غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ استرالیایی» ثبت شده است

* اینجا گفته بودم که برای داده های شبیه سازی شده مشکل دارم. اون موقع دیگه اعصابم و البته سوادم نکشید و ولش کردم و رفتم روی متدمون کار کردم. حالا که متد رو قراره ارزیابی کنیم باز دوباره داده لازم داریم. این بار دیگه هم باید اعصابم می کشید هم یه کوچولو سوادم بیشتر شده بود و تونستم همه تولزهای موجود رو زیر سوال ببرم که داده ای که ما میخوایم رو تولید نمی کنند. یه سری داده دستی دوباره تولید کردم و متد رو باهاش تست کردم. بعد میگم من خوشحالم میشم simulator رو هم خودم بنویسم و الان برام جنبه سرگرمی داره. میگن نه. چرخ رو از اول اختراع نمیکنند که! مسایل مهمتری هست که باید روش وقت بگذاری. منم قبول کردم. قرار شد دوباره ایمیل کاری کنم و ... اولین جواب ایمیل رو که گرفتم کم مونده بود شاخم در بیاد!! جواب رو به هری نشون دادم کلی خندید. میگه دیگه بهتر هست سوییچ کنیم رو  simulator خودت :) 

 

* کاری که من میکنم به ژنوم باکتری مربوط هست. بعد تو ارایه هام یه شخصیت به نام ‌Baci معرفی کردم که عضو جدید تیم مون هست و بخاطر مشکلاتی که تو جامعه باکتریایی و خانوادش داره ما قرار هست بهش کمک کنیم و ... . بعد دیروز هری میخواد برام یه چیزی رو توضیح بده (چتی بحث میکنیم) میگه بگذار اینجا رو با شکل توضیح بدم. بعد که اسلایدها رو گذاشته می بینم ۵ تا گروه داریم:

A, B , Baci's family , C,D . 

اینقدر ذوق کردم که پایه خل و چل بازی هام هست :) و بی تفاوت از کنار هیچی نمی گذره. 

 

* یه پست داک دیگه هم به گروه مون اضافه شد. درستش این هست که به گروه شامل هری و متیو و من.  سومین پست داکش هست و بک گراند تحصیلیش کاملا منطبق با من هست و البته خب اینم تازه میخواد تو این فیلد ورود کنه ولی خب ظاهرا از نظر علمی قوی هست. روزی که داشتم دانشکده عوض می کردم می ترسوندنم که با عوض کردن دانشکده ت عملا از بک گراند خودت با دستهای خودت فاصله می گیری. ولی زمان یه چیز دیگه رو نشون داد. 

 

* دیروز دختر جنی آخرین امتحان دبیرستان رو داد و الان فقط باید منتظر باشیم ببینیم نتیجه ها که میاد اولین انتخاب دانشگاهش رو میاره. پرستاری دوست داره. سال تحصیلی برای بقیه پایه ها تقریبا یک ماه دیگه تموم میشه. 

بچه های کلاس ۱۲ امتحان نهایی به نام ‌HSC دارند. تو کلاس ۱۲ یه سری امتحان در طول سال میدن که ۵۰٪ نمره نهایی برای ورود به دانشگاه رو در برمی گیره و ۵۰٪ بقیه اش از همین امتحان نهایی هست. که تو هر ایالتی همزمان برگزار میشه. اینجا کتابهای مدرسه مثل ایران نیست که مثلا همه یه کتاب زیست بخونند. مثل دانشگاه می مونه هر مدرسه ای یه رفرنس معرفی میکنه برای هر درسی ولی خب محتویات کتابها همه یکی هستند و بخاطر همین سوالات امتحان نهایی واسه همه یکسان هست. اگر اشتباه نکنم ۵ تا درس هم الزامی هست برای سال آخر. ولی اگر دوست داشته باشی می تونی درسهای بیشتری داشته باشی. و نمره های بهترین هاش برای نمره نهایی HSC ت لحاظ میشه. تقریبا اوایل کلاس ۱۲ بچه ها انتخاب رشته و دانشگاه میکنند. بعد یه راند نتیجه ها اعلام میشه که حد نصاب کدوم رشته ها و دانشگاهها رو آوردن. بعد دوباره یک راند دیگه شبیه تکمیل ظرفیت هم دارند که یک ماه بعدش هست. 

بچه های جاناتان جزو بچه های خاص هستند. الان استفانی که هنوز ۱۶ سالش هم نشده امسال دبیرستان رو تموم کرد. و چون میخواد چند تا رشته تو دانشگاه بخونه و پول نداره واسه همه اینا نمره بالایی برای HSC می خواست که بتونه بورس بشه. و حالا فکر می کنید این خانم باهوش که ریاضی و فیزیکش هم خیلی قوی هست و ۷ تا درس رو امتحان نهایی داده چه رشته ای می خواد بخونه؟ 

ancient greek . بله یونان باستان. و زبان مورد علاقه ش هم لاتین هست. البته هنر و چیزهای هم دیگه قرار هست بعدا بخونه!!

 

* پسر جاناتان هم ۱۴ سالش نیست ولی امسال کلاس ۱۰ رو تموم میکنه. بعد علاوه بر ریاضی و ... که خیلی توشون قوی هست. پیانیست فوق حرفه ای هست. عملا می تونه دو سال دیگه دبیرستان رو تموم کنه ولی اینجا چون سیستم دبیرستان هم مثل دانشگاه هست, یعنی باید یه تعداد واحدی رو چند سال بگذرونی و یه درس هایی اجباری  هست برای همه  و یه تعداد دیگه اختیاری.  چون سنش کم هست و توانایی های رفتاریش به نسبت قوی نیست قرار هست دو سال باقیمانده رو تو سه سال بخونه و عملا کمتر واحد بگیره که دیرتر درسش تموم بشه. ایشون هم دوست داره آهنگساز بشه. 

 

* خود جاناتان هم اون موقع که دبیرستانش تموم شده جزو ۱۰ نفر برتر تو ایالت بوده که اسمش رو تو روزنامه زده بودن. اون موسیقی خونده. ۳-۴ تا زبان هم مسلط هست. ولی خب بخاطر شرایط زندگیش و... الان معلم حق التدریس دبستان هست. 

من هضم سبک زندگی هاشون یه جاهایی واسم آسون نیست. ولی خب خواستم بگم فقط تو ایران نیست که استعداد نوابغ ممکنه هرز بره. 

 

 

* من این یادداشت رو ساعت ۹ صبح شروع کردم نوشتن. الان ۲ بعدازظهر هست. بعد رفتم دوباره یکی از همون تولزهای شبیه سازی رو خوندم برای اینکه ببینم چه حالتهایی رو در نظر گرفته که منم همونا رو در نظر بگیرم. بعد متوجه شدم یه آپشنی داره که من ازش اطلاع نداشتم اصلا.  خلاصه با اون آپشن اونقدر ور رفتم که ظاهرا داده ای که میخوام رو بهم داد!!  هنوزم نمی دونم بگم یوهووو یا نه! منتظرم هری تایید کنه!  و البته الان نمی دونم بخاطر این همه وقتی که تلف کردم حقم هست یه نیمچه خودزنی کنم یا نه!! 

۶ نظر ۲۲ آبان ۹۹ ، ۰۲:۲۳
صبا ..

هفته ای که گذشت لانگ ویکند بود و دوشنبه یعنی دیروز به مناسب تولد ملکه ایالت ما تعطیل رسمی بود.

