غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

جمعه شب بعد از یادداشت قبلیم وقتی برای شام رفتم مامان آنیتا گفت ناراحتم! گفتم چرا؟ مالزی هم درگیر فسادهای بسیاری هست و نخست وزیر قبلی شون بخاطر فساد و ... مجبور به استعفا شده! بعد سلطانشون اومده یه نفر دیگه رو از همون حزب با مشخصات شبیه نفر قبلی انتخاب کرده! میگم چرا انتخابات برگزار نکردن؟ میگه کرونا رو بهانه کردن که زمان مناسبی برای برگزاری انتخابات نیست!

 

تو پرانتز بگم وضعیت کرونا تو مالزی مشابه ایران هست! مافیای واکسن و دارو! تزریق آب مقطر بجای واکسن! تست کرونا رایگان نیست! مالزی متشکل از سه نژاد مالایی و چینی و هندی هست و واکسن برای مالایی ها فقط رایگان هست. در حالت کلی همه اختلافات نژادی بسیار زیادی بین مالایی ها و بقیه هست. مالیات بیشتر و خدمات کمتر و گرونتر و ... 

و خب دولت هم کاری برای کنترل کرونا نمیکنه تا روی فسادشون سرپوش بگذاره! 

همیشه بحث به اینجاها که می رسه من ۴ تا مثال دیگه از مام وطن واسش می زنم و میگم متاسفانه داستان حداقل برای ما تکراری هست!

 

دیگه در راستای دلداری گفتم اوضاع شما که بدتر نشده! شما توقع داشتید این استعفا بده یکی بهتر بجاش بیاد! حالا دوباره همه چیز مثل قبل هست! اینو که گفتم یه کم آرومتر شد! و البته گفتم که کشور من هر روز چند قدم تنزل میکنه!

 

اینا رو اینجا نوشتم که به خودمون هم دلداری بدم که جوامع دیگه هم بدبختی دارند! ما تنها نیستیم!  

 

خلاصه شنبه که رفتم خرید از اول با این نیت رفتم که واسش گل بگیرم! و البته چک کردم شکر هم به اندازه کافی نداشتم! می خواستم یه روزی شله زرد درست کنم! 

گل ها رو بهش دادم و کلی خوشحال شد و تشکر کرد و عکس گرفت و گفت این واسه همه مون هست! 

موقعی که برگشتم از خرید ساعت ۱۲:۳۰ بود! ساعت ۳:۳۰ هم قرار بود زهرا رو ببینم! ناهار هم باید درست می کردم! یه کم فکر کردم که اگر یه روز دیگه شله زرد درست کنم فقط خودمون می تونیم بخوریم ولی اگه الان درست کنم به زهرا اینا هم می تونم بدم. ساعت ۱۲:۴۰ برنج شستم و ... .به مامان آنیتا گفتم میخوام یه دسر با برنج و ... درست کنم! اونم یه چیز سبک برای ناهار خورد و وقتی آنیتا ازش پرسید همین؟! اشاره کرد به قابلمه رو گاز که صبا داره یه چیزی درست میکنه و می خوام اونو بخورم:) و اینجوری بود که ساعت ۲ شله زرد و ناهارم آماده  سرمیز بود! اون دو تا که خوشحال شدند! منم خوشحالتر! یه ده روزی بود آشپزی دلچسب نکرده بودم! و کلی بهم چسبید! دیگه یه ظرف هم بردم برای زهرا! و قسمت اونا هم شد شله زرد فوری :) 

 

من هر موقع استرس داشته باشم و یا عصبی باشم از دوچرخه سوار شدن/ایمیل چک کردن/ کار اداری فرار میکنم! انگار یه بار روانی اضافه هست واسم! ولی امروز با کمترین چک و چونه دوچرخه سوار شدم! و این یعنی انرژیم برگشته به روال سابق :)‌

 

این هم یکی از آهنگ هایی هست که دوستای نزدیکم وقتی بشنوند یاد من می افتند.  

جمله کلیدیش هم اینه: عمر دو روزه ما ارزش غم نداره! باخته کسی که هر روز غم روی غم میذاره! 

