کسانی که باید قرنطینه باشند و رعایت نمیکنند جریمه زندان و مبالغی تا حدود ۵۰ هزار دلار تعیین کردن.

 

 

حالا وسط این دنیای کرونایی مامان جاناتان (مادرشوهر جنی) از خیلی وقت پیش رزرو کرده بود که جمعه ای که گذشت بره ترکیه. بعد این خانم سرطان داره و تازه شیمی درمانی ش تموم شده اینقدر حالش خوب نیست که برای مهمونی برمیتصوا نیومد.  ولی مصمم بود که بره چون می گفت آخرین شانسم هست و شاید دیگه زنده نباشم و ... . من کلی حرص خوردم که خب بابا باهاش حرف بزنید و ... ولی جاناتان می گفت زندگی خودشه ما حق دخالت نداریم و اگر خودش صلاح دونست تصمیمش رو تغییر میده. حالا خودش و خواهرش داشتن خودشون رو از نگرانی خفه می کردنا و البته نه اینکه هیچی هم نگن ولی خب گذشته بودن بعهده خودش. هی هر روز جنی می اومد می گفت هنوز نظرش رو تغییر نداده تا اینکه ۵ شنبه خود تور کنسل کرده بود و خدا رو شکر نرفتن.  با جنی حرف می زدیم می گفت این مدل خانواده های انگلیسی هست که با اینکه خانواده هستند ولی هر کسی حریم شخصی خودش رو داره و بقیه با وجود مخالفت فقط احترام می گذارن و شبیه خط های موازی هستند ولی تلاشی برای تغییر نظر هم نمیکنند برعکسش می گفت ماها مثل همستر :) همه مون تو خانواده یه هرم می سازیم بس که تو سر و کله هم بالا میریم. گفتم تازه ماها رو ندیدی :)) 

 

 

هری همیشه یه لبخند بزرگ رو صورتش هست. دیروز تو جلسه آنلاین مون میگه من تصویر رو قطع میکنم ولی شما چهره منو با لبخند تصور کنید.  بعدش فکر کردم که آدمهای این مدلی برای لبخند روی صورتشون هم کلی تلاش میکنند و همیشه حواسشون هست که چه تصویری از خودشون به دیگران تحویل میدن. 

۱۴ نظر ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۱۶
صبا ..

هفته پیش دوبار جلسه داشتیم و قرار بود جمعه هم جلسه داشته باشیم که من گفتم من واسش آماده نیستم و افتاد دوشنبه. 

کلا یه گپ گنده بین خودم و سوپروایزرام حس میکنم. هری که از نظر علمی اصلا واسم یه جورایی ترسناکه گاهی.  اون روز در راستایی که به من کمکی کنه گفت مقاله ای که سال ۲۰۰۴ نوشته و یه جورایی یه بخشی از تز دکتری ش بوده رو بخونم. یعنی وقتی فقط مقدمه مقاله رو خوندم می خواستم بزنمش :))  خدایا من وسط اینا چه غلطی میکنم و اصلا من برای چی اینجام؟ حالا مقالهه یه ذره بهم کمک کرد ولی ترسناک بودن هری رو واسم بیشتر کرد. اون سال ۲۰۰۴ بوده این بودی خب واضحه که با همون فرمون اومده باشی جلو الان چی هستی! 

 

امروز دیگه رفتم گفتم من اصلا نمی تونم این چیزا رو بهم ربط بدم و شماها چرا اینقدر وحشتناکید! من مغزم پکید از شدت فشاری که این همه مساله سنگینی که هیچی هم ازشون نمی دونم داره بهم میاره. بعد هری میگه تقصیر منه نباید بهت می گفتم اون مقاله رو بخون. من الانم که خودم اون مقاله رو میخونم نمی فهمم و اصلا باورم نمیشه خودم نوشتمش.  بعد متیو هم میگه من الان خودم کلی گیجم و سوال دارم  و واقعا اون مقاله هری سنگینه و ...  . تو دلم گفتم حالا انگار مثلا بقیه مقاله هاتون رو میشه فهمید :| 

 

یه سری چیزا رو واسم توضیح دادن و یه ذره از وحشتناکی ماجرا کمتر شد. ولی من هنوزم خیلی از اینا می ترسم :)) هم از خودشون هم از همه کسایی که باهاشون کار میکنند. نمی دونم واقعا باید کی انتظار داشته باشم که کمی اعتماد به نفس پیدا کنم تو فیلدی که دارم توش کار میکنم و اصلا میتونم اعتماد به نفس پیدا کنم؟!!