من از همون اولا که اومده بودم اینجا و هایکینگ می رفتم دوست داشتم برم کمپینگ ولی خب از نظر روانی اصلا آمادگیش رو نداشتم و از اون طرف هم بعد از پایان سال اول حضورم اینجا درگیر تغییر دانشکده و موضوع جدید شدم و بعد هم آتش سوزی ها و کرونا که باعث شد با وجود آمادگی روانی نتونم این مهم رو به سرانجام برسونم :) 

تا بالاخره تو یکی از این گروه هایی که عضوم یه برنامه سه روزه از جمعه تا یکشنبه رو گذاشتن و من هم پس از بررسی های فراوان حس کردم که براش آماده هستم و لبیک رو گفتم. از همون اولا هم جنی بهم گفته بود که تجهیزات کمپینگ رو داره و هر وقت خواستم برم می تونم از اونا استفاده کنم.

که نتیجه ش این شد که من فقط لباس تنم و کفشام واسه خودم بود. حتی کاپشن هم جنی بهم داد و گفت مال من بهتر پک میشه و گرمتره! 

خلاصه ما با ذوق فراوان کوله رو جمع کردیم که ۱۵ کیلو ناقابل شد!!! و صبح جمعه راه افتادیم به سمت محل قرار و از اونجا هم تقریبا ۳.۵ ساعت رانندگی بود تا برسیم به نشنال پارک مدنظر! این منطقه جزو جاهایی بود که تو آتش سوزی های پارسال سوخته بود و من کنجکاو بودم ببینم جنگل های سوخته الان در چه وضعی هستند.

ساعت ۱ رسیدیم به محل پارک ماشین و کوله به دوش راه افتادیم که تا قبل از تاریکی هوا برسیم و بتونیم چادر بزنیم. 

ولی مگه مسیر پیش می رفت. اولین تجربه من تو حمل کوله به این سنگینی بود و عملا داشت جونم بالا می اومد اصلا حفظ تعادل تو سربالایی ها و سرپایینی ها کار آسونی نبود! قرار بود تا جایی که می ریم کمپ می کنیم ۱۲ ک راه باشه ولی عملا شده ۱۸ تا. چرا ؟ چون ترک ها سوخته بود و یه جاهایی یه تکه هایی را اشتباه می رفتیم و تا برگردیم تو ترک اصلی کلی اضافه تر رفته بودیم. 

خلاصه به هر سختی و زوری بود رسیدیم و ۳۰ ثانیه بعد هوا تاریک شد و چادرامون رو علم کردیم و قرار بود بریم تو یه جای غار مانند ولی اونجا قبل از ما کمپ کرده بودن! این جایی که ما بودیم مثل یه دشت بود و هوا هم شروع کرد به سرد شدن و باد می اومد!  دیگه بچه ها زود آتیش درست کردن و شام خوردیم و بعدش رفتیم از یه جوی آبی که نزدیک بود آب برداشتیم و خوابیدیم. من با همون کاپشن خوابیدم ولی هنوز سردم بود دیگه پاشدم یه شلوار دیگه و یه بلوز دیگه ای که داشتم رو پوشیدم و با جوراب رفتم تو کیسه خواب و تا دماغم زیپش رو کشیدم بالا که دیگه دما خوب شد و تونستم بخوابم و البته باد می اومد و مهتاب هم بود و هی بیدار میشدم ولی خیلی خیلی بهتر از انتظارم خوابیدم. صبح بیدار شدیم و لیدرمون رفته بود اون غار رو چک کرده بود و گفت اون گروههایی که اونجا بودن دارن میرن و ما بریم بالا که کمتر باد شب اذیتمون کنه دیگه بساط رو دوباره جمع کردیم و رفتیم بالا و بعدش قرار بود یه مسافت تقریبا ۲۰ کیلومتری رو بریم همون اطراف و آبشار و ... ببینیم. رفتیم و رفتیم و من واقعا جون درست و حسابی هم نداشتم ولی آب هم زیاد نبرده بودیم که برسیم به آبشار و از اونجا آب برداریم. وقتی رسیدم به محل آبشار دیدیم آب به صورت قطره ای ازش میاد یه یکساعتی طول کشید تا ۳ تا بطری یک لیتری رو پر کنیم و همونجا ما ناهار خوردیم و دو تا از بچه ها رفتن یه سمت دیگه رو ببینند که چون درختا سوخته بود ویوی جالبی ندیده بودن. دیگه تا برگشتیم باز شد زمان غروب خورشید و خوبیش این بود که چادرامون آماده بود. باز بچه ها آتیش درست کردن و دورش نشستیم و شام آماده کردیم و ستاره ها رو دیدیم. هوا هم اصلا سرد نبود اون شب و با یه بلوز تکی بدون جوراب و با زیپ نیمه باز کیسه خواب من خوابیدم.

صبح روز سوم هم قرار شد صبحانه سنگین بخوریم و بریم برسیم به ماشین ها و بعد تو جاده ناهار بخوریم. قرار بود از یه مسیر دیگه که رودخونه و آب داشت برگردیم و مسافت طبق نقشه ۱۲.۸ ک بود. با یه لیتر آب راه افتادیم و رسیدم به حوضچه های آب و بچه ها شنا کردن و دوباره رفتیم و رسیدیم یه رودخونه دیگه و یکی از یچه ها باز زود پرید تو آب ولی زود جمع کردیم. اون موقع ساعت ۱۲ بود و همه گفتن گرسنه نیستند و بریم که به ماشین برسیم. نشون به اون نشون که ساعت ۵.۵ تو ماشین نشستیم و برگشتیم و مسافت پیموده شده ۱۷.۸ بود. من که دیگه واقعا داشتم می مردم آب هم یکی دو کیلومتر آخر نداشتم و عملا سوخت نداشتم. روز سوم هوا به شدت گرم بود و درخت های مسیر هم هیچ سایه ای نداشتند. وقتی رسیدم بچه ها کلی بهم تبریک گفتن چون اولین تجربه م بود و چون تا حالا هیچ کدوم تو سه روز ۵۰ کیلومتر نرفته بودن.

لباسامون سیاه و ذغالی و صورتمون هم که با دستمال مرطوب پاک کردیم دستمال سیاه شده بود :)) 

دیگه راه افتادیم اومدیم سمت سیدنی و وسط های راه که اومدیم تو جاده اصلی بعد از سه روز گوشی هامون آنتن داد و اینترنت دار شدیم و برگشتیم به تمدن . یه جا هم مک دونالد وایسادیم و ناهار و شام خوردیم من تا سفارش بچه ها تموم بشه غذام رو تموم کرده بودم :)) 

بچه ها نگران بودن من بار اول و آخرم باشه که میرم کمپینگ ولی من تازه خوشم اومده :) 

درسته خیلی سخت بود ولی تجربه بسیار زیبا و ارزشمندی بود. اون آب برداشتن و آتیش درست کردن و چایی و غذا خوردن کنار آتیش و زندگی اینقدر طبیعی و دور بودن از تکنولوژی رو بسیار دوست می داشتم.

 

آهنگی که تو ذهنم پلی میشد آهنگ rise با صدای کیتی پری بود. هم به خودم انرژی میداد و هم اینکه وقتی درختای سوخته رو میدیدم که دوباره جوانه زدن و پیروز شدن میدیدم که وصف حال اونا هم هست. 

۷ نظر ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۵:۱۳
صبا ..

داشتم یه جایی ثبت نام می کردم یه سوالش این بود که دوست دارید چطور بهتون رفرنس داده بشه؟ مثلا : she/her 

یعنی دیگه مستقیما نمی پرسند جنسیت شما چی هست؟  چون ممکنه جنسیت موقع تولدت یا اون چیزی که در ظاهر نشون میدی با اون چیزی که ویژگی های روانیش رو داری متمایز باشه!

 

یا مثلا اکثر جاها اسمی از wife / husband برده نمیشه و مدام از کلمه پارتنر بجاش استفاده میکنند. چون میخوان نشون بدن برای ما مهم نیست که تو به عنوان یک مرد پارتنرنت زن هست یا مرد! باهاش ازدواج کردی یا چی! 

