غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلاملبخند

وضعیت فعلی من: یک عدد صبا که دو عدد امتحان زبان را بدون هیچ گونه آمادگی قبلی داده و الان حس می کنه که چقدر سبک شده. هر چند که نتیجه امتحاناتم کاملا واضح و مبرهن است ولی باز هم اینجانب احساس میکنم یک کوه از پشتم برداشته شد. 

وضعیت روزهای گذشته من: هفته پیش کاملا مرخصی بودیم، و از پنج شنبه عصر که آمدیم خانه تا سه شنبه صبح تا در حیاط هم نرفتیم با این وجود احساس می کردیم که از قفس آزاد شدیم و از زندگی بدون حضور در محل کار بسیار لذت می بردیم.

سه شنبه تعداد قابل توجهی کار اداری رو به صورت خارق العاده و با عنایت رب مهربانمان انجام دادیم که باورش اصلا برای خودمان هم ممکن نبود، هر چه آن چند روز کنج عزلت گزیدیم، سه شنبه دویدیم و دویدم و تا شب که به تهران رسیدیم . چهارشنبه صبح در اوج نامیدی و فقط بخاطر اینکه به خودمان مدیون نباشیم برای پیگیری دانشنامه لیسانسمان رفتیم و باز هم در اوج ناباوری و به لطف رب مهربانمان نیم ساعت قبل از تمام شدن ساعت اداری  یک عدد دانشنامه در دستمان بود، اینقدر خوشحال بودیم که مپرس! و باران رحمت پروردگارمان در آن لحظه شادیمان را غیرقابل توصبف کرده بود، از خوشحالی از در ساختمان اداری تا در محوطه را دویدیم و شادیمان را با دخترعمو جانمان که از صبح توی ماشین منتظرمان بود و البته بین امضاها و وقفه نبودن مدیر و معاون مجبورمان کرد که به خرید برویم قسمت کردیم.  پنج شنبه یک عدد امتحان زبان دادیم و شب برگشتیم به دیار حافظ. و امروز هم دومین امتحان زبان و تمام.

و این مدت بسی خل شدیم بس که به کنسل کردن امتحانات زبانمان و جابه جایی تاریخ های شان فکر کردیم و در نهایت با مشورت دوستان خوبمان و جهت رویارویی با ترسمان رفتیم و امتحان دادیم. 

اعتراف میکنیم یکی از فوبیاهای زندگیمان این بود که  یکی از این امتحان ها را بدهیم و در نهایت بر این ترس غلبه نمودیم. 

و البته با یکی دیگر از فوبیاهای دیگه زندگیمان نیز مواجه شدیم، وضعیت گوارشیمان که 2.5 سال بود به شدت مراعاتش را میکردیم که مبادا دچار وضعیت بحرانی شود، به وضعیت بحرانی رفت و البته چیز خاصی هم نشد، ما فقط خیلی برای خودمان بزرگش کرده بودیم. (ترسش از خودش بدتر بودخنثی) . البته درس بسیار بزرگی گرفتیم همیشه وقتی اولین بار با یک مساله روبرو می شویم خیلی سخت و دردناک هست دفعات بعدی همه چیز آسان میشود. چه بیماری ، چه امتحان زبانزبان.

این مدت یک عدد جنگ داخلی نیز در کله محترمان در حال انجام بود که منتقد درونمان به شدت گیر داده بود به نحوه مدیریت و اولویت بندی کارهای این چند مدت، و کل وجودمان را روزی یکبار زیر سوال می برد و هر چه هم قانعش می کردیم و دلیل می آوردیم دست از نقد بر نمی داشت که ماندنت در این وضعیت فقط و فقط تقصیر خودت هست و اگر کمی قوی تر اولویت بندی می کردی الان نه تنها برای امتحان های زبانت آماده بودی که خیلی چیزهای دیگر هم محقق شده بود. آخرش هم ما گفتیم تو به انتقادت ادامه بده و ما هم به زندگیمان. از شما که پنهان نیست منتقد درونمان زبانش به شدت دراز است و البته بسی پررو و کنه منتظر