 


 به حافظ میگم یه چیزی بهم بگو که به درد همه دغدغه هام بخوره. می فرماید:

 

بده کشتی می تا خوش برانیم    

از این دریای ناپیداکرانه


وجود ما معماییست حافظ    

که تحقیقش فسون است و فسانه
 

۱۲ نظر ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۷
صبا ..

عصر جمعه است.

این اولین جمعه ای هست که بعد از سه هفته کل هفته را کار کرده ام! باید این موفقیت و سلامتی را جشن گرفت :)

صبح دکترم زنگ زد و گفت جواب آزمایشم هیچ چیز مشکوکی را نشان نداده است! خب خوشحال شدم ولی این یعنی همه ی دردها و علائم شدید هفته پیش به دلیل فشار عصبی بوده است!

هفته پیش خانواده ام هم در شرایط مناسبی نبودند (هنوز هم نیستند) ولی من نگرانشان کردم! خواهری با اینکه خودش در بستر کرونا بود ولی به شدت نگران من بود! 

صبح قبل از اینکه دکترم زنگ بزند یک لاک قرمز جیغ زدم! بعدترش قرنطینه را تا آخر سپتامبر تمدید کردند! هر بار که قرنطینه را تمدید میکنند من لاک می زنم :) از رنگ های یواش شروع کرده ام چون اوایل قرنطینه را هفته به هفته تمدید می کردند! حالا برای ۴۰ روز آینده تمدیدش کرده اند و من اما بدون اطلاع پررنگ ترین رنگ لاک را انتخاب کرده بودم! آیا این همزمانی نشانه ای نیست برای اینکه ایمان بیاورید!!! :))

اوضاع جهان و سرزمین مان اصلا خوب نیست! من هم عصبانی هستم تا هر کجا که دلتان بخواهد! و خب کاری هم از دستم برنمی آید! ولی صبح به این نتیجه رسیدم که یک کار از دستم برمی آید! می توانم یک نفر از تعداد بیماران جسمی و روانی موجود بر روی کره زمین کم کنم!!  و می توانم تمرکزم را بر سلامت جسم و روانم بگذارم! که اگر روزی هم کاری از دستم برمی آمد آماده باشم و نه علیل و ناتوان و بیمار :)

دوست داشتم یادداشتم پرانرژی تر باشد اما هنوز سطح انرژیم به حالت نرمال برنگشته است! ولی تا همین جایش هم شکر!  

 

 

 

۶ نظر ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۵
صبا ..

صفحه انتشار مطلب جدید را باز کردم و هیچ ایده ای هم ندارم که میخواهم در مورد چه بنویسم! 

 

فقط می دانم نمی خواهم این یادداشت منتشر نشود!

 

دور از ذهن نبود که بعد از آن همه فشار روانی سیستم گوارشم آژیر خطر را بکشد! ولی شب هایی که تا صبح آن همه درد کشیدم برایم دور از ذهن بود! چهارشنبه پیش وقتی آخرین بار ساعت را دیدم ۷ صبح بود و به خودم امید دادم که فقط ۴۵ دقیقه دیگر دوووام بیاور و بعدش میروی دکتر یا داروخانه و چیزی بهت میدهند که این درد کوفتی ساکت شود! چشمانم را بستم و وقتی چشمانم را دوباره باز کردم ساعت ۱۱:۲۰ صبح بود و این یعنی من ۴ ساعت و ۲۰ دقیقه بدون اینکه از درد به خودم بپیچم خوابیده بودم و این واقعا معجزه بود! آن شب سیاه و طولانی و پر از درد و ناتوانی دوباره صبح شده بود! 

دو شب بعدش هم درد داشتم ولی به سختی شب اول نبود! به تاریکی و طولانیی شب اول نبود! انگار وقتی یک بار بتوانی یک شب تاریک را  پشت سر بگذاری و به صبح برسانی دیگر آنقدرها هم ترسناک نیست!  انگار باور میکنی که دوباره این شب هم صبح میشود! 

 

خیلی چیزهای دیگر هم این مدت دور از ذهن بود! ولی خب واقعیت همیشه شبیه تصورات ما نیست! و البته تصورات ما هم با علم به واقعیت همیشه درست نیست! همه چیز انگار نسبی است! وقتی زاویه نگاهت را کمی تغییر میدهی! می بینی که آن چیزی که دور از ذهن بوده! اتفاقا چقدر هم نزدیک بوده! 