 

نظر شخصی من: خیلی خوب هست که به مسایل خصوصی زندگی آدمها کاری ندارند و یه جوری سوال نمی پرسند که کسی که با بقیه متفاوت هست سختش بشه. ببخشید اینقدر مستقیم میگم ولی یه جورایی دارن جا می اندازن اینکه دیشب تو رختخواب با کی بودی هیچ تاثیری روی تعامل ما با تو نداره و اون تمایلات شخصی تو هست و به خودت مربوط هست و هر چی باشه تو برای ما محترمی و ما هم اونجوری که تو خودت رو به ما نشون بدی می پذیریمت! 

 

نظر شما چی هست؟ 

۱۹ نظر ۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۶:۴۲
صبا ..

از دیشب (شنبه) تنهام. جنی اینا رفتن تا اتمام این اوضاع ویلای مادرش ساکن بشن. به من هم پیشنهاد دادن که باهاشون برم ولی من اینجا راحتترم. حقیقتش تو یه خونه با ۵ تا بچه (بچه های جنی و جاناتان) و دو تا سگ، کار کردن اصلا کار راحتی نمی تونست باشه. هر چند جنی میگفت اتاق کار مخصوص بهت میدیم! ولی خب من واقعا معذب بودم و اینجا با وجود تنهایی راحتترم. از اون طرف هم گفت بگو یکی از دوستات بیاد این مدت پیشت باشه، گفتم بهش فکر میکنم ولی حقیقتش حوصله کسی رو ندارم. سرم شلوغه این روزها و تنهایی اتفاقا مزیت محسوب میشه. البته جنی گفت بچه ها رو که بیارم خونه پدرشون بهت سر می زنم :) خدا رو شکر ملاقاتی دارم. 

دیروز رفتم خرید سبزیجات و لوبیا سبز و ... قبلش هم محوطه جلو خونه رو شستم و گردگیری اساسی کردم. بعدشم بساط خرد کردن و بسته بندی داشتم. امروز بقیه خریدا رو کردم که اگر خدا بخواد که تا دو هفته نون و شیر و ... هم لازم نداشته باشم دیگه فقط عصرا واسه دویدن بیرون میرم. این چند روز کلی کشفیات جدید داشتم و جاهای بکر پیدا کردم. پارکهای نزدیک مون عصرا غلغله میشد و اصلا هم ملت رعایت نمی کردن، منم دیگه اونجاها نمیرم و خیابان ها و کوچه های اطراف رو تفحص میکنم. البته امروز قانون جدید تصویب شد که تجمع بالای دو نفر ممنوعه و تمام زمین های بازی و باشگاه های فضای باز تعطیل. حالا نمی دونم میخوان رو پارک ها هم نظارت کنند یا نه!! اخه تا همین دیروز هنوز خجسته های اینجا به صورت فشرده ساحل می رفتن!! دیگه اکثر ساحل ها رو تعطیل کردن.

هر کی از دیشب وارد استرالیا بشه (فقط شهروندان استرالیایی می تونند وارد بشن) مستقیم با اسکورت میره محل قرنطینه ای که دولت در نظر گرفته و ۱۴ روز باید اونجا باشند.

افراد سالمند بالای ۷۰ سال و بالای ۶۰ سال با بیماری مزمن و بومی های بالای ۵۰ سال هم اصلا نباید از خونه بیرون بیان.

امروز یه بسته ۱۵۰ میلیون دلاری هم در حمایت از خانواده هایی که متاثر از خشونت خانگی این مدت میشن هم اعلام شد. خیلی رو این موضوع خشونت خانگی و حمایت از آسیب دیده ها کار میکنند. شمایی که بقیه کشورها هستید هم همین جوریه؟

این چند روز  اخیر رشد ۳۰ درصدی داشته امار، که انگار از چهارشنبه با اعمال قوانین جدید به ۱۵٪ کاهش پیدا کرده.

 

اون روز تو دانشگاه جشن نوروز رو انلاین گرفته بودن!! من که نرفتم به نظرم دیگه لوث کردن همه چی رو با زوم :)

 

راستی نخست وزیر هم نوروز رو به جامعه ایرانی تبریک گفته بود، گفته بود اوضاع سختیه ولی با هم از پسش برمیام و تشکر کرده بود برای همه چیزهایی که به استرالیا تقدیم کردیم :)

 

 

چند روز پیشا هم جنی میگفت استفانی ( دختر جاناتان) گفته بهت بگم میشه از اون برنج زردا درست کنی. دیگه امروز صبح شله زرد درست کردم و عصر جنی که اومده بود بچه ها رو از خونه پدرشان برداره، شله زرد رو هم برد روش رو هم قلب کشیده بودم با دارچین که کلی ذوق نمودن :)

 

یه بخش اخبار این بود که تولد بچه بخاطر اوضاع این روزا کنسل شده و مامانش می گفت از همسایه ها کمک گرفتیم که تولدش رو بگیریم، یه مشت بادکنک و ... زده بودن به ماشیناشون تو محله می چرخیدن با ماشین به مناسبت تولد بچه :|

 

اون روز جنی اومده، ناراحت و اشک ریزان که سوپری فلان جا بخاطر دلیوری ۱۵ دلار گرفته از کسایی که مجبورن تو قرنطینه باشند.  واکنش من تو دلم: اینا که همش خاطرات ماست شما تازه رسیدین به این چیزا :|

 

اون شب رفتم شام بخورم و همش داشتم فکر میکردم چی بخورم تکراری نباشه، بعد جنی اومد یه یادداشت رو گوشیش نشونم داد، یه کافه تو محله مون نوشته بود، ما رسم داریم وقتی همسایه مون مریض میشه واسش سوپ ببریم، ما ۱۳ ساله همسایه شما تو این محلیم و  الانم ملت ما بیماره، بعضی ها کرونا دارن و بعضی هام بیماری خودخواهی و جستجو تو قفسه های فروشگاهها، ما بیشتر از دستمال توالت به عشق و همدردی نیاز داریم. یه سوپ ماست و جو و نان هر روز اینجا سرو میشه تا جامعه مون رو گرم نگه داریم. جنی یه کاسه هم واسه من آورده بود. طعم آش ماست خودمون رو داشت و انگار مائده آسمانی بود اون لحظه واسه من :)

 

قبلتر روزی شونصد دفعه آمار کرونا رو چک می کردم، الان به زور به دو یا سه بار برسه ! پیشرفت کردم در خود کنترلی :)

 

۱۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۹
صبا ..

طبق اون چیزی که پیش بینی می شد کرونا مجددا به استرالیا بازگشت! ولی خب به دلیل اینکه اینجا مرز زمینی نداره امیدواریم که اوضاع به وخامت سایر نقاط جهان نرسه ولی خب نکته منفی اینجا این هست که ما داریم وارد فصل سرد میشیم. 

 

خب گفته بودم از نیمه های ژانویه دولت استرالیا کلیه پروازهای چین رو لغو کرد و اجازه ورود به چینی هایی که با ویزای موقت تو استرالیا هستند رو هم نداد. تا اینجا اوضاع کنترل شده بود که ظرف چند روز ۱۸ مسافر از ایران اومدن و بیماری رو با خودشون آوردن که باعث ممنوعیت تمام ایرانی های با ویزای موقت هم شد. بعد هم نوبت به کره جنوبی رسید و بعد ایتالیا. که برخوردشون در ممنوعیت ایتالیایی ها کاملا نژاد پرستانه بود که با تاخیر در موردشون تصمیم گیری کردن.  الان هم که هر کسی از هر جایی وارد استرالیا میشه باید خودش رو دو هفته قرنطینه کنه و البته دولت به تمام استرالیایی هایی که خارج هستند اعلام کرده هر چه زودتر برگردید. فکر کنم کلا می خوان فرودگاهها رو تعطیل کنند خیال خودشون رو راحت کنند :)) و البته اکیدا توصیه کردن که مسافرت خارجی نرید و احتمالا چند روز دیگه هم مسافرت داخلی رو هم ممنوع کنند.

