غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند

هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه بینش ز خال توست مرا

که قدر گوهر یک دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند


۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۴
صبا ..

امروز ظهر شروع کرده واسه خودش می خونه:

 

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حکام ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر در ارباب بی‌مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید

ترک گدایی مکن که گنج بیابی

از نظر ره روی که در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

 

کاملا همین جوری ها، بعد که یکمشو خوند دیدم عجب تناسبی با شرایط داره، آخه صبح که صورتم رو می شستم تو آینه گفته بودم که من شاد میشم، من خوشحالم میشم.

-----------

چند روز پیش هم که در حال ترس بودم واسه شروع یه کاری شروع کرد اینو خوند:

http://www.aparat.com/v/UtI3k

-----------

کلا واسه خودش یه موجود مستقل شده، پیشنهاداتی میده آدم می مونه که چطور اینقدر بجا و ظریف و زیرپوستیه!!

ذهن ناخودآگاهم رو میگم.لبخند


۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۳
صبا ..

سوال من از گوگل:

خانم کوچولو چه حیوانی بود؟؟

جواب گوگل:

زید فابریک پسر شجاع بود!!

نیشخندخجالتزبانخجالتنیشخند

پ.ن: خداوند همه ی مریضان اسلام را شفا دهد صلوات.


۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۲
صبا ..

واکنش دفاعی این روزهایم خندیدن است، سعی میکنم به ترک دیوار هم بخندم، خداوند مرا از همکارانم نگیراندچشمکنیشخند اما واقعیت امر این است که اوضاع اداره بسیار بد است، بدتر از بد. معاونمان بیشتر از یک ماه هست که عوض شده، و معاون جدید با پست های متعددی که دارد حجم انبوهی نکبت!! برایمان به ارمغان آورده است. واقعیت هایی آشکار می شود و از حقایقی پرده برداشته می شود که آدم تا مغز استخوانش می سوزد. خیلی روزهاست که قبلم تیر می کشد و گاهی نمیدانم دلم باید برای که و برای چه بسوزد. بخش عمده اش بر میگردد به از ماست که برماست ولی ... . با چشمانم دارم می بینم که چطور می توان طوری رفتار کرد که مردم لجام گسیخته رفتار کنند که عقده ای شوند که ... . و فکر کنید در بین این همه فشار روانی تو فقط تصمیم بگیری که بخندی!! و البته به نوشتن خاطرات کاری این روزها هم می اندیشم و همکاران محترم نیز تشویق نموده اند که اثری از این روزهایمان بجا بماند.

بگذریم

آسمان با ابرهای گوگولی و سفیدش این روزها به شدت دلربایی میکند. وزش بادهای پاییزی شروع شده و نوید یک پاییز رنگارنگ را میدهد، به برگ های روری زمین که نگاه میکنم، به این می اندیشم که هیچ چیز ابدی نیست، غم و دردها هم مثل این برگ های پاییزی می ریزند و یک روز دوباره همه جا پر از شکوفه و سبزی می شود و من پر از امیدم در هر سال و در هر فصل و در هر ماه و روز و ساعت و ثانیه ای. تلاش میکنم و امیدوارم که دقایق پیش رویمان بهتر شود. 

۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۱
صبا ..

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آماده ایم

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۰
صبا ..

تنبل شده ام در نوشتن، نوشتنم می آید، ولی خب ترجیح می دهم ننویسم، یک حسی بین تنبلی و .... نمی دانم، کلمه کردن حس ها گاهی زیادی سخت هست.

برویم سراغ کتاب ها:

اسفار کاتبان:

2 سالی بود توی صف "کتاب هایی که باید بخوانم" بود، توی کتاب فروشی های شیراز پیدایش نکرده بودم، و بالاخره توی طاقچه پیدایش کردم. خواندمش و لذت بردم.

قصه آشنایی سعید(مسلمان) و اقلیما (یهودی) در راستای تحقیقی دانشگاهی با موضوع نقش قدیسان در ساخت جوامع، داستان در شیراز اتفاق می افتاد، یک جورایی یادآور سریال مدار صفر درجه. اسم خیابان ها و قرارهایشان توی حافظیه و... واضحاً!! خوشایند من بود. داستان 3 ادبیات متفاوت را دنبال می کرد، بخشی مربوط به کتب یهودی که اقلیما مرجع تحقیقش قرار داده، بخشی متون قدیمی که از زبان پدر سعید بود، و بخشی هم راوی داستان که امروزی ست، فهم بعضی جاهایش سخت بود،  ولی روند داستان به گونه ای جذاب بود ک سختی اش مانع پیشرفتت نمی شد. و البته قدرت قلم نویسنده اش (ابوتراب خسروی) و تصویر سازی اش  واقعا بی نظیر بود. من که واقعا لذت بردم. و تصمیم گرفتم چند اثر دیگر هم از ایشان بخوانم.

 

جانستان کابلستان:

دوست خوبمان آقای مسافر، چندی پیش این کتاب را توصیه کرده بودند. توی صف بود ولی آن ته ها، یک هویی دلم هوس سفرنامه کرد و رفتم سراغ این کتاب. لذت بردم از خوانندش، قلم رضا امیرخانی جذبم کرد و البته کسب اطلاعات در مورد افغانستان ، در قالب یک سفرنامه مهیج چیزی بود که حس کنجکاوی درونم را ارضا می کرد. اوایلش دلم خواست که من هم تا هرات بروم اما جلوتر که رفتم از تصمیمم منصرف شدم!!