یاد آینه های ماشین هایی افتادم که رویش نوشته:"اجسام از آنچه در آینه می‌بینید به شما نزدیک‌تر هستند"!! :))

 

نمی دانم میخواهم چه نتیجه ای بگیرم! شاید باید قدر تمام لحظاتی که درد ندارم را بیشتر بدانم! شاید باید قدر آن لحظه هایی که بدون هیچ نگرانیی هر چه دلم می خواهد را می خورم بیشتر بدانم! 

 

آدمها همیشه از آنجایی بیشترین ضربه را می خورند که انتظارش را ندارند و برایشان دور از ذهن است! 

و  من حالا یاد گرفته ام که خیلی چیزها دیگر دور از ذهنم نباشد! 

یاد گرفته ام که حس های درونی ام خیلی صادق هستند! اینقدر صادق که حتی قابل اعتمادتر از منطقم هستند!

خیلی چیزهای دیگر هم یاد گرفتم!  

 

کلا یاد گرفتن درد دارد دیگر! حداقل قبلا این را می دانستم! 

 

ولی گذشت زمان عجیب ترین پدیده ای هست که تجربه اش میکنیم!  گذشت زمان است که اجسام دور را نزدیک و نزدیک ها را دور میکند! 

 

اما خوش به حال آن زیبایی هایی که مشمول گذر زمان نمی شوند و زیبایی شان واقعیت ماناست!

 

فکر میکنم نوشته م بیشتر به هذیان شبیه باشد تا ... اصلا چه معیاری برای تشخیص هذیان از واقعیت وجود دارد!؟! 

 

یه چیز خنده دار: فکر میکنم هر روز هفته گذشته که توان حرف زدن داشته ام خدای مامان آنیتا را به چالش کشیده ام ! در واقع کشاندمش گوشه رینگ بوکس و همه ی ضربه هایم را حواله اش کردم! همه ناکارآمدی هایش را به رخش کشیده ام! 

و او آخر گفته که ولی من همچنان معتقدم و دعا میکنم و امید دارم که صبحی می آید! دیروز که حتی خواست که اسم اعضای خانواده ام را برایش بنویسم تا برایشان با ذکر نام دعا کند! 

 

انگار من دارم تمام تلاشم را میکنم که نور امید را درونم خاموش کنم! که خفه اش کنم به هر شکلی که شده! ولی خودِ زنده بودنم معجزه است! خود زنده بودنم نور است! و من قادر نیستم این نور را انکار کنم! 

 

باشد تسلیم: دوباره صبح می شود!  

۹ نظر ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۲۵
صبا ..

هفته پیش یه شب فقط نصف مسائلی رو که درگیرش هستم رو برای مامان آنیتا لیست کردم ولی آخرش بهش گفتم ولی من بازم زندگی رو دوست دارم. از تمام این بدبختی ها و زشتی ها متنفرم ولی ته دلم میگه من میتونم اندازه یه ذره از این همه سیاهی کم کنم و من بخاطر اینکه خودم رو مامور و مسئول بهتر کردن این جهان به اندازه اپسیلون می دونم وقتی وسط این همه فشاری که روم هست قدم های درست برمیدارم احساس می کنم هنوزم عاشق این زندگی هستم! هنوزم امید هست! هنوزم باید ادامه بدم! هنوزم هم یه عالمه زیبایی کشف نشده وجود داره! هنوز این دنیا همه ظرفیت زشتی هاش رو به من نشون نداده!! هر چی اون بیشتر زورش رو بزنه که زشتی هاش رو اثبات کنه انگار من هم بیشتر به طرف کشف زیبایی ها کشیده میشم!! 

یعنی دقیقا حس میکنم برای اینکه همه چیز در تعادل باشه به همون اندازه که منفی وجود داره به همون اندازه هم مثبت وجود داره! به همون اندازه که زشتی وجود داره همون قدر هم زیبایی وجود داره! 