 

۱۳ نظر ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۳۴
صبا ..

وسط این کروناها باید به موضوعات غیر کرونایی بپردازم چون خودم بیشتر از همه به تمرکز زدایی نیاز دارم. والا دارم تو اخبار کرونا غرق میشم. اوضاع ایران و جهان خوب نیست ولی در این حد هم بد نیست که بخوایم زانوی غم بغل بگیریم و بچسبیم به کرونا :)  جنی بهم میگه مسایل رو به قسمت های کوچیک تقسیم کن تا واست قابل تحمل بشه. در همین راستا فقط تا فردا فکر میکنم و برنامه می ریزم :) 

 

رویداد دوم ۲۹ فوریه: رژه ماردی گراس

 

اگر در مورد رژه ماردی گراس سرچ کنید متوجه میشید که مربوط به استقبال از بهار هست که تقریبا ۴۰ روز قبل از عید پاک تو اکثر کشورها یه کارنوال شادی راه می افته و ... .

در مورد سیدنی اما قضیه ماردی گراس فرق میکنه. این رژه مربوط به حمایت از گروه LGBTQI یا دگرباشان جنسی (رنگین کمانی ها) هست. که از سال ۱۹۷۸ در سیدنی شروع شده و اون موقع شبیه اعتراض و تظاهرات همجنس گرایان بوده که عده زیادی شون بازداشت میشند و از چندسال بعدش در حمایت از این افراد تعداد بیشتری به خیابان ها میان. تا این روزها که تبدیل شده به کارنوالی متشکل از بیش از ۲۰۰ گروه مختلف در حمایت از افرادی که تمایلات جنسی شون با بقیه افراد متفاوت هست. 

شنبه ۲۹ فوریه تاریخ برگزاری رژه بود و یکی از دوستان بهم پیشنهاد داده بود که برم رژه رو ببینم. از قبلش من هیچ اطلاعات خاصی در مورد رژه نداشتم و اینقدر که این روزا قاطی و پاتیم سرچ نکرده بودم. فقط تبلیغاتش رو تو اتوبوس دیده بودم و جنی هم بهم گفته بود دخترش و دوستاش ساعت ۴.۵ میرن که به رژه ماردی گراس برسن.

 

بچه ها از ساعت ۳.۵ رفتن تو اتاق لی لی که آماده بشن و خروجی ش ۷-۸ نوجوان با آرایش رنگین کمانی و اکلیل زده بود و فقط یکی از پسرا لباسش دخترونه بود و آرایش خیلی زنونه داشت و بقیه شون خیلی تو ذوق زننده نبودن.

 

اونا که رفتن من نیم ساعت بعدش رفتم و از اولی که سوار قطار شدم همه تقریبا یه چیز رنگین کمانی داشتند. یا تی شرت رنگین کمانی داشتند یا تل یا پرچم یا بادکنک به کالسکه بچه شون آویزون بود و خلاصه رنگین کمانی ها از اونجا شروع شدن.

تو خیابون هم شلوغ بود و همه یه جورایی داشتند می رفتند به سمت هاید پارک و دیگه کم کم تزیینات آدمها بیشتر میشد. به هاید پارک که رسیدیم دسته دسته آدمهایی به لباس های متنوع از تی شرت ساده رنگین کمانی تا لباس هایی به شکل طاووس و تاج و شاخ و ملکه وار تا لباس هایی به شدت برهنه رو میتونستی ببینی. 