 

مورد بعد اینکه تمام 400 خورده ای که تا الان تستشون مثبت شده کاملا مشخص هستند که کی هستند و از کجا گرفتند فکر کنم فقط ۲ یا ۳ موردشون هست که مشخص نیست به چه صورت مبتلا شدند. یعنی مثلا معلوم هست که کیس ۳۴ با کیس ۲۰۲ در ارتباط بوده یا مثلا کیس ۳۰۰ اخیرا از کنفرانس فلان که تو فلان کشور بوده اومده.

 

همه کنفرانس ها و ورک شاپ های سراسر دنیا هم کنسل شده و هری قرار بود ۱۰ روز پیش بره چند تا کنفرانس که بعد از کنسل شدن همه شون گفت من دیگه دانشگاه نمیام. شماهام هر کدوم می تونید نیایید و تمام جلسات آنلاین برگزار میشه. 

 

 دوشنبه آخرین روزی بود که من می خواستم برم دانشگاه وقتی داشتم برمیگشتم خونه از دانشگاه مسیج اومد که کلاس ها یک هفته تعطیل تا سوییچ کنیم رو حالت آنلاین. لازم به ذکره که ترم یک هفته س شروع شده. بعدش تمام ایونت ها ایمیل زدن و کنسل کردن و تمام جلسات ضروری منتقل شد به zoom. 

 

یه مورد پریشب تو دانشگاه ما تستش مثبت شده با کلیه افرادی که تو دانشگاه باهاشون در ارتباط بوده تماس گرفتند و گفتن ۱۴ روز خودتون رو قرنطینه کنید. این مورد  که مثبت شد سریع هم ایمیل زدن و هم تو صفحه فیس بوک و اینستاگرام و هر جایی که ممکن بود اعلام کردن. از این شفافیت شون خوشم میاد.

 

از اون طرف هم کار کردن از خونه یه دردسرهایی برای دسترسی به منابع و کلاسترها و ... داره. که هر روز دارن تعداد vpn  رو افزایش میدن و هی اعلام میکنند که مشکل فلان برطرف شده و ....

 

دوستام هم تقریبا دیگه همه شون از خونه کار می کنند و شرکت ها اعلام کردن که تا اونجایی که می تونید نیایید.

 

اما از جنبه قحطی:)

هنوز آمار ابتلا به ۱۰۰ تا نرسیده بود که شایعه شد که مواد اولیه دستمال توالت از چین میاد و چین خودش کم آورده پس اینجا هم کمبود پیش میاد. کمتر از ۲۴ ساعت بعدش دستمال توالت شد طلای نایاب :)) هر چی هم شرکت های دستمال توالتی :)  گفتند بابا استرالیا در این زمینه خودکفاست ولی جنگ به پایان نرسید و شد سوژه جک ساختن ملت شریف اینجا. مثلا گوشواره دستمال توالت و کیک و ... سریع تولید شد :)) بعد که آمار ابتلا و احتمال قرنطینه بالا رفت برنج و ماکارونی و کلیه غذاهای خشک درو شدن. اصلا یه وضعی ها!!

در همین راستا دو تا فروشگاه بزرگ زنجیره ای اینجا (وول ورث و کلز) اعلام کردن که ساعت ۷ تا ۸ صبح رو فقط اختصاص می دن به خرید سالمندان و اقشار آسیب پذیر که اونها نگران خرید نباشند. و البته این فروشگاهها تا ساعت ۱۲ باز هستند که اعلام کردن از امروز (چهارشنبه) ۸ می بندن تا کارمندا فرصت کنند دوباره قفسه ها رو پر کنند و برای روز بعد آماده کنند. و البته این فروشگاهها برای افرادی که تو خونه باید قرنطینه باشند هم سرویس های ویژه دارند و کلز که اعلام کرده ۵۰۰۰ تا نیروی جدید میخواد بگیره تا خدمات بهتری ارایه بده. 

من خرید این اقلام نایاب نرفتم و البته موارد بهداشتی ولی فکر نمیکنم قیمت چیزی تغییر کرده باشه. 

و البته همین الان نخست وزیر فرمودن بسه دیگه! شورش رو در آوردین با این خرید کردن و حرص زدنتون :) 

 

از اون طرف هم نخست وزیر تقریبا دو هفته پیش یه سخنرانی کرد و در مورد کمک هزینه ها و بسته های حمایتی و مرخصی ها و مسایل اقتصادی که زندگی  گروه های مختلف جامعه رو تحت تاثیر قرار میده صحبت کرد. که مثلا افرادی که کار روز مزدی دارند نگران حقوقشون تو مدت قرنطینه نباشند و ... یه مقدار پول نقد به بیزینس هایی که مستقیما تحت تاثیر هستند تزریق میشه و ... باید یادآوری کنم که استرالیا تازه از یه بحران سخت (آتیش سوزی های بی سابقه) در آمده و خیلی از افراد و مشاغل تو اون دوران آسیب دیدن و نیاز به کمک دولتی داشتند.

 

مدرسه ها هنوز تعطیل نشده و با وجود فشار گروه های مختلف ولی دولت نظرش این هست بچه ها تعطیل بشند کی بچه های کادر درمان و اونایی که مجبورن برن سرکار رو نگه داره! و هر روز سر این مساله بحث هست. 

 

اجتماعات  درفضای باز بالای ۵۰۰ نفر کنسل شد و در فضای بسته بالای ۱۰۰ نفر. رستوران ها و بار و ... هم هنوز باز هست ولی نباید شلوغ باشه.  

 

برای کسانی که باید قرنطینه باشند و رعایت نمیکنند جریمه زندان و مبالغی تا حدود ۵۰ هزار دلار تعیین کردن.

 

 

حالا وسط این دنیای کرونایی مامان جاناتان (مادرشوهر جنی) از خیلی وقت پیش رزرو کرده بود که جمعه ای که گذشت بره ترکیه. بعد این خانم سرطان داره و تازه شیمی درمانی ش تموم شده اینقدر حالش خوب نیست که برای مهمونی برمیتصوا نیومد.  ولی مصمم بود که بره چون می گفت آخرین شانسم هست و شاید دیگه زنده نباشم و ... . من کلی حرص خوردم که خب بابا باهاش حرف بزنید و ... ولی جاناتان می گفت زندگی خودشه ما حق دخالت نداریم و اگر خودش صلاح دونست تصمیمش رو تغییر میده. حالا خودش و خواهرش داشتن خودشون رو از نگرانی خفه می کردنا و البته نه اینکه هیچی هم نگن ولی خب گذشته بودن بعهده خودش. هی هر روز جنی می اومد می گفت هنوز نظرش رو تغییر نداده تا اینکه ۵ شنبه خود تور کنسل کرده بود و خدا رو شکر نرفتن.  با جنی حرف می زدیم می گفت این مدل خانواده های انگلیسی هست که با اینکه خانواده هستند ولی هر کسی حریم شخصی خودش رو داره و بقیه با وجود مخالفت فقط احترام می گذارن و شبیه خط های موازی هستند ولی تلاشی برای تغییر نظر هم نمیکنند برعکسش می گفت ماها مثل همستر :) همه مون تو خانواده یه هرم می سازیم بس که تو سر و کله هم بالا میریم. گفتم تازه ماها رو ندیدی :)) 

 

 

هری همیشه یه لبخند بزرگ رو صورتش هست. دیروز تو جلسه آنلاین مون میگه من تصویر رو قطع میکنم ولی شما چهره منو با لبخند تصور کنید.  بعدش فکر کردم که آدمهای این مدلی برای لبخند روی صورتشون هم کلی تلاش میکنند و همیشه حواسشون هست که چه تصویری از خودشون به دیگران تحویل میدن. 