و وقتی زشتی ها عمیق تر و کثیف تر میشند! انگار یه زنگوله ای تو ذهن من به صدا در میاد که زیبایی ها و پاکی هایی تا همین حد عمیق هم حتما وجود داره! و من مصمم تر میشم برای زندگی! و انگار همه این آلودگی ها من رو تشویق میکنه که برای کشف زیبایی و نور! تشویقم میکنه به امید داشتن! به تسلیم نشدن! 

همونقدر که ملال وجود داره همونقدر هم شوق وجود داره! هدف من کشف اون شوق هست تو این دنیا! 

۸ نظر ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۲۶
صبا ..

از دید خودم آدمی نیستم که اهل فخرفروشی و پز دادن و ... باشم. 

یعنی تا اونجایی که بشه اگر چیزی دارم که بقیه ندارن و ممکنه باعث حسرتشون بشه رو پنهان میکنم! 

 

ولی اینجا تو وبلاگم تمام سعیم رو کردم خودم باشم! یعنی اگر چیزی خوشحالم میکنه اکثر اوقات می نویسم ولی وقتی ناراحتم نمی نویسم! مگر موارد خاص! 

 

چرا؟ 

 

الان دارم فکر میکنم من اینجا هم خودِ خودم نیستم! من از خوشحالی هام می نویسم نه که به بقیه فخر بفروشم!  می نویسم چون فکر میکنم ممکنه بهشون ایده بدم! تو اون موارد خاصی هم که از ناراحتی هام می نویسم باز فکر میکنم که رویکرد من به مسایل ممکنه به درد بقیه بخوره!  (اومدم قبل از اینکه دکمه انتشار رو بزنم متنم رو بخونم رسیدم به اینجا دیدم خوبم از خودمتشکر هستما 🤪)

 

البته که یه جاهایی انگار از دستم درمیره و بدون اینکه پشتش هدف خیرخواهی برای دیگران باشه هم یه چیزایی می نویسم! الان یه لحظه واسم سوال پیش اومد که واقعا هدفم خیرخواهی هست؟!!‌ چیزی که ازش مطمئنم این هست که هدفم به اشتراک گذاشتن درس هایی هست که یاد میگیرم! از اینکه از خوشیی بنویسم که توش هیچ نکته ای نداره! یا از ناراحتی بنویسم که هنوز درسش رو بهم نداده حس خوبی نمیگیرم! و اینکه انگار میخوام روی اون درس ها و نکته ها با نوشتنشون واسه خودم تاکید کنم! میخوام ثبتشون کنم تا اثرشون ماندگارتر بشه!  

پس میشه نتیجه گرفت من کلا می نویسم که حس خوبی بگیرم! این حس خوب می تونه سبکیی باشه که از زمین گذاشتن بار فکرم بهم دست میده! یعنی شاید مخاطبم هم واسم مهم نیست! ولی هر جور فکر میکنم من نسبت به مخاطبم احساس مسئولیت میکنم و شاید واسه همین هست که به خودم اجازه نمیدم از هر فکر و احساسی که دارم عمومی بنویسم حتی اگر اون افکار به شدت واسم سنگین باشه!!

 

 

پی نوشت:

اگر ایرانی باشی این روزها واست روزهای آسونی نیست! هر جای دنیا که باشی هم فرقی نداره! 

و خب برهمگان واضح و مبرهن هست که همه ما تو زندگی روزمه مون درگیر مسائل ریز و درشت زیادی هستیم! که خیلی اوقات ما رو به سکوت وا می داره! 

۱۰ نظر ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۰۵:۱۹
صبا ..

این یادداشت رو منتشر میکنم😁

 

از موقعی که قرنطینه شدیم هر شب بعد از کارم میام قدم می زنم، یعنی قرار بود بدوم ولی بعدش اون تایم تبدیل شد به تایم با تلفن حرف زدن و دیگه فقط راه میرم!

امروز ولی اومدم نشستم رو یه نیمکت هوا هم تاریکه!