 

بعد که وارد خیابون آکسفورد شدیم دو طرف خیابون نرده کشی بود و آدم ها پشت نرده ها وایساده بودن و منتظر شروع رژه. رژه با یه سری موتور سواری شروع شد.  بعد گروه های مختلف که هر کدوم مثلا در حمایت یکی از این تمایلات بودن می اومدن. مثلا اولین گروه در حمایت از همجنس گراهای aboriginal (بومی های استرالیا) بود. هر گروه هم لباس خاص خودش رو داشت و گروه موسیقی خاص (که معمولا رو یه کامیونت بود و شامل خواننده و رقصنده متفاوت) و بقیه افراد هم پشت سرشون به صورت گروهی رقص اجرا می کردن. 

 

هر کدام از گروهها از یه جنبه ای از زندگی این افراد حمایت می کرد. مثلا یکی حمایت از بیخانمان های LGBTQI یکی دیگه حمایت از ورزش شون. یکی دیگه حمایت از فرزندانی تو که خانواده های اینجوری به دنیا میان. اون یکی حمایتشون در بیماری های خاص و ... 

 

چیزی که برای من اصلا مطلوب نبود و اذیتم کرد این بود که احساس می کردم رفتم تو سکس کلاب و آدمها به صورت مبالغه شده ای داشتند تمایلاتشون رو فریاد می زدن و خب با اینکه نحوه پوشش آدمها تو روزهای تابستونی اینجا هم فرق چندانی با برهنگی کامل نداره ولی ادا و اطوارهاشون برای من شبیه شوک بود و همش  به این فکر میکردم چرا؟ و هضم اون چیزی که میدیدم واسم آسون نبود. 

 

البته در حالت کلی رژه گروهایی هم داشت که خیلی موقر :) بودن و حرکتشون واقعا هنری بود. 

 

صبح اون روز من رفته بودم یه مراسم معنوی و کاملا خانوادگی و شبش کلا از معنویت پرت شده بودم به آخر مادی گرایی و شاید لذت جویی. لازم بود با کسی حرف بزنم. 

 

تو این پست  نوشته بودم که وقتی نوشته های چند سال پیش خودم رو خونده بودم چقدر شوکه شده بودم. بعدش خیلی فکر کردم به شدتی که نگاه معنوی و غیرمادی که اون روزها به دنیا داشتم و تمام تلاشم رو می کردم که دنیا رو از دید معنوی صرف تفسیر کنم و انگار مثلا از یه دایره ای به شعاع ۵ سانتی متر ولی به عمق ۱۰۰۰ متر میخواستم به دنیا نگاه کنم. تو اون عمق قاعدتا هیچ نوری نبود مگر همون اولاش و به همین خاطر خیلی تحت فشار بودم که نمی تونستم خیلی چیزا رو نه تو اون دایره و نه تو اون عمق ۱۰۰۰ متری بچپونم.  روزها گذشت و گذشت و من با آدمهای مختلف و تو محیط های مختلف کار کردم و چیزهای جدید و گاهی عجیب و غریب دیدم و شعاع اون دایره بزرگتر شد و البته عمق معنویت هم کمتر و اون چیزی که شبیه توهم بود به واقعیت نزدیکتر شد. 

 

اون شب اما هی مقایسه می کردم بین نوجوانی و جوانی خودم و آدمهایی که اونجا بودن. فاصله فرسنگ ها بود. شاید بدون هیچ وجه اشتراکی.

 

فردا صبحش جنی ازم پرسید دیشب چطور بود. گفتم خوب بود ولی خیلی عجیب و غریب بود واسم و لازمه باهات حرف بزنم. 

 

شعار امسال این رژه هم No matter  بود که یعنی مهم نیست که شما عاشق کی می شید در هر صورت ما از عشق و  وجودش تو زندگی هر آدمی حمایت میکنیم و تمایلات جنسی شما به هر چیزی که باشه مورد حمایت ماست!