آنطرف تر ذهنمان هم یک عده داشتند عملکردمان را در محل کار ارزیابی میکردند، آخر یکسال است از این (+) روزها می گذرد. اینقدر فکر کردیم و بالا و پایین کردیم خودمان را که مبادا خسر الدنیا و الاخره شویم. حالا بعد از یکسال عقل و دلمان کاملا با هم تفاهم دارند. سال پیش حس زنی را داشتم که حضانت کودکش را به دیگری واگذار میکند، که جگرگوشه اش را می سپارد به دیگری. حالا هم که یکسال گذشته ، با اینکه جناب مدیر و معاون خیلی مراعاتمان را کردند، با اینکه آنها هم درک کردند که ما از جگر گوشه مان جدا هستیم باز هم نتوانستند مرهمی برای دلمان فراهم کنند و صبا همچنان بی قرار است و جناب عقل نیز این بی قراری را تایید میکند و این چند روز مرخصی (طولانی ترین مرخصی و سرکار نرفتن این یکسال) به شدت مهر تایید می زد بر اینکه ما بدین جا تعلق نداریم. و البته یک عدد همکارمان هم که هم رشته اینجانب و دارای شرایط نزدیکی  به ما بودند و با هم در یکروز شروع بکار کرده بودیم نیز در این مدت استعفا دادند و با انجام این عمل شجاعانه، دل ما را قرص کردند که توهم نداریم.

وسط این جنگ های فکری، ژورنالی که مقاله اولمان درش چاپ شده، مقاله ای برای داوری فرستاد، در قبول کردنش بسیار مردد بودیم که استاد2 فرمودند توانایی اش را داری و ما هم گفتیم چشم. ولی توی دلمان به ژورناله کلی بد و بیراه گفتیم که چقدر بی جنبه است و مگر قحطی آدم آمده بود که ما داوری کنیم و... که یک ایمیل دیگر از یک ژورنال معتبرتر دریافت کردیم برای داوری یک مقاله دیگر!! و ما فقط به این فکر می کردیم وقتی مقاله هایمان ریجکت می شد چقدر بهم می ریختیم و نمی دانستیم امثال خودمان هستند که آن کامنت های چرند را برایمان می گذارند و ریجکت می کنند. باشد که ما چرندنویسِ ریجکت کن نشویم!!

اینقدر دلمان برای کتاب خواندن لک زده! دلمان می خواست انقلاب پیاده شویم و یکی دو تا کتاب بخریم ولی پاهایمان یاری نمی کرد و البته این هفته نمایشگاه کتاب در شهر خودمان برگزار می شود و امیدواریم که بتوانیم برویم. و البته روز قبل از سفر به تهران کتاب با پیر بلخ را خریده ایم که در آینده یک یادداشت درباره اش می نویسیم.

و البته کله ما هنوز پر از فکر و حرف می باشد، که از اتاق فرمان اشاره میکنند وقت به پایان رسیده و  در پایان اخرین تفالمان را به دیوان حافظ را که کاملا داغ است را برای ثبت در تاریخ اینجا می گذاریم.

بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

و نکته آخر اینکه بیت آخر این تفال با یادداشت قبلیمان به صورت تصادفی یکی شد و البته مفهوم مستتر این امر نیز این است که ما در سه شبانه روزِ بعد از یادداشت قبلیمان 10 ساعت هم نخوابیدیم، امیدورایم که جناب حافظ رخصت دهد که ما در روزهای آتی کمی بخوابیم.

۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۸
صبا ..

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۳
صبا ..

-پارسال که داداشش دانشگاه قبول شده بود و باهاش رفته بود واسه ثبت نام، وقتی برگشت گفت منم می خوام برم تغییر رشته بدم، نامردیه تو کلاس ما یه دونه دخترم نیست، اصلا می خوام برم زیست بخونم 29 تاشون دخترن یکی شون پسرچشم 

-بعد از اعلام نتیجه های کنکور زنگ زدم به "ر" و  قبولی خواهرش رو تبریک میگم، میگه خودش خیلی ناراحته، میگم خیلی خوب که قبول شد، اصلا فکرشم نمی کردیم با این رتبه این رشته و شهر خودمون قبول بشه! میگه آخه تو کلاسشون یکی دو تا پسر بیشتر نیست!!ابرو

منم دیگه یاد گرفتم، امروز اومده در مورد انتخاب رشته می پرسه، کلی از مزایا و معایب رشته ها و دانشگاه های مختلف براش توضیح میدم. آخرش میگم همه تلاشت رو واسه فلان رشته بکن، همین 6 ماه رو سختی بکشی ارزشش رو داره و آینده زندگیت کلا عوض میشه، هم از لحاظ مادی و اجتماعی و همین که رو هر دختری که دست بگذاری از خداشه که باهات باشهابله همینو که میگم گل از گلش می شکفه، میگم به دانشگاه هم توجه کن، دخترای فلان دانشگاه بهترنآخ . فکر کنم دیگه باید منتظر خبر قبولیش تو یکی از دانشگاه های تاپ باشیم با این انگیزه ای که بهش دادمنیشخند

 

یاد این حدیث از حضرت علی می افتم که در تربیت فرزندانتان به مقتضیات زمان توجه داشته باشید.

۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۲
صبا ..