۱۴ نظر ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۱۶
صبا ..

وسط این کروناها باید به موضوعات غیر کرونایی بپردازم چون خودم بیشتر از همه به تمرکز زدایی نیاز دارم. والا دارم تو اخبار کرونا غرق میشم. اوضاع ایران و جهان خوب نیست ولی در این حد هم بد نیست که بخوایم زانوی غم بغل بگیریم و بچسبیم به کرونا :)  جنی بهم میگه مسایل رو به قسمت های کوچیک تقسیم کن تا واست قابل تحمل بشه. در همین راستا فقط تا فردا فکر میکنم و برنامه می ریزم :) 

 

رویداد دوم ۲۹ فوریه: رژه ماردی گراس

 

اگر در مورد رژه ماردی گراس سرچ کنید متوجه میشید که مربوط به استقبال از بهار هست که تقریبا ۴۰ روز قبل از عید پاک تو اکثر کشورها یه کارنوال شادی راه می افته و ... .

در مورد سیدنی اما قضیه ماردی گراس فرق میکنه. این رژه مربوط به حمایت از گروه LGBTQI یا دگرباشان جنسی (رنگین کمانی ها) هست. که از سال ۱۹۷۸ در سیدنی شروع شده و اون موقع شبیه اعتراض و تظاهرات همجنس گرایان بوده که عده زیادی شون بازداشت میشند و از چندسال بعدش در حمایت از این افراد تعداد بیشتری به خیابان ها میان. تا این روزها که تبدیل شده به کارنوالی متشکل از بیش از ۲۰۰ گروه مختلف در حمایت از افرادی که تمایلات جنسی شون با بقیه افراد متفاوت هست. 

شنبه ۲۹ فوریه تاریخ برگزاری رژه بود و یکی از دوستان بهم پیشنهاد داده بود که برم رژه رو ببینم. از قبلش من هیچ اطلاعات خاصی در مورد رژه نداشتم و اینقدر که این روزا قاطی و پاتیم سرچ نکرده بودم. فقط تبلیغاتش رو تو اتوبوس دیده بودم و جنی هم بهم گفته بود دخترش و دوستاش ساعت ۴.۵ میرن که به رژه ماردی گراس برسن.

 

بچه ها از ساعت ۳.۵ رفتن تو اتاق لی لی که آماده بشن و خروجی ش ۷-۸ نوجوان با آرایش رنگین کمانی و اکلیل زده بود و فقط یکی از پسرا لباسش دخترونه بود و آرایش خیلی زنونه داشت و بقیه شون خیلی تو ذوق زننده نبودن.

 

اونا که رفتن من نیم ساعت بعدش رفتم و از اولی که سوار قطار شدم همه تقریبا یه چیز رنگین کمانی داشتند. یا تی شرت رنگین کمانی داشتند یا تل یا پرچم یا بادکنک به کالسکه بچه شون آویزون بود و خلاصه رنگین کمانی ها از اونجا شروع شدن.

تو خیابون هم شلوغ بود و همه یه جورایی داشتند می رفتند به سمت هاید پارک و دیگه کم کم تزیینات آدمها بیشتر میشد. به هاید پارک که رسیدیم دسته دسته آدمهایی به لباس های متنوع از تی شرت ساده رنگین کمانی تا لباس هایی به شکل طاووس و تاج و شاخ و ملکه وار تا لباس هایی به شدت برهنه رو میتونستی ببینی. 

 

بعد که وارد خیابون آکسفورد شدیم دو طرف خیابون نرده کشی بود و آدم ها پشت نرده ها وایساده بودن و منتظر شروع رژه. رژه با یه سری موتور سواری شروع شد.  بعد گروه های مختلف که هر کدوم مثلا در حمایت یکی از این تمایلات بودن می اومدن. مثلا اولین گروه در حمایت از همجنس گراهای aboriginal (بومی های استرالیا) بود. هر گروه هم لباس خاص خودش رو داشت و گروه موسیقی خاص (که معمولا رو یه کامیونت بود و شامل خواننده و رقصنده متفاوت) و بقیه افراد هم پشت سرشون به صورت گروهی رقص اجرا می کردن. 

 

هر کدام از گروهها از یه جنبه ای از زندگی این افراد حمایت می کرد. مثلا یکی حمایت از بیخانمان های LGBTQI یکی دیگه حمایت از ورزش شون. یکی دیگه حمایت از فرزندانی تو که خانواده های اینجوری به دنیا میان. اون یکی حمایتشون در بیماری های خاص و ... 

 

چیزی که برای من اصلا مطلوب نبود و اذیتم کرد این بود که احساس می کردم رفتم تو سکس کلاب و آدمها به صورت مبالغه شده ای داشتند تمایلاتشون رو فریاد می زدن و خب با اینکه نحوه پوشش آدمها تو روزهای تابستونی اینجا هم فرق چندانی با برهنگی کامل نداره ولی ادا و اطوارهاشون برای من شبیه شوک بود و همش  به این فکر میکردم چرا؟ و هضم اون چیزی که میدیدم واسم آسون نبود. 

 

البته در حالت کلی رژه گروهایی هم داشت که خیلی موقر :) بودن و حرکتشون واقعا هنری بود. 

 

صبح اون روز من رفته بودم یه مراسم معنوی و کاملا خانوادگی و شبش کلا از معنویت پرت شده بودم به آخر مادی گرایی و شاید لذت جویی. لازم بود با کسی حرف بزنم. 

 

تو این پست  نوشته بودم که وقتی نوشته های چند سال پیش خودم رو خونده بودم چقدر شوکه شده بودم. بعدش خیلی فکر کردم به شدتی که نگاه معنوی و غیرمادی که اون روزها به دنیا داشتم و تمام تلاشم رو می کردم که دنیا رو از دید معنوی صرف تفسیر کنم و انگار مثلا از یه دایره ای به شعاع ۵ سانتی متر ولی به عمق ۱۰۰۰ متر میخواستم به دنیا نگاه کنم. تو اون عمق قاعدتا هیچ نوری نبود مگر همون اولاش و به همین خاطر خیلی تحت فشار بودم که نمی تونستم خیلی چیزا رو نه تو اون دایره و نه تو اون عمق ۱۰۰۰ متری بچپونم.  روزها گذشت و گذشت و من با آدمهای مختلف و تو محیط های مختلف کار کردم و چیزهای جدید و گاهی عجیب و غریب دیدم و شعاع اون دایره بزرگتر شد و البته عمق معنویت هم کمتر و اون چیزی که شبیه توهم بود به واقعیت نزدیکتر شد. 

 

اون شب اما هی مقایسه می کردم بین نوجوانی و جوانی خودم و آدمهایی که اونجا بودن. فاصله فرسنگ ها بود. شاید بدون هیچ وجه اشتراکی.

 

فردا صبحش جنی ازم پرسید دیشب چطور بود. گفتم خوب بود ولی خیلی عجیب و غریب بود واسم و لازمه باهات حرف بزنم. 

 

شعار امسال این رژه هم No matter  بود که یعنی مهم نیست که شما عاشق کی می شید در هر صورت ما از عشق و  وجودش تو زندگی هر آدمی حمایت میکنیم و تمایلات جنسی شما به هر چیزی که باشه مورد حمایت ماست!