 

خلاصه حرفام با جنی این شد که این رژه برای حمایت از این هست که به آدمها کمک بشه نسبت به تمایلات متفاوتی که دارند احساس خجالت نکنند و اون رو ابراز کنند و در این راستا بخاطر تفاوت هایی که با بقیه آدمها دارند باید بهشون کمک بشه و ... خیلی بهتر هست که همه چیز به صورت باز تو جامعه مطرح بشه تا اگر مشکلی یا کاستی توش وجود داره کل جامعه به فکر راه حل براش باشند تا آدمها به صورت زیرزمینی بخوان مساله رو حل کنند. و وقتی که من گفتم خب این میتونه تبلیغی برای همجنسگرایی باشه و روی نوجوان ها و جوانها تاثیر مثبتی نداشته باشه و بیشتر شبیه یه مد بینشون هست تا تمایل واقعی شون. جنی گفت خب مثلا یکی یه مدت بره همجنسگرا بشه بعد از یه مدت می فهمه که واقعا واسش جواب نمیده و میشه یه تجربه تو زندگیش و این مسیر رشد آدمهاست که چیزهای مختلف رو تجربه کنند!! اینکه آدمها رو طرد کنیم یا تنها بگذاریم راه حل مساله نیست!

 

واقعیت امر این هست که اینجا آدمها در مورد همه چیز شفاف هستند یعنی به معنای واقعی کلمه همه چیز. خیلی ابایی از بیان مشکلشون یا نظرشون ندارند. البته خب مسلما به شخصیت آدمها هم ربط داره ولی کلا خیلی موقع ها من فکر میکنم چقدر موضوع حرفاشون شخصی و خصوصی و یا چقدر بی مزه و سطح پایین هست و از اون طرف هم گاهی دغدغه هاشون اونقدر کلان هست و در موردش نظر کارشناسی هم دارند که باز باعث تعجبم هست. 

 

اون دایره به شعاع ۵ سانتیمتری بود که من می خواستم دنیا رو از توش ببینم اینجا شعاعش حداقل ۱۰- ۲۰ برابر هست. هیچ نظری در مورد عمقش الان ندارم. ولی اختلاف فاحش فرهنگی ما (حداقل خودم و اطرافیانم) با بقیه دنیا رو شدیدا حس میکنم.

 

در مورد اینکه چی درست هست یا غلط هم با جنی حرف زدم که ما اون سر محوریم و همه چیز رو پنهان میکنیم. صحبت کردن در مورد خیلی چیزهایی که برای شما روتینه برای ما تابو هست. حتی خیلی آدمها دوست ندارن بقیه بدونند مریض شدن (مریضی معمولی و یا جراحی ساده ) همه چیز تو فرهنگ ما عیب و ایراد هست و شان آدم رو میاره پایین که بقیه بدونند ولی اینجا یه جورایی ۱۸۰ درجه اون ور محور هست با این وجود هنوزم جوامع این چنینی پر از مشکل هستند. هنوز هم راه حلی برای خیلی چیزها با وجود شفاف سازی شون ندارن. مثلا جنی می گفت بعضی از شرکت ها حتی مرخصی برای خشونت خانگی هم دارن و طبق آماری که تو حرفاش بهش استناد میکرد هفته ای یک زن در استرالیا به دلیل خشونت خانگی به دست پارتنر (همسرش یا همسر سابقش) کشته میشه و این یعنی با وجودی که جامعه اینجا تلاشش رو میکنه به زنانش اهمیت بده و حمایت کنه هنوز نتونسته راه حلی برای جلوگیری از چنین فجایعی ارایه بده و این یعنی هنوز خیلی نقایص وجود داره. 

 

۱۶ نظر ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۴۳
صبا ..

یکی از دلایلی که من نمی نویسم تنبلی هست. چون کلی اتفاق می افته که ارزش نوشتن داره و من اگر بخوام بنویسم و نظرات شخصی خودم رو هم در مورد همش بگم باید مثلا یک ساعت بشینم بنویسم من حوصله م نمیشه و کلا سکوت اختیار میکنم :)  

ولی خب چون به خودم قول دادم بنویسم حوادث و رویدادهای ۲۹ فوریه رو در دو قسمت می نویسم. تازه بخش های دیگه ای هم داره که کاملا شخصی هست و سانسور میکنم :)

 

رویداد اول: بارمیتصوا یا برمیتصوا

 