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می‌کرد، به لِستر گفت:
«یک آرزو بکن تا برآورده کنم!»
لستر هم با زرنگی آرزو کرد که دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد! بعد با هرکدام از این سه آرزو ، سه آرزوی دیگر هم آرزو کرد.آرزوهایش شد نُه آرزو،البته با سه آرزوی قبلی می شد دوازده آرزو!
بعد با هرکدام از این دوازده آرزو،سه آرزوی دیگر خواست که آرزوهایش رسید به چهل و شش تا و سپس به پنجاه و دو تا ...به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یک آرزوی دیگر! تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو...
بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر!
در حالی که دیگران می‌خندیدند و گریه می‌کردند ، عشق می‌ورزیدند و محبت می‌کردند ، لستر وسط آرزوهایش نشست. آن‌ها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه ی طلا و شروع کرد به شمردنشان تا این که...پیر شد.
بعد یک شب،او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند.
آرزوهایش را شمردند.حتی یکی از آن ها هم گم نشده بود.همه شان نو بودند و برق می‌زدند ! بفرمایید چند تا بردارید ! به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب‌ها و گل‌ها و کفش‌ها ، همه‌ی آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر،حرام کرد.

شل سیلور استاین

----------------------------

 وَ حَبَسَنِی عَنْ نَفْعِی بُعْدُ أَمَلِی

و آرزوهای دور و دراز مرا از هر سودی بازداشته. (دعای کمیل)

۱ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۶
صبا ..

همه جا بارون و سیل و برف!! و سرماست و آسمان شهر من همچنان آبی ست. 

این عکس رو گذاشتم که متوجه بشید وقتی هوای اینجا بارونی میشه من چرا مجنون میشم و نمی تونم در پوست خودم بگنجم. 

در ضمن این ابرها همون ابرهایی هستند که دلم میخواد گازشون بزنمگاوچران


۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۴
صبا ..

چند روزی بود که هوا ابری بود، ابر بی باران!! تمام سایت های هواشناسی را چک کردم، یک بار و چند بار، سهم ما فقط ابر و باد بود. در خوشبینانه ترین حالت رگبار پراکنده، آن هم شاید. پنج شنبه اما من چتر خریدم، یک چتر بنفش ( و بر خلاف سال‌ها پیش رنگ بنفش و ارغوانی را از رنگ آبی دوست‌تر دارم +). صبح که می رفتم سرکار دلم برای خودمان سوخت، این همه ابر، هوا اینقدر عالی، یعنی همین طور چشم انتظار، نگاهمان به آسمانت باشد؟! اداره که رسیدم مستقیم رفتم سراغ پنجره و چهارطاق بازش کردم، باید نفس عمیق می کشید باید آن هوا را می بلعید. کم کم صدای رعد و برق از آن دورها آمد، صدای رعد و برق یعنی آغاز نمایش قدرت تو، رحمت تو، عظمت تو. دیگر نمی توانم بنشینم می ایستم پشت پنجره، صدای برخورد قطرات محبتت با برگ ها بلند می شود و من احساس میکنم که به یکباره همه هستی عاشق می شوند. 

شکر برای رحمت بی حسابت مهربانترین رب عالمیان.

۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۲
صبا ..

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش

کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم


۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۵
صبا ..

هی میام گوشیم رو بردارم زنگ بزنم به استاد2 بگم کم آوردم، بگم اصلا تسلیم، بی خیال همه چیز، میگم نه ولش کن ایمیل می زنم، بعد یادم می افته به اینکه از روز اول گفته بودم این مقاله فقط مال "تو" هست، بخاطر "تو". میگم صبور باش دختر! خودش کمکت میکنه! دوباره یه راه جدید رو تست میکنم دوباره نتایج افتضاح، دوباره میگم تسلیم و دوباره و چند باره، وسط تست ها میرم حافظ می خونم میگه :

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

و دوباره نتایج افتضاح، این بار میرم سراغ فریدون مشیری ، تو گوگل میزنم فریدون مشیری و اولین صفحه ای که باز میشه این هست:

در فرو بسته ترین دشواری

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود بانگ زدم:

"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"

بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار

کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!

وَه چه نیروی شگفت انگیزیست

دستهایی که به هم پیوسته ست...!

 

 خجالت میکشم بگم تسلیم، پس خودت بهم انرژی بده ، دو ماهه شب و روزم یکی شده، می ترسم از اول اشتباه کرده باشم.شاید نباید کار به این کوچیکی که از درستیش هیچ اطمینانی ندارم رو می گفتم بخاطر تو هست، شاید مسیر رو اشتباه اومدم. یا هادی المظلین رهام نکن. 


۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۴
صبا ..