پاهام جون نداره راه برم. همین چند دقیقه پیش جلسه م با متیو و هری تموم شد. قبل از جلسه اینقدر هیجان داشتم که قلبم داشت از جاش کنده میشد. ولی هنوز اون اسلاید مهمم مونده بود که هری گفت من سوال دارم و سوال پرسیدنش همان و کل تئوریم هم رفت زیر سوال😐 یعنی قشنگ سطل آب یخ رو سرم خالی شد. هیجانم یهو از مثبت ۱۰۰ رسید به منفی ۱۰۰😆

هری فهمید ناراحت شدم و گفت امیدوارم خیلی ناراحتت نکرده باشم!! چی  بگه آدم در این شرایط؟ بگم تو حق نداشتی منو از اشتباه دربیاری😃 حق نداشتی بگی تئوریم از نظر ژنتیکی قابل قبول نیست و همچین اتفاقی تو طبیعت نمی افته!!

 

گفتم اشکال نداره من واقعا از تجربه این همه هیجانی که این چند روز داشتم خوشحالم🤩 خیلیییی حس خوبی بود! کلی هم چیز جدید یاد گرفتم!

ولی با اینحال پاهام حس نداره! دچار نوسان هیجانی شدم و فکر کنم تَرَک خوردم😃🤦‍♀️

 

این یادداشت رو عمومی نوشتم نه بخاطر اینکه غر بزنم! اصلا تو فاز غر زدن نیستم! نوشتم برای آینده! نوشتم که بگم من با همه این شکست ها بازم خوشحالم از تصمیمم برای دکتری خوندن! 

صبح وقتی داشتم نمودارهام رو می دیدم همش این می اومد تو ذهنم که:

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

و

دیوانه نیّم من که روم خانه به خانه.

 

به امید روزی که عکس رخ یار طبق قوانین ژنتیکی هم درست باشه🙂

 

موزیک مرتبط

۱۲ نظر ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۳
صبا ..

"جهان بیش از آنکه از اعمال آدم بدها آسیب دیده باشد از بی عملی و سکوت آدم خوب ها آسیب دیده!"

 

خیلی زیاد با این جمله موافقم! 

انگیزه تمام نظر دادن هام تو موقعیت های مختلف دقیقا همین بوده!

ترس من از انفعال خیلی بیشتر از ترسم از انجام فعل غلط هست. در واقع انجام خیلی از کارها برای من ترس داره ولی اینکه انجامشون میدم به خاطر شجاعتم نیست! بخاطر این هست که سکوت و بی عملی از نظر من خیلی ترسناک تر  هست.

 

اگر بخوام دیدگاه دینی و اخروی داشته باشم هم تفسیرم برای این دیدگاهم این هست که اون دنیا ازت پرسیده میشه که وقتی از دستت کاری برمی آمد چرا انجام ندادی؟!! و اونجایی که دقیقا انسان در قیامت التماس میگه که یک لحظه به دنیا برم گردانید تا جبران کنم! منظورش همین لحظاتی هست که درگیر سکوت و بی عملی بوده! 

 

این سکوت و بی عملی همیشه در مورد دیگران نیست و خیلی موقع هاش برای خودمون هست!

 

این رو هم بگم یه مرز ظریفی هست بین عدم سکوت و دخالت! بین بیان نظر و توقع داشتن اینکه دیگران تابع نظر تو باشند یا نظرت رو بپذیرند یا بهش عمل کنند. 

تو فقط چراغ خود برافروز!  دیگران وقتی نور رو ببینند اگر بخوان ازش استفاده میکنند!

 

 

پ.ن: مخاطب این نوشته خودم هستم.

حرف خاصی برای گفتن نداشتم گفتم یه وقت وبلاگم دچار سکوت نشه و بشم زنبور بی عسل :))  

 

پ.ن۲: من همیشه نمی تونم به تمام ترس هام غلبه کنم و یه جاهایی درگیر انفعال میشم ولی خب دارم سعی میکنم که ترس هام رو بشناسم. یه جاهایی دلیل تنبلی و بی حوصلگی ها و بی علاقگی ها ترس هست و قدرت این ترس اینقدر زیاد هست که صدای انگیزه رو خاموش میکنه!!

 

پ.ن۳: البته از این نکته هم غافل نشم که یه وقتایی سکوت و انفعال هنر محسوب میشه! چقدر سخته آدم این مرزها رو تشخیص بده :|  

۱۱ نظر ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۹
صبا ..