گفته بودم که پسر جنی امسال ۱۳ ساله میشه و طبق آیین یهود پسران یهودی در ۱۳ سالگی به سن تکلیف می رسند. به همین مناسبت از همون پارسالی که من اومده بودم هفته ای یکبار بجز ایام تعطیلات و ... به کلاس عبری می رفت تا توانایی خوندن تورات رو داشته باشه. و شنبه ای که گذشت مراسم جشن تکلیف به  صورت رسمی برگزار شد. برای آماده شدن در این مراسم آشنایی با یک سری قوانین دینی و مراسم و سنت ها هم لازم بود که توی همون کلاس های هفتگی یه چیزهایی رو یاد می گرفت. از تقریبا ۳-۴ ماه پیش تاریخ مراسم مشخص بود و به همه مهمان ها اعلام شده بود. از یکی دو هفته قبل هم جهت تمرین چند باری به کنیسه رفته بودن و یه سری از مسایل رو با مادربزرگش هم تمرین کرده بود. چون مامانش یعنی جنی عبری بلد نیست.

 

مراسم قرار بود ساعت ۱۰ شنبه توی کنیسه برگزار بشه که ما تقریبا حوالی ساعت ۹ اونجا بودیم. ساختمان کنیسه یه ساختمان خیلی خیلی ساده بود بدون هیچ تزیین و نشانه ی خاصی و من اگر در حالت عادی از جلوش رد می شدم نمی فهمیدم اونجا کنیسه هست.  درون ساختمان هم که دو طبقه بود چند تا سالن بود که شبیه سالن نمایش معمولی بود و تزیین خاصی نداشت و فقط اون بخشی که مثلا محراب هست چوبی بود و یه تریبون بزرگ اونجا بود. 

 

روحانی اجرا کننده مراسم یه خانم بود و ساعت ۹:۵۵ دعوتمون کرد به داخل سالن و البته همون دم در هم کتابی رو برداشتیم. اون روز چون شنبه بود اجازه فیلم برداری و عکس برداری رو نداشتیم. 

 

لباس خانمه همون لباس معمولی بود که زن ها می پوشن و با موهای باز تقریبا ژولی پولی :) 

مردها هم حتما باید یارمولکا یا همون کلاه کوچیکه رو هنگام ورود به سالن بگذارن روی سرشون و مهم هم نیست که یهودی هستند یا نه!

 

جنی از قبلا بهم گفته بود که نباید توی مراسم شانه های خانم ها لخت باشه واسه همین با خودش شال آورده بود که شانه ش رو بپوشونه. اون خانم روحانی هم با اینکه لباسش آستین دار بود ولی وقتی خواست شروع کنه یه شال انداخت رو شونه اش که شال دعاست یا Talih.  البته من دقیق نفهمیدم کی نباید شانه شون لخت نباشه. چون به غیر از چند دقیقه کوتاه از اون شال استفاده نشد :)

 

اون کتابه که اول برداشتیم کتاب دعا بود و مثلا خانمه می گفت صفحه ۱۰۰ بعد توش عبری نوشته بود و ترجمه انگلیسی داشت. خودش یه بخشایی رو عبری یا انگلیسی می خوند و یه گروه کر ۴ نفره هم بودن که بعضی قسمت ها رو به صورت سرود می خوندن که خیلی قشنگ بود. یه بخش هایی ش هم خانمه می گفت وایسید و می ایستادیم. برداشت من همون دعاهای تو مفاتیح خودمون بود. با همون مضمون. بیشترش در مورد اینکه خدا پناه مون باشه. یا نور و روشنی زندگی مون باشه و ... یا مثلا خدای اسحاق و سارا و امانویل و ربه کا و ... مثلا خدا و پناه ما هم باش.

 

بعد یه جاهایی سولی می رفت از روی همون کتابه می خوند و یه جایی هم بعد از خوندن یه سری از اون متن ها خانمه شال دعایی رو که مال پدر پدر بزرگ سولی بود رو شونه اش انداخت و از اینکه به آیین اجدادش وصل شده و به صورت رسمی به جامعه یهودیت وارد شده تبریک گفت و آرزوی موفقیت کرد. 