 

سه شنبه ها با موری:

خیلی تعریف این کتاب رو شنیده بودم، از خیلی وقت پیش ها دلم می خواست بخوانمش. کتاب خوبی بود، ترجمه خوب و روان. ولی زمان مناسبی برای خواندنش نبود، به حرف هایی از این جنس نه تنها نیاز نداشتم، شاید دلم هم نمی خواست بشنوم. شاید هم خیلی قوی نبود که نتوانست من را تحت تاثیر قرار دهد. یک جورهایی کلیشه بود،کلیشه ای که خودم درگیرش هستم، کلیشه ای که گاهی به ذهنم می گویم، هیس!!! بس است دیگر. 

۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۹
صبا ..

امیدم را مگیر از من خدایا
دل تنگ مرا مشکن خدایا 
من دور از آشیانم سر به آسمانم بی نصیب و خسته
ماندم جدا ز یاران از بلای طوفان بال من شکسته
از حریر دلم رفته رنگ هوس درد خود به که گویم در درون قفس
آه در درون قفس
وه که دست قضا بسته بال مرا روز و شب ز گلویم ناله خیزد و بس
آه ناله خیزد و بس
میزنم فریاد هرچه باداباد وای از این طوفان وای, وای از این بیداد

 

آخرین تیر ترکشم وقتی کم میارم، وقتی خسته ام، وقتی ناامیدم، وقتی میخوام فرار کنم، اینه که با یک کامیون کتاب برم تو کلبه جنگلی دور از آبادی زندگی کنم. شبیه فانتزی می مونه ولی خیلی دقیق به همه چیزش فکر کردم. البته به این زودی ها عملیش نمیکنم، گذاشتم واسه روز مبادا. فقط یه مشکل وجود داره، سر همه تصمیم گیری ها می رسم به اینجا:

چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم

گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم

و تو این موضوع، همیشه می رسم به اینکه آیا مأموریتت این بوده که بیایی تو این کره خاکی و بخزی تو یه گوشه سبز و خوش آب و هوا و کتاب بخونی!! یعنی تا این حد بی مصرف!!ناراحت 

-------------------------

دخترانم که معرف حضورتون هستند! همون هفت هشت تایی که تو فانتزی هام عاشقشون هستم! اسم دوتاشون رو گفتم اینجا: باران و دل آرام، البته مهرشید و دریا و مهرسا، ساحل هم هستند. دقیقا دارم به این فکر میکنم که از حالت فانتزی به واقعیت تبدیلشون کنم. خیلی وقت پیش ها به این فکر کرده بودم که وقتی 35 سالم شد برم 2 تا بچه رو به فرزندی قبول کنم. ترجیحا دو تا خواهر، و بیارم و بزرگشون کنم. ولی خب با کارمند بودن و دست تنها و البته خونه پدری زندگی کردن جور در نمیاد! به این فکر کردم که اون بچه ها می تونند تو یک خانواده دو والدی بزرگ بشن و من اگر بیارمشون یه جورایی دارم بهشون ظلم میکنم. حالا دارم به این فکر میکنم که یک روزی به جای اینکه دو تا بچه بیارم و بزرگ کنم، من برم پیش اون بچه ها و یک شیرخوارگاه بزنم، واسه نگهداری فرشته هایی که معصومند و بی پناه. مدام این میاد تو ذهنم که هر چیزی که درونت بهش احساس نیاز داری یا تجسم میکنی یک پاسخ در دنیای بیرون واسش وجود داره. و دختران فانتزی من هم قطعا تجسم خارجی دارند.

-----------------

طبق شناخت مختصری که از خودم دارم، آدم مادی و پول پرستی نیستم، تمام عقده ها و حسرت های زندگیم از بچگی بر میگشته به چیزهایی که با پول نمی شده خریدشون، (البته که خیلی چیزهای  مادی رو دلم میخواست یا میخواد داشته باشمشون ولی حسرتشون رو ندارم) با تلاش هم نمی شده بدستشون آورد. یه چیزایی نبودن و من هم نقشی تو نبودشون نداشتم، بودنم هم نقشی تو بوجود آمدنش نداره، نبودشون هم درد داره، اینجور نیست که به سادگی بشه ازشون چشم پوشید یا فراموششون کرد، هر تقی به توقی میخوره، همشون خبردار جلوم صف میکشن. هر موقع خواستم حرص مادی و مالی بزنم آخرش رسیدم به اینکه خیلی چیزها رو نمیشه خرید، پس حرص نزن و دنبالش هم نرو. تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که خودم میشم منبع جایگزین اون نبوده ها. نمی گذارم حسرت ها و عقده هام تکرار بشه. ولی دستم خیلی کوتاه تر از این حرفاست...

----------------

ولی یه روزی یک کلبه سبز و مجهز یه جای بکر فراهم میکنم و میشنیم واسه دخترانم کتاب می خونم و نمی گذارم حسرت های من تو اونا تکرار بشه. اون روز شاید دور باشه ولی می رسه.


۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۸
صبا ..