 

خلاصه حرفام با جنی این شد که این رژه برای حمایت از این هست که به آدمها کمک بشه نسبت به تمایلات متفاوتی که دارند احساس خجالت نکنند و اون رو ابراز کنند و در این راستا بخاطر تفاوت هایی که با بقیه آدمها دارند باید بهشون کمک بشه و ... خیلی بهتر هست که همه چیز به صورت باز تو جامعه مطرح بشه تا اگر مشکلی یا کاستی توش وجود داره کل جامعه به فکر راه حل براش باشند تا آدمها به صورت زیرزمینی بخوان مساله رو حل کنند. و وقتی که من گفتم خب این میتونه تبلیغی برای همجنسگرایی باشه و روی نوجوان ها و جوانها تاثیر مثبتی نداشته باشه و بیشتر شبیه یه مد بینشون هست تا تمایل واقعی شون. جنی گفت خب مثلا یکی یه مدت بره همجنسگرا بشه بعد از یه مدت می فهمه که واقعا واسش جواب نمیده و میشه یه تجربه تو زندگیش و این مسیر رشد آدمهاست که چیزهای مختلف رو تجربه کنند!! اینکه آدمها رو طرد کنیم یا تنها بگذاریم راه حل مساله نیست!

 

واقعیت امر این هست که اینجا آدمها در مورد همه چیز شفاف هستند یعنی به معنای واقعی کلمه همه چیز. خیلی ابایی از بیان مشکلشون یا نظرشون ندارند. البته خب مسلما به شخصیت آدمها هم ربط داره ولی کلا خیلی موقع ها من فکر میکنم چقدر موضوع حرفاشون شخصی و خصوصی و یا چقدر بی مزه و سطح پایین هست و از اون طرف هم گاهی دغدغه هاشون اونقدر کلان هست و در موردش نظر کارشناسی هم دارند که باز باعث تعجبم هست. 

 

اون دایره به شعاع ۵ سانتیمتری بود که من می خواستم دنیا رو از توش ببینم اینجا شعاعش حداقل ۱۰- ۲۰ برابر هست. هیچ نظری در مورد عمقش الان ندارم. ولی اختلاف فاحش فرهنگی ما (حداقل خودم و اطرافیانم) با بقیه دنیا رو شدیدا حس میکنم.

 

در مورد اینکه چی درست هست یا غلط هم با جنی حرف زدم که ما اون سر محوریم و همه چیز رو پنهان میکنیم. صحبت کردن در مورد خیلی چیزهایی که برای شما روتینه برای ما تابو هست. حتی خیلی آدمها دوست ندارن بقیه بدونند مریض شدن (مریضی معمولی و یا جراحی ساده ) همه چیز تو فرهنگ ما عیب و ایراد هست و شان آدم رو میاره پایین که بقیه بدونند ولی اینجا یه جورایی ۱۸۰ درجه اون ور محور هست با این وجود هنوزم جوامع این چنینی پر از مشکل هستند. هنوز هم راه حلی برای خیلی چیزها با وجود شفاف سازی شون ندارن. مثلا جنی می گفت بعضی از شرکت ها حتی مرخصی برای خشونت خانگی هم دارن و طبق آماری که تو حرفاش بهش استناد میکرد هفته ای یک زن در استرالیا به دلیل خشونت خانگی به دست پارتنر (همسرش یا همسر سابقش) کشته میشه و این یعنی با وجودی که جامعه اینجا تلاشش رو میکنه به زنانش اهمیت بده و حمایت کنه هنوز نتونسته راه حلی برای جلوگیری از چنین فجایعی ارایه بده و این یعنی هنوز خیلی نقایص وجود داره. 

 

۱۶ نظر ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۴۳
صبا ..

من هر از 4 ماه باید آزمایش خون بدم. آخرین باری که آزمایش دادم 8 ماه پیش بود. بعد یه 10 روزی هست که من زیاد خسته میشدم، سرگیجه هم داشتم و همچنان هم که مشکل خواب دارم، گفتم برم دکتر حالا که قراره آزمایش بدم اینا رو هم بگم شاید مثلا آهنم پایینه، یا مثلا فشارم زیادی پایینه که خلاصه معلوم بشه چی هست. و البته خب استرسم هم این روزها کم نیست.

 

دیروز صبح رفتم دکتر و همینا رو گفتم و البته خب علت استرسم و سوابق گوارشی م از دفعه پیش تا حالا رو هم گفتم. فشارم رو که گرفت گفت ضربان قلبت خیلی بالاست، بیا ازت نوار قلب بگیریم. نوار قلب هم گرفتن و ضربان قلبم خیلی بالا بود، خانم دکتر محترم کلی تعجب کرده بود که تو درد قفسه سینه نداری و شدت این ضربان رو حس نمیکنی. گفتم نه! دستام هم یخ یخ بود، گفت از کی اینجوری هستی، گفتم از همیشه! خلاصه یه دور دیگه هم نوار قلب گرفتن و انگار ضربانم یه کم اومده بود پایین، ولی اومد گفت من نیاز دارم ازت آزمایش خون بگیرم، دیگه اون موقع من گفتم بابا من اصلا اومده بودم واسه آزمایش خون و خب بگیر، بعد دیگه به پرستار گفت من جواب آزمایش رو تا ساعت 3 میخوام و اورژانسی هست و حتما همه چیز رو بگذارید تو پاکت قرمز و 1000 جا قید بشه که اورژانسی هست، به خودمم گفت عصر که جوابت آماده شد بهت زنگ میزنم و اگر موردی بود باید بری بیمارستان :|  یعنی تو چشماش میشد دید که آخی تو داری می میری:) منم کلا داشتم به این فکر میکردم که من کار دارم بیمارستان رو کجای دلم بگذارم حالا و ... و البته به برخورداشون فکر میکردم. برخورداشون خیلی مودبانه و محترمانه هست. 

رفتم آزمایش خون دادم، دختره هم کلی معذرت خواهی کرد که اصلا کار نایسی نیست و ... میخواستم بگم عامو یه خون می خوای بگیری ها، چرا اینقدر بزرگش میکنی :))

 

من شوکه و گیج اومدم که برم به کار و زندگیم برسم و البته که عملا هیچ کاری نکردم، با نون حرف زدم و در مورد استرس هام و ... گفتم که حالم یه کم بهتر شد. 

 

تا ساعت 3 خانم دکتر زنگ زد بهم که تو آزمایشات چیز خاصی نبود و من احتمال عفونت و لوکمی میدادم که خوشبختانه همه چیز نرمال بوده و ضربان قلب بالات بخاطر اضطرابت بوده! حالا دوشنبه بیا که آزمایشت و بقیه چیزا رو بررسی کنیم.

 

یعنی وقتی گفت لوکمیا من شاخم در اومد!! اصلا همون عفونت هم دلیلی نداشت داشته باشم، هیچ کدوم از علائم من نزدیک به عفونت هم نبود و من هر چی فکر میکنم نمی دونم چطور تونسته بود همچین سناریوی تو ذهنش بچینه! بعد فهمیدم چرا اینقدر صبح مضطرب بود:)

 

خانم دکتر هندی و اون طرفا میخوره باشه، و خیلی هم فهمیده هست و من چون فکر میکردم مثل اینا لوس و مشکل ندیده نیست، قبولش داشتم، چون دوستام هم به پیشنهاد من پیش این میرن و همه راضی هستند. ولی خب سیستم لوس پرور اینجا انگار روی اون هم تاثیر داشته. البته نمی دونم شاید ما خیلی خشن طور بار اومدیم! و اینا درست هستند!! 

 

به خودم حق دادم که تو این 8-9 ماه هر چی مریض شده بودم، بهترین کار یعنی دکتر نرفتن رو انجام دادم. والا خودت استرس داری میری استرست رو هم بیشتر میکنند:|

 

 

بی ربط نوشت: چند وقت پیش تعطیلات بهاره مدارس بود، قاعدتاً از یک دوشنبه ای دوباره مدرسه ها شروع میشه، گفته بودم که پسر جنی مدرسه متد والدروف میره، جنی گفت ولی سولی اینا از چهارشنبه میرن مدرسه، گفتم چرا؟ گفت چون بعد از دو هفته تعطیلی یهو وارد یک هفته کامل مدرسه رفتن نشن و بهشون شوک وارد نشه! گفتم والا این شبیه رویای بچه مدرسه ای های ماست.