 

بعد در همون محراب رو که کشویی و چوبی بود با یه سری دعا و تشریفات باز کردن و تورات بزرگی رو که شبیه تومار پیچیده شده خیلی بزرگ ( بلندی ش ۸۰ سانت بود حداقل)  رو از توی یه سری کاور پارچه ای و فلزی در آوردن و دادن دست سولی و اون هم با حمایت یکی دو تا روحانی دیگه دور سالن چرخید و بعد هم اومدن گذاشتنش روی تریبون. 

 

بعد خانمه یه تکه هایی ش رو خوند و بعد یه روحانی دیگه و بعد سولی. 

بعد یه جای دیگه ش مامان و جنی و داداشش و چند تا از فامیل های دیگه شون رفتن و یه چیزهایی در حد دو دقیقه رو خوندن. و بعدش که خوندنشون تموم می شد خانمه یه سری دعا بهشون میخوند بغلشون می کرد و می رفتن می نشستن.

 

یه جایی هم گفتن جنی و بابای سولی و ۴ نفر دیگه که اونا یهودی نبودن رفتن و یه متنی رو که از قبل آماده بود و پرینت شده بود و شبیه دعا و توصیه بود رو خوندن.

 

و دوباره یه جایی رو جنی و لی لی (دختر جنی) به عبری خوندن. البته چون عبری بلد نیستند روی کاغذی به انگلیسی داشتنش.

 

بعد هم سولی یه سخنرانی کوچیک کرد و گفت از تورات یاد گرفته که باید هدیه بده و واسه همین ۱/۳ کادوهایی که بهش تو این مراسم می رسه رو به خیریه میده و ...

 

مراسم ساعت ۱۲ تموم شد. بیرون روی میزها یه سری خوراکی ساده آماده کرده بودن واسه پذیرایی از مهمون ها. 

 

قرار بود مهمان ها که ۵۰ نفر از مهمان ها برای ناهار بیان خونه. غذا از بیرون سفارش داده شده بود و لبنانی بود. قرار بود من با دوست جنی زودتر بیام که غذا رو تحویل بگیریم و درها باز کنیم و ... رو آماده کنیم. ولی ایشون انداخت از وسط شهر اومد و شونصدتایی چراغ قرمز رو پشت سر گذاشتیم و من وقتی رفتم دیدم نصف مهمونا اومدن و اون کیترینگ داره میره :)) 

 

غذا جوجه بود به همون سبک ایرانی. و البته به ازای هر نفر یک سیخ و یا حتی کمتر. یک دونه ماهی بود که شاید یک کیلو بود ماهی و با پیاز داغ تزیین شده بود. سالاد سالمون بود و چند تا ظرف سالاد بود که شامل تبولی و یکی دو تا سالاد دیگه بود که من اسمشون رو بلد نبودم. و البته حمص و باباغنوش به عنوان پیش غذا.

 

بشقاب و قاشق و چنگال رو یه میز چیده شده بودن و هر کس می اومد برای خودش از غذاها می کشید و یه جا می نشست و می خورد. 

و نوشیدنی هم الکلی بود و غیرالکلی. که مثلا غیرالکلی مثل شربت تو شیشه ش بود. که هر کی میخواست واسه خودش می ریخت توی لیوان و آب هم می ریخت و خلاصه شربت رو درست می کرد. آب هم دو سه تا پارچ آب معمولی بود و چند تا بطری آب گازدار و همه هم با دمای محیط بدون هیچ یخ خاصی. فقط آبجوها و نه شراب ها رو گذاشتن تو یه دونه از کلمن های یخی (اینجا بهش میگن اسکی) 

 

مهمونا دوستای لی لی بودن. تقریبا ۱۰ نفر. دوستای جنی که توی تولدش بودن و عملا والدین همکلاسی های سولی توی دوران ابتدایی بودن. ۲-۳ تا دوست دیگه ش. و چند تا از فامیلاشون. که کلا جمعیت یهودی مهمونها ۱۰ نفر بودن. بچه ها که توی حیاط حسابی بازی می کردن و خوش می گذروندن. توی حیاط ما خونه درختی و ترامپولین داریم و ننو هم بسته بودن و حسابی داشت به بچه ها خوش می گذشت. بقیه مهمونها هم در حین صرف ناهار و بعدش دو تا دوتا یا چند نفری با هم حرف می زدن. این وسط دوستای جنی کمک کردن که ظرفها جمع بشه و توی ماشین چیده بشه و یه دور هم ماشین روشن شد. جنی هم میخواست پاشه میگفتن تو برو خیالت راحت. من که رفتم کمکشون می گفتن تو هم برو حرف بزن. نمیخواد کمک کنی :)) گفتم  من با شما هم می تونم حرف بزنم همینجا :))

 

یه دور هم جاناتان اومد گفت کی قهوه میخواد و اندازه ۱۰ لیوان قهوه درست شد. و بعدش هم کیک سرو شد. ۴ تا کیک یک کیلویی با طعم های مختلف و دیگه یواش یواش مهمونا رفتند. از ساعت ۳.۵ دیگه مهمونا شروع کردن به رفتن.

 

همون صبح داداش جنی در کنیسه که منو دید گفت خوشحالم که اینجایی و خواهرم از اینکه تو باهاشون زندگی میکنی خیلی خوشحاله :))  داداش جنی توی رادیو ABC استرالیا کار میکنه و یه جورایی کارشناس ادیان و مسایل خاورمیانه و ... میشه محسوبش کرد. بعد از ظهر اومد بهم گفت من بین دوستای ایرانیم اسم مستعارم شمس هست!! کلی در مورد مسایل ایران و ... حرف زدیم و وسط حرفاش هم هی می گفت الحمدالله :) بس که دوست عرب داره!  خلاصه که اطلاعاتش در مورد ایران خیلی شگفت انگیز بود.

 

دیگه یه جا هم مامان جنی منو به زن بابای جنی معرفی کرد و گفت ما شوهرمون رو به اشتراک گذاشتیم :)) و کلی خوشحال بودن با همدیگر (پدر جنی ۱۵ سالی هست فوت کرده) و وقتی جنی اینا بچه بودن از مادر جنی جدا شده و با این خانم ازدواج کرده. 

 

 توی مراسم توی کنیسه هم شوهر سابق جنی با همسرش اومده بود و گفت که حال پدرش خوب نیست و بخاطر همین نمیاد. جنی هم گفت می گم موقع دعا اسمش رو بیارن و براش آرزوی سلامتی کنند. علاوه بر بیمارها خانم روحانیه اسم کلی از اموات رو هم برد که براشون دعا کنند. 

 

قبل از رفتن مهمانها هم جنی و لی لی سخنرانی کوتاهی کردن و نقاط قوت سولی رو گفتن و ازش بخاطر تلاشش تشکر کردن و گفتن که باعث افتخاره و از این حرفها :)

 

این تازه قسمت اول شنبه بود:) تحلیل های خودم رو ننوشتم تازه شد این همه :| 

 

بعدا نوشت: پدربزرگ بچه ها که گفتم مریض بود و نیومده بود فوت کرد. احتمالا در مورد اونم باید بنویسم بعدا :| 

 

۱۳ نظر ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۱۴
صبا ..

اینجا بعد از چین اولین کشوری بود که درگیر کرونا شد. ولی خب بخاطر بستن مرزها تونستند اوضاع رو کنترل کنند و دیگه موضوع از حالت داغی در اومد. البته بخاطر همه گیری بیماری در جهان باید منتظر موج جدیدی از شیوع کرونا اینجا هم باشیم. 

این چند روزی که تو ایران کرونا بحث داغ شده اینقدر روی من تاثیر گذاشته که تمام covariance ها رو در نگاه اول coronavirus  می خونم :)) و خب این یعنی خیلی فرقی نمیکنه کجا زندگی کنی. مهم اینه که عزیزات کجا هستند.

 

۶ نظر ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۰۸
صبا ..