ولی واقعا این همه مراعات روح و روان از اینا آدم هایی با سلامت روانی بهتری نسبت به ما می سازه؟!

 

 

۱۱ نظر ۰۴ آبان ۹۸ ، ۰۴:۰۲
صبا ..

من معمولا گوشواره می پوشم، شده حتی یه گلگوش نقطه ای!! و خیلی کم پیش میاد که بدون گوشواره باشم، و البته وقتی هم که بخوام تمرکز کنم همون گلگوش نقطه ای واسم سنگین می شه و باید درش بیارم. یه روز یکشنبه می خواستم برم دانشگاه و بعدش هم با زهرا برم بیرون، قرار بود بیشترش کلاه سرم باشه واسه همین صبحش گفتم حالا امروز بدون گوشواره برو بیرون، قول می دم نمیری :)  ساعت 10 اینا رفتم تو آشپزخونه، یه دوست چینی دارم اومده اینجا فرصت مطالعاتی و انگلیسی ش خیلی خوب نیست، گفت من میخوام بهت یه گوشواره بدم!! و شبیه اینی هست که خودم دارم و بیا بریم همین الان بهت بدم و شوآن حرفام رو برات ترجمه کنه. دیگه رفتیم و یه گوشواره ظریف و ناز رو بهم داد که همون موقع گفتم خب من امروز گوشواره نداشتم و پوشیدمش و کلی هم بغلش کردم و ازش تشکر کردم و البته که بی نهایت هم خوشحال شدمheart. بعدش شوآن گفت که رفته واسه خودش این گوشواره رو بخره، تو اومدی تو ذهنش و به نظرش اومده بیشتر به تو میاد تا به خودش و چون می دونسته تو داری از پیش مون میری اون رو خریده برای تو و یه چیز دیگه برای خودش خریده.  زندگی رو واسه این قشنگی هاش دوست دارم.

---------------

از جمعه مریض شدم. شنبه عصر دیگه خیلی مریض شدم و شام قرار بود با جنی اینا و جاناتان اینا بخورم. و همون سرمیز شام معلوم بود حالم خیلی بده و گلوم و گوشم خیلی درد می کرد، جنی برام یه جوشونده رو سرچ زد و گفت تو برو تو اتاقت من برات میارم. تب و لرز داشتم و درد گوشم مخصوصا خیلی زیاد بود. جوشونده رو که خوردم نیم ساعت بعدش تب لرزم قطع شد و همه دردها هم رفت. البته من همچنان کامل خوب نشدم و از بی صدایی تازه رسیدم به صدای خروسی ولی گفتم بیام فرمول جنی رو به شما هم بگم شاید به درد یکی خورد:

نصف پیمانه فلفل قرمز+ نصف پیمانه سرکه سیب+ یک پیمانه عسل+ یک پیمانه آب ، اینا رو مخلوط میکنید و می گذارید رو گاز یه کم بجوشه و بعد میل میکنید. البته که خیلی سنگین بود ولی همونقدر هم مفید بود.

------------

همون شنبه دوست سولی هم خونه مون بود، اینا که ساعت شامشون 6-6:30 هست تا 7 شام نخوردن، جنی گفت منتظر بودیم داداش دوست سولی بیاد دنبالش و حالا چون دیرتر میاد ما دیگه شام میخوریم. بچه اومد سرمیز شام ولی براش حتی بشقاب هم نگذاشتن!! با اینکه غذا خیلی زیاد بود. واسم جالب بود که ما یکی هم که نمیخواد بمونه خونه مون گاهی به زور نگهش میداریم و میگیم زشته موقع غذا بری از خونمون و یا شده میوه و کیک هم اگر نخورد می گذاریم تو ظرف بهش میدیم ببره، یا مثلا فلان چیز رو ببر برای همسرت، بچه ت، مادرت و ... .

خیلی دلم میخواد بدونم کدوم رفتارهای من واسه اینا هم تا این حد عجیب هستsurprise

------------

من همچنان درگیر پروسه انتقال به دانشکده جدید هستم. میشه لطفا دعا کنید زودتر ختم به خیر بشه. دیگه توانم رسیده به تهش :|

-----------

عنوان هم حاصل درد و دل با جناب حافظ هست.  خوبه من جناب حافظ رو دارم و گرنه قطعا تا الان ترکیده بودمlaugh

 

 

 

دو روز بعد نوشت: خدا رو شکر کارهای اساسی انتقالم به دانشکده جدید تمام شد. 

۱۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۱۸
صبا ..

تقریبا یک ماه پیش تولد جنی بود ولی قرار بود تفریبا 3 هفته بعد از روز تولدش یه مهمونی گرفته بشه که میشد شنبه پیش و عنوانش هم curry night بود، منم همون موقع گفتم که من یه غذای ایرانی درست میکنم ودیگه هیچی از مهمونی نمی دونستم. جمعه شب فقط پرسیدم چند نفر هستیم و ساعت چند مهمونی شروع میشه؟ 

مهمونا کلا 25 نفر بودن که 15 تاش بچه بودن و همه هم دوستاشون بودند و شروع مهمونی هم ساعت 5 بود و ساعت سرو شام 6. جنی هم شنبه نوبت فیزیوتراپی و ... داشت خیلی خونه نبود و تقریبا همه چیز رو از قبل آماده کرده بود و گویا قرار بود مهمونا هم با خودشون غذا بیارن. من تصمیم گرفته بودم ته چین مرغ درست کنم. جنی هم یه مدل دال عدس درست کرده بود و یه چیزایی که همون پفک هندی بودن ولی از نوع گرد و مسطح (سایز کالباس) و پسرش هم یه سری سس و ... رو درست کرد. 

ساعت دقیقا 5 مهمونا شروع کردن به اومدن و تا 5:30 همه اومدن تقریبا. هر کی می اومد سلام می کرد یا در یخچال رو باز می کرد و یه چیزی می گذاشت تو یخچال یا سریع می رفت یه چیزی رو می گذاشت رو گاز. منم که اینجوری surprise بعدش هم هی از منم قابلمه و کاسه و قاشق و چنگال می خواستند با علم به اینکه منم جزو صاحبخونه هام!! البته خودشون هم انگار کابینت ها رو بلد بودن و می دونستند چی کجاست اگر پیدا نمی کردن از من می پرسیدن! غذاهایی که اونا آورده بودن هم تو سبک هندی بود و یکی از دوستان هم شروع کرد به چای (نوشیدنی هندی) درست کردن و با خودش پاکت های شیر و انواع هل و دارچین و ... رو آورده بود. دیگه همه غذاها رو با همون دیگ و قابلمه ها گذاشتیم روی کانتر آشپرخونه و سلف سرویسی هر کی یه بشقاب برداشت از هر چی میخواست کشید و رفتیم نشستیم خوردیم. خیلی هم خوشمزه بود و کلی هم ته چین بنده مورد استقبال قرار گرفت و بنده ذوق نمودم. 

یه یکساعتی شام و حرف زدن بینش طول کشید و من این وسط فهمیدم این بچه ها همه تو مدرسه سولی هستند و والدین از 5 سالگی بچه ها تا حالا همدیگرو می شناسند و دیگه با هم دوست شدند و رفت و امدهاشون خانوادگی هست. بعد من فهمیدم چقدر سبک زندگی هاشون هم شبیه به هم هست مثلا همگی تلویزیون ندارند و بچه ها با بازی و ... سرگرم میشند. به قول جنی اینجوری نیست که یکی شون یه شخصیت کارتونی رو بشناسه و بقیه نه! یا مثلا یه عده شون اهل تبلت و بازی های کامپیوتری باشند و بقیه احساس عقب موندگی بهشون دست بده و خلاصه سبک زندگی مشابه باعث شده احساس صمیمیت بیشتری با هم کنند. 

بعدش هم کیکی رو که خودشون درست کرده بودن رو تزیین کردند به شکل پیست اسکی! بخاطر سانحه های مختلف برفی جنی و خانوادش (تو تعطیلات زمستانی هم جنی اینا رفتن اسکی و اینبار پای جاناتان دچار مشکل شد و چهارشنبه پیش عمل کرده بود و بخاطر همین تو مهمونی حضور نداشت) و خیلی ساده یه شعر تولدت مبارک خوندن و بعدش هم همه کمک دادند و ظرفها رو جمع کردن و یه دور چیدن تو ماشین ظرفشویی و ماشین رو هم روشن کردن و بقیه ظرفها رو هم مرتب کردن و حتی رو کانتر رو هم دستمال کشیدن و ساعت 8:40 همه رفتن خونه شون.

 

کادو هم چند تا چیز کوچولو آورده بودن که گذاشتند رو میز.

 

یه جا هم داشتند در مورد بچه داری و گریه و نا آرومی بچه حرف میزدن و مثل ما که میگیم فلانی بچه آرومیه بزنم به تخته، می زدن به تخته :)

 

اسم بچه یکی شون هم sky بود heart

---------------------

 

با دوستانی که می رم میتاپ از چند هفته پیش قرار بود یه شب شام بریم رستوران ایرانی. که پنج شنبه این سعادت نصیبشون شد و رفتیم، 4 نفر بودیم (ایران cheeky، اوکراین و سریلانکا و جمهوری چک) و قرارمون رو من اول گذاشته بودم ساعت 6:30 که گفتند دیر هست و 6 باشه! بماند که اونا زودتر هم رفته بودن و من که 5:55 رسیدم آخرین نفر بودم. انواع کباب رو سفارش دادیم و یکی هم قورمه سبزی سفارش داد و من هم گفتم من دوغ سفارش میدم چون ممکنه شماها خوشتون نیاد میدم شماها هم تست کنید :) 

دوست اوکراینی که می گفت ما هم دوغ می خوریم و تو مغازه هامون هست وبهش میگیم آیرون. دوست چکی هم گفت شبیه کفیر هست :)  وبخاطر گازش میگفت شبیه شامپاین هم هست :) دوست سریلانکایی هم فقط کیف کرد. خلاصه سربلند از رستوران بیرون آمدیم و کلی هم تشکر کردن بخاطر پیشنهادم.

 

--------------------

چند وقت پیش کتاب "بریت ماری اینجا بود" رو میخوندم بریت ماری خیلی تاکید داشت که ناهار باید ساعت 12 خورده شود و شام ساعت 6 و مثلا یکجا می گفت انگار جنگ هست که طرف ناهارش رو ساعت یک می خوره laugh و همه جا لحنش این بود که آدم های متمدن ساعت 12 ناهار می خورن و 6 شام. منم کلی به بی تمدنی خودمون می خندیدمlaugh

اما خب من از وقتی اومدم اینجا هم ساعت ناهار و شام سایر ملل واسم جالب بود و بعد از صحبت با نمایندگان ملل مختلف!! متوجه شدم که در اکثر کشورها ناهار سبک ترین وعده غذایی روز هست و مثلا جنی سی ریل می خوره یا چیزای مشابه! فقط برای اینکه گشنگی شون برطرف بشه، یا دوست نروژی مون اکثرا همون صبحانه ما رو ناهار میخوره یا نهایتا یه کاسه سوپ! یا مثلا میوه خشک یا چیزای اینجوری می خورن!! و وعده اصلی که یک وعده گوشتی هست و سنگین ساعت 6 عصر خورده میشه. چون اون زمان هم گرسنه هستند و هم با خوردن اون همه غذا باید قبل خواب زمان برای هضمش داشتند باشند. تازه این دوست نروژی مون می گفت ساعت ایده آل شام برای مادربزرگ من 3-4 عصر بود! اون موقع من نزدیک بود شاخ در بیارمlaugh ولی حالا می فهمم اینا چرا ساعت 6 شام می خورن و ما چرا دیرتر. البته این وسط کشور چین استثنا هست، اونا همه وعده های غذایی رو تقریبا سنگین می خورن :)) ولی خب ساعتشون همون 12 و 6 هست. 

 

۱۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۵۵
صبا ..

پسر جنی این هفته 4 روز از طرف مدرسه قراره برن اردو به مناطق آتش فشانی و ... برای یادگیری مباحث زمین شناسی. کلاس ششم هست. آتش فشان و مناطق موردنظر هم 7-8 ساعت با سیدنی فاصله داره.


لیست وسایلی که باید با خودشون ببرن روی میز بود. همه چیز ریز به ریز نوشته شده بود، مثلا لوازم بهداشتی، شامل صابون،  مسواک و خمیر دندان و ... یا دو تا کفش و ...


اما چیزی که به شدت توجه منو به خودش جلب کرد این آیتم بود: 

کتاب برای مطالعه (نه مجله)


---------------


کلا پسر بسیار مثبت و کتابخونی هست، صبح های تعطیل یا قبل از مدرسه ش همیشه یه جایی نشسته داره کتاب میخونه. تو دستشویی با خودش کتاب می بره و مامانش همیشه داره تذکر میده  زود بیا بیرون و مثل پیرمردها تو دستشویی نشین کتاب بخون :) و اینجوری هست که هر طرفی که نگاه کنی کلی کتاب می بینی.


--------------

مدرسه ای که میره متد والدروف داره، اینحا به مدارس steiner school مشهور هستند. تا اونجایی که من می دونم سیستم آموزشی این مدارس مثل مدارس معمول نیست و خواندن و نوشتن و ریاضی و علوم رو به شیوه مدارس عادی یاد نمی گیرن و حتی ممکنه 2-3 سال طول بکشه تا بچه بتونه نوشتن و خوندن یاد بگیره. مدارس توی فضای باغ مانند قرار گرفته و از نزدیک با کاشت سبزی جات و درخت و گیاهان آشنا می شوند و همین طور با مرغ و تخم مرغ و مزرعه داری و ... 

محور اصلی کلاس ها معلم هست و خلاقیت معلم در آموزش به بچه ها خیلی اهمیت داره، بیشتر مسائل ریاضی و . ... مخصوصا تا سالهای اول با شعر و موسیقی آموزش داده میشه.


کلا موسیقی اهمیتی زیادی تو این مدارس داره و بچه ها چند تا ساز رو یاد می گیرن. و البته ورزش هم خیلی مهمه و بچه ها رشته های ورزشی مختلف رو یاد میگرن تا متوجه بشند که تو کدومش استعداد دارن.


کار با دست، مثل بافتنی و نجاری، خیاطی ابتدائی و آشپزی به بچه ها یاد داده میشه. کلا به تخقیق و ... هم خیلی اهمیت داشته میشه. کتاب به اون شکلی که روتین هست ندارن و کتاباشون شامل جزوه هایی هست که معلماشون با دست خط خودشون نوشتند و توش نقاشی کشیدن. توی این مدارس خیلی به فصل ها و تغییرات جغرافیایی اهمیت داده میشه.


کلا شعار مدرسه احترام به ماهیت معنوی انسان و مراحل رشد کودکان و نوجوانان هست و خیلی تلاش می کنند که خلاقیت رو پرورش بدن. 


این مدارس توی 60 تا کشور دنیا هست و با همین متد از دوران مهدکودک پیش میرن تا انتهای دبیرستان. در نهایت هم فکر میکنم سطح دانش بچه ها هیچ تفاوتی با مدارس عادی نداره و برای ورود به دانشگاه مشکلی ندارن و هم سطح بقیه بچه ها از نظر سواد ریاضی و علوم و .... هستند. 



۷ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۷:۲۷
صبا ..